بد،خوش موضوع بخت است! (۲)

1401/11/06

...قسمت قبل

از صبحا متنفر بو‌دم صبح همیشه برام‌ شروع بدبختی بود شروع یک جنگ بی پایان با هر آشغالی‌ برای یک قرون دو هزار
اما‌ این صبح‌ فرق داشت
صبحی که‌ با‌‌ یک‌ صبحانه محشر شروع بشه صبحی که‌ با‌ بغل معشوق شروع بشه حتما صبح خوبیه
چیزهایی که در طی چهار ماهم برای صبحانه نمیخوردم یکجا‌ رو میز بود
نمیخواستم ندید پدید بازی دربیارم اما خیلی ذوق داشتم
یک اقای خوشتیپم که از پشت بغلم کرده دیگه چی میخواستم از زندگی
+ملکه ی من حتما‌‌ گرسنشه
-ملکه عاشقته‌ پادشاه من مرسی بابت این میز قشنگ اما بذار اول به‌ مامانم صبحانه بدم
+اره عشقم حتما
نشستیم و صبحانه خوردیم خیلی بهم کیف داد بعدش یک لیوان چای و سیگار و یک تراس با ویوی شهر
+میخوام یک چیزی بگم
-جانم عزیزم
+ببین سناریو این شکلیه
-واستا سناریوی چی؟
+معرفی‌ کردنت به خانوادم
-باید دروغ بگیم به‌همه‌ اینو میدونم اما نگرانیم امینه
+بهت که گفتم نگرانش نباش
-باشه حالا من باید چیکار کنم؟
+خانوم ستاره شهرزاده بودی دیگه درسته؟
-اره
+بابات در کودکی ترکت کرده و رفته امریکا اونجا هم فوت شده اوکی؟
مامانت هم که نیازی به دروغ نداره
+توام یک طراح لباسی و با فروش طرحات زندگی میکنی
-چرا طراح لباس؟
+چون خیلی خوشتیپی بدنت مثل مانکن هاست
زشت‌‌ بود بگم نه‌ از گرسنگی‌بود‌ بگم خیلی شبا‌ چیزی نداشتیم بخوریم
+چندتایی کتاب‌ هم برات حتما‌ بخون یک دفترم هماهنگ کردم انگاری‌محل‌کارته
-تا کی ادامه داره این موش و گربه‌ بازی؟
+حالا حالا ها کار داریم
نشستم کلی‌ راجب مد و طراحی‌ لباس تحقیق کردم .مثلث من ،اردوان و بیتا داشتیم خیلی جدی و با حوصله یک آدم جدید خلق میکردیم صب تا شب‌ مشغول تمرین کردن برای دروغم شب تا صب مشغول سکس با اردوان .
دنیایی که برام ساخته‌ شده بود بیس دروغینی داشت اما من داشتم از زندگی لذت میبردم یک کلاس طراحی مقدماتی مد شرکت کردم یکم طراحی یاد گرفتم بیکار میشدم با بیتا خرید میکردم لازم نبود موجودی چک کنم لازم نبود پس انداز کنم لازم نبود روی رویاهام یا حتی آرزو هام خط قرمز فقر بکشم من الان خوشبخت بودم برام مهم نبود چطوری من فقط لذت میبردم.
روز‌ موعود رسید اردوان با خانوده ش حرف زده بود من باید میرفتم خونشون برای آشنایی با خانواده ش
گرون ترین لباس ها و جواهرات و کیف و کفش نمیتونست استرس منو مخفی کنه مخصوصا که امشب امین هم بود میتونست‌ مارو رسوا کنه
اردوان گفته بود نگرانی ایی راجبش نیست اما بازم در مجموع دستش‌ اتو داشتیم و باید احتیاط میکردیم.
اردوان اومد دنبالم و رفتیم خونشون تو راه همش داشت ازم تعریف میکرد که چقد خوشگل شدم و دستشو روی رانم میکشید از کوره در رفتم و با پرخاش‌ گفتم
-بسه الان اصلا وقتش‌نیست نمی بینی دارم از استرس میمیرم؟
+استرس چی رو داری عزیزم؟
-بابات ،مامانت ،خانواده ت بیتا میگفت بابات خیلی آدم منظم و با دیسیپلینیه ، اگه نتونم مثل شما باشم چی میشه؟اگه یک جا سوتی بدم چی میشه
کنار خیابون نگه داشت دستامو گرفت و بوسید بهم ارامش داد حرکتش خیلی آروم و خونسرد گفت
+فقط‌خودت باش‌ هیچ‌چیز اضافه ایی لازم نداری تو خودت و ذات قشنگته که به دل‌ همه میشینه
دوباره به حرکت ادامه دادیم وارد یک خونه ی ویلایی خیلی بزرگ شدیم شاید خونه براش واژه مناسبی نبود بیشتر باید بهش بگی کاخ ،وای خدای من چقد بزرگه
وارد شدیم درو برامون باز کردن و یهو صدای پچ پچ و قهقه ی حدود صد نفر آدم تبدیل شد دست زدن
پدر و مادرش جلو اومدن چقد با پرستیژ و با شخصیت مادرش خیلی آروم و متین اومد منو بغل کرد و بهم خوشآمد گفت
پدرش هم دوتا دستم رو گرفت و با یک لبخند خیلی زیبا گفت
مثل همیشه‌ پسرم بهترین گل گلستان رو چیده و شروع کرد به بلند بلند خندیدن و جمع همه همراهی کردن با خندش
از ترسم دست اردوانو ول نمیکردم یکی یکی به اعضای خانواده معرفی میشدیم عمو ها، عموزاده ها و لعنتی ترینشون امین
خلاصه هرکس به نحوی مشغول لذت بردن از مهمونی بود پدر اردوان با دوتا گیلاس شراب اومد سراغمون ، با همون لبخند زیبا و متانت مردانه یک گیلاس رو به اردوان داد و یک گیلاس رو به من و شروع کرد به تعریف کردن این از بهترین انگور های یک تاکستان در بوردو و متعلق به سال ۱۹۹۹عه ،باز شده به افتخار یک بانوی زیبا که قلب پسر منو تسخیر کرده و دوباره همون خنده بلند
مونده بودم چیکارش‌کنم یک کلمه از حرفاش‌رو نفهمیدم من تو زندگیم فقط عرق سگی میشناختم که صاحب خونمون میخورد زنو بچه ش رو کتک میزد و نمیدونستم با خوردن این من چطوری میشم
آروم در گوش اردوان گفتم
-به نظرت چیکارش کنم؟بخورم یا نخورم؟
+فک کنم نخوری بهتره واستا الان درستش میکنم
-پدر جان ستاره الکل مصرف نمیکنه اگه از نظرتون ایراد نداره
پدرش هم با کلی به به و چه چه گفت چه تصمیم خردمندانه ایی چه دختر شایسته ایی احسنت
دختر قشنگم اگه اشکالی نداره یک لحظه با پسرم خصوصی حرف بزنم
-نخیر خواهش‌میکنم راحت باشید
اردوان رفت‌‌ داخل اتاق
یک صدای‌ بم و خیلی گوش خراش اروم در گوشم زمزمه کرد
«با دو میلیونه اینقد‌ تغییر کردی؟»
امین بود
پوزخند مسخره‌ش حالمو بهم میزد چند قدمی ازش فاصله گرفتم که تابلو نشه اومد نزدیک تر و ترسم شد واقعیت
«داد بزنم بگم عمو عروست حروم زاده س؟مامانش بدکاره س؟دو تومن پول ساک از من گرفته؟ خیلی باهات کار دارم جوجه کوچولو»
یعنی این حیوون با من چیکار داره؟نکنه بره رسوام کنه نکنه دوباره ازم خواسته ی بدی داشته باشه
وجودم داشت‌ این افکار بمباران میشد دیدم اردوان بغلم کرد چقد آرامشبخش‌بود وجودش .کشیدمش کنار و سیر تا پیاز ماجرا رو براش‌گفتم و گفت نگران نباش فردا ادبش میکنم الانم بیا بریم بشینیم
با هر‌‌ گیر و گوری بود شب رو رد کردیم و برگشتیم خونه تو فکر خودم بودم اتفاقای امشب و حرفای امین
بیشرف ذهنمو خوند اومد از پشت بغلم کرد‌ دستاشو زیر سینه هام به هم گره کرد پشت و گردنمو بوسید‌
+نبینم عشقم تو فکره یک آدم بی سر و پاست
-اردوان بهم گفت خیلی باهات کار دارم نکنه دوباره ازم…
حرفمو قطع‌ کرد‌ خیلی ناراحت شد
+ازت بخواد چی؟چیکار کنی براش‌ ؟به جون خودت که مهم چیز زندگیمی اولین باری که بهت زنگ زد یا پیام داد اخرین بارش میشه به شرفم قسم.
-میدونم زندگیم فقط نگرانم تورو از من بگیره وگرنه هیچیش مهم نیست.
+نترس عزیزدلم بدو تمومش کن که خیلی بالام امشب میخوام سیر بکنمت
وای به سکس‌کردن باهاش‌ معتاد شده بودم سه ماهی از رابطمون گذشته بود هر شب برام یک برگ برنده ی جدید رو میکرد یک کاری میکرد که از خودم بیخود شم
امشبم برگ جدیدش بستنم به تخت بود با شال های من و کروات خودش به چهار طرف تخت
اخرین دستمم که بست همه چیز شروع شد
بدون معطلی پرید وسط پاهام با ولع تمام کسمو میلیسید میمکید گاز میگرفت انگار از قحطی اومده بود صدام داشت خیلی بلند میشد شورت خودمو کرد تو دهنم خیلی خندم گرفته بود به این حرکتش اصلا بهم نفسکش نمیداد و بی وقفه داشت کسمو میلیسید یهو کل بدنم جمع شد به سمت مرکز تخت جیغ زدم و ارضا شدم بدنم عین بید میلرزید داشتم پرواز میکردم که یک تلمبه سنگین منو نشوند رو زمین کیرش‌ مثل دریل داشت کسمو سوراخ میکرد با چشم اشاره کردم شورتمو دربیار از دهنم تا درآورد گفتم اردوان جون مادرت یواش جر خوردم دوباره گذاشتش‌ تو دهنم گفت امشب صداتو نمیشنوم فقط چون امروز خیلی خوشگل شده بودی محکومت کردم به جر خوردن که دیگه خوشگلیاتو به همه نشون ندی بعدم از خنده کبود شد یهو خودشو انداخت رو بدنم انگار کیرش یکی دو سانت بیشتر رفت تو کسم سینه هامو گاز میگرفت و میک میزد تماشا کردن این صحنه ها برام لذت بخش تر از خود سکس بو‌د این که میدیدم یک مرد اینجوری داره برام فداکاری میکنه اینجوری‌ عاشقانه‌ و خالصانه تو خلوتمون داره خودشو به‌ اب و اتیش میزنه که من ارضا شم و لذت ببرم برام جذاب بود
بازم‌ اشاره کردم شورتم‌رو دربیاره گفت نه یا جیغ میزنی یا غر میزنی دوتاشم نمیخوام الان با‌ چشم اشاره کردم نمیکنم و شورتم رو از دهنم دراورد آروم گفتم گوشتو بیار یک چیزی بگم
اومد‌ نزدیک تر
-کیرت مثل‌ اکسیژنه برام نیاز‌ هر شب منه هرشب کسمو باهاش سیرآب‌‌ کن
+کیرم برای کست‌ بال بال میزنه اما کونتم داره برام دلبری میکنه
-برای کونم بهم فرصت‌ بده باشه؟ قول میدم اماده ش کنم برات
تلمبه‌ هاش تند تر شد‌ ارضاء دومم شدید تر‌ بود انگار همه ی هرمونام یهو باهم قاطی شد سفت بغلش کردم انگار اگه ازش جدا شم‌ میمیرم انگار‌ صدای ضربان تند قلبش نباشه تو زندگیم دنیام بهم میریزه‌ ناخودگاه اشکم اومد نمیتونستم جلوی گریه هامو بگیرم‌
اردوان یک‌ جون بلند‌ گفت منو چسبوند‌ به خودش آبشو تو تک تک سلول های رحمم حس میکردم حس عجیبی داشتم شهوت،لذت،دلتنگی،غم و شادی‌ همش باهم ترکیب‌ شده بود شد گریه ی اون لحظه م
تا منو دید فکر کرد دردم اومده یا اذیت‌ شدم شروع کرد به معذرت خواهی اینقد ادامه داد تا‌ گفتم سکوت کن حرف نزن فقط بغلم کن و ولم نکن
ثانیه ایی‌ دستاش باز نشد لحظه ایی منو پس نزد تو بغلش نگهم‌ داشت تا خودم سرمو از بین سینه هاش در آوردم
-ببخشید امروز دومین بار بود که باهات بلند‌ حرف زدم دیگه تکرار‌ نمیشه معذرت میخوام
+لوس بازی کن،دیونه بازی کن،ناز کن،بهم بریز بزن بشکن‌ تو دختر کوچولوی لوس خودمی عالم و آدم باید بدونن تو اگه منو اتیش هم بزنی من عاشقت‌ میمونم
-الان دوش بگیریم یا فردا صب؟
+فردا صب الان هر دومون پاره شدیم از خستگی
-صب اگه بلند‌ شم ببیم بغلم‌ نیستی گریه میکنم بخواب‌ پیشم تا‌ من بیدار‌شم صبحانه و این چیزا هم نمیخوام خیلی زشته تو تخت تنهام میذاریا
+چشم قول میدم فردا تا بیدار نشدی از‌ تخت در نیام.

ادامه...

نوشته: جو لاندو


👍 12
👎 2
8301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید