آفتاب مهتاب ندیده (۱)

1400/09/02

_نفهمیدی طرف کی هست؟
_نه، فقط شنیدم که مامانم به آقاجونم میگفت خواهرش زنگ زده واسه خواستگاری و چقدر اصرار کرده که قبول کنن.
_خب آقاجونت چی گفت؟
_کلی تعریف کرد که چقدر خانواده خوبین و پسره کارِ درست حسابی داره و از این حرفا…
پریسا قر به گردنش داد و ادای منو درآورد: و از این حرفا.
مریم با دستش زد تو سرش و گفت: بیا! آخرش این زودتر من شوهر کرد. بعد من هنوز معطل این وحیدِ کصکشم که امروز فردا میکنه.
خندیدم و گفتم: بابا هنوز چیزی معلوم نیست شوهر کجا بود؟
زد پس کلم و گفت: آخ آخ که چقدم تو بدت میاد.
معلم که اومد تو کلاس برگشتیم سرِ جامون و بحث نصفه موند.


ظرفای ناهار و که شستم میخواستم برم تو اتاق که آقاجون صدام زد. دوزاریم افتاد که میخوان راجع به خواستگار دیروزی باهام حرف بزنن.
_بله آقاجون؟
_یه دو دقیقه بیا چند کلام باهات حرف دارم.
رفتم کنارش نشستم. مامانمم چایی بعد ناهار آقاجون و آورد و اونور نشست.
_ببین بابا، به قول شما امروزیا بحثو قِرش نمیدم.تو دیگه ماشالا دختر بزرگی هستی و واسه خودت خانومِ حسابی شدی. پس یه راس میرم سر اصل مطلب، خانواده صفایی دیروز واسه علی‌رضاشون زنگ زدن خواستگاری. خودت فکر نکنم بشناسی همسایه قدیمِ عزیز خانوم بودن. آدمایِ درست و آبرودارین. باباش هم راست بازار حجره فرش داره منم دیروز رفتم پرس و جو کردم همه از دم تعریف پسرشو کردن. رضاهم رفت محل کارش پرس و جو کرد. از هر نظر مناسب ازدواجه تو چی میگی بابا؟ نظرت چیه؟
از خجالت خون دویده بود تو صورتم و روم نمیشد به آقاجون نگاه کنم تاحالا اصلا این حرفارو باهام نزده بود. رضا که جلو تلویزیون دراز کشیده بود گفت: آقاجون داری ازش میپرسی نظرش چیه؟ خب معلومه باید بدیمش به پسره بره، بهتر این داماد گیرت نمیاد دیگه.
مامانم گفت: وا! خب زوری که نمیشه دادش به کسی. بعد رو به من ادامه داد: تو مولودیِ عزیز خانوم دیدنت مادرش میگفت همون اول شیفته سنگینی و نجابت دخترت شدم به دلم افتاد که عروسِ خودمه. همه تایید کردن فقط مونده نظر خودت.
_من…چی بگم…من…
سرمو بیشتر بردم تو یقم و گفتم: هرطور…هرطور خودتون صلاح میدونین.
آقاجون خنده ای کرد و چاییشو ریخت تو نعلبکی و گفت : مثل اینکه کم کم باید آماده عروسی بشیم.


مریم با دهن باز نگام میکرد و وقتی حرفام تموم شد گفت: علی رضا صفایی؟
بابا اینکه دوستِ وحیده میشناسمش.
با مشت زد تو بازوم. _کله کیریِ خوش شانس! پسره خیلی قشنگ و خوشتیپه!
چادرمو کشیدم بالا که گلی نشه و پرسیدم : واقعا میگی؟
_آره بااابااا. دوسه باری با وحید دیدمش کم خاطر خواه نداره پسره.
ته دلم خیلی خوشحال شدم و ذوق کردم. پس واقعا شانس بهم رو کرده بود
پریسا پرسید: تو ندیدیش تاحالا مگه؟
_ نبابا فقط مادر و خواهرشو دیدم.
تو پیچ بعدی کوچه مریم ازمون جدا شد پریسا گفت: عاطی یچی بپرسم راستشو میگی؟
_اوهوم.
_واقعا میخوای ازدواج کنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
_اولا اینکه الان به خواستن و نخواستن من نیست. مورد خیلی خوبین آقاجونمم میگه دختر خوب و باید زود شوهر داد بره. بعدشم دیگه واقعا از این همه محدودیت خسته شدم پری! اول باید فیلتر مامانمو رد کنم بعد اون آقاجونم آخر همه هم باید به رضا جواب پس بدم که از همه بدتره! میخوام راحت باشم، برا خودم باشم، یکم آزادی داشته باشم… خسته شدم دیگه. نگا الان فاطمه ازدواج کرد رفت برا خودش .
_یعنی بخاطر محدودیت میخوای ازدواج کنی؟ نمیخوای دیپلم بگیری حداقل؟ کنکور بدی؟ ببین من این حرفارو به مریم و بقیه نمیزنم چون همینجوریشم از خداشونه ازدواج کن و زندگی و پیشرفت و فقط تو اینچیزا میبینن…ولی تورو میشناسم، بابا ما هنوز سنی نداریم ۱۶ سالمونه درسته تو این شهر با این سنمون الانشم خوب موندیم ولی نمیخوای یکم دیگه صبر کنی؟
_خودتم خوب میدونی خانواده من اندازه تو روشن فکر نیستن. عمرا بذارن برم دانشگاه بعدشم الان نصف کلاس مگه ازدواج نکردن؟ درسمم میخونم کم کم.
پریسا سری تکون داد و گفت: هرجور راحت تری… خودت میدونی خوشبختیت آرزوی منه حالا هرچی که بشه.
مراسم خواستگاری به چشم برهم زدنی گذشت. برای خواستگاری انقدر استرس داشتم و خجالت میکشیدم که چادرمو تا بینیم کشیده بودم پایین. موقعی که قرار شد تو اتاق صحبت کنیم دستام یخ شده بودن و میلرزیدن. بیشتر هم اون حرف زد برخلاف من که دو کلمه حرف زدم خیلی رو دار و سرزبون دار بود.
مریم راست میگفت. علی‌رضا واقعا از نظر ظاهر خوب بود! البته بیشتر جذاب بود تا قشنگ. هیکل متناسبی داشت و ابروهای مشکی کشیده. خیلی کمتر از ایناهم باعث میشد دلِ بی جنبه ی پسر ندیدم به لرزه دربیاد و شبا با فکرش بخواب برم.
پنجشنبه ی هفته ی بعد برای بله برون اومدن. من تو اتاق بودم تا مهریه رو تعیین کردن و حرفارو زدن و تاریخ هارو معلوم کردن .بعد مامان علی رضا اومد دنبالم و باهم از اتاق بیرون رفتیم. کف دستام عرق کرده بود و چادر سفیدم تو دستم مچاله شده بود من و با فاصله کمی از علی رضا نشوندن که باعث شد ضربان قلبم بره رو هزار…
مامانم و فاطمه تند تند یه سفره عقد جمع و جور چیندن و صیغه محرمیت ۲۰ روزه بینمون خوندن تا کارای عقد و عروسی و بکنیم از نظر رفت و آمد راحت باشیم.
تقریبا همه ی فامیل رفته بودن که مامان و خواهر علی رضا براهم چشم و ابرو اومدن. مامانش رو به آقاجونم گفت: این دوتا جوون یه بار بیشتر نتونستن باهم صحبت کنن. الانم که محرمن. اگه شما اجازه بدین و صلاح بدونین برن تو اتاق دو کلمه باهم صحبت کنن بیشتر همو بشناسن.
آقاجون معلوم بود که تو رودربایسی گیر کرده یکم این پا و اون پا کرد و اجازه داد ولی گفت :اگه به چند دقیقه ست که حرفی نیست… برن صحبتاشونو بکنن.
خانوم صفایی دست من و علی رضا و گرفت و به طرف اتاق هدایت کردو گفت : چشم زود حرفاشونو میزنن.
و من و که از خجالت مثل یه تیکه گوشت سرد بودم داخل اتاق هل دادو علیرضا هم پشت سرم اومد و برخلاف خواستگاری دور بست.
رفت روی زمین نشست و به من که عین چوب خشک وسط اتاق وایساده بودم گفت: عه! چرا وایسادی؟ بیا اینجا بشین.
و با دست کنار خودش اشاره کرد.
زانوهای لرزونمو تکون دادم و با فاصله بیشتری چیزی که نشون داده بود نشستم. سری تکون داد و خنده ای کرد و گفت: چرا انقدر دور نشستی آخه؟
و خودش بهم نزدیکتر شد .
_ببین من میدونم همه این کارایی که میکنی از خجالت و حجب و حیاته که خیلیم عالیه. نشون میده چه دخترِ پاک و خوبی بودی.ولی از من نباید خجالت بکشی… نگا من الان بهت محرمم، قراره ازدواج کنیم. هرچی زودتر راحت بشی به نفع خودته کمتر اذیت میشی.
بریده بریده گفتم: ببخشید…آخه…آخه…دست خودم نیست. تاحالا با یه پسر هم صحبت نشده بودم.
_میدونم. ولی من دیگه یه پسر نیستم. قراره شوهرت باشم بخاطر من سعی کن باشه؟
بعد سرشو کج کرد و بهم چشمک زد که باعث شد دلم بریزه و یه مایع گرن تو بدنم پخش بشه و منو پر از حسای خوب و ناشناخته بکنه.
ناخوداگاه لبخندی زدم و گفتم : باشه.
_آ…نگا بالاخره خندید…خوشگلی وقتی میخندی خیلی قشنگتر میشی.
قلبم گنجایش این همه حس خوب رو نداشت و خودش و دیوانه وار به قفسه سینم میکوبید. خوشگلم؟ تاحالا هیچکس بهم نگفته بود قشنگم. حس خوبِ اینکه برای یکی زیبا بودم… خندیدنم براش مهم بود!
انقدر ذوق کردم که خندم بیشتر شد و چادرمو بیشتر کشیدم تو صورتم و سرمو انداختم پایین.
از زیر چادر حرکت دستشو دیدم که یواش بالا آورد و چادر و از سرم برداشت و پایین انداخت. جفتمون سکوت کرده بودیم و فقط صدای نفسای نا منظم من بود که میومد به چشماش نگاه کردم که میخ صورت من شده بوددستش که به شالم رسید ناخوداگاه یکم خودمو عقب کشیدم و به در نگاه کردم.
_عاطفه!
اسممو انقدر قشنگ صدا زد که از خود بیخود دوباره نگاهمو دوختم به چشماش.
_نترش عاطفه… هیچکس تو نمیاد. بعدم گیرم که بیاد مگه کار خلافی میکنیم؟
خانومِ خودمی.
آروم شال و از دور گردنم باز کرد و از سرم انداخت. سینم از هیجان زیاد بالا پایین میشد. شستشو از زیر چونم کشید تا لاله گوشم. جای دستش رو پوسم گز گز میکرد. بهم نزدیکتر شد طوری که نفساش تو صورتم پخش میشد. داغ کرده بودم‌. بین پاهام حس غلغک میکردم.
صورتشو بهم نزدیکتر کرد و لبای داغشو روی چشم راستم گذاشت. نفسم حبس شد. دیگه ضربان قلبمو احساس نمیکردم.
کمی مکث کرد و صورتشو برد عقب تر و بینیشو به بینیم مماس کرد و با دستاش به کمرم جنگ انداخت و نالید: عاطفه…

ادامه...

نوشته: ساحل


👍 11
👎 3
22501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

844111
2021-11-23 02:20:36 +0330 +0330

قشنگه لطفا بقیش رو هم بنویس و یا اگر هم ننوشتی حداقل برای من بفرست

0 ❤️

844202
2021-11-23 14:08:41 +0330 +0330

ساحل جلسه اول کس و کون ب باد ندی.

0 ❤️

844248
2021-11-23 20:18:42 +0330 +0330

یه تیزر تو تلویزیون پخش میشه در مورد رمان (این کتاب را تنها بخوانید) اگه درست گفته باشم البته!
یاد اون افتادم 😂

0 ❤️




آخرین بازدیدها