گربه صفت

1391/01/23

این دومین داستانی هست که من می نویسم و باز هم راوی هستم ولی این بار راوی داستان زندگی خودم …

فقط 14 سالش بود که به دختر خالش علاقه پیدا کرد ولی چون می ترسید جواب منفی باشه این حس رو بروز نمی داد با خودش می گفت اگه جواب منفی باشه حتی دیگه اون رو توی خیالم هم نخواهم داشت،و حتی همین خیال اون رو راضی نگه میداشت.حتی خود ارضایی نمی کرد میگفت شاید اون نمی تونه خودش رو خالی کنه.کم کم داشت عادت میکرد تا توی اون روز تابستون که به اصرار یکی از دوستاش قرار بود به پارک شهید رجایی(اصفهان)برن تا حال و هواش عوض بشه کمی زود تر رفت دوست نداشت بد قول باشه داشت تو پارک راه میرفت که یک پیام براش رسید.یه جک که باعث شد یه لبخند بزنه ولی توی یک لحظه انگار دنیا سیاه شد قلبش ایستاد و یک قطره اشک از چشمش جدا شد و روی صورتش لرزید و افتاد… درست جلوی اون باران(دختر خاله ی آرش)سرشو روی سینه ی یه پسر قریبه گزاشته بود.
آرش تا چند ثانیه قدرت حرکت نداشت یه چیزه گلوش رو می فشورد وقتی به خودش امد باران اون رو دیده بود روش رو بر گردون وسعی کرد دور بشه چند قدم بیشتر نرفته بود که باران صداش کرد و خودش رو به آرش رسوند جلوی اون ایستاد انگار منتظر یه اتفاق بود تا بالا خره بغض ارش شکست و به گریه افتاد سعی کرد به حرف بیاد و گفت:
اگه برا ترس از ابروت امدی برگرد و برو…
ولی اگه حتی یه کمی از حسی که من به تو دارم رو تو به من داری و به هر دلیلی اون جا بودی زود به خونه بر گرد و به من از خونه زنگ بزن.روش رو بر گردوند دو قدم رفت باز برگشت و گفت:منتظرم…
سریع به خونه برگشت و به LCDگوشیش خیره شد…


تا بالاخره گوشی زنگ خورد باران بود که پشت تلفت گریه میکرد و از ارش معظرت می خواست و در پایان از ارش خواست که بره پیش اون و کم تر از 15دقیقه ی بعد دم در خونه ی خالش بود زنگ زد و بدون گذر حتی چند ثانیه در باز شد وقتی جلوی حال رسید باران رو دید که با همون لباس تی پارک روی جلوی مبل بود وبا دیدن آرش به سمت اون دوید و در حالی که گریه می کرد ارش رو بغل کرد،ارش اون رو محکم توی بغل فشار میداد و میگفت همین که الان این جا هستی برام یک دنیا ارزش داره و چند دقیقه بعد بود که باران توی بغل ارش روی تخت بود و تازه انگار ارش داشت یادش میامد که الان کجاست و برای چی این جاست به باران گفت:راستی خاله کجاست؟
_رفتن باغ رضوان
_وسط هفته؟
_سال گرد بابا بزرگم بود
یه سوال میکنم اگه نمی خواهی جواب نده ولی اگه جواب دادی باید راستشو بگی…
_چرا این کارو کردی؟
_من…راستش…میخواستم…م…
_اگه میگی راحت بگو تورو خدا ازارم نده راحت بگو به من نگاه کن من آرشم ما10سال هم بازی بودیم من درک میکنم قول میدم که درک کنم…
_اون پسره…دوست دوست پسره عاطفه(عاطفه دوست چند ساله ی باران و هم کلاسیش بود)بود…را را…راستش عاطفه گفته بود خیلی لذت داره…
_چندمین بار بود میدیدیش؟
باران در حالت کریه:پنجمین بار و دوباره به گریه افتاد و صورتش رو روی سینه ی آرش مخفی کرد،ارش سر باران رو بوسید و گفت شیطون حالا به لذت هاش هم رسیدی؟
نمیدونست چرا این حرف رو زد انگار دوست نداشت گریه ی عشقش رو ببینه،باران سرش رو بلند کرد با استین اشکاش رو پاک کرد گفت نه ولی امروز قراره برسم با عششقم…
این جمله اخر یه لرزش توی بدن آرش انداخت که باران متوجه شد،خندید و گفت نترس نمی خوام بخورمت و بعد توی چشمای ارش نگاه کرد چشماش پر از هوس بود انگار خیلی تحریک شده بود و آرش این رو توی چشمای باران خوند دوست نداشت اولین بار کارش به سکس بکشه اما از طرفی هم می ترسید با رفتنش باران دباره به خونه قبل برگرده…بالا خره انتخاب کرد باران رو بغل کرد و در گوشش گفت:حالت خوب نیست…یا تا من این جام برو یه دوش اب سرد بگیر یا…یا…
_یا چی؟
_یا امروز مال من باش…
و حالا این باران بود که سر دوراهی بود با خودش می گفت شاید با آرش بودن به قیمت بکارتم تموم بشه و اخر با خودش گفت آرش ارزشش رو داره.
در گوش ارش گفت امروز همه چیزم ماله توه از امروز تا ابد…ارش باران رو روی تخت خوابوند لبش رو روی لب باران گذاشت و دکمه های مانتوی باران رو باز کرد زیر مانتو باران یک تاب سبز پوشیده بود و بدن سفیدش خود نمای میکرد آرش دستش رو زیر گلوی باران گذاشت و درحالی که توی چشمای باران خیره بود از بالای یقه ی گرده باران دستش رو به سینه های نو رسیده باران رسود و اولین اه هوس باران با نشکون نوک سینه اون در امد و با همین اه آرش به اوج لذت روحی رسید دوباره لب های باران رو بوسید و تابش رو در اورد باران سوتین نداشت آرش سینه باران رو توی دهن گرفته بود و دستش رو بالای کمر بند روی شکم باران می کشید نفسهای باران نا منظم شده بود آرش چند دقیقه به این کار ادامه داد و بعد کمر بند باران رو باز کرد و شلوار و شورتش رو با هم در اورد بدون هیچ کار اضافه زبونش رو روی کوس باران گذاشت و با ولع تمام از سوراخ مقعد تا زیر ناف باران می کشید بعد از چند بار انجام این کار باران قدرت کنترل بدنش رو کاملا از دست داده بود مدام جیغ میزد سر ارش رو به خودش فشار میداد کمرش رو از روی تخت بلند میکرد و به ارسگام نزدیک بود که با گاز گرفتن قسمتی از کوس باران متوجه ارسگام شریک زندگی خود شد…
بلند شد و صورتش رو توی دست شویی تمیز کرد وقتی برگشت باران خوابش برده بود لباس های اون رو درست کرد کلید باران رو برداشت و به سمت در خروجی رفت…
چند دقیقه بعد با چند تا شکلات و یک لیوان اب میوه بالای سر باران بود بوسش کرد و صداش کرد وحالا نوبت باران بود که آرش رو ارضا کنه ولی هنوز عشق بازی اون ها شروع نشده بود که پدر ارش باهاش تماس گرفت و اون مجبور شد بره


بعد اون ماجرا دیگه فرصت خوبی پیش نیومد و فقط چند باری اونا عشق بازی کردن ولی باران هم یک گربه صفت بود مثل بقیه دختر ها مثل خیلی از پسرها درست یک سال بعد دوباره توی همون پارک باران به ارش خیانت کرد…
ارش دیگه هرگز زندگی خوبی نداشت و الان هم زندگی خوبی نداره…

نوشته:‌ آرش


👍 0
👎 0
35519 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

316475
2012-04-11 22:14:10 +0430 +0430
NA

Nasre adabi badi nabod.toye dastane sexi farsi avalin kasi ke 3d person minevise to hasti (nazar shakhsi)
Vali kotah bod.

0 ❤️

316476
2012-04-11 23:14:12 +0430 +0430
NA

متاسف شدم براي آرش.
داستان خوبي بود ازت ممنونم.

0 ❤️

316477
2012-04-11 23:19:01 +0430 +0430
NA

دمت گرم باحال بود
شب بود؛ اما حسنک هنوز به خانه نیامده بود، حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت تنگ به تن میکند. او هر روز به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهایش ژل می‌زند… موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون او به موهای خود گلد می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند چون او با پطروس چت می کرد. پطروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می‌کرد. روزی پطرس دید که سد سوراخ شده است اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود…او نمی‌دانست که سد تا چند لحظه دیگر می‌شکند و ازاین رو در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم ختم او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریز علی دید کوه ریزش کرده است اما حوصله نداشت. ریز علی سردش بود و دلش نمی‌خواست لباسش را در آورد. او چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگ ها بررخورد کرد و منفجر شد تمام مسافران و کبری مردند اما ریزعلی بدون توجه به خانه بازگشت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی بود که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او اصلاً حوصله مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمانان را سیرکند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو هم گله ای ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به این دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ دیگر وجود ندارد

0 ❤️

316478
2012-04-12 00:10:48 +0430 +0430

شبا از گریه تاصبح بیدارم من ازین گریه چقد بیزارم دیگه ظالم بدی نکن به من نزارکه دستهام بی تو تنها بشن

ببین اول صبحی گریه مارهم در آوردی
راستی آرش چیشد تو اخبار گفتن خودکشی کرده ؟؟؟

شوخی کردم یه وقت ازاین فکرا به کلت نزنه. . .

0 ❤️

316479
2012-04-12 00:31:10 +0430 +0430
NA

این داستان ادامه دار بود و من قسمتهای قبلشو نخوندم یا اینکه یک چیز من در اوردی بود؟

خاطره بود؟داستان سکسی بود؟ چی بود.

0 ❤️

316480
2012-04-12 02:54:47 +0430 +0430
NA

خطاب به sh-mh :
متن بسيار جالبي بود. لذت بردم از خوندنش. مرسي دوست عزيز

0 ❤️

316481
2012-04-12 09:25:46 +0430 +0430
NA

واقعا مامنت sh-mh خیلی زیبا بود

0 ❤️

316482
2012-04-12 14:03:44 +0430 +0430
NA

سلام بر جناب راوی خودمون یادمه اون سری هم که داستان نوشته بودی در مورد یه مرد تنها و از ما رهنمایی خواسته بودی هیچ کی درکت نکرد اینسری هم فکد کنم همین طور بشه ولی من واقعا با داستانت هم دردی میکنم ولی داداش اگه داستان راست بود خودتم تو از دست دادن دوباره عشقت مقصر بودی و نتونسته بودی اونطور که باید و شاید به خودت علاقه مندش کنی و عشقتو به اشتباه با سکس بهش ثابت کردی که کلا تیشه زد به ریشه عشقت…

بگزریم سعی کن فراموشش کنی
وگرنه زندگیت تا مرز نابودی پیش میره
تعریف از خود نباشه اگه زبان اینگلیسیت مثل من در حد فهمیدن معنی اهنگ خوب باشه توصیه میکنم اهنگsome one like youاز Adeleرو حتما گوش کنی خیلی بهت روحیه میده و کلا واسه ادمایی با حا وهوایه تو رکورد شده اگر هم که نه
همین"sherry bijan"خودمون که جدید خونده به اسم "برو برو"که میگه :
برو برو دیگه تا عشقت بمیره
بروبرو دیگه تا اروم بگیرم…®

0 ❤️

316484
2012-04-12 20:37:43 +0430 +0430
NA

مکسی عزیز با سلام
داداشم امیدوارم که باز بتونم از نثر زیبای شما استفاده کنم(یعنی از تصمیم کبری که گرفتی صرفنظر کنی)ولی در هر صورت من همچنان عاشق نثر زیبا و مرام شما هستم عشقه هر چی با مرامه

0 ❤️

316485
2012-04-13 05:42:51 +0430 +0430
NA

داستانش خوب بود و هر کسمشنگی ازش ایراد بگیره مادرش رو بچه های شهوانی از کس تلمبه بزنن
دمت گرم داداش
یه داستانه خوب اینجا خوندیم
بازم بنویس

0 ❤️

316486
2012-04-13 20:06:34 +0430 +0430
NA

خیلی ادم کثیفی هستی !به تمام کاربرهای اینجا توهین خیلی زشتی کردی که منم بعنوان نفر اخر باید بگم از شهوانیان خارج مایه نمیگذارم از همین بچه ای اینجا خایه میگذارم به اونجای خانم والده خودتون که برای محو کردنش کافیه !بنظر نویسنده داستان میایی !از اعلام خروج جناب ماکس خاطرم مکدر شد

0 ❤️

316487
2012-04-14 03:41:40 +0430 +0430
NA

عادت ندارم نظر بدم
ولی راستش تاثیر گذار بود . . .مخصوصا برای من که بدجور ضربه خوردم . . .
ایشالا موق باشی . . .
به دخترا و پسرای خیابونی اعتماد نکنید . . .

0 ❤️

316488
2012-04-15 12:41:19 +0430 +0430
NA

سلام من آرش هستم(نویسنده بخشی از زندگیش)من الان 16سالمه و به کمک دو نفر از دوستام بعد از 6ماه تونستم از فکر پرستو بیام بیرون دلیل نوشتن این داستان هم این بود که به تازگی از تهران امدن اصفهان و خاطرات داره برام تداعی میکنه و نیاز به هم دردی داشتم.
و خیلی تشکر می کنم از افرادی که نظر دادن و مخصوصا داستان حسنک که همه افکارات رو از روی داستان به بیراهه برد…!

0 ❤️

316489
2012-04-15 12:58:14 +0430 +0430
NA

راستی اون داستانی که یکی از کار بران نام برد مال من نیست!

0 ❤️

316490
2012-04-22 00:07:12 +0430 +0430

تخمی بود ادامه نده . . . . . . . .
بچه کونی اینجا نوشته زیر 18 سال ممنوع. کله کیری 5 بار تو بغل یکی دیگه خوابیده بود ولی تا تو رو دید منقلب شد و گریه کرد و بعدش رفتی پیشش و کردیدش؟ همین؟ کیرم رو حواله بچه ها نمیکنم ولی بچه جلقو دیگه این طرفا نیا. دیگه ننویس. دیگه نیا. برو بچه جون درساتو بخون. اگه اون گربه صفته تو کونی صفت هستی. برو دیگه نیا. ننویس آفرین.

0 ❤️




آخرین بازدیدها