بعد از مدتها حسرت کشیدن برای یک هم آغوشی گرم و صمیمی، دریا تونسته بود بهم فرصت بده تا این حس ناب رو تجربه کنم. دوستیمون که با یک اتفاق عجیب شروع شده بود داشت به تولد یک سالگیش نزدیک می شد…
مثل هر سال،اوایل تابستون عازم بابلسر شدیم تا هم از این شهر آلوده دور شیم و هم با اقوام دیداری تازه کنیم. نمیدونم چرا حال و حوصله سفررونداشتم؛ ازاول که راه افتادیم احساس بدی داشتم و احساس میکردم قراره اتفاق بدی بیفته. هر جوری هم که با ذهنم کلنجار می رفتم، نمی تونستم روی استرسم غلبه کنم
توی ویلای پسر عمه بابا اقامت کردیم،
یک ویلای بزرگ و مجهز که احساس آرامش دلنشینی رو منتقل می کرد. وقتی دور هم توی پذیرایی جمع شدیم،تک بودن من میون بقیه که همه زوج بودند اذیتم میکرد. کم حرف بودن همیشگی و فرار از جر و بحث های متداول، باعث شد بیشتر شنونده باشم…
وقتی هم که رفتیم کنار دریا، به تعداد زوج ها اضافه شد. افراد زیادی دو به دو در حال شنا یا آب بازی توی دریا بودن، یا عاشقانه روی شنها لم داده بودند. از جمع ما، من و برادرم و شوهرخواهرم تصمیم گرفتیم تنی به آب بزنیم، بقیه هم توی ساحل بساط کردند.
بعد از کمی شنا، با نزدیک شدن به غروب، موجها بزرگ تر شده بودند؛ ما هم خودمون رو روی موجها ول میکردیم و موج ما رو تا نزدیکی های ساحل می آورد. با دیدن لذت بردن ما، خانم برادرم و خواهرم هم خوششون اومد و به شوهرهاشون ملحق شدند. باز هم من تک افتادم. برای اینکه مسافتی که موج ما رو با خودش حمل میکنه بیشتر بشه، هر دفعه در نقطه دورتری سوار موجها می شدیم.
یک بار که من تنهایی سوار موج بودم، پام به چیزی گیر کرد و قدرت حرکت ازم گرفته شد. دریا حالت طوفانیش بیشتر شده بود و شدت موجها توان فریاد زدن رو ازم سلب می کرد. موجها پیاپی می یومدن و سرم زیر انبوهی از آب پنهان می شد. از شدت ترس، مغزم از کار افتاده بود و تنها چیزی که می دیدم مرگ بود.
در کمال ناامیدی، دست و پا می زدم و از خدا کمک می خواستم که حس کردم یک نفرداره دستم رو می کشه. وقتی توی قسمت کم عمق، چشمام رو باز کردم، باورم نمی شد که فرشته نجاتم یه دختربوده.
توان حرف زدن یا حتی تشکر کردن نداشتم. فقط زل زده بودم به اون پری دریایی که زندگیم رو بهم برگردونده بود.
چند دقیقه در سکوت گذشت تا اینکه فرشته نجاتم گفت:شانس آوردی که من در حال فرار از موجها دیدمت، وگرنه الان خدا می دونه چه بلایی سرت اومده بود. شما که شنات خوب نیست نباید ریسک می کردی و توی این حالت دریا انقدر از ساحل دور میشدی.
در حالی که از بی دست و پایی خودم شرمنده بودم، به آرومی ازش تشکر کردم و به سمت اعضای خانوادم راه افتادم…
از گروه ما کسی متوجه نشده بود که چه بلایی سرم اومده بود، منم سکوت کردم و با چشمام دنبال فرشته نجاتم لا به لای جمعیت می گشتم.
دوباره به سمت آب حرکت کردم، ولی ترسیدم و بی خیال شدم. یک لحظه چشمام با چشمای دخترک تلاقی کرد و بهش لبخند زدم. نمی دونستم با خانوادست یا با دوستاش. با چند تا دختر دیگه داشتن شن بازی می کردن. قیافه اش برام مهربون و جذاب بود. بهسمت اونها حرکت کردم تا ببینم می شه یه جوراییسر حرف رو باز کرد یا نه.
یک متریش وایساده بودم که خودش بی مقدمه پرسید: راستی آقای خوش شانس، اسمت چیه؟
دخترهای دیگه هم پوزخندی زدند.
خودم رو معرفی کردم. یک کم نزدیکتر شدم بهش، اون هم خودش رو دریا و سایرین رو هم دخترخاله هاش معرفی کرد.
در حد چهار پنج جمله دیگه بینمون رد و بدل شده بود که فهمیدم ساکن بابلسره توی شهر ما دانشگاه می ره. کلی ذوق کردم و گفتم: این شماره من؛ هر وقت چیزی احتیاج داشتین بفرمایید بلکه بتونم محبتتون رو جبران کنم.
بعد از چند روز، دریا بهم زنگ زد. دو سال ازم بزرگتر بود، ولی با این وجود رابطه امون روز به روز بهتر می شد و بعد از دو ماه به همدیگه ابراز عشق کردیم.
روزها به سرعت در حال گذر بود. و دوستی عاشقانه من و دریا روز به روز عمیق تر میشد. روزهای که با هم روی نیمکت پارک مینشستیم و سرشو روی شونه ام میذاشت و با لبخند خودش منو محو تماشای خودش میکرد رو هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیکنم , شبها به امید دریا خوابم میبرد و صبح ها به امید دریا از خواب بیدار میشدم , دوست داشتم همیشه کنارم باشه و منو توی آغوش خودش بگیره…
یک روز قشنگ پاییزی، توی کافی شاپ نشسته بودیم و شکلات داغ می خوردیم که دریا شروع کرد: سامان واقعا دوست دارم. دوست دارم همیشه کنارت باشم، ولی خودت میدونی که ما نمیتونیم همیشه با هم باشیم و بالاخره یک روزی باید از هم جدا بشیم.
این حرف رو چندین بار دیگه هم گفته بود. با وجود اینکه می دونست چه قدر از شنیدن این حرفها اذیت می شم، ولی هر بار تکرارشون می کرد.
گفتم: ببین دریا، میدونم خیلی از من سر تری و من لایق تو نیستم، ولی اگه دوستم داری و عشقی بینمون هست، تو رو به عشقمون قسم دیگه این حرفا رو نزن. دوست ندارم هیچ وقت این حرفا رو از کسی که با دنیا عوضش نمیکنم بشنوم.
حتی تصورش هم برام سخت بود که یک روز بدون دریا زندگی کنم. خودش هم می دونست که اون زن رویاهای منه، ولی ترس از اینکه خانوادم به خاطر اختلاف سنیمون نذارن ما با هم ازدواج کنیم مجبورش می کرد که هر بار به تموم کردن دوستیمون فکر کنه.
یه جورایی حق هم داشت؛ خانم برادرم هفت سال از داداشم کوچیکتر بود و شکی نبود که خانواده برای من هم دختری با این اختلاف سنی انتخاب خواهند کرد.
به قول یکی از دوستام، توی ازدواج سنتی اول ازدواج می کنی بعد عاشق می شی. خانواده من هم از این قاعده مستثنا نبودند. اما من تصمیمم رو گرفته بودم و به هر قیمتی می خواستم دریا همسر و همراهم باشه.
دریا که از حرفم خوشش نیومده بود گفت: هیچ وقت فکر نکن من از تو سر ترم. من همیشه عاشقت میمونم حتی اگه از هم جدا بشیم، این رو بهت قول میدم.
مثل همیشه این بحث بی نتیجه موند و با اوقات تلخی از کافی شاپ اومدیم بیرون. راه افتادیم به سمت خونه ای که دریا با چند تا از همکلاسیهاش اجاره کرده بود.
تشکر ویژه میکنم از دوست خوبم هیوا و همچنین زن اثیری که کمک زیادی بهم کردن
نوشته: سامی شهوتی
خیلی قشنگ بود
خوشحالم که دوباره سامی رو اینجا میبینم که با یه داستان جدید و اینبار بهتر از همیشه برگشته. و خوشحالم از اینکه اولین کامنت رو واسه اولین قسمت از این داستان زیبا میذارم. با توجه به داستانهایی که قبلا نوشتی باید بگم این یکی واقعا عالی بود. از هیوا هم تشکر میکنم که عملکرد مثبت و تأثیرش تو داستان محسوس بود. باید ببینیم خودت هم پای داستانت حاضر میشی یا نه!
“من به سمت عمیق دریا رفتم تا مثل دفعه های قبل موج منو با خودش به سمت ساحل بیاره. ولی نمیدونم چی شد که یک دفعه دریا طوفانی شد و همه به سمت ساحل فرار کردن. من پام گیرکرده بود به سمت عمیق دریا کشیده میشدم انگار یک نیرو اجازه نمیداد به سمت ساحل فرار کنم”
دفعه های = دفعات
و دقیقا پا به کجا گیر کرده بود؟ :think:
همین :-D
. . .
امیدوارم این روند رو به جلو که در پیش گرفتی رو ادامه بدی ، البته با کمک اساتیدی چون هیوا
موفق باشی ;;-)
خب فعلا چیز خاصي نداشت که بخوام تاییدش كنم یا تکذیب
مازی :-D چه هیجان زده شدي
منتظر ادامه داستانت هستم سامی
فعلا امتیازت کامله تا ببينم قسمت بعد رو.چجوری ادامه ميدي
موفق باشی
يادش بخير اون روزايى كه زير داستانهاى طنز سامى بساط شامورتى راه مينداختيم!!!
اون موقعها سامى گفت يه داستان تو نوبت دارم كه شايد وقتى آپ بشه كه خودم تو سايت نباشم، اميدوارم اينجورى نباشه و كامنتش رو اين زير ببينم،
داستان تازه شروع شده بايد ببينيم چطور پيش ميره ولى براى شروع خوب بود، ممنون سامى جان، على الحساب ٥ تا قلب ميدم تا ببينيم بعدا چيكار ميكنى.
هيوا جان نميدونم تو نوشتن داستان كمك كردى يا ويرايش داستان با تو بوده كه اگه ويرايشش كار تو بوده بايد بگم كارت درسته و حرف نداشت، مرسى
قشنگ بود . رویای شیرینیه واسه پسرا تو واقعیت فوقش اگه شانس یار باشه همون آقای سبیل کلفته
پنجم که حقتونه
آقا هیوا جان تو جمله سعی میکردم اون ترس و استرسو از خودم دور کنم اما نتونستم انجامش بدم " به نظرتون انجامش بدم اضافه نیست ؟ نیست ؟ خوب
آخی!
منم شنا بلد نیستم یکی نجاتم بدههههههههه
خیلی خوب نوشتی 5از5!
درود…
خیلی خوشحالم که بالاخره بعد از دوماه داستان سامی جان هم منتشر شد. البته فکر میکنم متاسفانه خودش نباشه. از دوستانی که با سامی ارتباط دارن خواهش میکنم بهش خبر بدن که بدونه داستانش آپ شده…
برام خیلی عجیبه که اسم داستان عوض شده و مقداری تغییر توش داده شده. در آخرین ویرایشی که بنده انجام دادم و کامل هم نشده بود٬ مشکل نگارشی توش دیده نمیشد. فکر کنم سامی جان اول آپش کرده بعد داستانو داده ویرایش کنم :d
بهرحال خیلی داستان قشنگیه و کاش سامی بود و ادامه ش میداد…
همچنین از دوستانی که تشکر کرده اند هم خودم و هم بجای سامی ممنونم که داستان رو خوندند.
مازیار عزیز٬ قلب مسین گرامی و مامانی گُل
از شما هم تشکر میکنم. فقط تو کامنت بالا توضیح دادم که این داستان تقریبا دوماه پیش به من داده شد. با یه اسم دیگه و من هم اشکالاتشو تو داستان نشون دادم. البته ویرایش نهایی و آپ کردنش رو انجام ندادم. فکر میکنم سامی خان بدون ویرایش آپ فرموده اند که البته تغییرات خوبی نسبت به نسخه خامش داشته ولی احتمالا بعد این قضیه از سایت رفته و پشت سرشو نیگا نکرده. :d
آقا منم اومدم این سامی کوچولو کجاست؟
گوگولی بیا بغل عمو شیره ایول
مازیار خان خیلی چاکریم نوکریم داداش شما تحویل بگیر اخه این هیوا تحویل نمیگیره چند وقتیه
بانو سپیده جان ارادت ما رو بپذیرین.
سامی دستت درد نکنه دمت گرم
مازیارخان بفرما چایی!!!
هیوا تحویل نگیری میام اینجا داد و فریاد راه میندازم ها
یا خودمو از دستت میکشم خوش غیرت!
حالا خودت میدونی
شیر جوان عزیزم:
عاقا من کوچیکتم٬ شما سرور ما٬ بزرگ ما٬
عاقا اصن شما تاج سر ما
عاقا اصن شما وجود ما
عاقا اصن موجود کوچیکی مث هیوا کیه که شمارو تحویل نگیره داداش بزرگه؟ هاااااااا؟
هيوا جان من نميدونستم به سامی کمک كردي
البته در دستکار شما که حرفی نيست
كاش نسخه ويرايشی تو رو هم میخوندم ومطمئنم خوندنی میشد
حیف…
بهرحال دستت درد نكنه
قلمت مستدام
داستانت قشنگ و یه جورایی متفاوت بود سعی کن روند داستان کلیشه ای نباشه ولی امتیازت از نظر من کامل نیست به هر حال باید یه تفاوتی بین این داستان ساده و معمولی با داستانای نایریکا،پریچهر،زن اثیری و شاهین باشه،پس باید رو داستانت بیشتر کار و تمرکز کنی.
-سپیده هیجانم واسه این بود که اولا سامی که خداحافظی کرده بود برگشته دوما یه کوچولو واسه کامنت اولی (اگه فکر کنی همش بخاطرکامنت اول شدنه خیلی نامردیه :-D )
-هیواجان داداش تمام تقصیر و عیب و ایرادات به گردن سامی هست، حرص نخور نیکوتین خونت میاد پایین! ;;-)
بابلسر هم جزو ایرانه یا نه؟ موندم چطور یه جایی تو ایران هست که مرد زن قاطی شنا میکنن من خبر ندارم! داستانت قشنگ بود!
سلام و عرض ارادت خدمت همه دوستان گل شهوانی
بعد از حدود دو ماه برگشتم تا دوباره به دوستام سر بزنم و حداقل سال نو رو بهشون تبریک بگم
امیدوارم همتون خوب باشین
از اینکه داستانم اپ شده خیلی خوشحالم و امیدوارم خوشتون اومده باشه
دوباره هم از هیوای عزیز و همچنین زن اثیری عزیز که توی ویرایش کمکم کردن ممنونم
دست تک تکتون رو میبوسم
اردتمند سامی شهوتی
در مورد داستان هم باید بگم قسمت ویرایش شده داستان اپ نشده
داستان رو دوباره برای ادمین فرستادم ایشالله نسخه ویرایش شده و درستش اپ بشه
دختر شمالیا بخاظر رطوبت اونجا کسشون بو میده بدنشون بو میده اوووق من تو موقعیت لز با چند نفر پیدا کردم که خیلی شیک و خوشگل بودن ولی اوف اوف…از قدیم گفتن جنوبیا هاتن نه شمالیا! در ضمن پسراشون 10سانت کیر بیشتر ندارن اصلا هم بکن نیستن واسه همین دختراش فک میکنن هاتن …من 2سال بابلسر زندگی کردم ولی جنوببیااا واقعا پس و دخترشون حال میدن…بخصوص عرباشون جوووون
درود…
داستان بالاخره ویرایش شد…
خیلی عالی بود. مشتاقم قسمت بعد رو بخونم. لطفا سریعتر آپ کن سامی جون.
نسخه ویرایش شده که دیگه حرف نداره. باید ببینیم قسمت بعدی چه اتفاقی میفته، زودتر آپ کن!
سلام ب همه من تازه عضو شدم.هیچ کاری هم بلد نیستم.لطفا یکی بهم یاد بده چ جوری باید داستان بنویسم
داستان زيبايي به نظر مي رسه
از اظهار نظر دوستان مشخصه كه نويسنده كارهاي جالبي و اينجا نوشته
منتظر قسمتهاي بعد هستم
این داستان خیلی منو جذب کرده خیلی مشتاقم که بقیه اشو بخونم ازتون ممنونم
دوست همشهوانی خوب مینویسی،ادامه شو بزاری میخونم…مرسی
دخترشمالي باشه سکس نخواد تي فدا:)