طرف دیگر پل (۱)

1401/11/05

سلام دوستان. اول اینکه داستان کاملا زاییده تخیل اینجانبه و ثانیا ده روز دیگه امتحان دارم ولی به جاش نشستم داستان نوشتم. امیدوارم لذت ببرید که حداقل زحماتم بیهوده نبوده باشه🥹😄 هیر ایت گوز بیبیز😊

ساعت سه و بیست دقیقه نیمه شب بود و این سومین شبی بود که نازنین دقیقا سر همین ساعت از خواب میپرید. نه یک دقیقه کم تر و نه یک دقیقه بیشتر، دقیقا سر ساعت سه و بیست دقیقه. چنان احساس ترس و هراسی‌ سر تا پایش را گرفته بود که انگار نه انگار توی خانه ی خودش و تخت خودش و در امنیت کامل قرار داشت. از آن احساس ترس هایی که مثل مار دور قلبت چنبره میزند و نمیگذارد تندتر بتپد اما در هر تپش چنان لرزشی ایجاد میکند که انگار توی سینه ات هزار حشره در حال پروازند مثل احساس تنها بودن وسط جنگلی که پر از حیوانات وحشی است، وقتی درختان بلند راه ستاره ها را سد کرده اند. انگار در هوا یک جور انرژی وجود داشت. انرژی ای آنقدر قوی، که سنگینی اش نفس کشیدن را سخت کرده بود. همه ی اینها هرچند به همان ناگهانی که آمده بودند در لحظه ای از بین رفتند. هوا سبک شد و قلب نازنین دیگر نمیخواست از سینه اش بیرون بپرد.

دخترک از روی تخت بلند شد، سرش هنوز به خاطر تجربه ی عجیبی که داشت کمی گیج میرفت. به احتمال قوی مثل چند شب پیش تا چند ساعت دیگر خوابش نمیبرد. از وقتی که به این خانه جدید اسباب کشی کرده بود هر شب همین آش بود و همین کاسه. با خودش فکر میکرد شاید استرس ناشی از نقل مکان جدیدش باشد، شاید محیط جدید یا اینکه حالا دیگر به دانشگاه میرفت عاملش بود اما هر چه که بود باید زود تر حل میشد چون چندین شب بود که نازنین درست نخوابیده بود.

آرام از روی تخت بلند شد، شاید یک گشت کوچک دور خانه آرامش میکرد. خانه‌ کوچک تر از آن بود که گشت زدنش زیاد طول بکشد، یک اتاق خواب کوچک، یک حال نقلی و یک آشپزخانه حتی نقلی تر. همه ی دیوار ها سفید کامل بودند و سقف مثل اکثر خانه های شمال از الوان هایی که کنار هم چیده شده بودند ساخته شده بود.اثاثیه چندانی هم وجود نداشت به جز یک مبل زوار در رفته و یک تلویزیون که مال عهد بوق بود، یک تخت خواب که از صاحب قبلی در اتاق خواب مانده بود و حداقل وسایلی که برای آشپزی لازم بود. خانه با اینکه کوچک بود اما با یک حیاط بسیار بزرگ احاطه شد بود که پر از درخت بود، بعضی از آنها چنان سر به فلک کشیده بودند که از پنجره ها نمیشد جاده ای که خانه را به بقیه شهر وصل میکرد دید.

نازنین باورش نمیشد بتواند چنین زمین بزرگی را با چنان قیمت اندکی اجاره کند اما وقتی با این پیشنهاد روبرو شد، بیشتر از آن درگیر حساب و کتاب پول نداشته اش بود که بخواهد به مشکوک بودن قیمت فکر کند. شاید صاحب خانه انسان شریفی بود که خانه اش را بسیار ارزان به دانشجو ها اجاره میداد. این سناریویی بود که نازنین دوست داشت باور کند. پول کمی که مادر بیوه اش که در شهر خودشان بود به او میداد و حقوق بخور و نمیری که از کار پاره وقت در کتابخانه میگرفت به زور کفاف اجاره حتی این خانه را میداد برای همین او علی رغم اصرار مادرش تصمیم گرفته بود از صاحب خانه سوالی نکند مبادا انسان شریف بودنش ته بکشد و قیمت بیشتری در نظر بگیرد. کمی طول میکشید تا به این شهر جدید و شمالی عادت کند. به مه همیشگی که مثل پتو شهر را در خود فرا میگرفت، به باران هایی که هر روز میبارید و هوایی که خیلی خنک تر از جایی بود که از آن می آمد و البته شایان ذکر است به بیخوابی های شبانه.

در آشپزخانه توجهش به در کابینتی که باز مانده بود جلب شد. خودش آن را باز گذاشته بود؟ به یاد نداشت که انقدر بی حواس باشد ولی بعضی وقت ها پیش می آید مگر نه؟ بعد از بستن کابینت روی مبل ولو شد. حالا که نمیتوانست بخوابد شاید بد نبود پروژه دانشگاه را انجام بدهد، و این همان حالتی بود که فردا صبح در آن از خواب بلند شد، با لپ تاب روی سینه اش و استخوان هایی که به خاطر خوابیدن روی مبل سفت درد میکردند. امروز قرار بود خانواده اش از یزد بیایند و آخرین وسایلش را برایش بیاورند, به خاطر همین باید سریع تر کار های روزانه اش را انجام میداد تا بعد از ظهر بتواند با آنها وقت بگذراند.
—————
صدای سوت زودپز نویدبخش قرمه سبزی خوشمزه ای بود که مادر نازنین بار گذاشته بود، نازنین و برادرش روی مبل نشسته بودند و در حالی که خانم برادرش با سینی چای وارد حال میشد. دختر برادر سه ساله اش هم روی فرش ولو شده بود و با آرنج هایی که زیر چانه اش گذاشته بود، عمیقا غرق نقاشی کشیدن بود. حالا که خانواده اش اینجا بودند، انگار خانه گرمتر و دنج تر بود.

-خب شهر جدید بهت میسازه؟ برادر نازنین -مسعود-همینطور که از ظرف میوه یک پرتقال برمیداشت گفت.
-فعلا برای اظهار نظر کردن زوده ولی از وقتی اومدم اینجا احساس استقلال بیشتری میکنم، فک کنم مامان هم خوشحاله که دیگه مجبور نیست برای من غذا درست کنه. نازنین با خنده جواب داد.
صدای اعتراض مادرش از آشپزخانه بلند شد که میگفت: اصلا هم اینطور نیست، از طرف خودت حرف بزن، من دوست داشتم دخترم پیشم بمونه.
همه لبخند زدند، معروف بود که نازنین ته تغاری محبوب مادر خانم است.

  • برمیگردم زود مامان، مگه چند سال دانشگاه طول میکشه؟ مادر سری تکان داد و به کشیدن شام ادامه داد.
    مسعود که حالا نصف پرتقالش را پوست کنده بود با نیشخند خطاب به مادر گفت: حالا ما هستیم مامان، نکنه ما رو دوست نداری؟
    -نه پسرم هردوتون مثل چشمام عزیزید ولی میدونی وقتی آدم دخترشو تنها میفرسته شهر غریب دلش همش مثل سیر و سرکه در جوش و خروشه.
    -فرمایشتون صحیح ولی من هم نظرم اینه که بالاخره باید به بچه ها اجازه داد از آب و گل دربیان. نمیشه که تا همیشه جوجه پرنده تو لونه بمونه، بالاخره باید پرواز یاد بگیره.
    -داداش خیلی فلسفی شدی ها، جوجه پرنده دیگه چه سمی ایه؟ گویا برادر نازنین از وقتی او رفته بود منورالفکر تر شده بود.

همینطور که خنده و صدای حرف از این در و آن در، فضای خانه را پرکرده بود، نازنین برای کمک به آشپزخانه رفت که فقط با یک ردیف اپن از حال جدا میشد و شام با کمک خانم ها کشیده شد و به سر سفره آورده شد. گاهی حرف از دختر همسایه قدیمشان بود که علی رغم درس نخوان بودن با سهمیه، پزشکی پردیس قبول شده بود و دختر عموی دوری که برای فرار از کنکور و مافیایش برای خواندن پزشکی به روسیه رفته بود و گاهی حرف از تورم و وضع بد مملکت بود.

در این میان مسعود هروقت فرصتی پیدا میکرد از خاطرات دوران سربازیش میگفت. همه میدانستند نصف ماجراها دروغ و مغلطه است اما خب همین بود که جالبش میکرد.
او، همیشه خوش سر و صحبت بود و کم نمیاورد اما حالا، خوردن شام نطقش را بیش از پیش باز کرده بود، شروع کرد:
جونم براتون بگه یه اصطلاحی هست که میگه ما پسرا دوسال میریم سربازی شصت سال خاطراتشو تعریف میکنیم، حالا یجور دیگه هم هست میگن دوسال عمرمون تلف شد و پدرمونو دراورد و اینا, بعد همش مینالن که آخییی چه روزایی بود یادش بخیر
همسر مسعود که سر سفره کنار دخترش نشسته بود و هنوز داشت لقمه دهن دخترک میگذاشت گفت: خاطره رو تعریف کن عزیزم باید امشب برگردیم یزد ها، اینطوری تا صبح اینجاییم.
مسعود که حالا کنار سفره لم داده بود گفت:
باشه اینو بگم و یک ساعت بخوابم تا بتونم رانندگی کنم ،زود تموم میشه. بگذریم ، تو سربازی اینایی که پایه خدمتیشون بالاست معمولا چموش بازی در میارن و پست نمیدن، میشن ارشد و اذیت میکنن
بهرحال برا خودشون حق آب و گِل دارن. میدونید که خدمتم توی نقطه ی صفر مرزی بود و تو سنگر کمین
چون تیربارچی بودم و تیربار هم دوتا خدمه میخواد
همیشه یکیو میفرستادن کمکی برا من ولی خب
دو روزه از اون جهنم جیم میزد و من دوباره تنها میشدم، خلاصه یه روز چندتا سرباز صفر رو فرستادن پاسگاه ما. افسر مافوق هم کمال سوءاستفاده رو از این بدبختا میکرد ولی برا ما قدیمیا جرات نداشت شاخ بشه. از قضا یکی از این جدیدا خیلی پسر ساده و در عین حال نفهمی بود، سر همین نفهم بازیش خواستن اذیتش کنن. به این شاخ شمشاد گفته بودن اینجا باید حق طناب بگیری، این یه اصطلاحی بود تو سربازی که برا بچه ترسو ها کاربرد داشت، یعنی با طناب خودتو دار بزنی و گویا کسی به پسره گرا نداده بود که این یه اصطلاح سرکاریه.ضمن اینکه میخواستن اینو از سر خودشون کم کنن واسه همین فرستادنش دوکیلومتر جلوتر از پاسگاه…سنگر کمین…پیش من خدا زده. همون روز با قاچاقچیها درگیر بودیم نگو به این نکبت گفته بودن سهم طناب تو…پیش اون سربازه اس که تو سنگر کمینه، باید بری پیش اون. القصه من مشغول تیراندازی بودم و هی باید قطار فشنگ میدادم دهن تیر بار, یهو دیدم یه سرباز عین گاو داره وسط درگیری میاد سمت من صدا هم به صدا نمیرسید که بهش بگم نیا، موقعیت منو لو میدی.با بیسیم به عقب گفتم این نکبت کیه داره میاد.چرا فرستادینش گفتن کمکی خودته.
نمیشد کاری کرد. فقط یه لحظه عقل کرد و سینه خیز اومد. تا رسید تو سنگر گفت حق طناب من پیش شماست؟ یه مشت تو پوزش زدم و گفتم میتمرگی همینجا و تا نگفتم تکون نمیخوری، بدبخت از ترس سفید شده بود. بعد یکساعت که درگیری تموم شد
بهش گفتم مردک شتر اومدی اینجا مال باباتو بگیری؟ خب میکشنت!

حرف مسعود توسط دختر کوچکش -سارا- قطع شد که حالا نقاشی نیمه کاره اش را تمام کرده بود و داشت سعی میکرد آنرا به مسعود نشان دهد. هیچ کس متوجه نشده بود که دخترک در حین تعریف خاطره پدرش نقاشی اش را تمام کرده بود.
_الان نه بابا جان دارم حرف میزنم. مسعود با لبخند سعی کرد سارا را بغل کند تا آرام شود و بعدا نقاشی اش را نشان بدهد اما لبخند او بعد از دیدن نقاشی دخترش از گوشه چشم بلافاصله روی لب هایش خشک شد.
_این چیه دخترم؟مسعود بهت زده پرسید.
نقاشی های سارا همیشه پر از رنگ و شادی بودند. گاهی یک خانه با رودخانه و خورشیدی که از گوشه صفحه اریب بر آن میتابید، گاهی تصویر یک خانواده که خیلی شبیه خانواده خودشان بود. پروانه و حشرات دیگر، اگر مادرش اجازه میداد کمی اکلیل هم اضافه میکرد و میشد شاهکاری هنری. برای کودکی در آن سن و سال بیش از حد زیبا و رنگارنگ بودند. اما این یکی فرق داشت. از این یکی شادی و رنگ تراوش نمیکرد. این یکی بیشتر با مداد سیاه نقاشی شده بود. با اینکه کودکانه بود اما واضح بود تصویر چه چیزی است.
-چیه مگه؟ نازنین پرسید.
مسعود نقاشی را برعکس کرد تا بقیه هم ببینند.
برای چند ثانیه همه ساکت شدند به طوری که صدای پنکه سقفی خیلی بلند به نظر میرسید.

واضح بود که نقاشی دخترک تصویر یک آدم و یک درخت بود اما چیزی که عجیبش میکرد شرایط آن آدم بود. به نظر میرسید او از گردن با طنابی به درخت آویزان شده است یا حداقل چنین به نظر میرسید اما مگر میشد کودکی چنین خردسال این نقاشی را بکشد؟ مگر اصلا در مورد دار زده شدن چیزی شنیده یا چیزی دیده بود؟

_این چیه بابایی؟ مسعود در حالی که سعی داشت خونسرد جلوه کند پرسید.
_ اون آقای تو حیاطه.سارا با افتخار پاسخ داد.
_کدوم آقا رو میگی؟
_مگه نمیبینیدش؟ همون آقایی که توی حیاطه. دخترک با دست های کوچکش به بیرون از پنجره اشاره کرد. با آن سن کمش خیلی باهوش بود و شمرده صحبت میکرد.
همه ی سر ها به سمت پنجره برگشت، با وجود تاریکی هوا سخت میشد بیرون را دید ولی اگر سارا میتوانست ببیند بقیه هم باید میتوانستند.
مسعود از جایش بلند شد و بدون گفتن هیچ حرفی دمپایی هایش را پوشید و به سمت حیاط عازم شد.

_نرو مسعود نکنه دزد باشه بلایی سرت بیاره؟مادر نازنین با نگرانی گفت.
_نه مامان جان چطور ما چیزی ندیدیم. بچه است دیگه بعضی وقت ها قوه تخیلش بیش از اندازه کار میکنه، فقط میخوام مطمئن بشم همه چیز امنه.

در یک ربعی که مسعود نبود خانم ها حرفشان را از سر گرفتند، اما نازنین نمیتوانست قاطی بحث شود. این فقط یک نقاشی بود، بچه ها همه جور چیز عجیب و غریب میکشند دیگر، اما ته دل نازنین یک احساس اضطراب بود، اضطرابی که هر لحظه بیشتر میشد. چیزی در مورد این خانه وجود داشت که او را میترساند.

نازی چرا تو خودتی؟ صدای زن داداش او را به خود آورد، گویا برای مدت طولانی ای به نقاشی مذبور زل زده بود.
-چیزی نیست دارم به حرف شما گوش میدم. نازنین با لبخند گفت.
-نگران نباشی ها، الان مسعود برمیگرده میبینی چیزی نیست. نازنین در جواب سر تکان داد.
چرا مسعود نمی آمد؟ همه داشتند کم کم نگران میشدند.
-من میرم دنبالش. مادر نازنین همینطور که از جایش بلند میشد گفت.
-نه مامان تاریکه بیرون اینجا هم باغه شما تنها نرو.زن داداش نازنین دست مادر را گرفت و او را روی مبل نشاند. نازنین بلند شد و کنار پنجره رفت تا بیرون را بهتر ببیند.

نباید میذاشتم این خونه باغی رو بگیری الان وقتی پیشت نیستم آروم ندارم. مادر گفت و در همان لحظه در باز شد و مسعود که داشت دمپایی هایش را از گل میتکاند وارد شد.
چی شد؟ نازنین و زن داداشش با هم گفتند و مادر با نگاه همراهی کرد.
-والا هیچ چیزی ندیدم. نگران نباشید. نازنین فردا برو آهنگری، با صاحبخونه هم هماهنگ کن که بیان رو دیوار‌های اطراف باغ میله بکشن. به نظر من که به اندازه کافی بلنده دیوار ولی واسه مطمئن شدن میگم.
-اره حتما اینکارو بکن. مادر با صدایی نگران تایید کرد.
-باشه حتما میرم.
حق با مسعود بود، اگر روی دیوار ها میله میکشیدند خیال نازنین راحت تر میشد.

کمی بعد مسعود شروع کرد به چرت زدن و خانم ها مشغول صحبت شدند، سارا مدت ها بود که روی کاناپه خوابش برده بود. قضیه نقاشی به طور کلی از یاد همه رفت. از همان اول هم بیش از حد خودشان را سر یک نقاشی نگران کرده بودند. تنها وقتی که خانواده نازنین چند ساعت بعد بار زدند و آماده رفتن شدند مادرش کمی بیتابی میکرد و نگران بود اما بالاخره قانع شد که چیزی برای نگرانی وجود ندارد و همگی در دل شب به سمت شهرشان راهی شدند و نازنین را تنها گذاشتند. چیزی نبود که مایه نگرانی شود. فقط یک نقاشی مسخره بود، مگر نه؟ مگر نه؟🙃

داستان ادامه دارد. لطفا برام کامنت بذارید تا یکم فیدبک بگیرم.سرتون سلامت جو جو ها.

ادامه...

نوشته: پریوش که غلط کرد شوهر کرد


👍 5
👎 0
5101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

912198
2023-01-26 00:01:38 +0330 +0330

ژانر ترسناک شو دوست داشتم , لطفا اگر قصدت به ادامه دادنه قسمت های بعدی شو زود به زود اپلود کن تا داستان کلی رو فراموش نکنیم, متشکرم

0 ❤️

912200
2023-01-26 00:18:06 +0330 +0330

نویسنده هر کسی که هست باید بهش هزار افرین داد برا این داستان ولی یه چیزیش کمه .اینجا شهوانیه و داستان تو هیچ سنخیتی با این سایت نداره .حتی دریغ از یه پاراگراف یا حتی کلمه سکسی

0 ❤️

912422
2023-01-27 09:04:22 +0330 +0330

دمت گرم شروع خوبی بود ادامه اش روهم زود بزار تا اصلأ داستان یادمون نرفته درضمن اول نقل قول ها رو میگی بعد نقل قول مشخص میشه نقل قول ازطرف کیه واین خواننده روگیج میکنه وباعث میشه خواننده یه لخظه ازاون فضای داستانت فاصله بگیره تم داستانت که ترسه رودوست دارم اگهبتونی درادامه باموضوعات سکسی وفانتزی قاطیش کنی محشر میشه درهر صورت بنظرم شروع داستانت عالیه امیدوارم ادامه اش هم به همین خوبی حتی بهترم باشه لایک مبارک باشه موفق باشی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها