با صدای زهرا خانوم از خواب بیدار شدم…
دستاش رو به سینه قفل کرده بود و بهم خیره بود …
ـ تو پادگان هم تا این موقع میخوابی؟؟
جمع شدم و سریع نشستم…دستی به موهام کشیدم و بهش نگاه کردم
دستامو به جیبام مالیدم دنبال یه عطر کوچیک که همیشه بعد سیگار میمالیدم به خودم و اروم اروم به سمت مغازه میرفتم .
هرچه بیشتر نزدیک میشدم صدا بیشتر و بیشتر میشد …
“میدونی ما یه بادیگارد بیرون داریم که بهش بگیم چی گفتی پوستتو میکنه …”
این واضح ترین صدا بعد از انبوهی توده صدا بود که باعث شد سریع تر برم سمتشون
زهراخانم ساکت و اروم یه گوشه وایساده بود و هیچی نمیگفت…
چقد این زن عجیب بود
ـ آخه لندهور ،در حدی هستی بخوام شلوغ کنم واسه تو ؟
تو همینجوری میخوای نگاه کنی ؟
نگاش خسته بود …
یه حس ناامیدی تو چشماش بود …
مثه نگاه بازیگرای تئاتر که از دروغگو بودنشون حکایت میکن…
معلوم بود ادای مغرورا رو در میاره .
ـ واقعا که…
و سریع رفت بیرون…چقد اتیش گرفتم وقتی ازمناراحت شد …
چرا باید ناراحت میشدم ؟
× ناموسن دمت گرم دادا …خوشم اومد زدی به برجکش …
لامصب خوشگله هااا
یه لگد زدم ساق پاش ،وقتی خم شد یهمشت خوابوندم به صورتش
نمیدونم واسه انجام وظیفه م زدم
یا واسه چشمای الهه
یا اثبات خودم
نمیدونم شاید واسه همش بود .
برگشت تو مغازه واسه تشر زدن به من وقتی صحنه رو دید یه ابرو بالا انداخت،نگام کرد …
حس امنیت رو تو چشماش دیدم…
انگار ابی ریخته باشن رو اتیش زخماش …
ایکاش همه مشکلات با مشت و لگد حل میشد…
کاش دردای منم اینجوری تموم میشد…
موقع برگشتن یک کلمه هم چیزی نگفتیم ، دل پرحرف زبونو کم حرف میکنه …
از اون روز نگاش به من سنگینتر بود…
شب بود ،بعد از یه مکالمه طولانی با بچه ها یه سیگار میچسبید …
ـ خوبی؟
الهه بود که یهو اومد جلو چشام
چه بهونه ساده ای پیدا کرد واسه شروع مکالمه
موهای لخت مشکی، چشم های سبز و آبی، صورت سفید و بی حاشیه دل هر ادمیو میلرزونه ولی منو چه به این حرفا…
ـ نه انگاری زور داری…خوشم اومد امروز
در یک لحظه حسادت و کنجکاوی از درون خفه م کرد …
ـ تا حالا با کسی دوست بودی؟ منظورم دختری چیزی …
پرید تو حرفم …
ـ جنگ نه ،قبل اینکه بیای بابا گفت دو نفر رو کشتی
یه مکالمه طولانی با اون دلگرمم میکرد ولی حیف که میدونستم دل زیاد گرم بشه، میسوزه !
با اینوجود بازم مشتاق دیدن حرکات موزون لب و دهن اون بودم، خصوصا بعد از اون سکوت مبهم …
ـ من برم فیلم ببینم ،اگه خواستی تو هم بیا
حدود سه هفته از اومدن من میگذشت و من هیچ کاری جز همون نیمچه دعوا تو بازار نکرده بودم ،
گاهی احساس میکردم از سربازی به سرباری رسیدم .
تو این مدت گاه و بیگاه همکلام الهه بودم
همیشه موقع غروب دلم میگرفت ولی اون مدت عاشق غروب بودم، چرا؟
چون شبش الهه میومد بام حرف میزد…
حس شدیدی بهش داشتم و وقتی خودمو با اون مقایسه میکردم جز یه آه سرد و یه ریه ی پر دود ،چیزی عایدم نبود .
یکی مثله اون چرا باید نصیب یه پاپتی مثه من بشه؟
ننگ سرگذشت تاریکم رو تو روشنی شعله فندکم میدیم .
شب ناراحت و غمزده که چرا رفیق
شبم نیومد دیدنم تو حیاط قدم میزدم،دوس داشتم بهش زنگ بزنم بگم عشقمی ،بگم تنها دلیل خوشحالیمی ،میخواستم بدونه درگیر یه عشق محالم ،
هیچ وقت فریاد کمکم به الله آسمون نرسید ،میخواستم به الله زمینیم بگم کمکم کن
ولی نمیشد ،من کجا اون کجا …
که یه پیامی بهم رسید …
از طرف الهه بود
نوشت تو حسی به من داری؟
انگار این خدای زمینی از رگ گردنم نزدیک تر بود…
نوشتم نمیدونم
میدونستم عاشقشم ولی روم نمیشد از احساسم به شاهزاده بگم
ـ منم نمیدونم ولی اونشب تو مهمونی هر دختری نگات میکرد میخواستم خفه ش کنم
جواب نداد …خوشحال بودم که چیزی نگفتم از حسم و ناراحت از اینکه چرا جوابمو نداد .
با یه جفت دمپایی مردونه اومد پیشم .
کیش صداش بودم…
مات نگاش …
کیش و مات غرورش…
ـ حالا باید چی بشه؟
سفره دلشو انداخت
ـ من خیلی تنهام!!!
واقعا خیلی تنهام …پدرم همیشه درگیر کار بود ،مادرم همیشه درگیر گلخونه ش ،نه برادری نه خواهری
نه حتی یه دوست درست درمون،
ولی من به تو عادت کردم .
چقد راحت حرفشو میزد و چقد راحت دلمو بهش دادم …
هر روز دور از چشم پدر و مادرش بیرون میرفتیم،عذاب وجدان داشتم که نکنه نمک خوردم نمکدون میشکنم
ولی واقعا بهش وابسته بودم …
شدم کلاغی که دل به طاووس بسته …
شدم ابلیسی که دل به بخشش الله بسته…
همش اصرار میکرد از گذشته م بدونه فقط یبار بهش گفتم گذشته دردناکی دارم که بازگو کردنشون زخممو تازه میکنه .
از خاطرات جنگ و دوستام می گفتم ،
از سگ دو زدنام واسه گرگا،از بی پولیام و…
عاشقم بود ،مطمئن بود اهل نقشه و کیسه دوختن نیستم ،
بلد نبودم بخندونمش ولی اشکاشو پاک میکردم.
دیگه تو خونشون نبودم هر روز قرار میذاشتیم …
یه خونه اجاره کردم و موندم تهران فقط بخاطر اون …
اون چاره تمام دردام بود …
همش از بیچارگی میترسیدم …
تا اینکه کمکم احساس کردم سربارشم .
دیگه کم حوصله بود واسه من
هر از گاهی بهم زنگی میزد و میگفت سرش شلوغه …
پدرام راست میگفت
میگفت حواست باشه زیاد اویزونش نشی که میبره ازت …
میگفت این مردم فقط واسه سرگرمی با ماها میچرخن …
ولی منه بی کس چطورمیتونستم خودمو کنترل کنم ؟کسی که کنارش تمام دردام گم میشدن الانخودش بزرگترین دردمه…
روزای سرد پاییز رو سر میکردم …
سرده سرد …فقط سرد
با یه سیگار و یه مشت خاطره که همه جا کروکی کشیده میشد …
اخرای پاییز بود که رسما بهم گفت برو …
ـ حامد تو خیلی خوبی ولی من کس دیگه ای رو دوس دارم.
تو پسر خیلی با شخصیتی هستی
خیلی خوشتیپ و پاکی …
اینهمه باهم رو یه تخت خوابیدم حتی یبار دستمو نگرفتی، ولی من کس دیگه ای رو دوس دارم…لطفا درکم کن دیگه بهم پیام نده هیچوقت، فراموشم کن.…
" باشه و خدانگهدار …"
تنها چیزی بود که میتونستم بگم
بده روز بارونی واسه یه عاشق دلشکسته …
رعدو برق…
بوی نم …
جاده ها خیس …
دلتنگی و حالا دیگه بیچاره شده بودم…
منی که همه جا غریب بودم …
و عمق فاجعه “اونو ندیدن”
دیگه نمیشد بمونم… باید خودمو به یه کاری مشغول میکردن ،کاریم جز سرباز بودن بلد نبودم .
سلطان غم مادر
تازه میفهمیدم چرا به پاییز میگن مادر فصل ها.
با یه ماشین شروع کردم به مسافر کشی .سختیش اینجا بود خیلی اوقات روم نمیشد از کسی کرایه بگیرم .
هرچی درمیاوردم خرج کرایه خونم بود و پول سیگارم….
میخواستم تهرانو ترک کنم ولی کجا باید میرفتم نمیدونستم .
دوسال گذشت
یه قهوه خونه باز کردم .
حالمهمیشه خوب بود جز شبا …
سیاهی و سکوت شب به آدم میگه واقعیت وجودیشو
اینکه من یه آدم بی کس و کارم که هیچ چیز جز حسرت نصیبش نشد.
حسرت یه خانواده یه سرپناه یه مادر یه عشق و فقط یک شب خواب راحت وبی استرس .
اوج جوونی سرتاسر سیاهم رو موهای سفیدی تزئین کرده بود .
یه دله زخمی ،تکیه به شونه های دیوار،
و تنها نقطه روشنم آتیش رو سیگار …
بازهم شب رسیده بود
مشتری ها شب چند برابر میشد و طوری که میگفتن کارم خوب بود ،
ـ آقا
سرم پایین بود
خشک شدم …
خونم یخ زد …
یه سرما کل وجودمو گرفت …
ـ حااامد؟؟؟؟
ـ تو ؟؟
ـ تو اینجا چیکار میکنی؟؟
همه جا ساکت شده بود ،دختری مثل اون گذرش به پایین شهر افتاد و حالا اون دیو زیبا با حامد کافه چی داره حرف میزنه…
اینو گفت و رفت بیرون…
یکی از مشتریهای خانوم مغازه دنبالش رفت بیرون، چهره این مشتری همیشه واسم آشنا بود
در مقابل همه سوالات ساکت بودم.
"دل پر حرف زبونو کم حرف میکنه "
همه رفته بودن
من موندم و داغی که تازه شد
سرم درد میکرد
باید میرفتم خونه زیر دوش اب سرد
باید مغزم سرد شه ،باید فکرام شسته شن …
باید میخوابیدم شاید فردا قشنگتر باشه.
وقتی بچه بودم مادرم منو میترسوند تا خوابم ببره
میگفت یه هیولا پشت پنجره س نخوابی میخورتت ،منم از ترس میرفتم زیر پتو ،اینقد خودمو به خواب میزدم تا خوابم میبرد
ولی وقتی مادرم رفت هیچوقت سرمو زیر پتو نبردم
میخواستم بیدار بمونم تا هیولا منم بخوره …
دیگه ترسی نداشتم که باهاش سرمو زیر پتو ببرم،میرفتم زیر دوش اب یخ تا سیر بلرزم و ارزوی حرارت پتو رو کنم …
مغازه رو بستم
مطابق عادت سیگارمو روشن کردم و مسیر خونه رو متر میکردم
یه صدای لرزون اسممو برد
ـ حامد
پیدا کردن دوستان من واسه اونا کار راحتی بود
یه قرارگاه غیر رسمی،یه پدر قدرتمند ،یه رحیمی دهن لق و فقط چندتا دوست و یه یه همراز به اسم پدرام…
خیلی دلم واسش تنگ بود ولی نمیشد مثل قدیم باشم، دیگه به مرده بودن عادت کردم…
یاد شبهایی که آنلاین بودنشو نگاه میکردم تا خوابم میبرد و یه پیام بهم نمیداد،
یاد روزایی که از دور خیانتشو میدیم و جرات بازگو کردنشو نداشتم چون دعوام میکرد ،
یاد شبایی که حوصلمو نداشت بهونه میاورد و دعوام میکرد که اونشب رو مزاحمش نباشم ،ولی واسش مهم نبود که شبم چطوری صب میشه،
یاد معذرت خواهی هایی که من جای اون میکردم ،
یاد مسافرکشی و کاسبی که بخاطر موندن تو هوای شهری که اون نفس میکشه راه انداخته بودم …
هوای تهران کثیفه، هوای شهر اون کثیفتر…
رفتمخونه مستقیم زیر دوش
اشک داغم با آب سرد از صورتم میگذشت و همچنان میگذرد و میگذرد و میگذرد…
پایان
Reza…elh
زئوس داداچ خونتو کثیف نکن :( چه اول باشی چه نباشی بازم دوست میداریم ^-^
خوب بود جالب بود …
بنظرم یکم صحنه های جنگیشو بیشتر میکردی هر چی هیجان بیشتر بهتر ?
سبک نوشتت هم جالبه …
لایکیدم ?
دوست داشتم…تهشو نه…ولی ماجرا و ابهامش رو دوست داشتم عزیزجان…حرف زیادی ندارم،جز (لایک)
چه بد که امشب باید میومد این داستان وقتی من نابودم و این نابودترم کرد
لایک
هنوزم کمی گنگ بود،اما شایدم با اون پایان غم انگیز نیازی به روشنگری بیشتر نداشت.
اگه اون زندگی واقعی خودت باشه،فراز و فرودهای زیادی داشتی تو زندگی،اگه حال داشتی بنویسی،مشتاقم بخونم.
مرسی
عالی بود.ولی یه سوال…طرف 2سال تو سوریه جنگیده.قاعدتا انقد پاداش گرفته که زندگیشو ببنده
Jharis جان …شخصیت داستان بخاطر قتل به یک قرارگاه غیر رسمی تبعید شده و طبیعتا از حقوق عادی یک شخص دیگر محروم است…
سبک نوشتنو دوست دارم رضا جان!
یکجورایی خاصه, یعنی خاص خودته, لایک 15 از من…
بیشتر بنویس ?
از طرز داستان مشخصه تو ی دختر ترشیده ای بیش نیستی.و ارزو میکنی ی مررررررد بیاد خواستگاریت.به همین غلیظی.
تو رویاهات دنبال همچین ادمی میگردی.
تموم شد دختر خوب.
نگرد نیست.
اولک :D:D
کم اوردین :D
بلاخره :D