زمانی که رضا آنجا بود (۳)

1402/10/01

...قسمت قبل

سر خیابون منتظر رضا بودم،هم خوشحال بودم هم استرس داشتم،
چند دقه بعد رضا در عقبو باز کرد و چمدونش رو گذاشت،
اومد جلو نشست و نفسی کشید؛خب حرکت کنیم عزیزم.
تو راه همش تو فکر بودم و حرف نمیزدم،
رضا:کیوان انگاری واقعا دوست نداشتی بیام پیشت،
+این چ حرفیه، اگه دوس نداشتم چرا قبول کردم.
رضا: آخه ساکتی، اصلا خوشحال نیستی دارم میام پیشت زندگی کنم،
+چرا این فکرو میکنی، من فقط یکم نگرانم.
رضا:نگران چی؟نکنه از بابام میترسی؟
+بهت گفتم از کسی نمیترسم،فقط نگران اینم نتونم خواسته هات رو برآورده کنم،زندگی مشترک مسئولیت بزرگیه،دوس دارم از زندگی با من لذت ببری.
رضا؛من خواسته ای ندارم، هر روز سرکار میریم و عصر همدیگرو می‌بینیم،هر شب باهم شام میخوریم، ی روز در هفته تعطیلیم و کلا باهمیم، تعطیلات میریم مسافرت،هر شب کنار تو میخوابم، خواسته دیگه ای ندارم.
+رضا زندگی فقط این نیست،من یه وقتا که از سرکار میام به قدری خسته ام که اخلاقم کلا بد میشه، نمیخوام با کارام ازم ناراحت بشی.
رضا:کیوان الان این حرفا چیه؟عوض اینکه بهم قوت قلب بدی از الان فاز منفی میدی؟اصلا بد اخلاقی کن،منم با اخلاقات خودمو سازگار میکنم.
نگاهش کردم و دستشو تو دستم گرفتم؛ قول میدم تمام سعیم رو بکنم تا خوشحال زندگی کنی.
رضا؛میدونم، بهت اعتماد دارم.
+مامانت اینا چیزی نگفتن، نگفتن کجا میری؟
رضا:کسی خونه نبود،ولی از چند روز پیش بهشون گفته بودم میخوام با یکی از دوستام همخونه بشم،واکنششون منفی بود ولی مهم نیست.
+چجوری بهشون میگی که ازشون جدا شدی؟
رضا: اس دادم گفتم وقتی خونه نبودید رفتم،بخاطر همون نتونستم ازتون خدافظی کنم.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم؛ ممنون که اومدی تو زندگیم،
لبخندی زد و دستمو فشار داد.
+شام چی میخوری؟ سر راه بگیریم.
رضا؛زوده الان تازه ساعت ۷.
+دوس داری شب بریم بیرون شام بخوریم؟
رضا:آره خیلی وقته پیتزا نخوردم.
+میخوای بریم ستارخان؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد.
رسیدیم خونه و لباساش رو داخل کشو گذاشت، اومدم تو اتاق نگاهش کردم،
تو خودش بود و معلوم بود سرش پر از افکار مختلفه،
صداش زدم رضا؛
نگاهم کرد؛جونم عزیزم.
لبخند زدم و گفتم نگران چیزی نباش،میدونم شاید یکم حس غریبی بکنی ولی اینو بدون اینجا خونه خودته،
نشست رو تخت و گفت؛ اگه ۳ ماه پیش بهم میگفتن اون اقایی که تو کافه دیدیش قرار فرشته نجاتت باشه باورم نمیشد.
دستمو انداختم دور شونش و سمت خودم هولش دادم؛ عزیزم من کاری نکردم که با حرفات منو شرمنده میکنی،تو افتخار دادی اومدی پیشم.
رضا نگاهم کرد و با لبخند گفت میدونی چی الان حالمو خوب میکنه؟
گفتم چی عزیزم؟
رضا لبشو آورد جلو و ازم لب گرفت؛ نگاه چشمام کرد و گفت خودت میدونی،
با جفت دستام صورتشو گرفتم و لباشو میخوردم، رضا هم دکمه پیرهنم رو باز میکرد، دستاشو رو موهای سینم و شکمم میکشید؛ وای کیوان موهای بدنت خیلی حشریم میکنه.
آروم صورتشو گاز میگرفتم و گفتم؛ هوس کردم سوراختو لیس بزنم، اجازه میدی؟
نگاهم و کرد گفت آخه خجالت میکشم،
گفتم خجالت نداره ک من خیلی دوس دارم برا تو رو لیس بزنم،
گفت باشه پس بزار برم بشورمش،
لپشو کشیدم و گفتم میخوام تو حموم سکس کنیم،سکس هارد هم نمیخوام،دلم میخواد لیست بزنم آبم بیاد.
رفتیم تو حموم دوشو باز کردیم، زیر دوش لب می‌گرفتیم یهو رضا آروم خندید و گفت؛ کیوان مثل فیلما نمیشه همش آب میره تو دهنم😄.
لبخند زدم و گفتم باشه عزیزم، برو اونورتر ولی بزار دوش باز باشه،حموم گرم بمونه.
چسبوندمش به دیوار حموم و رفتم سمت گردنش،زبون میزدم و میرفتم پایین تر،رسیدم به نوک سینش زبونمو روش بازی میدادم و آروم میک میزدم.
رضا کامل رفت تو حس؛ وای بابایی لطفا ادامه بده همینجوری سینمو بخور،زبونمو رو نوک سینش میمالیدم و نگاهش میکردم؛
رضا: وای دارم دیونه میشم محکم تر بخور،
شروع کردم به میک زدن سینش جوری ک دورش قرمز شد،
هی لیس میزدم و میومدم پایین تر،
رسیدم به کیرش و آروم کردمش تو دهنم،
یهو چشماش باز کرد و شوکه شد،
نگاهش کردم و گفتم چیه بدت میاد؟
گفت ن فقط تعجب کردم، اگ دوس داری ادامه بده.
سر کیرشو لیس زدم و رفتم پایین تخماش رو لیس میزدم، با دستاش سرمو به سمت کیرش هدایت کرد، دوباره کردمش تو دهنم و براش ساک میزدم، با دستش سرمو ناز میکرد و با یکی دیگه دستش با ریشام بازی میکرد،
برای اولین بار تو همچین ژستی دیده بودمش، کیرشو خودش عقب جلو میکرد و تو اوج لذت بود،
یکم که تند تند کیرشو خوردم؛گفت بسه آبم میاد،
بلند شدم و با دستام صورتشو گرفتم تو چشمای خمارش نگاه کردم؛ لباشو آورد جلو و دوباره شروع کردیم به لب گرفتن، فضای حموم پر از بخار بود و بدنم خیس شده بود،
رضا سرشو رو سینم بازی میداد، منم با دستام با موهای سرش ور میرفتم،
رضا رفت پایین تر و زانو زد؛تو چشمام زل زد و سر کیرمو کرد تو دهنش،یکم که میخورد، سرشو بالا می‌آورد و نگام میکرد، سرشو خم کردم و گفتم بخور،
تف انداخت رو کیرم و شروع کرد دارکوبی و تند ساک زدن، سرشو بیشتر فشار میدادم و عوق میزد، کیرمو میکشیدم بیرون و می‌گفتم خوبه؟ حال میده؟
رضا دهنشو باز گذاشت و آروم گفت خیلی خوشمزس.
انگشتای دستمو لیس میزد و میکرد تو دهنش،
دستامو میمالیدم رو صورتشو بوسشون میکرد،
گفتم بسه، بیا داگی شو میخوام سوراختو بخورم،
زبونمو به یه سوراخ تنگ خوشگلش که قهوه ای روشن بود میمالیدم و با دستام چاک کونشو باز نگه داشتم، هر بار که زبونم رو سوراخ خوشمزش کشیده میشد، ناله های رضا بلند میشد؛وای بیشتر زبونتو بکن توش.
با انگشتام سوراخشو باز کردم و نوک زبونمو کردم توش، چند دقه ای باهاش بازی می‌کردم و با اون یکی دستم از زیر برا رضا جق میزدم،
یهو رضا آهی کشید و دیدم آبش اومد.
بی حال شده بود و نفس نفس میزد،
با چشمای خمار شدش نگاهم کرد و گفت وای عالی بود،
چند ثانیه بعد گفت وایسا، دوس دارم بشینم تو از بالا جق بزنی ابتو بریزی رو صورت و بدنم.
تو چشماش نگاه میکردم و انگشت های دستم رو میکردم دهنش و هرزگاهی دستمو لیس میزد،
سرمو آوردم پایین و گفتم لباتو میخوام، خوشمزه ترین لب دنیا رو داری،
کیرمو جلو دهنش گرفته بودم و جق میزدم و هرزگاهی سر کیرمو میکردم دهنش،
صورتشو گرفتم و تو چشماش نگاه کردم،چشماش مظلوم شده بود ولی نگاهای من پر از خشمه شهوت بود تو همین حال ابمو با فشار رو صورتش و بدنش پاچیدم.
لبخند رضایتی زد و گفت چقدر خوب بودی.
دوش گرفتیم و اومدیم بیرون،موهاشو جلو آینه سشوار میکشید، از پشت بغلش کردم و صورتشو بوسیدم؛ممنون عزیزم خیلی خوب بود،سرشو چرخوند و صورتمو بوسید و نوازش کرد؛تو هم عالی بودی.
گوشیش رو چک کرد؛ وای مامانم چند بار زنگ زده، بابامو داداشم هم زنگ زدن، استرس گرفتم.
+استرس نگیر عزیزم، سعی کن منطقی صحبت کنی، سعی کن عصبانی نشی.
رضا؛ باشه اول به مامانم زنگ میزنم؛
رفتم تو آشپزخونه، کتری رو پر کنم.
صدای رضا میومد؛ چند دقه ای حرف زدن و رضا با عصبانیت داد میزد.
نمیخواستم وسط حرف زدنش مزاحم بشم نشستم تا صحبتش تموم بشه.
اومد رو مبل کنارم نشست؛وای کیوان مامانم خیلی رو مخه.
+چرا مگه چی گفت؟با پدرتم صحبت کردی؟
رضا؛میگفت ما اصلا دوستت رو نمی‌شناسیم، نمیدونیم کیه،اصلا چی شد یهو تصمیم گرفتی از ما جدا بشی، تو هنوز بچه ای، مردم خیلی عوضی شدن مواد میدن دست بچه ها و این چرت پرتا.
+البته مامانت حق داره واقعا دنیای بی رحمی شده نمیشه به کسی اعتماد کرد ولی بهش زمان بده، باهاش کنار میاد، پدرت چی گفت؟
رضا؛ چی بگه،،کسشر گفت، داد زده مگه تو خونه چی کم داری که میخوای جدا بشی،بچه ها موقعی که ازدواج میکنن جدا میشن، خجالت بکش این کارارو کی بهت یاد داده، کی زیر پات نشسته،پاشو بیا خونه.
+جوابشو چی دادی؟
رضا؛گفتم من فرار نکردم که میام بهتون سر میزنم ولی واقعا دلم میخواد جدا زندگی کنم اونم هی حرف خودشو میزده که این ادا اطوار برا خانواده ما نیست، فامیل چی میگه، میگن پسرش معتاد شده فرار کرده، منم دیدم اینا فهم ندارن گفتم هر کی میخواید بکنید من باهاتون زندگی نمیکنم.
+بغلش کردم و گفتم؛ بهشون حق بده، دوست دارن و میترسن بلایی سرت بیاد‌.
رضا؛خسته شدم از بس بهم گیر دادن تا نوع لباس پوشیدنم کار دارن، دیگه واقعا نمیتونم باهاشون بسازم، کنارشون حس خوبی ندارم.
+درک میکنم عزیزم، ناراحت نباش، من پیشتم، من همیشه مراقبتم.
رضا لبخند ریزی زد و محکم بغلم کرد؛میدونم، چون تو رو دارم دلگرمم.
سرشو نوازش میکردم و قربون صدقش میرفتم.
شب رفتیم بیرون، داشتیم پیتزا میخوردیم،گوشی رضا زنگ خورد؛ برادرش بود؛رضا این چ کاریه؟الان مثلا بزرگ شدی؟بابام چ گناهی کرده؟کمتر عذابشون بده،
رضا؛چ عذابی دادم، دلم میخواد جدا زندگی کنم، با دوستم همخونه شدم، خیلی هم پسر خوبیه اهل دود اینا هم نیست.
برادرش میگفت؛ آخه چرا باید جدا زندگی کنی،چجوری رفیقته ما نمیشناسیمش،رضا بخدا چند دفه بهت شک کردم، حس میکنم با همجنسبازا می‌چرخی،اداهای اونارو در میاری، ولی اینو بدون تو فرق داری سر سفره حلال بزرگ شدی.
رضا حرفشو قطع کرد و گفت چی داری میگی برا خودت، داستان زیاد میخونی ها،گفتم دوس دارم جدا زندگی کنم،این چرت پرتا چیه میگی.
یکم جروبحث کردن و مکالمشون تموم شد‌.
اعصابش خورد بود و بی قراری میکرد،دستاشو گرفتم و گفتم؛ همه اینا میگذره، فقط به زمان نیاز داره.
رضا:عزیزم ممنون که تو این شرایطم بهم روحیه میدی، اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم.
+چون منو داری این اتفاقات افتاده و لبخند زدم.
رضا؛ اینجوری نگو، من کلا با خانوادم مشکل دارم تو مقصر نیستی.
+انتخاب من باعث شد ازشون جدا بشی.
رضا:در واقع تو باعث نجاتم از اون خونه شدی.
چند روزی خانوادش پیگیری میکردن و رضا مدام باهاشون تو جر و بحث بود.
عصر پنج شنبه بود به رضا گفتم، شب میریم کافه بچه هام هستن، از این حالت ناراحتی هم در میای.
رضا؛میشه بریم یه کافه دیگه آخه کلا از محیط اونجا خوشم نمیاد،بعدش کلا جامون ته کافس انگار زندانه.
گفتم رضا اونجا پاتوق ما هستش من جای دیگه راحت نیستم
نگام کرد و گفت چطور تو شمال لب دریا مشکلی نداشتی ولی الان میگی جای دیگه راحت نیستم.
+اونجا آشنا وجود نداره ولی اینجا اگ کسی مارو باهم ببینه حرف در میاد.
رضا؛۸ ملیون جمعیت همشون فامیل شما هستن؟ فامیل هاتون تو کافه ها نشستن تا تو رو چک بکنن؟
+چرا الکی حساسیت نشون میدی خب اونجا راحت ترم و بچه ها هم اونجا هستن، عادت داشتم دو هفته ی باری ماهی ی باری برم اونجا پیششون.
رضا؛اکی تو برو من خونه میمونم،خوش بگذره بهت با دوستات.
+لطفا این جوری رفتار نکن، یکم درکم کن.
رضا:اگه دختر هم بودم باز میترسیدی باهم کافه های دیگه بری؟ ن چون میتونستی الکی بگی عقدش کردم، چون پسرم باعث خجالتتم.
دستاشو گرفتم و تو چشماش نگاه کردم؛تو هیچوقت باعث خجالتم نبودی، باشه اگه تو دوس داری میریم کافه دیگه ای، نمیخوام ناراحت بشی، هیچی ارزش ناراحتی تو رو نداره.
حرفام روش تاثیر گذاشت و بغلم کرد، سرشو نوازش میکردم و رضا گریه کرد؛ منو ببخشيد من یکم بهانه گیر شدم، بخاطر جدایی از خانوادم و اتفاقات بعدش یکم دل نازک شدم،الانم الکی بهانه گرفتم،بریم همون کافه همیشگی.
+ن عزیزم،دوس دارم هر جا لذت می‌بری بریم،اینم بدون من کنار تو هیچوقت خجالت زده نیستم.
صورتمو بوسید و گفت؛نه عزیزم بریم همون کافه، بچه ها هم هستن خودمم حوصلم سر رفته.
گفتم باشه باز هر جور تو راحتی.
وارد کافه شدیم، با بچه ها خوش و بش کردیم،
سحر اومد پیش رضا نشست و گفت؛رضا دپرسی،چیزی شده؟
رضا؛ن یکم این روزا درگیر مسائل خانوادگی ام.
سحر گفت چی شده خب؟
رضا؛از خانوادم جدا شدم یکم درگیر داستان های بعدشم.
سحر؛وای آخه چرا؟کجا زندگی میکنی الان؟
رضا؛وا سحر، باهاشون مشکل داشتم خوبه خودت در جریان بودی، پیش کیوان زندگی میکنم.
سحر؛وای بسلامتی،مبارکه آقا کیوان.
ازش تشکر کردم وگفتم یکم بگذره روحیش بهتر میشه.
به رضا گفتم چی میخوری؟گفت کیک شکلاتی و لبخند زد.
نگاهش کردم و خندیدم.
رضا؛با همین کیک شکلاتی مخمو زدی.
خندم گرفت؛وای یادته، چقدر استرس داشتم گفتم الان با خودش میگه فاز این پیرمرد چیه،
رضا:دیگ به خودت نگو پیرمرد،پیرم باشی برای من جذابی.
+خب گفتم که بد سلیقه ای.
ناصر صدام زد؛کیوان به بچه ها گفتم دوشنبه شب بیان خونم تو هم بیا.
نگاه رضا کردم؛ با سرش تایید کرد و گفت اکیم.
یکم بازی کردیم و موقع رفتن مرجان گفت؛ تعجب کردم امشب زود نرفتی آخه همیشه میگفتی باید رضا رو برسونم و برگردم به خاطر اون زودتر میرم،
دستم دور شونه رضا بود و گفتم؛ چون دیگ باهام زندگی میکنه.
مرجان رو به رضا کرد و گفت؛ جدی میگم قدر کیوان رو بدون همچین مردی کم پیدا میشه که اینقدر احساس مسئولیت داشته باشه.
رضا نگام کرد و گفت آره کیوان فرشتس،همیشه مثل یک حامی برام بوده.
گفتم بسه الکی تعریف نکنید هر کاری کردم وظیفم بوده.
برای اولین بار بود که مرجان تیکه نمینداخت و ابراز ناراحتی نمی‌کرد.
دوشنبه غروب بود داشتیم حاضر می شدیم بریم خونه ناصر، تلفن رضا زنگ خورد،
برادرش بود؛ این عکسا چیه تو پیجت، با اکانت دیگم پیج اینستات رو دیدم، مثل دخترا عکس گرفتی،گوشواره انداختی،دیشبم که عکس دستای خودت با یه کصکشی رو استوری کردی، فکر میکنی مارو بلاک کنی میتونی هر گوهی بخوری، زنم کلی سرزنشم کرده جلوش از خجالت آب شدم‌.
رضا با خونسردی گفت؛الان میخوای چیکار کنی؟آبروی شما برام مهم نیست، زندگی خودم برام مهمه.
برادرش گفت؛ من اون حروم زاده ای که تو رو نگه میداره رو گیر میارم ولی بخدا قسم اول تو رو میکشم،رفتی ول چرخیدی چیزی بهت نگفتیم، الانم زیر مرد میخوابی.
رضا؛ هر کاری دوس داری بکن،وسط حرف زدن قطع کرد.
گفتم رضا چرا همچین کاری کردی؟چرا اینقدر احساسی فکر میکنی؟دوس داری برا خودت دردسر درست کنی؟
رضا؛ببخشید که باعث شدم بترسی، خیالت راحت داداشم عرضه این کارارو نداره الکی هارت پورت میکنه.
+من از برادرت و گنده تر از اونم ترسی ندارم،فقط میخواستم تو آرامش باشی و برا خودت جنگ روانی درست نکنی، وگرنه صد تا مثل برادرت جلوم گریه کردن،
نتونستم خودمو کنترل کنم و این حرفو زدم.
رضا؛ چرا مگه تو چیکاره ای؟ واقعا شغلت چیه کیوان؟ صبح ها ۷،۸ میری عصر میای؟ همچنان میخوای بهم دروغ بگی؟
+ای بابا رضا بسه تو هم الکی قفلی زدی رو یه چیزی، معاملس دیگ، نری سمتش که پول در نمیاد.
رضا؛ باشه ولی من احمق نیستم.
+جای این حرفا زودتر آماده شو، دیر شد.
بعد شام گرم صحبت بودیم،
مریم پرسید؛رضا ببخشید سوال میکنم ولی واقعا برام سواله، الان با کیوان زندگی میکنی، احساسات یه زن رو نسبت بهش داری؟
رضا: باور کن معنی سوالت رو نمیفهمم.
مریم؛ چجوری بگم یعنی میگم مثل یه زن و شوهر زندگی میکنید؟یعنی مثلا تو آشپزی میکنی،کیوان از سر کار میاد یه وقتا میرید بیرون، شبا کنار هم می‌خوابید؟
رضا با خنده گفت آره عزیزم ولی فرقش اینه که ما جفتمون مرد هستیم ،کیوان اگ ی شب کنارم نخوابه من دیونه میشم.
مریم؛اها پس یعنی عاشقش هم هستید.
رضا؛ عاشقشم که اومدم پیشش زندگی کنم، نمیدونم شاید براتون قابل درک نباشه دو تا مرد یا دو تا زن بتونن عاشق هم باشن و باهم ازدواج کنن.
مریم؛ خب رضا چرا تغییر جنسیت نمیدی که راحت با کیوان ازدواج کنی؟
رضا؛ مریم جان من روز اولم گفتم از جنسیتم راضی ام و ترنس نیستم.
مریم؛بخدا ببخشید همش سوال میکنم، خب وقتی با جنسیتت مشکل نداری چجوری عاشق کیوانی؟
رضا کلافه شده بود و گفت وای مریم؛ چ ربطی داره اخه،ایراد طرز فکر تو اینه فکر میکنی ی نفر عاشق جنس مخالفش میتونه بشه یا اگه عاشق همجنسش شد باید تغییر جنسیت بده.
مریم گفت شرمنده من یکم تو این موارد گیجم.
میثم ادامه داد؛کیوان برا منم سواله تو رابطه رضا میتونه برات نقش یه زن رو پر کنه؟
گفتم بچه ها شاید متوجه نشید ولی سوالاتون خیلی اذیت کنندس، من همونقدر به رضا حس دارم که به یک زن حس دارم که پس یعنی باهاش مشکلی تو زندگیم ندارم.
شب بود و داشتم تو تخت با گوشیم ور میرفتم، رضا اومد بغلم و گفت تیشرتت رو در بیار،
تیشرتم رو در آوردم و زود بغلم کرد؛صورتشو نوازش میکردم و سرشو میبوسیدم، اونم سرشو رو سینم بازی میداد.
رضا؛کیوان از نظر دوستات رابطه ما عجیبه، انتظار دارن من یه دختر باشم.
+مهم منم که با پسر بودنت اکیم بچه ۵ ساله که نبودم میدونستم پسری ولی اومدم سمتت.
رضا؛کیوان من حس میکنم شاید نمیتونم مثل یه زن باشم برات.
+رضا از این اخلاقت خیلی بدم میاد که کوچکترین حرف بقیه روت تاثیر منفی میزاره، بعدش من ازت نخواستم زن باشی،من همین چیزی که هستی رو دوس دارم.
رضا:یعنی تو سکس با من اندازه سکس با یه زن لذت میبری؟
+من بهترین سکس زندگیم با تو بوده، شب اولم گفتم بغل کردنت بهم آرامش میده.
رضا تو چشمام نگاه کرد و لباشو آورد جلو،لب پایینش رو میخوردم و تو چشمش نگاه میکردم؛تو از همه برام با ارزش تری من بهترین حسو با تو تجربه کردم.
با دستاش صورتمو گرفته بود و لبامو میخورد؛خیلی دوست دارم،وقتی تو بغلتم یه حس امنیت دارم،
سرشو بوسیدم و محکم بغلش کردم؛هیچوقت تنهات نمیزارم اینو بدون همیشه منو داری.
سرشو برد پایین و دستو گذاشت رو کیرم، بابایی میخوام‌.
نگاهش کردم؛ قربون اون بابایی گفتنت بشم،شلوارکم در آوردم، سرشو آورد از رو شورت کیرمو میبوسید،گفتم بیا بالا، تاپشو در آوردم؛ قربون اون بدن لاغرت بشم چقدر خوشگلی تو،چجوری عاشق منه پیرمرد شدی؟
رضا:روز اول که دیدمت عاشقت شدم، نگاهای مهربونت منو جذب خودش کرد، پیر مرد نیستی ولی اگ هم بودی باز عاشقتم.
دوباره بغلش کردم،با دستش آروم بازوهامو نوازش میکرد.
گفت دلم میخواد، تو حسشو نداری؟
گفتم من همیشه با تو حسشو دارم.
رفت پایین کیرمو دست زد، وای چقدر سفت شده،
گفتم مگه میشه تو بغلم باشی و سفت نشه.
کیرمو درآورد و کرد تو دهنش، وای چ خوشمزه شده امشب، چی بهش زدی؟
+گفتم هر چیزی به لبات بخوره خوشمزه میشه.
متوجه شدم کلا امشب تو فاز سکس عاطفیه،
آروم آروم کیرمو میخورد، منم سرشو نوازش میکردم، ده دقه ای خورد و گفت بیا خودت بزار دهنم میخوام جق بزنم آبم بیاد.
کیرمو ساک میزد و گهگاهی با دستش باهاش ور میرفت،
یکم تند تر خورد و دیدم آبش اومد، کنارش دراز کشیدم و با دستمال شکمشو پاک کردم؛قربونت بشم پسر خوشگلم، و رو چشماشو بوسیدم.
رضا؛بیا لاپایی بزار ارضا شی،
+ن من نمیخوام ارضا بشم، تا همینقدر لذت بردم کافیه.
رضا؛ن باید ارضا بشی.
+دوس ندارم اذیت بشی الانم ارضا شدی بی حالی.
رضا؛نه بی حال نیستم اگ آبت نیاد کلا حالم گرفته میشه،
لای پاشو چرب کردم و گفتم پاهاتو سفت کن از پشت خوابیدم روش،با هر تلمبه صدای کیرم که بین پاش عقب جلو میشد رو میشنیدم،سرشو داد عقب و ازش لب گرفتم،چند دقه ای تلمبه زدم و آبمو ریختم رو کمرش.
دی ماه بود خسته و کوفته اومدم خونه،رضا با خوشحالی اومد بغلم کرد و لبامو بوسید، صورتشو بوسیدم گفتم قربونت بشم.
رضا دستمو گرفت و گفت ی لحظه‌ بیا بریم تو اتاق،
گفتم رضا بزار برم زیر کتری روشن کنم تو کف چایی ام.
رضا:فقط ی دقه بیا داخل اتاق،
وارد اتاق شدم؛ با نور ریسه ای صورتی دور تخت رو تزئین کرده بود و کیک رو گذاشته بود رو تخت، چند تا شمع روشن کرده بود،
با ذوق و خوشحالی نگاهش کردم،
بغلم کرد و گفت تولدت مبارک عزیزم،
ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد؛مرسی قربونت بشم باورم نمیشد این همه وقت بزاری منو خوشحال کنی.
رضا؛تو باارزش ترین دارایی من هستی،کاری نکردم ک.
محکم بغلش کردم و از ته قلبم خوشحال بودم.
چند تا عکس گرفتیم و تو عکس منو بوسیده بود.
عکس رو استوری کرد و برادرش این استوری رو دیده بود.
زنگ زد تهدیدش کرد؛ تو داری از عمد آبروی مارو می‌بری، این مرد کیه که خونشی،به اون حروم زاده بگو خودش خانواده نداره که یه بچرو از خانوادش جدا میکنه،بحث هاشون نتیجه ای نداشت و رضا سعی میکرد با لجبازی به خانوادش بفهمونه حق زندگی عادی رو داره.
نگاهش کردم و گفتم چرا دوس داری همه چیت آشکارا باشه میتونی زندگیتو داشته باشی ولی
کسی ندونه، هر چی آدما کمتر راجبت بدونن کمتر آسیب میبینی،در کنارش زندگیتم داری.
رضا؛ترجیح میدم خودم باشم و کسایی که منو میخوان باید همینجوری که هستم بخوان،از نقش بازی کردن خوشم نمیاد.
+عزیزم تو زندگی جاهایی وجود داره که باید نقش بازی کنی چون باعث ایجاد آرامشت میشه.
رضا؛من با تو آرامش دارم، خانوادم هم باید بدونن و به عشق و احساسات من احترام بزارن.
تو بین حرفامون گوشیم زنگ خورد،
میثم بود؛ سلام کیوان میگم فردا شب بیاید اینجا.
+میثم قول نمیدم ببینم چی میشه.
میثم؛ای بابا پاشو بیا دیگ به رضا هم بگو بیادا.
بین حرفامون رضا اشاره داد میاد.
+باشه میام، بچه ها همه هستن؟
میثم؛آره همه میان.
گوشیو قطع کردم و به رضا گفتم؛لطفا اینقدر خانوادت رو با خودت دشمن نکن، بهشون زمان بده.
رضا؛کیوان بیا این بحث رو تموم کنیم چون هیچوقت قرار نیست برگردم به اون خونه پس هارت پورت های برادرم و اینا مهم نیست.
+باشه رضا، هر کاری دوس داری بکن.
رضا؛ راستی اونشب تو ویلا یادته ناصر با نیلوفر چجوری لاس میزد، جلو مرجان دست گذاشته بود رو کون نیلوفر😂، وای چقدر مرجان خار و حقیره که همچین رفتاری رو تحمل میکنه.
+زندگی بقیه به ما چ ربطی داره اخه،حتما خود مرجان مشکلی نداشته دیگ.
رضا؛منم میدونم مشکلی نداشته، چون سگ پول ناصره.
+این حرفا اصلا بهت نمیاد، چرا همچین شخصیتی گرفتی؟
رضا؛وا کیوان چقدر حساسی خب واقعیت رو گفتم دیگه.
فردا شبش رفتیم خونه میثم اینا.
مریم گفت بچه ها شام تا چند دقه دیگه حاضره، میوه نمیخورید؟ میخوام روی میز خلوت بشه.
بچه ها گفتن ن و رضا پاشد کمک مریم کنه بشقاب هارو جمع کنن، پوست میوه رو ریخت تو سطل آشغال و ماشین ظرفشوییو رو تایمر گذاشت،
مرجان با حالت تیکه گفت؛وای خوشحال شدم رضا جان بالاخره کار با ماشین ظرفشویی رو یاد گرفتی.
رضا لبخندی زد و با خونسردی گفت؛عزیزم اگه تو نبودی یاد نمیگرفتم بالاخره حرف تو باعث شد به خودم بیام، واقعا ممنونم ازت، اما کاش تو هم یاد میگرفتی چجوری دوس پسرتو نگه داری و خندید.
مرجان گفت منظورت چیه؟
رضا؛وا عزیزم جلو چشم خودت آقا ناصر، رفیقتو میمالید، دستشو گذاشت جلو دهنش و با خنده گفت البته حق میدم برای تو الویت عشق و دوس داشتن نیست حاضری بخاطر پول همچین حقارت هایی رو تحمل کنی.
مرجان یهو منفجر شد؛ حدتو بدون هیچی بهت نگفتم پرو شدیا،حقیر تویی که خونه مردم زندگی میکنی.
مریم و سحر گفتن بچه ها شما چتونه؟واقعا چرا اینقدر باهم لجید؟
ناصر گفت؛رضا جون قبلا خجالتی بودی الان زبون در آوردی.
نگاه مرجان کردم و گفتم؛ نمیخوای این کینه الکی رو تمومش کنی؟
مرجان نگام کرد و گفت؛ وا من که کاریش نداشتم دیدی که چیا بهم گفت‌.
+اتفاقا تو مثل همیشه شروع کردی،حالا اینبار رضا هم جواب داد.
رضا با خونسردی گفت وای بچه ها منو و مرجان جون شوخی میکنیم.
مرجان؛من شوخی نکردم حد خودتو بدون، رابطه منو و ناصر به تو ربطی نداره.
رضا؛راست میگی ببخشید اصلا به من چه که دوست پسرت هر ازگاهی با رفیقت یه حالی میکنه.
ناصر نگاهم کرد و گفت؛کیوان جلوشو بگیر، داره چرت پرت میگه.
+ناصر دوس دخترت بیخیال نمیشه، بحثم اون شروع کرد.
ناصر نگاه مرجان کرد؛تو هم بیخیال شو دیگه هر سری دنبال بحثی.
سحر سعی کرد جو رو آروم کنه، مرجان و رضا رو برد اتاق باهاشون صحبت کرد و جفتشون از هم معذرت خواهی کردن.
جو آروم شد و آخراش بچه ها میگفتن میخندیدن حتی ناصر با رضا شوخی میکرد و سرگرم حرف بودن.
رسیدیم خونه و به رضا نگاه کردم و گفتم؛ از کی تا حالا شخصیتت اینجوری شده؟
رضا؛ وا چجوری شده؟
+خیلی حرفت زشت بود،نباید تو جمع اونجوری مرجان رو خورد میکردی.
رضا؛ببخشید عزیزم که ناراحتت کردم نمیدونستم مرجانو دوس داری.
حرفاش عصبیم کرد؛رضا خیلی چرت و پرت میگی، من بخاطر مرجان ناراحت نیستم بخاطر خودت ناراحتم تو خیلی عوض شدی.
رضا؛ عوض نشدم فقط دیگه از مظلوم بودن خسته شدم، الانم میرم مسواک بزنم بعدش بخوابم.
+این آدمی که من میبینم اصلا اون پسری نیست که من چند ماه پیش تو نگاه اول عاشقش شدم.
رضا؛آها الان یعنی منو نمیخوای؟یعنی برگردم خونمون؟
+چی میگی،چرا با حرفات عصبیم میکنی؟از کی تا حالا یاد گرفتی نقطه ضعف آدما رو تو جمع مسخره کنی؟ از کی تا حالا یاد گرفتی حرفایی رو بزنی که میدونی ناراحتم میکنه؟
رضا؛از وقتی ک رفیقات تا دادن و کردنم پرسیدن، از وقتی که اون رفیقت پشت سرم حرف میزد و تو فکر میکردی من چیزی نمیدونم،از وقتی که خانوادم تهدید به مرگم کردن، همه اینا کافی نیست؟منم انسانم، چرا من باید مظلوم باشم؟هر جوری که باهام رفتار بشه واکنش نشون میدم.
حرفاش باعث شدن سکوت کنم؛ از طرفی به اتفاقایی که باعث تغییر شخصیت رضا شده بود فکر میکردم بهش حق میدادم ولی از طرفی دلم برا اون پسر کوچولو معصوم تنگ شده بود.
به اصرار سحر،رضا تو گروه تلگرامی ما ادد شد،
وسط چت بودیم یهو رضا عکس اینستاگرام نیلوفر رو داد و گفت والا مردا حق دارن کونشو میمالن ببین چقدر بزرگه😂.
سحر رو پیام رضا ریپلای کرد و خندید.
مرجان عصبی شد و از گروه لفت داد.
رضا در جواب ریپلای کرد و نوشت؛ وا این چرا به خودش گرفت، راسته که میگن فحش رو بنداز زمین صاحبش ور میداره و استیکر خنده گذاشت.
ناصر نوشت بیین به حرمت کیوان هیچی بهت نگفتم پرو شدی.
رضا؛اولا که خیلی پشتم حرف زدی مثلا اون روزی که تو ویلا به کیوان میگفتی بابا این پسره دو روز عشق و حالتو بکن باهاش، فکر نکن نشنیدم، ولی گفتم شوخیه،فکر میکردم شماها یکم معرفت دارید نمیدونستم خودتو و خانمت اینقدر قلب سیاهید،و بعدش رضا لفت داد.
ناصر زنگ زد؛ داداش این بچت چشه، چرا این فازا رو گرفته؟
اعصابم خورد بود، بیخیال داداش بخدا حس هیچیو ندارم الانم نمیدونم چی بگم، ی مدت دوست دخترت رو این قفلی زده بود حالا هم داستان اینجوری شده.
ناصر؛داداش من خیلی دوست دارم ولی خدایی رضا خیلی پرو شده ما تو جمعمون دعوا نداشتیم از وقتی این وارد جمع ما شد این داستان ها شروع شد،خودت یه چیزی بهش بگو.
+اینا همش نتیجه کارای مرجانه،طبیعی رضا هم واکنش نشون بده، الانم حال ندارم چیزی رو حل بکنم بزار ی مدت جو آروم بشه و خدافظی کردیم.
رضا نگاهم کرد و گفت؛الهی آقا ناصر وقتی قهوه ای شد زنگ زد به رفیقش از من گله کنه.
+بسه رضا چرا بیخیال مرجان نمیشی، اون حروم زادس ولی تو چرا کارای اونو تکرار میکنی.
رضا؛ از مرجان و بکنش متنفرم جفتشون چشم نداشتن منو باهات ببینن.
+این چه طرز حرف زدنه تو چت شده.
رضا؛ببخشید میخوای الان زنگ بزنم به رفیقت بگم گوه خوردم؟
سرش داد زدم بسه دیگ،کون لق رفیقم و مرجان، من نگران تو ام، خیلی عوض شدی.
رضا؛کیوان میخوای کمربند بردار بیا یه دست منو بزن آروم بشی، وای چقدر تعصب رفیقشو میکشه.
دستشو گرفتم و با عصبانیت گفتم این حرفایی که جدیدا یاد گرفتی وسط بحثا میزنی خیلی ناراحتم میکنه، خودتم میدونی کسی اندازه تو برام مهم نیست.
رضا نگام کرد؛کیوان منم خیلی دوست دارم ولی دیگه نمیخوام ماست باشم کسی بهم تیکه بندازه جوابشو میدم.
نزدیک عید بود و رابطه منو و دوستام کمرنگ شده بود، چون نمیتونستم رضا رو کنار بزارم مجبور بودم کمتر با دوستام رفت آمد کنم.
ناصر زنگ زد؛ سلام داداش چه خبر خوبی؟
+سلام مرسی تو خوبی، چخبر.
ناصر؛سلامتی،چند روز دیگه عیده برنامت چیه برا سفر.
+واقعیتش قرار با رضا ۶ روز بریم کیش یعنی صبح ۲۸ اسفند پرواز داریم تا ۴ فروردین هستیم بعدش ولی آزادم.
ناصر؛خب بعدش دیگ تعطیلی نداری ک، وقتی تعطیلات بود خواستم جایی بریم.
+داداش به رضا قول دادم همه کارا رو هم آماده کردیم،تا خونه و بلیط و رفت و برگشت رو هم اکی کردیم.
ناصر؛داداش تو همیشه برام عزیز بودی ولی واقعا مارو خط زدی، اون پسره باعث شد کلا از ما دور بشی.
+خودم اومدم چند بار بهت سر زدم ولی خب نمیتونم رضا رو همیشه تنها بزارم، برم دورهمی که، میدونم تو ازش خوشت نمیاد ولی من خیلی عاشقشم، بازم میگم باعث تموم این سردی ها مرجان بود.
مکالمه ما تموم شد و صدای باز شدن درو شنیدم.
رضا با خوشحالی اومد تو، وای کیوان حدس بزن چی شده؟
+چی شده اینقدر خوشحالی؟
کارت معافیت سربازیم اومد😍.
رضا از خوشحالی بالا پایین می‌پرید.
کارتشو گرفتم و نگاه عکسش کردم؛پدر سوخته چقدر خوشگل افتادی، بغلش کردم و گفتم شیرینیش نمیخوای یه بوس آبدار بدی؟
رضا خودشو لوس کرد و محکم منو بوسید،
+نوبت منه زود باش یه بوس آبدار میخوام،محکم چند بار صورتشو بوسیدم؛آخ دلم میخواد اینقدر فشارت بدم ولی حیف دردت میاد.
رضا نفسی کشید و گفت نمیدونی چقدر خوشحالم که راحت شدم.
+شام بریم بیرون؟
رضا؛اگه دوس داری بریم.
+دوست داری دو تایی باشیم یا به بچه ها هم بگم؟
رضا؛به سحر خودم میگم ولی بقیه نه.
+باشه عزیزم، هر جور تو راحتی.
رضا؛فکر نکنی این کارا رو میکنم از دوستات دور بشی، فقط از جمع های استریتی خوشم نمیاد چون هر چقدرم ادا با فرهنگ هارو در بیارن بازم هموفوبیک هستن.
+باشه عزیزم،دوس ندارم کسایی که باعث آزار روانیت میشن رو تحمل کنی.
رضا؛سحر هم چون واقعا با همشون فرق داره،به آیلار هم میگم بیاد،بهش میگم شیرینی معافیتم شام مهمون من.
+پس زنگ بزن از الان بهشون بگو که برنامه نچینن‌.
تو رستوران بودیم؛ سحر گفت وای خوب شد راحت شدی،۲ سال زندگیت هدر میرفت.
نوید تایید کرد؛آره من خودم بدترین دوره زندگیم سربازی بوده واقعا برد کردی.
سحر به آیلار نگاه کرد و گفت تو چرا معاف نمیشی؛
آیلار؛من که معافیت کفالت میگیرم، چون من ترنسم معافیت موقت میدن تا عمل کنم،منم نمیخوام فعلا عمل کنم.
دستای رضا تو دستم بود و با ذوق به همدیگه نگاه میکردیم،
یهو سحر گفت؛جدی جدی کیوان، شماها باهم موندید،خدایی باورم نمیشد چند ماه بگذره از رابطتون.
با خنده گفتم؛کجای کاری تازه میخوام پیری های رضا رو ببینم.
۲۸ اسفند شد،تو هواپیما بودیم، رضا خیلی استرس داشت چون برای اولین بار سوار هواپیما شده بود،
دستاش گرفتم و گفتم نترس عزیزم، اگ هم حالت تهوع گرفتی جلوت پلاستیک هست راحت باش.
رضا؛حالت تهوع ندارم ولی می‌ترسم هواپیما سقوط کنه.
+نترس عزیزم، ایمنی سفر خوبه، بعدش کلا ۳ ساعت راهه، چشماتو ببندی باز کنی رسیدیم.
رضا؛وای تو فیلم خاکستری هواپیما سقوط کرد، افتادن بین گرگا، چقدر ترسناک بود.
+از قوه تخیل رضا خندم گرفت و گفتم نترس تو مسیرمون گرگ نیست اگه رو دریا هم سقوط کنیم میفتیم بین کوسه ها.
رضا؛مسخرم نکن می‌ترسم خب.
+دستمو کشیدم رو سرش،قربون ترست بشم، نگران نباش، قول میدم سالم برسیم.
هوا نسبتا گرم بود، وارد سوئیتی که اجاره کرده بودم شدیم،
خب رضا جان دیدی سالم رسیدی به مقصد.
رضا؛خیلی ترسناکه هواپیما، از الان استرس برگشت رو دارم.
+بچه ترس نداره که،الکی استرس میگیری.
رضا؛کیوان من برم دوش بگیرم خیس عرقم.
+باشه عزیزم، فقط بگو چی میخوری برا ناهار زنگ بزنم بیارن.
رضا؛ من زرشک پلو میخورم، غذاهای محلیش رو رفتیم بیرون میخوریم.
+عصر باید بریم بیرون چون هوا گرمه الان.
زنگ زدم غذارو سفارش دادم، گفتن چهل دقه طول میکشه بیاره چون یکم شلوغه.
ما بین وقتی که داشتم، رفتم در حموم زدم و گفتم رضا باز کن.
رضا با چشمای کفی درو باز کرد و گفت چی شده؛
وارد حموم شدم؛گفتم هیچی اومدم باهات دوش بگیرم.
صورتشو شست و با تعجب گفت؛کی لخت شدی؟
گفتم چیه خجالت کشیدی؟
رضا؛وای یه لحظه یاد روز اول افتادم چقدر دلم میخواست لختت رو ببینم، تو صورتم نگاه کرد و خندید.
+اتفاقا منم دلم میخواست ترتیبتو بدم ولی حیف خوابم میومد.
رضا سیلی آرومی زد و گفت کوفت.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم؛رضا چرا منو اینقدر حشری میکنی؟
رضا با خوشحالی کیرمو گرفت تو دستش و گفت وای چ زود راست شد.
با لبخند،تو چشمام نگاه کرد و نشست برام ساک زد.
+جون چ پسر حرف گوش کنی دارم میفهمه باباش حشریه زود دست به کار میشه.
حرفام بدجور تحریکش کرد؛قربون کیر باباییم بشم، تو فقط حشری شو،خودم هستم، با چشمای مستش نگاهم کرد و دوباره کیرمو کرد تو دهنش، بدون وقفه کیرمو میخورد، و با کیر خودش بازی میکرد،
دست کشیدم رو سرش و گفتم میخوام آبمو با ساک بیاری؟میتونی؟
رضا سرشو تکون داد و گفت آره اینقدر میخورم تا بیاد، همشم میریزم دهنم.
سرشو نوازش کردم و گفتم آفرین پسر خوب کارتو خوب بلدی.
داغی دهنش و تف هایی که از دهنش رو تخمم می‌چکید لذت رو چند برابر میکرد،
با دستاش تخمامو بازی میداد و پر تف برام میخورد،
چند دقه ای گذشت، کیرم داغ شده بود و دهن رضا خسته نمیشد، گفتم آماده باش داره میاد، سرشو تکون داد که اکیه‌.
آبم با فشار ریخته شد و سر رضا رو محکم نگه داشتم.
بعد چند ثانیه کیرمو در آوردم و نفس نفس میزدم و گفتم فوق العاده بودی عزیزم.
دهنشو باز کرد گفت ببین همشو قورت دادم.
دیدی چقدر حرف گوش کنم.
+تو همیشه عالی بودی،قربونت بشم من، خودت ارضا شدی؟
رضا؛کنار پاتو نگاه کن آبم تا اونجا پاچید😁.
+جون پسرم مثل خودم حشری بوده.
از اینکه رضا ابمو بخوره ناراحت نمی‌شدم چون لذت می‌برد، سکس اون روز بهم ثابت کرد رضا تو روابط جنسی و عاطفیش دوس داره نقش یه پسر بچه رو داشته باشه که با پدرش رابطه داره.
مطمئن بودم همه این افکارش ریشه در کودکیش داره ولی سعی می‌کردم همیشه نقش یه پدر مهربون و حامی رو براش داشته باشم.
روز ۵ ام بود که تو کیش بودیم، تو خونه بی حوصله شده بودم، گفتم رضا پاشو بریم بیرون.
رضا؛ آخه بریم بیرون چیکار؟ تفریحاتش رو که رفتیم بزار امشب خونه باشیم، فردا عصر هم ک پرواز داریم، تازه حموم هم رفتم نمیخوام عرق کنم.
گفتم؛ عه پاشو دیگه اذیت نکن بریم نیم ساعت بیرون چرخ بزنیم.
با اکراه گفت باشه میام ولی شامو بگیر بیایم خونه بخوریم.
+باشه عزیزم هر چی تو بگی.
شیشه رو داده بودم پایین و باد خنکی داخل میومد، رضا سرشو کرده بود بیرون و داشت لذت می‌برد.
یهو ماشین پلیس علامت داد بزن کنار.
تعجب کرده بودم، زدم کنار، سرمو چرخوندم و گفتم بفرمائید مشکلی هست؟
با حالت طلبکاری گفت مسافری؟ماشین مال خودته؟
گفتم مسافرم، ن رنتیه.
گواهی نامه و این چیزا رو خواست بهش دادم،
رضا استرسی شده بود و سرشو پایین انداخته بود،
پلیس الکی گیر داد؛ این کیه تو ماشینت؟دختره یا پسره؟
گفتم جناب برا تفریح اومدیم، گواهی نامه هم که درست بود، این سوالا برا چیه؟
لحنش تند تر شد، بیا پایین ببینم شما چه نسبتی باهم دارید، به دوستش اشاره داد بیاد مثلا مارو بترسونه.
رضا خیلی ترسیده بود و زبونش بند اومده بود، دستش گرفتم و با چشمام اشاره دادم نترس.
رفتم پایین به پلیسه گفتم، جناب گفتم اومدم برا مسافرت اینم پسرمه، لطفا الکی گیر ندید.
پلیسه بی ادبیش شروع شد، چرت پرت نگو طرف دوجنسس میگی پسرمه، بردمتون کلانتری می فهمید این کارا عاقبتش چیه.
رضا داشت اشک می‌ریخت و پلیسه به رفیقش گفت پسره رو بیار پایین.
دست پلیسه رو گرفتم و رفیقش صدا زدم گفتم ی لحظه‌ بریم اونورتر.
پلیسه فکر کرد میخوام بهش رشوه بدم، جو زده شد و گفت، آقا پولاتو واسه آزادی از زندان خرج کن، الانم باید بریم کلانتری.
گفتم باشه پس چند
لحظه صبر کن، برم داخل ماشین یه چیزی بیارم بعد بریم کلانتری،
در ماشین باز کردم،
رضا با استرس گفت کیوان، الان چیکار کنیم.
نگاهش کردم و گفتم، دارم میگم نترس تا دو دقیقه دیگ میریم خوبه؟
رضا؛ آخه شنیدم گفت میریم کلانتری،
+گفتم لطفا بهم اعتماد کن الان میرم و میام.
از پشت کیف پولم، کارتم رو برداشتم،رفتم سمت پلیسه، گفتم جناب سروان، کارتمو بیین،
کارتمو گرفت تو دستش و نگاه کرد، بعد نگاه قیافم کرد، یکم شل شد و گفت من معذرت میخوام اصلا نمیدونستم شما خودت سرهنگی، بخدا قصدم اذیت نبود فکر کردم مست هستید، عذر خواهی هاش داشت همه چیو تابلو میکرد، به رفیقش اشاره کرد بریم،
اومد احترام بزاره، دستش رو گرفتم و گفتم لطفا تابلو نکن، اون نمیدونه داستان چیه.
دوباره با خوشرویی معذرت خواهی کرد و گفت تو آگاهی هستید؟
جواب دادم، بله بخش مبارزه با مواد مخدره.
بهت اولش گفتم فقط برا مسافرت اومدم، قانون شکنی هم نکردم ولی خب گیر سه پیج دادی دیگه،وگرنه نمیخواستم کار به اینجاها بکشه.
باز معذرت خواهی کرد و دست دادیم و رفتن،
اومدم نشستم تو ماشین.
رضا با تعجب نگاه کرد و گفت کیوان یهو چی شد اخه، ن به اون حرف زدناشون ن به دست دادنتون،
اون کارت چی بود بردی نشون دادی.
گفتم رضا پلیس ها پولین منم بهشون پول دادم.
رضا؛ بچه گول میزنی؟ ماموره یهو رفتارش عوض شد، بهم بگو داستان چیه.
گفتم داستان هیچی نیست، رفتم پول دادم بیخیال بشن،حالا الکی گیر بده.
تو مسیر برگشت بودیم، رضا سرش رو به بیرون بود و ی کلمه حرف نمیزد.
صداش زدم؛ رضا شام چی بگیرم؟
آروم جواب داد؛هر چی دوس داری بگیر.
با دستم سرشو چرخوندم؛ بهت گفتم چی میخوری؟ دوباره اداهات شروع شد؟
رضا؛ با عصبانیت گفت؛ وای هر چی میگیری بگیر.
گفتم برات سخته بگی چی میخوری؟
رضا؛ هر چی میگیری بگیر جز پودنی، حالم از گوشت کوسه بهم میخوره، از اون روز مزه بدش تو دهنمه.
رسیدیم خونه و موقع شام خوردن؛ رضا کلا سرش پایین بود و حرفی نمیزد،
دستش رو گرفتم و گفتم؛ ازت خواهش میکنم اینقدر سر هر چیزی نرین به اعصابم.
رضا؛چرا الکی بهم گیر میدی؟ خب دارم غذا میخورم و ساکتم مگه چیه؟ برا همه رفتارام باید توضیحی داشته باشم؟
دستمو برداشتم و بیخیال شدم، واقعا کشش نداشتم منت کشی کنم، ی وقتایی بیش از حد لوس میشد‌.
یکم تلویزیون نگاه کردم و باز دیدم رضا حرف نمیزنه، اهمیتی ندادم و بهش گفتم دارم میرم حموم بعدش میرم بخوابم.
سرشو تکون داد و گفت باشه، و باز ساکت شد.
تو حموم همش به این فکر میکردم اگه اون خروس بی محل الکی جلومون نمیگرفت لازم نبود داستان تا اینجا کش پیدا کنه.
اومدم بیرون و دیدم رضا ساکت نشسته ولی مشخص عصبیه با ی حالتی تند تند نفس میزد و سعی میکرد آروم بشه.
صداش زدم؛ نمیخوای این مسخره بازی هاتو تموم کنی؟
رضا با عصبانیت نگاهم کرد و گفت؛ اگه تموم نکنم منو دستگیر میکنی آقای سرهنگ؟
خشم وجودم رو گرفته بود و گفتم تو به چه حقی رفتی داخل کیف پولمو دیدی؟
رضا؛ببخشید که وارد مسائل خصوصیت شدم اخه فکر کردم من دوس پسرتم.
حرفاش مثل بنزین رو آتیش بود،
رفتم سمتش و بازوش رو محکم گرفتم و فشار دادم و دادم زدم؛ میفهمی چه غلطی کردی؟ من دوستام هم نمی‌دونن شغلم چیه فقط ناصر که رفیق قدیمی منه میدونه، تو چجوری به خودت اجازه دادی فضولی کنی.
رضا یکم ترسید و دستشو کشید عقب،بغض تو گلوش بود و گفت؛ کیوان این تو نیستی،چرا باهام اینجوری حرف میزنی؟از اول بهم دروغ گفتی الانم بازوم رو محکم فشار میدی، نزدیک بود منو بزنی، یهو زد زیر گریه.
سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم، نفس عمیقی کشیدم و دستمو انداختم دور شونش؛ رضا باور کن نمیتونستم بهت بگم شغلم چیه،وگرنه خودتم میدونی من چقدر دوست دارم، فقط مجبور بودم شغلم رو مخفی کنم اونم تازه دروغ نگفتم چون واقعا معامله ماشین به پستم بخوره انجام میدم.
رضا؛ بسه با کلمات بازی نکن، تو بهم دروغ گفتی، معلوم نیست چه چیزایی دیگه هست که ازش بی‌خبرم.
گفتم رضا بخدا هیچ چیز دیگه ای نیست، درک کن مجبور بودم.
رضا؛ منه گاو تو این چند ماه نفهمیدم تو کجا میری، چرا ی وقتا صبح زود میری ی وقتا شب میری صبح میای.
+مجبور بودم بهت دروغ بگم، بعدش من اکثرا لباس شخصی میرم، کار ما فرق داره.
رضا خودشو عقب کشید، دوباره بغلش کردم و گفتم چته؟ چرا ازم فاصله میگیری؟
رضا؛ اگ یه روز جدا بشم ازت، میای آبروم رو می‌بری آره؟
یکم مکث کردم و با ناراحتی گفتم؛ دمت گرم منو اینجوری شناختی؟ الان از من میترسی؟
رضا سکوت کرده بود و بلند بلند نفس میکشید.
تکونش دادم و گفتم با تو ام، از من میترسی؟
رضا با اشک تو چشماش گفت آره ازت می‌ترسم چون میدونم مامور آگاهی رحم تو وجودش نیست.
حرفاش قلبمو سوراخ کرد، سرمو تکون دادم و گفتم متاسفم برات، چجوری اینقدر راحت دربارم قضاوت میکنی، من هیچوقت بهت آسیب نمیزنم، هیچ وقت دلم نمیاد اذیتت کنم، تو همه وجود منی، تو زندگی منی،لطفا ازم نترس.
رضا اشکاش می‌ریخت و با دستش سعی میکرد پاکشون کنه،
گفت؛کیوان چون الان باهامی اذیتم نمیکنی اگه ازت جدا بشم میدونم چ بلایی سرم میاری.
صورتشو گرفتم و تو چشماش زل زدم؛ من هیولا نیستم، من اون آدمی ک تو اون کارت نشون میده نیستم، من همونم که شب اول تو بغلم خوابیدی گفتی تو بغلت آرامش دارم، من همونم ک وقتی سرما خوردی طاقت نداشتم مریضیت رو ببینم، من همون آدمم لطفا ازم نترس.
رضا؛ میدونم تو آگاهی آدما رو بی دلیل میزنی، تحقیرشون میکنی، ازشون رشوه و باج میگیری، پس با منم اینکارو میکنی.
سرمو تکون دادم و آهی کشیدم؛ رضا همه اینایی که میگی رو شاید انجام دادم ولی تو فرق داری، تو زندگی منی، بخدا از جانب من هیچ آسیبی بهت نمیرسه، چ باهام باشی چ نباشی.
ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد و گفتم میبینی؟ این آدمی که جلوته، شباهتی به آدم توی کارت داره؟
حرفام آرومش کرد و یهو بغلم کرد و گفت لطفا گریه نکن، باباها گریه نمیکنن.
وسط گریه، خندم گرفت و گفتم پدرسوخته خیلی بدجنسی، میدونی چجوری اذیتم کنی.
رضا محکم تر بغلم میکرد و منم سرشو نوازش میکردم.
سرشو آورد بالا و با حالت شوخی گفت من ازت نمیترسم دیگه سرم داد نزنی ها، وگرنه میزنمت.
خندم گرفته بود و با خوشحالی بغلش کردم و گفتم قربونت بشم، چشم من غلط کنم داد بزنم.
صورتمو بوسید و گفت؛ خیالت راحت من به کسی نمیگم شغلت چیه.
نگاهش کردم و گفتم ممنون.
رضا؛ درک میکنم، و اینم بدون من بچه نیستم اگه رازی داری یعنی راز منم هست، تو شریک زندگی منی پس چیزیو ازم مخفی نکن لطفا.
سرشو بوسیدم و گفتم قربون فهمت بشم،بخدا هیچ چیز مخفی وجود نداره دیگه.
رابطه ما هر روز که میگذشت عالی تر میشد و تقریبا هیچ مشکلی بینمون نبود.
تیر ماه بود و من چند شبی میشد که شیفتم جوری بود که دیر میومدم خونه،
کنار فروشگاه پیاده شدم و چند دقه ای طول کشید برسم خونه،
وارد شدم و دیدم رضا با لباس های بیرونش کنار میز ناهارخوری وایساده یه دستش رو میزه و یه دستش رو کمرش.
رفتم جلو بغلش کنم یهو هلم داد عقب، تعجب کردم و گفتم رضا چی شده؟
نفس عمیقی کشید و با چشمای پر از خشمش گفت؛ با ماشین کی اومدی؟
گفتم وا، خب ماشین نبرده بودم، با اسنپ اومدم.
رضا؛چه جالب، جدیدا اسنپ ها میزارن مسافرشون رانندگی کنه،چقدر دنیای عجیبی شده.
تپش قلب گرفته بودم و گفتم؛ اونجور ک فکر می‌کنی نیست، همکارم بود، منو رسوند همین، چون خودش رانندگیش خوب نیست.
رضا؛ داشتم تو فروشگاه نوشابه و ماست میگرفتم، دیدم باهام صمیمی دست دادید حتی چند دقه گرم صحبت شدید.
سرم پایین بود و گفتم؛ رضا فقط یه همکار بود همین.
رضا؛یه همکار زن از تو اداره آگاهی؟چقدر جالب، خب چرا دعوتش نکردی خونه حداقل پذیرایی میکردیم.
+آب گلومو قورت دادم؛ خب نمیشد، اون نمی‌دونست من با یه پسرم.
رضا؛ از اینکه با یه پسری خجالت زده ای؟
+تمومش کن لطفا، تو هیچوقت باعث خجالتم نیستی فقط بقیه قرار نیست همه زندگیم رو بدونن.
رضا تو چشمام نگاه کرد و با حالت ناراحتی لبخندی زد و گفت؛ چند وقته باهاش سکس داری؟
+دیونه شدی، برا خودت میدوزی و میبری،چ سکسی اخه.
رضا صداشو برد بالا؛ گفتم چند بار باهاش خوابیدی؟چند وقته باهاش سکس داری؟
+چی داری میگی، رضا لطفا یکم آروم باش و بشین حرف بزنیم، دستمو بردم سمتش، زد رو دستم گفت؛بهم دست نزن، چند وقته بهم خیانت میکنی؟
+هی داری تکرار میکنی،گفتم فقط یه همکار بود که منو رسوند.
رضا؛همکارت ماشینش رو میده تو برونی تا راحت تر برات ساک بزنه؟همکارت با اون تیپ میره سرکار؟
+عزیزم لطفا ی آب بخور، بشین یکم آروم باش الان عصبی هستی.
رضا پوزخندی زد و گفت؛دفعه آخر میگم چند بار باهاش خوابیدی؟چند وقته بهم خیانت میکنی؟اگ جواب ندی وسایلم رو جمع میکنم میرم.
+سرمو انداختم پایین و تصمیم گرفتم حقیقت رو بگم؛ دو بار باهاش خوابیدم،البته با امشب، تو ماشین برام ساک زد،۲ ماهه میشناسمش اما فقط دو بار بود اونم فقط حس جنسی بود نه چیز دیگه ای چون بهش گفتم متاهلم.
اشک های رضا می‌ریخت و گفت؛چرا اینکارو باهام کردی؟مگه چی کم گذاشتم برات؟من که عاشقت بودم.
+تو هیچی کم نذاشتی من احمق بودم، نمیدونم چرا اینکارو کردم، بخدا نفهميدم چ غلطی کردم، لطفا منو ببخش.
رضا؛حتما نتونستی باهام کامل ارضای روانی بشی وگرنه بهم خیانت نمیکردی، حتما من زشتم وگرنه نمیرفتی با اون دختره.
+این حرفو نزن، تو خیلی زیبایی، بخدا هیچی کم نذاشتی، همیشه تو زندگی عالی بودی، لطفا فراموش کن چ اشتباهی کردم.
دوباره اومدم بغلش کردم که بوسش کنم،
محکم هلم داد و گفت؛ با دهنی که کوس اون جنده رو خوردی نمیتونی منو ببوسی.
+حق داری ازم ناراحت باشی، ولی لطفا منو ببخش، خواهش میکنم اشتباهم رو نادیده بگیر،قسم میخورم تکرار نمیشه.
اشک های رضا شدید تر شده بود و رفت سمت اتاق، داشت وسایلش رو جمع میکرد، منم سعی میکردم جلوش رو بگیرم.
التماسش میکردم که تو رو خدا ببخشید ولی رضا فقط بهم میگفت گمشو خائن عوضی و چمدونش رو میبست.
جلو در اتاق وایسادم و گفتم نمیزارم بری،
رضا هولم داد و بلند داد میزد، گمشو اونور، من نمیخوام با ی خائن جنده زندگی کنم
دستاشو گرفتم و گفتم؛غلط کردم بخدا مثل سگ پشیمونم.
ولی رضا حرفای منو نمیشنید،هی داد میزد گفتم گمشو.
ترسیدم همسایه ها بشنون، گفتم باشه لطفا آروم باش.
رضا در ورودی رو باز کرد و گفت هر کاری میخوای بکن حتی اگ بخوای بیای آبروم رو ببری بازم برنمیگردم.
داشتم گریه میکردم و رفتن رضا رو نگاه میکردم، هیچی نمیگفتم، حس میکردم داره جونم از تنم خارج میشه،درو بست و همه چی تموم شد.
به خودم فحش میدادم؛ای حروم زاده احمق، چ گوهی خوردی اخه، ریدی به زندگیت.
ساعت ها ناراحت بودم و سیگار میکشیدم، ولی ته دلم امید داشتم که برمیگرده چون جایی رو نداشت که بره.

نوشته: کیوان

ادامه...


👍 6
👎 3
11601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

963422
2023-12-23 01:37:38 +0330 +0330

چقدر عشق بینتون قشنگه اگه داستان واقعی باشه،ولی بنظرم همچین عشقی اصلا در واقعیت وجود نداره،
آقا کیوان نویسنده اگه داستانتون واقعیه خوشحال میشم بیاین خصوصی پیام بدین

1 ❤️

963483
2023-12-23 13:15:51 +0330 +0330

های فاکینگ 🙃

خیلی عالی بود 😙

اینقدر بی تاب بودم واسه این قسمت که کی آپلود می کنی از اون موقع که قسمت قبلی رو آپلود کردی وقت و بی وقت نصف شب همه وقت چک می کردم که ببینم قسمت بعد رو آپلود کردی یا نه

🥲🥀🖤

1 ❤️

963496
2023-12-23 15:29:33 +0330 +0330

این که رضا زندگی خصوصیشو اشتراک میزاشت جالب نبود
ولی کیوان
بخدا همه فعالان هر چقدر هم عاشق باشند همینه
لامصب مفعول خیلی خیلی بیشتر عشقش همیشگی و عمیقه
شرط می بندیم گریه ام براش نکردی بعد ی نخ سیگار گرفتی خابیدی

0 ❤️

963498
2023-12-23 15:34:39 +0330 +0330

Hollsemi

های فاکینگ

زیر هر داستانی نظر منفی میدی زیر این نده اوکی ؟ کصشاخ بازی ممنوع 😒🥀

کراشم روش😑

1 ❤️

963503
2023-12-23 17:30:51 +0330 +0330

زمانی که مارنی آنجا بود…

0 ❤️

963514
2023-12-23 19:32:10 +0330 +0330

ریش داری،ساک هم میزنی. 😂

0 ❤️

963525
2023-12-23 21:43:41 +0330 +0330

hosein-z

می‌تونه توانشو داره میتونی نظرت رو بکنی…😒🥀

1 ❤️

963843
2023-12-26 02:51:20 +0330 +0330

نمیدونم شاید به احتمال زیاد داستان واقعی نیست
داستانو کامل خوندم و رفتم مقدمه قسمت اولم خوندم پشمام از نویسندگیت ریخت :)))))))
عالی بود همه چیز ، مشتاقانه منتظر سری بعدیک زودتر بنویس و اپلود کن لطفا

1 ❤️