تمایلات من (۱)

1402/07/12

سلام

محتوای داستان شامل تابو شکنی هست اما
به هیچ وجه هدف ترویج سکس با محارم نیست
هرکس این سبک رو دوست نداره نخونه
تا آخر دنبال کنید
داستان طولانیه و در چند فصل ادامه پیدا میکنه

من مهران 20 سالمه. مهرانا تقريبا يك و سال نيم از من كوچكتره. سينا هم ده سالشه. ما يك خانواده 5 نفري
هستيم كه در يكي از مناطق مركزي تهران زندگي مي كنيم. پدر و مادرم شاغل هستند و وضع مالي ما نزديك به
متوسطه .خانواده خوبي هستيم شايد تنها چيزي كه گاهي وقتها همه اعضاي خانواده رو آزار ميده تفاوت فرهنگ
و سنت نسلي كه ما در اون بزرگ شديم با نسل دهه پنجاه و شصت و هفتاد كه پدرو مادرم در اون رشد كردن
باشه. طوري كه گاهي وقتها حرف همديگه رو خوب درك نميكرديم.
طي چند سال دوران قبل از دانشگاه از بين ده دوازده دوست دختري كه داشتم موفق شدم سه تاشون رو از
ناحيه كون مورد لطف و عنايت قرار بدم نفر چهارمي رو كه خواستم از كون بكنم گفت از عقب نميده و از جلو
بكن .پرده نداشت ولي من از هر دوناحيه كردمش و بي خيال كونش نشدم. در كل من عشق كون بودم.به خاطر
تنگيش. داغي توش و حرارتش و از همه مهمتر ميشد بدون ترس بريزي توش.
نميخوام مثل خيلي ها از قد و وزن و بدنسازي بگم. من قيافه متوسطي داشتم نه زشت بودم و نه خوشگل. هيكل
معمولي هم داشتم ولي چيزي كه باعث جذب دخترهاي هم سن و سالم به طرف من ميشد خوشتيپ گشتن و
لباس پوشیدن و زبان چرب و نرمم بود كه خوب بلد بودم مخ بزنم.
مهرانا ولي دختر بسيار خوشگل ، جذاب و زيبايي بود. چشم هاي درشت و ابروان مشكي ،صورت سفيد ، لبهايي
كه نياز به پروتز نداشت و دندان هاي سفيد و يك دستش كه وقتي مي خنديد زيبايي صورتش رو چند برابر ميكرد
. كمر باريك بود و هيكل و سينه هاي بسيار ميزون و پري داشت.انصافا دختر خوش هيكلي بود. از همه خوش
فرم تر كونش بود كه حسابي برجستگيش هم تو شلوار خونگي و هم تو لباس بيرونش خودنمايي ميكرد. مانتوهاي
تنگي هم كه مي پوشيد اين برجستگي كونش رو بیشتر نشون ميداد. گاهي وقتها تو خونه وقتي راه ميرفت لرزيدن

سينه ها و كونش ته دلمو مي لرزوند و كيرم تكون ميخورد ولي خب همه چيز مهرانا براي من ممنوع بود و همين
باعث ميشد اصلا بهش فكر نكنم… سينا داداشم اعتراف ميكنم كه از من خوشگلتر بود. با اينكه فقط ده سالش بود
هر روز خوشگل تر از ديروز ميشد. موهاش فرفري شده بود و چشمهاش روز به روز روشن تر ميشد.كمي هم بور
شده بود. ميدونستم بزرگ بشه خوشگل ترم ميشه وميتونه كلي دوست دختر داشته باشه…هميشه حواسم بهش بود.
ميدونستم توي دوران راهنمايي و دبستان بين پسرها كون كونك بازي زياده نميخواستم سينا توي اين راه بيافته
در كل من هم مثل خيلي از مردم آدمي بودم كه حسابي هواي خواهر و برادرمو داشتم كه كسي نگاه چپ بهشون
نكنه ولي خودم رو مستحق هر چيزي از جمله دختر بازي ميدونستم. من هم مثل خيلي ها معتقد بودم دختري
كه سالم باشه با پسر جماعت دوست نميشه پس اينهايي كه من با اونها دوست شدم و كردمشون پس حتما
خودشون هم ميخواستن و اينطوري رفتار خودمو توجيه مي كردم.
دوران پيش دانشگاهي رو تازه شروع كرده بوديم كه مادرم زمزمه هاي نامزد كردنم با دختر خاله ام رو يواش
يواش وسط مي كشيد . ميگفت اون بهت علاقه داره .وضع ماليشون هم از ما بهتره ميتونه آيندت رو تضمين كنه.
تا از دستت نرفته موافقت كن بريم خواستگاريش چند سال نامزد باشين تا درس جفتتون تموم بشه بعد هم ازدواج
كنين.
مهسا دختر بدي نبود مثل من نه زشت بود نه زيبا متوسط بود چند ماهي به همراه مهرانا كلاس ايروبيك مي رفتند
.فقط پولدار بودند يه خواهر كوچكتر از خودش هم داشت كه به طعنه به مادرم میگفتم حتما محبوبه هم براي
سينا در نظر گرفتي. قصد نامزدي يا ازدواج با مهسا رو نداشتم. چون خانواده زن سالاري بودن و مي ترسيدم بعد
از ازدواج مثل شوهر خالم بشم غلام و كنيز مهسا. براي همين بهانه زياد مي آوردم.البته پدرم هم زياد موافق اين
ازدواج نبود و معتقد بود تو هر خونه اي مرد بايد بزرگ و مدير خونه باشه.
طعنه هاي چندين ساله مادرم به بابام بابت اينكه كارمندي بيش نيست و زندگي يكنواختي كه بابت پيشرفت
كردن داشتيم و عدم ريسك پذيري پدرم بابت افزايش سرمايه زندگیش باعث شد من پیشرفت به صورت پلكاني

و يواش يواش مثل پدرم را بي خيال بشم و تصميم بگيرم براي ساختن زندگي آينده ام دست به ريسك هاي
زيادي بزنم. دوست نداشتم قلك وار پول جمع كنم و مي خواستم قبل از بيست سالگي خودمو جمع و جور كنم.
شدم و چند Qnet براي همين تو همون دوران پيش دانشگاهي به پيشنهاد يكي از همكلاسي هام عضو شركت
روز بعد هم مهرانا رو عضو كردم و ظرف يك ماه دو تا از دوست دختراي سابقم رو كه نتونسته بودم بكنمشون
عضو كردم. هدفم اين بود هم زير مجموعه خودمو بيشتر كنم و هم همچنان رو مخشون كار كنم بلكه بتونم اونجا
بكنمشون.
اينجوري بود كه توسط يكي از همكلاسي هام به اين شركت معرفي شدم. Qnet جريان عضو شدنم تو شركت
قبل از اون پژمان ، همون همكلاسيم يك هفته بود كه مدام در مورد كار و نحوه پول درآوردن با من صحبت
ميكرد. وقتي قبول كردم حرف هاي مسئولين شركت رو بشنوم يك روز منو به محل شركت برد.
محل شركت در پرديس بود اون روز وارد يك آپارتمان مسكوني تازه ساز چهار طبقه شديم كه انگاري توي اين
آپارتمان فقط ما بوديم و طبقات ديگه خالي بود و هنوز كليد نخورده بود. تو اون واحد دختر و پسرهاي زيادي
وجود داشتند كه انگاري همه عضو بودن و اين منو دلگرم كرده بود. آرمان و نيما ليدر گروه بودند. اون روز كلي
برام صحبت كردند و روزهاي بعد سمينارهاي دكتر محمود معظمي و دكتر آزمنديان برام پخش كردن و بحث هاي
تكنولوژي فكر و موفقيت هاي مالي و هدفمندي را مطرح كردند تا اينكه قانع شدم ميتونم تا مدتي ديگه خودمو
حتي از نظر مالي به پدرم برسونم و بهش ثابت كنم كه دنيا بر پايه تكنولوژي استوار شده و دوره آنها ديگه گذشته
بود . براي ثبت نام در سايت FM و جور ديگه اي بايد پول درآورد و پيشرفت كرد. تنها مشكل موجود فالو مالي يا
و خريد نياز به پول داشتم كه من هم پولي در بساط نداشتم. بدبختي خريد همبستگي به قيمت دلار Qnet
داشت كه بالاي 4000 هزار تومان شده بود و پولي نزديك به ده ميليون تومان نياز داشتم . از پدرمم كه نمي تونستم
بگيرم چون اولا مخالف افكار من و ريسك كردن بود و دوما اگه مي فهميد ميخوام چيكار كنم حتما اجازه ثبت نام
و خريد نميداد.

تمام دارايي خودمو جمع میکردم هم 6 ميليون بيشتر نمي شد … وقتي همه راه ها رو به روي خودم بسته ديدم
و داشتم پشيمون ميشدم آخرش آرمان كه يكي از ليدرهاي گروه و از بچه مايه دارهاي شهرك غرب بود به من
گفت كه در مقابل گرفتن سفته و تعهد مالي ميتونه بقيه مبلغ خريد كه 4 ميليونه رو به من بده تا من بتونم عضو
شركت بشم و بدين ترتيب از بانك به مقدار كافي سفته خريدم و داخلش رو طبق خواسته آرمان پر کردم و به
آرمان دادم و عضويت من تكميل شد.
3هفته از عضويت من در شركت گذشته بود. موضوع رو كاملا از پدر و مادرم پنهان كرده بودم. توي اين سه
هفته با اكثر بچه هاي گروه آشنا شده بودم. رفتارشون با عضوهاي جديد كاملا گرم و دوستانه بود.طوري كه انگار
چند سالي هست منو ميشناسن . منو با اسم كوچيك صدا میزدن. جو بسيار شادي تو گروه حاكم بود… اصلا
احساس غريبي نميكردم. تلاشم اين بود كه بچه هاي جديدي رو از طريق تلگرام و اينستاگرام عضو كنم. تو سايت
هاي مختلف عضو شدم تا تبليغاتي در مورد بازاريابي شبكه اي داشته باشم. آرمان مي گفت چون ما به دولت ماليات
نمي دهيم اونها با چنين شركت هايي مخالف هستند.
گذشته بود دو دل بودم مهرانا رو بيارم تو گروه يا نه…يك مقدار جو بيش Qnet تقريبا يك ماه از عضويت من در
از حد اونجا آزاد بود البته اونجا خواهر و برادر هم ديده بودم. پسردايي و دختر خاله هم ديده بودم ولي بزرگترين
مشكل اين بود كه نه من پول داشتم نه مهرانا. حتي موضوع رو با خود مهرانا هم مطرح كرده بودم. دوست داشت
بياد ولي پولشو نداشت. آخرش موضوع رو با آرمان و نيما مطرح كردم.فكر ميكردم آرمان ميتونه كمكم كنه
همينطوري كه من عضو شدم و سفته و تعهد مالي دادم مهرانا رو هم عضو كنه ولي اين بار خيلي سفت و سخت
تر بود اولش قبول نمیکرد میگفت تو خودت به من بدهكاري … ولي چند روز كه روي مخش رفتم بالاخره قبول
كرد و به من گفت هر چقدر پول داره بگو بياره مابقي رو اگه زير 5 ميليونه من ميدم در عوض بابت برگردوندن
پولم يا چك ازش ميگيرم يا سفته.

يادمه اولين باري كه مهرانا رو به محل تجمع گروه تو پرديس بردم آرمان با تعجب مهرانا رو نگاه كرد و گفت
خانم مهدوي شما هستين؟. اين بار اين من بودم كه چشمام چهارتا شده بود. اولش فكر كردم اين دو تا همديگه
رو قبلا ديدن و با هم آشنا هستن ولي خوب چرا مهرانا رو خانم مهدوي صدا كرد؟. يكي دو دقيقه بعد با ادامه
مراسم آشنايي و معارفه متوجه شدم آرمان مهرانا رو با يه بازيگر به نام هستي مهدوي اشتباه گرفته.
تا حالا نه اون بازيگر رو ديده بودم و نه اسمشو شنيده بودم. آرمان انگاري پرزنت مهرانا يادش رفته بود و مدام با
خنده در مورد شباهت مهرانا با اين بازيگره ميگفت. حتي از من پرسيد كه آيا با اين خانم بازيگر فاميل هستيم يا نه
كه من ديگه داشت اعصابم خورد میشد. اون روز آرمان و دو تا از دخترهاي گروه به نام سوگند و بيتا، مهرانا رو
پرزنت كردند . موقع برگشت به خونه سوار پرايد پژمان شديم كه همكلاسي خودم بود . فردای اون روز هم مهرانا
براي خريد 2 ميليون بيشتر نداشت. آرمان قبلش گفته بود ميتونه تا زير 5 ميليون كمك كنه و بقيه اش رو بايد
خودتون جور كنيد ولي اون روز خيلي راحت 8 ميليون كمبود پول رو خودش پرداخت كرد و يك مقدارش هم
زنگ زد به داداشش ريخت به حسابش وچون چك نداشتيم مهرانا مثل من سفته خريد و بهش داديم…
آرمان هنوز موقع ديدن مهرانا اون رو خانم مهدوي صدا ميكرد و مي خنديد. قضيه وقتي براي من جدي شد كه
نيما هم از اين شباهت گفت. همون روز موقع برگشت به خونه كنجكاو شدم ببينم اين بازيگره كيه كه من تا حالا
حتي اسمش رو هم نشنيده بودم. البته من بيشتر بازيگراي قديمي زن ايراني رو مي شناختم ولي اينو نديده بودم
حتي مهرانا هم اين بازيگره رو نميشناخت. به خونه كه رسيدم رفتم پاي نت تو گوگل و قسمت تصاويرش سرچ
كردم هستي مهدوي. وقتي اينتر زدم ديدم اوهههههههههههههههههههه اين دختره چقدر شبيه مهراناست .خشكم
زد و به آرمان حق دادم از شباهت مهرانا به اين دختره بگه. اون لحظه من نميدونستم مهرانا شبيه اونه يا اون
بازيگره شبيه مهراناست. فقط مي خنديدم هي واي واي ميكردم و مهرانا رو صدا ميكردم. پس از بررسي دقيق تر
هر دو چهره به اين نتيجه رسيدم كه 80 درصد قيافه مهرانا شبيه اين بازيگره هست. يا قيافه اين بازيگره شبيه
مهراناست و البته تفاوت هايي هم تو صورت مهرانا با اون دختر بازيگره وجود داشت كه البته زياد به چشم نمي

اومد. زماني اين شباهت بيشتر ميشد كه عكس هايي تو سن پائين تر اين بازيگره رو نگاه ميكردم. تو اينترنت
19 ساله بوده كاملا شبيه مهراناي ما بود. -نوشته بود 26 سالشه ولي زماني كه 18
به هر حال وقتي مهرانا اومد عكس ها رو كه نشونش دادم دستاش رو جلوي دهنش گرفت و جيغ كوتاهي كشيد
و زد زير خنده. از من خواست پا بشم اون بشينه رو صندلي و هي مثل من واي واي ميكرد. مهرانا هم تو هنگ
بود. رفتم پائين عكس هاي روي فلش رو به پدر و مادرم نشون بدم مادرم تا توي تي وي ديد اولش شوكه شد و
باور نميكردم و ميگفت برداشتي فتوشاپش كردي اين خود مهراناست و بابام هم از دستم شاكي شد. سينا هم
مي گفت اين آبجي مهراناست. ديدم اينجا ضد حال خوردم . بهشون گفتم شماها ديگه كي هستين برگشتم تو اتاق
خودم.
اون روز هم من تو شوك بودم هم مهرانا. منم از اون موقع واسه خنده مهرانا رو تو خونه هستي صدا ميزدم كه
بابام شاكي ميشد. البته باور كرده بود كه اون دختره يك نفر ديگه بوده ولي بازم دوست نداشت مهرانا رو با اسم
هستي صدا بزنم.
ياد آرمان افتادم كه همون روز اول مهرانا رو با هستي مهدوي اشتباه گرفته بود . آرمان 37 سالش بود و متاهل
بود و قيافه و هيكل مردونه اي داشت. ولي بسيار شوخ طب بود و با اعضا خيلي شوخي و خنده ميكرد كه ميدونستم
اين هم جز سياست هاي شركت هست. نيما هم پسر عموي آرمان بود كه هم سن و سال من بود و البته خوشتيپ
و با كلاس.
اكثر بچه هاي گروه مال مناطق غرب تهران بودند. سوگند از تهران سر بود. آرمان و نيما بچه شهرك غرب بودند.
سعيد يكي ديگه از بچه هاي گروه از شهرك اكباتان اونجا مي اومد. امير رضا از كرج مي اومد. همه يك هدف
داشتيم و آن پولدار شدن در كمترين زمان ممكن بود.

يك هفته بعد ميترا و نسترن كه از دوست دختراي سابقم بودن رو عضو گروه كردم اونها وضع ماليشون بد نبود
و راحت وارد گروه شدند.
رابطه من با اونها كم شده بود و در حقيقت ديگه دوست دخترم نبودند ولي باهاشون همچنان در ارتباط بودم.
البته موفق به كردنشون هم نشده بودم چون يه جورايي قصد تيغ زني منو داشتن و منم دم به تله نمي دادم. در
عوض به جاي اين دو نفر مرتضي يكي ديگه از همكلاسي هام مدتي بود منو با رفيق دوست دخترش الميرا آشنا
كرده بود كه حداقل براي كردن بد نبود . اهوازي بودن و پوست سبزه اي داشت… ارتباطمون در حد بيرون رفتن
بود و هنوز به لب گرفتن هم نرسيده بود چه برسه بخوام بكنمش.
تقريبا دو ماه از عضويت من تو شركت كيونت گذشته بود . يك روز تو تلگرام ويندوز كامپيوترم فعال بودم تمام
تلاشم اين بود بتونم دوست ويا آشنايي رو براي عضو كردن پيدا كنم كه ديدم از يك شماره ناشناس يه پيام برام
اومده … بازش كردم ديدم نوشته : سلام خواهرت خيلي چاقاله ميدونستي؟
اولش فكر كردم طرف اشتباه گرفته . بهش گفتم داداش پيامتو اشتباه فرستادي…چند لحظه بعد دوباره پيام داد
چيه بهت برخورد بهت گفتم خواهرت چاقاله؟
دوباره نوشتم اولا خواهر ندارم كه به من بر بخوره دوما لطفا مزاحم نشو كار دارم.
داشتم با يكي از دوستام در مورد كار و شركت تو تلگرام حرف ميزدم كه دوباره پيام داد:
ولي خواهرت كون بيستي داره. خيلي ها دنبالش هستند.
اين بار جوابشو ندادم ولي ول كن نبود و پيام داد:
انگاري يكي از بچه هاي كلاستون ميخواد از عقب بزنه توش…
ديدم داره كس شعر ميگه بهش گفتم بذار بزنه. تو نگران ننه خودت باش…

بلافاصله جواب داد خوب تو كه غيرتي نيستي از اول میگفتی زيرآب زني نكنيم تا طرف بندازه تو كون خواهرت…
داشتم از دست اين مزاحمه كلافه ميشدم بهش گفتم كس خل من خواهر ندارم.
داشتم مي رفتم سمت پنجره بلاك كردن كه پيام داد مگه مهرانا خواهر تو نيست؟
يهو كاملا هنگ كردم. چشمام روي صفحه مانيتوري كه تلگرام روي اون نصب كرده بودم خبره مونده بود. خونم
داشت به جوش مي اومد. اسم مهرانا انگاري مدام تو گوشم تكرار ميشد. گروه تلگرامي كه توش بودمو رها كردم و
در حالي كه دستام تعادل نداشت. نوشتم:
مادرجنده لاشي تخم داري بگو كي هستي بيام شلوار مادرتو در بيارم كس كش.
فحش هاي منو به خودم حواله داد و گفت يك نفر ديگه داره از كون خواهرت عكس ميگيره بعد تو ميخواي
شلوار منو دربياري.
بعد هم پشت سر هم نوشت تو كه خواهر نداشتي ننت يهو زائيد؟
مدام تهديدش مي كردم كه مادرت گائيدس تخم داري بگو كدوم خري هستي…
حالا اين من بودم كه پيام مي فرستادم و اون جواب نميداد.
وقتي كه از جواب دادنش نا اميد شدم خواستم تلگرامو ببندم كه دوباره پيام داد و نوشت:
اگه منطقي هستي ادامه بدم وگرنه فحش به من بدي ديگه چيزي نميگم.
در حاليكه سعي ميكردم آروم باشم نوشتم اسم خواهر منو از كجا ميدوني؟ تو كي هستي؟ اگه بفهمم كي هستي
كونتو پاره ميكنم.
از اين شكلك خنده چند تا فرستاد و نوشت من دارم بهت خوبي ميكنم تو فحش ميدي.

بعد هم بلافاصله نوشت چهارشنبه هفته پيش يكي از بچه هاي كلاستون داشت با موبايلش از كون خواهرت تو
راه مدرسه عكس و فيلم ميگرفت.
ديروز هم داشت همين كار رو ميكرد . من مطمئن هستم ميره با عكس هاي خواهرت جق ميزنه. البته پسره از
اون بكن هاست حواست به خواهرت باشه كونش آكبند بمونه…
بعد هم دوباره شكلك خنده فرستاد برام.
بدجوري با اين حرفش حرصم گرفته بود. به تلگرام لعنت مي فرستادم كه شرايطي فراهم كرده هر كسي راحت
مياد توش توهين ميكنه و ميره
بهش گفتم توي كوني هم دست كمي از اون مادر كوني نداري اسم اون مادر جنده رو بگو…
هر كاري كردم نگفت. بازم كلي فحش بارش كردم و خواستم بلاكش كنم كه ديدم شايد راست بگه و بعدا بتونم
ازش حرف بكشم . براي همين بي خيال بلاك شدمو تلگرامو بستم.
اعصابم به شدت خورد بود. شماره اي كه با اون به من پيام داده بود اصلا آشنا نبود. نميدونستم حرفاي اين
مرتيكه راسته يا دروغ ولي از بچه هاي كلاس ما هر كاري بر مياد.
بدبختي دبيرستاني كه مهرانا توش درس مي خوند دقيقا با ما تعطيل ميشدن و اين باعث دختر بازي خيلي ها
ميشد.گيج بودم اين پسره اسم مهرانا رو از كجا ميدونه. شماره منو چطوري داره. حدس ميزدم آشنا باشه. همون
لحظه تلگرامو باز کردم و از توش شماره ناشناس رو برداشتم و زنگ زدم. هر چي زنگ زدم خاموش بود.
نيم ساعت بعد هم بلند شدم رفتم بيرون از باجه تلفن به همون شماره ناشناس زنگ زدم بازم خاموش بود.
برگشتم خونه غرق در تفكر بودم. تمام بچه هاي كلاس رو تو ذهنم آوردم و اخلاقشون رو مرور كردم . متاسفانه
بيشترشون شرايط دختر بازي رو داشتن. عقلم به جايي نميرسيد.

همچنان تو اتاقم بودم و سرم تو كتابم بود ولي فكرم مشغول بود. حتي خواستم دهن مهرانا رو سرويس كنم كه
ديدم اون گناهي نداره…
چون مطمئن بودم خبر نداره دارند از كونش تو مانتوي مدرسه عكس ميگيرند…
عصري مهرانا و سينا از پارك برگشتند. پدر و مادرم هم اومدند. همچنان اعصابم خورد بود. اون شب هر بار
تصادفي كون لرزون مهرانا رو كه چند وقتي بود هستي صداش ميزدم تو شلوار نازك خونگي مي ديدم با خودم
ميگفتم اين يارو كه با عكس كون مهرانا از روي مانتوي مدرسه اش جق ميزنه اگه اين كون رو تو اين شلوار نازك
يا لخت ببينه چيكار ميكنه…
خودمم شك نداشتم پسره عكس ها رو براي جق زدنش ميخواد وگرنه عكسي كه از پشت سر بندازن به چه
دردي ميخوره…
همش دعا مي كردم اين جريان سركاري باشه. اصلا حس و حال نداشتم. كاشكي مي تونستم اين جريان رو مثل
سوال امتحاني تو همون لحظه حلش ميكردم و همه چيز تمام ميشد ولي متاسفانه اين جريان نمی تونست به راحتي
حل بشه و زمان بر بود و روي اعصاب من حتما تاثير منفي مي گذشت.
اون شب كم حرف شده بودم مادرم اينو فهميد و ازم سوال كرد ولي جوابشو ندادم. مهرانا هم اومد كنارم رو مبل
نشست و با خنده ازم پرسيد چي شده. بهش گفتم با بچه ها دعوام شده. پرسيد با بچه هاي گروه ؟ گفتم با بچه
هاي كلاس.
بيچاره مهرانا روحش هم خبر نداشت دارن به خاطر كونش جق ميزن.
شب درست و حسابي نتونستم بخوابم .حتي صبح زودتر از وقت كلاس از خواب بيدار شدم. نهايتا براي اينكه
بتونم زودتر اين قضيه رو تموم كنم و اعصابم به حالت نرمال برگرده تصميم گرفتم برم سر كلاس وقتي همه جمع

هستند و دبير نيست يه فحش ناموسي بكشم و بگم كدوم مادرجنده و خواركسده اي ديروز تو تلگرام به من پيام
ميداد. تا بلكه طرف به خاطر فحش هايي كه خورد عكس العمل نشون بده و بفهمم اين يارو كي بوده

ادامه دارد…

نوشته: Darvag2018


👍 14
👎 9
29101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

951214
2023-10-05 00:42:14 +0330 +0330

توی شرکت کیوونت کیون خودت و خواهرت گذاشتن ، پسره قوزمیت نفهمیدی این شرکتا همشون کلاه برداریه ، یه مشت رویا پرداز بدبخت ، آی سر ماه نشده آیفون و سر سال پراید ، بعد چهار سال پورش سواری ، من رفتم به یارو گفتم زر اومدی قورمه سبزی دکی اینو ، بعدم تا انحلال شرکتشون پیش رفتم و بیخیال شدم شرکت بیز یا بادران اگه یادم باشه

2 ❤️

951226
2023-10-05 01:28:27 +0330 +0330

یکی از بهترین داستانا بود

1 ❤️

951235
2023-10-05 02:02:06 +0330 +0330

تکراریه و قدیمی نذارش کوسکش

0 ❤️

951239
2023-10-05 02:57:52 +0330 +0330

این داستان نویسندش مهران بود. کپی کردی زدی به اسم خودت… خیلی کون دادی بچه

0 ❤️

951252
2023-10-05 07:51:26 +0330 +0330

دیگه ادامه نده مجلوق کوس ندیده

0 ❤️

951284
2023-10-05 13:07:42 +0330 +0330

کیرم تو کیونت😂

0 ❤️

951314
2023-10-05 17:24:21 +0330 +0330

داستان تکراریه از یه اثر خوبه ولی خوب اگه خودت بتونی تغییر در داستان بدی و خلاقیت بیشتری توس بکار ببری و کمی تغییرش بدی بد نیست فقط کپی پیس نکن

1 ❤️

951465
2023-10-06 14:18:29 +0330 +0330

خوبه اگه منظم داستان روبزاری و به ترتییب پیش بری. سن این داستان از سن این سایت بیشتره و اون اولا یکی چندین قسمتشو تو شهوانی هم به طور نامرتب گذاشت ولی اگه کاملشو به ترتیب داری. حتما ادامه بده تا بچه های شهوانی بفهمند داستان محارم شهوتی. یعنی چی،،،

0 ❤️

951502
2023-10-06 21:29:09 +0330 +0330

این داستان نویسندش مهران بوده و کاملا هم واقعی بود و کاملش را من به صورت پی دی اف دارم

2 ❤️




آخرین بازدیدها