**** داستان واقعی است اما برای حفظ حریم شخصی همه اسامی و سن ها و مشاغل و مکانها با تغییرات نوشته شده اند****
تپش قلبم بالا رفته بود از حشر ، البته من که همیشه حشری بودم و هیچوقت دست رد به سکس نمیزدم
کلافه از نبض بین پاهام بودم
هر وقت که حشرم میزد بالا عقلمو از دست میدادم ،
کصم پاشو میکوبید به زمین مثل بچه ها که من میخوام یه چیزی بره توم ، منم مثل بیشتر زندگیم باید انگشت وسطمو بی سرو صدا به چاکش میرسوندم و یواش وارد سوراخم میکردمش و با یکم عقب جلو تحریکش میکردم تا یکم آبروداری کنه و تحمل کنه تا راضیش کنم
منتظر نشسته بودم که متوجه ورودش شدم
حدودا ۱.۹۰ قدش بود و درشت هیکل .
از نظر ظاهری جزو دسته پسرایی که حاضرم حداقل یبار بهشون بدم بود
با دوستش چند صندلی اونطرف تر نشست و سلام کرد .
برق حلقه اش باعث شد چشمم به دست چپش بیفته و توی دلم بخشکی شانسی حواله کردم و با خودم تکرار کردم متاهل خط قرمزه ، یادت نره . و رومو ازش برگردوندم .
چند وقتی می گذشت و به اجبار برای پروژه گروهی باید هر روز ابهت هیکلش رو میدیدم و برجستگی بین پاش رو و اما مقاومت میکردم که فانتزی هامو باهاش تصور نکنم یا حتی بدتر عقلم از دست ندم و واقعیش کنم .
فانتزی من با فانتزی بیشتر دخترای همسن و دوست هام فرق داشت .
من سکس رمانتیک نمیخواستم .
من دوست داشتم توی دستشویی شلوارمو بکشن پایین و خیلی بی رحمانه تا ته ته حس کنم سفتی و بزرگی کیر پارتنر مو
یا یک عالمه فانتزی هیجان انگیز و سریع ، اعتیاد من به ادرنالین چیزی بود که همه میدونستن .
مدتی می گذشت و ما به عنوان همکار و دوست گه گداری راجع به پروژه یا حتی انگیزه برای حرفه ای تر شدن در حرفه مشترکمون صحبت میکردیم مدتی بود که متوجه تغییر رفتارش شده بودم و صمیمیت صحبت کردنش خیلی بیشتر شده بود .
اون شب بعد از تعطیلی سرکار پرسید
ادامه دارد…
نوشته: نجات
باید از دم نسل همچین پسر و دخترایی رو خشک کرد. کونیا
شروع زیبایی بود