چای و عسل

1403/01/23

دراز به دراز افتادم روی گل‌های قالی‌. دست‌هام بالش سرم شدن. سقف‌ها خونه‌ی نگاهم شدن. صدای بارون هم شده جارچیِ اشک و غمِ آسمون و اومده چسبیده به گوشم.
دلم میخواد چراغ همینطور خاموش بمونه و تشک من رو ببلعه و چند سال خواب باشم و خواب نبینم. به جاش در اتاق رو باز میکنم و میرم بیرون.
نورِ بیرون که میزنه به چشمم، به تاریکیِ پشت پلک‌هام پناه میبرم تا یواش یواش عادت کنم. عادت کردن رو بلدم. مثل کورها که از دست‌هام برای پیدا کردن راه کمک میگیرم مامان می‌بینتم. مامان هیچوقت من رو نمیدید‌. صدای نوار کاستش میاد. بوی عدس‌پلوش انگار میکوبه به صورتم. عدس‌پلو که نباید اینقدر بوی عدس‌پلو بده.

_ها! باز دوباره نشسته بودی تو غارِ حرات؟ بس نیست برات؟ آخ آخ آخ، نگاه کن! وضع شو ببین با این سن و سال.
+چای داریم مامان؟
_خداروشکر چای داریم که توبخاطرش بیای بیرون. نمیدم قوری رو ببریا! همینجا بشین بخور.
+هیچکس خونه نیست مامان؟ فقط ماییم؟
_ما نه! فقط منم. تو توی غارِتی.

پنجره رو میبینم، تو همین زمانِ کم بارون بند اومده.
+شرمندم دیگه. چای رو بریز بی‌زحمت. میرم حیاط.

پلاستیکِ تخته‌ی گوشه‌ی حیاط رو برمیدارم و میشینم همون‌جا. فکر که میکنم آخرین بار اینجا نبود. الان زیرِ درخته. از قبل برگ نشسته روش، یکمشون رو میریزم پایین.
مامان با یه ژاکت و قوری و فنجون میاد سمتم. انگار آروم‌تر شده. میشینه و سینی رو میزاره بینمون. ژاکت هم میده بهم.
_بپوش اینو. منم کشوندی بیرون.
+بقیه کوشن مامان؟
_رفتن.
+کجا؟
_چند وقته خوابی تو پسر؟
+نمیدونم. نخوابیدم فکر کنم.

چند ثانیه خیره میشه بهم. انگار نگرانه. سرش رو میندازه پایین و فنجون رو پر میکنه. بعد میریزش تو نعلبکی و میدش دستم. به بخار چای که نگاه میکنه انگار مردد میمونه حرفش رو بزنه یا نه. آخر میزنه.

_عسل؟
+بله مامان؟
_چت شده تو دختر؟ حالت خوبه؟
+من؟ خوبم. چرا میپرسی؟
_خوب بنظر نمیایی.
+تازه بیدار شدم آخه.
_تو که گفتی نخوابیدی!
+الان یادم اومد خوابیده بودم.

بیشتر که فکر میکنم بیشتر یادم میاد.

+رفتن عروسی؟
_ها! یادت اومد؟
+ما چرا نرفتیم؟
_…خواب بودی آخه.
+وای! تو میرفتی خب. چرا بیدارم نکردی؟

نعلبکی رو میزارم رو تخته و سریع بلند میشم. میخوام تیز برم سمت خونه لباس بپوشم، بگم ببخشید که الاف من شدی مامان، حالا زود بیا بریم. ولی هنوز سه قدم دور نشدم که بلند صدام میزنه.

_عسل!

برمیگردم نگاهش میکنم.

+بیا دیگه!
_بشین. نمیریم.
+چرااا؟ ببخشید خواب بودم خب! هنوز که دیر نشده.
_میدونم. بحث این نیست.
+پس چی؟
_گفتن نیای.
+بابا؟ بابا گفت؟
_نه بابا دختر. مامانِ فرهاد گفت.
+چ…چرا؟
_چمیدونم. ولشون کن. ترسیدن مراسم رو خراب کنی یا کسی چیزی بفهمه. شگون هم نداره.
+مامان!
_هیس. موندم پیشت چون میخوام بهت بگم گور بابا خودشون و پسرشون و عروسیشون. غذا موردعلاقه‌ت رو درست کردم. لیاقت دخترِ من رو نداشتن اصلا میخوام تو دیگِ شامشون سرِ سگ بجوشه. باباتم رفته از همون بخوره دیگه. رفته سر سگ بخوره. هرچی گفتم نرو گوش نکرد. گفت دعوت کردن عیبه نری. انگار عیب نیست دخترمون رو دعوت نکردن. همینکه عقد رو به هم زدن خودش عیبه. خاک تو سرا. خواستِ خدائه دیگه! دیده لیاقتت بالاتر از این حر…
_ماماااان! من میرم!

با قدم‌های محکم و تند میرم داخل خونه و بعد وارد اتاقم میشم. پشت سرم در رو قفل میکنم و اونورِ درِ اتاق مامان میمونه و داد و بیداد هاش. طوری که انگار نمیشنوم بهترین لباسم رو از کمد درمیارم و میپوشم، چون واقعا دیگه نمیشنوم. موهام رو با وسواس شونه میکنم، عطری که آقابزرگم تو راه مکه از عربستان واسم خریده بود هم میزنم. انقدر میزنم که وقتی وارد جشن شدم بوش تا پیش عروس و دوماد و خانواده داماد هم بره!
در رو باز میکنم و میزنم بیرون، مامان سریع از کنارِ در پا میشه و با دو قدم میرسه بهم و موهام رو میگیره.

_کدوم گوری میخوای بری احمق؟ میخوای بری چیکار؟
+میخوام ببینمش. ولم کن.
_بسته! زیادی دیدیش دیگه بسته. اصلا انقدر که دیدیش دلش رو زدی خره!

من رو میکشونه سمت اتاق. آویزونِ ستون میشم.

+ولم کن! من دلش رو نزدم. هنوز دوستم داره.
_خواب دیدی عسل خواب دیدی! چقدر گفتم سرسنگین‌تر باش؟ چقدر گفتم انقدر تو روش نخند؟ هرچی گفتم گوش نکردی. حالا رفت اونی رو گرفت که حرف مامانش رو گوش کرد.
+موهامو ول کن مامان. از من قشنگ‌تر پیدا نمیکنه، به زور زنش دادن. منو میخواد.
_هه! حالا هم میخوای بری آبرومون رو ببری آره؟ اصلا مگه عزت نفس نداری تو؟ عقد رو کنسل کردن انداختنت اونور گفتن واسه جشنشون هم نیای باااز میخوای بری؟ اگر حرف‌های من رو گوش داده بودی هیچکدوم اینا اتفاق نمیوفتاد! الان تو توی اون لباس عروس بودی.
+نه! من میرم. میگم که فرهاد من رو دوست داره. به همه میگم. همه میفهمن.
_فرهاد دوستت نداره. غلطی کردی که تا آخر عمرت هیچکس رغبت نمیکنه بیاد بگیرت.
+بهتر. هیچکس رو نمیخوام‌. فرهاد رو میخوام.
_فرهاد تموم شد! تموم شد و رفتتت. نمیبینی؟
+مامان پس من چی؟ من دوستش دارم.
_دیگه نه. دیگه نباید دوستش داشته باشی.
+موهای فرش رو دوست دارم. لبخند زدنشو دوست دارم. چشم‌هاشو صداشو دوست دارم. بویی که میده رو دوست دارم. قد بلندش رو دوست دارم. من نمیتونم مامان، فرهاد رو دوست دارم!
_دیوونه ندیدی زن گرفته؟
+آره. آره من دیوونه‌ام. دیوونه‌ام که حتی زنش هم دوست دارم…

نوشته: ژ


👍 3
👎 6
12701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

979380
2024-04-12 00:09:25 +0330 +0330

کمنت اول

0 ❤️

979387
2024-04-12 00:36:11 +0330 +0330

الهم اشف کل مرضانا

1 ❤️

979399
2024-04-12 01:37:42 +0330 +0330

همش با گریه خوندم😪

0 ❤️

979400
2024-04-12 01:38:29 +0330 +0330

اروم باشین این فقط ی متنه😔

0 ❤️

979437
2024-04-12 08:14:14 +0330 +0330

جلق بزن خوب میشی .عاشقی از سرت میپره

0 ❤️

979556
2024-04-13 02:46:14 +0330 +0330

توی سبک نوشته های اخیر یه داستان متفاوت بود.
پرتره های ذهن .
نقش برجسته های افکار پریشون
دیالوگهای عامیانه
روایتی با بکگراند شکست .
خوب بود.

ضعف داستانت
توی سایتی که شهوت قراره بخش عمده هر چیزی باشه ، بهتر بود قبل از روایت حال ، کامبک میزدی و یکی از سکسهاتون رو مینوشتی . سپس علت جداشدنتون رو از دیدگاه خودت . سپس روایت این داستان.
اینچیزی که نوشتی انگار یه رمان را فقط صفحه اخرش باز کنی و بخونی.
هیچ حس همراه پنداری با داستان نمیشه داشت.

سعی کن بهتر بنویسی .
موفق باشی

0 ❤️