در بند رها (۱)

1402/03/20

قسمت اول
زمان مطالعه: 15 دقیقه
لطفا نظرات و انتقادات تونو برام بنویسید.

حدود پنج سال می شد که به این آپارتمان نقل مکان کرده بودیم. از همون روز های اول، من و رها همبازی های همیشگی همدیگه بودیم. خیلی از مواقع باهم توی پارکینگ دوچرخه سواری می کردیم و گاهی هم خونه همدیگه می رفتیم و بازی می کردیم. خلاصه همیشه سر و صدای ما همه رو کلافه می کرد. ما تنها بچه های ساختمون نبودیم. بچه های دیگه هم بودن که معمولا باما همبازی می شدن و حسابی هم بهمون خوش میگذشت. اما بین تمام بچه های دیگه توی ساختمون، من از همه بیشتر با رها احساس صمیمیت می کردم. خانواده هامون باهم دوست شده بودن و دوستی ما تقریبا تبدیل به یک دوستی خانوادگی شده بود. بعد ها که بزرگتر شدیم، ارتباط خانوادگیمون باقی موند اما دیگه توی پارکینگ بازی نمی کردیم.
رها زیبا ترین دختری بود که تا اون روز توی زندگیم دیده بودم. بسکتبال بازی می کرد و کوهی از اعتماد به نفس بود. دوست داشتنی ولی مغرور بود. نقطه مقابل رها من بودم که همیشه کم حرف و ساکت می نشستم. هیچ وقت عادت نداشتم خودمو با دیگران مقایسه کنم اما ته دلم هم احساس رضایت نسبت به کسی که بودم نداشتم. همون طور که من و رها باهم کلاس موسیقی می رفتیم، درس می خوندیم، بازی می کردیم و در کل وقت زیادی باهم میگذروندیم، با ورودمون به مرحله بلوغ، دچار کنجکاوی هایی شدیم. اون آدم اجتماعی و با اعتماد به نفسی بود. راحت با دیگران ارتباط برقرار می کرد و معمولا به خواسته هایی که داشت می رسید. اما من خجالتی بودم. هرچند من هم دوست های خودمو داشتم و تنهای تنها نبودم اما معمولا از ترس قضاوت شدن خودمو سانسور می کردم.
با شروع سن بلوغ، پدر و مادرهامون احتیاط بیشتری به خرج می دادن و سعی می کردن اجازه ندن ما باهم تنها باشیم. اما بعضی چیز ها اجتناب ناپذیر بود. من بیشتر مواقع توی خونه تنها بودم چون هم پدر و هم مادرم سرکار می رفتن. مادر رها هم بعضی وقت ها بیرون می رفت و رها هم تنها می شد. توی همچین شرایطی مانع محکمی برای اینکه اجازه نده ما همدیگه رو ببینیم وجود نداشت.
یک بعد از ظهر پنج شنبه، وقتی از مدرسه برگشتم، رها رو جلوی در خونه دیدم. تازه از باشگاه برگشته بود. بعد از احوال پرسی ازم خواست برم خونشون تا باهم درس بخونیم. با اینکه چند سال بود با رها دوست بودم، اول یکم معذب شدم اما نهایتا قبول کردم تا برای درس خوندن برم خونشون. البته ازش خواستم نیم ساعت بعد برم تا هر دوتامون فرصت داشته باشیم دست و صورتی بشوریم و لباس هامونو عوض کنیم.
وقتی رفتم، اولش چون تنها بودیم معذب بودم. همین که آروم آروم احساس راحتی کردم کلا حواسمون از درس خوندن پرت شد و مشغول حرف زدن شدیم. فکر کنم حداکثر نیم ساعت درس خوندیم. یکم به معلم هامون فحش دادیم، از درس و مدرسه گفتیم تا اینکه بحث کشیده شد به فیلم و سریال. گفت یک نفر تو مدرسه در مورد فیلم فیفتی شیدز بهش گفته. با اینکه اون موقع هم فیلم زیاد می دیدم، اسم این فیلمو نشنیده بودم. وقتی در مورد موضوع فیلم حرف میزنیم، دچار یه جور احساس گناه یا انزجار شدم. همزمان هیجان زده بودم و قلبم تند تر از حالت معمول میزد. احساس تازه ای بود و دقیقا متوجه نبودم که چه اتفاقی در حال رخ دادنه. با وجود لرزش بدن و تمام هیجاناتی که داشتم تجربه میکردم، تونستم با موفقیت کیر شق شدمو از دید رها پنهان نگه دارم. اما موقع حرف زدن، به سختی می تونستم جلوی لرزش صدامو بگیرم.
به پیشنهاد رها تصمیم گرفتیم بریم آشپزخونه و شیر و کیک بخوریم. کیک شکلاتی ای بود که دیشب با باباش دوتایی درست کرده بودن و واقعا خوشمزه شده بود. سر میز، باز یکم حرف زدیم تا اینکه من یاد آوری کردم چقدر زیاد حرف زدیم در حالی که هنوز هیچ درسی نخوندیم. گفت:« آخ. راست میگیا! کلی تکلیف داریم، تازه باید درس هم بخونیم». تصمیم گرفتیم برگردیم توی اتاق و مشغول درس خوندن بشیم.
وقتی برگشتیم توی اتاق تا درس بخونیم، رها گفت:«شایان ما یک شنبه امتحان فیزیک داریم. برو از توی کیفم کتاب ریاضیمو در بیار تکلیف های اونو برام حل کن. من میخوام بشینم فیزیک بخونم». از حرفش جا خوردم و نمیدونستم باید چه واکنشی داشته باشم. با اینکه اصلا از لحن صحبت کردنش خوشحال نبودم سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم.
خب میشه بگی چرا من باید مشق های ریاضی تو رو به جات حل کنم؟
با لبخند به چشم هام نگاه کرد و گفت: «چون من ازت خواستم که انجامش بدی». نگاهمو از چشم هاش دزدیدم. مطمئن نبودم چه احساس دارم. حس میکردم به خاطر این حجم از گستاخی و وقاحتش عصبانی و ناراحتم اما دوست نداشتم باهاش رفتار تندی داشته باشم.
ولی منم درس دارما. شاید درسای خودم زیاد طول بکشه، وقت نکنم مشقای ریاضی تورو انجام بدم. خب پس اول ریاضی هارو انجام بده که نمونه. تازه تو ریاضیت هم خوبه سریع حلشون می کنی. به بقیه کارات هم می رسی نگران نباش. اینقدر هم حرف نزن، سریعتر شروع کن دیگه! قلبم تند تند میزد. دیگه نمی دونستم چه احساسی دارم. مطمئنم که عصبانی بودم و حس می کردم بهم بی احترامی شده. از طرفی هم بدنم می لرزید و هیجان زده شده بودم؛ دقیقا همون احساسی که موقع حرف زدن در مورد فیلم داشتم. سعی کردم به حرف رها توجهی نکنم و درس خودمو بخونم. به خودم میگفتم واقعا چه طوری میتونه اینقدر پر رو و وقیح باشه؟بعد می گفتم اما اگر فیزیک نخونه شاید نمره امتحانش خراب بشه! این بار نتونستم کیر شق شدمو قبل از دیدن رها قایم کنم. مطمئن بودم که متوجه شده بود اما حرفی نزد.
بالاخره بعد از چند دقیقه کشمکش درونی شروع کردم مشق ریاضی رو حل کنم. 50 تا تست بود که باید تا شنبه حل می کرد. توی دو ساعت و نیمی که طول کشید تا تمام سوال هارو حل کنم حتی یک کلمه هم باهم حرف نزدیم. فقط چند بار ناخودآگاه نگاهم به پاهای ظریف و انگشت های کشیده اش می افتاد و بعد سعی می کردم دوباره مشغول حل سوال ها بشم.
وقتی تست های ریاضی تموم شد، نفس عمیقی کشیدم و در حالی که پاهامو روی زمین دراز کرده بودم، یکم عقب تر رفتم و وزن بالا تنمو روی دست هام انداختم. احساس خوبی بود و عضله های کمر و پاهام که توی این مدت تحت فشار بودن یکم ریلکس شدن. داشتم فکر می کردم یکم استراحت کنم و مشغول درس های خودم بشم که رها سکوتو شکست و گفت:«همشو تونستی حل کنی؟ غلط غلوط که حلشون نکردی؟».
همشونو حل کردم. فقط سر چند تا از سوالا شک داشتم و کنارشون علامت زدم. اما سعی کردم همه رو حل کنم. راه حل همشون هم توی دفترت هست.
خوبه، آفرین! دیدی گفتم وقت میشه انجامش بدی؛ اگر به جای این همه حرف زدن کاری که می گمو انجام بدی؟
اوهوم. خب من فکر کردم تست ریاضی حل کردن، برای خودمم مفیده. تازه به تو هم کمک می کنه که بتونی بیشتر برای امتحانت بخونی. ولی جدا دیگه خیلی خسته شدم! نمیدونم چقدر بتونم درس های خودمو بخونم.
آفرین! پس خودت هم فهمیدی که حل کردن تستا به نفع خودت هم هست. حالا که انقدر پسر خوبی بودی، منم یه جایزه میدم بهت که مطمئنم ازش خوشت میاد.
مطمئن نبودم باید از حرف رها خوشحال باشم یا ناراحت. اما حرفش بیشتر بهم بر خورد و ناراحتم کرد. نمیتونستم دلیل ناراحتیمو توضیح بدم ولی انگار لحن و انتخاب کلماتش حسابی کلافم کرده بود. وقتی ازش در مورد منظور حرفش پرسیدم، چند لحظه مکث کرد؛ بعد خودشو روی تخت کشید، به من نزدیک تر شد و ازم خواست چشمامو ببندم تا جایزمو بهم بده. با اینکه حسابی به خاطر کارهای رها ناراحت بودم تصمیم گرفتم چشم هامو ببندم تا شاید این بار رها تمام گستاخی هایی که تا اون لحظه انجام داده بود رو از دلم در بیاره.
وقتی چشمامو بستم،ازم خواست تا یکم صبر کنم. بعد از چند لحظه طولانی احساس کردم چیزی روی صورتم گذاشت. با اینکه نرم بود و گرمای لذت بخشی داشت، سریع خودمو عقب کشیدم و چشم هامو باز کردم تا با واقعیت مواجه بشم. پاهاشو روی صورتم گذاشته بود. واقعا نمیدونستم باید چی بگم. با لحن عصبانی در مورد علت کارش پرسیدم. گفت:«خب داشتم جایزت رو بهت میدادم دیگه».
این جایزه است؟ برداشتی پاتو گذاشتی روی صورتم!
می دونم. دوسش داشتی نه؟
نه! معلومه که اصلا رفتارتو دوست نداشتم.
در حالی که هنوز روی تخت لم داده بود با لحنی جدی گفت:« داری پسر بدی می شیا. معلومه که دوسش داشتی. یه کاری نکن از این که بهت جایزه دادم پشیمون بشم». فکر کردم به قدر کافی تحمل کردم. پس وسایلمو جمع کردم و برگشتم خونه.
اون شب شام نخوردم و خوابم نمی برد. هر چقدر فکر می کردم نمی تونستم توضیحی برای رفتار رها پیدا کنم. همه چیز غیر منتظره بود و هیچ وقت همچین رفتاری از رها ندیده بودم. همونقدر که فکر کردن و مرور اتفاقات اون روز دردناک و آزار دهنده بود، فکر نکردن و فراموش کردنشون هم سخت بود. عمیقا احساس می کردم تحقیر شدم و از اینکه به رها اعتماد کرده بودم و باهاش مهربون بودم احساس حماقت می کردم.
همینطور که مشغول مرور اتفاقات بودم و به اینکه چه جوابی مناسب این رفتار های رهاست فکر می کردم، به یاد لحظه کوتاهی که پاهای رها روی صورتم بود افتادم. فکر کردن به گرمای پاهاش و فشار ملایمی که روی صورتم می آوردن لذت بخش بود. تصور کردم که خودمو کنار نکشیدم و اجازه دادم پاهاش روی صورتم بمونه. بعد به آرومی پاهاشو از هم فاصله داد و با انگشت های شصتش روی گونه و شقیقه هامو نوازش می کرد. نگاه کردن به چشم هاش وقتی پنجه یکی از پاهاشو روی دهنم گذاشت و بعد پاشو به طرف پایین حرکت داد تا انگشت شصتش لب هامو لمس کنه، ضربه نهایی رو وارد کرد و موج لذت تمام بدنمو فشرده کرد. یادم نمی اومد کی شروع به مالیدن خودم کرده بودم اما مهم هم نبود. حالا موج آرامش تمام بدنمو توی خودش غرق کرد و بالاخره با آروم شدن افکارم تونستم بخوابم.

نوشته: یک کسخل

ادامه دارد…


👍 8
👎 3
15901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

932479
2023-06-11 00:56:18 +0330 +0330

پاراگراف اول را که دیدم مشتاق شدم بدونم کی نویسنده هست
از نحوه اسم انتخاب کردنت مشخصه که برای خودت ارزش قائل نیستی!
منم نمیتونم برات ارزش قائل شم و نظر بدم ، حتی داستانتم نخوندم حتی یه خط!

2 ❤️

932508
2023-06-11 02:18:08 +0330 +0330

سلام بر کسخول عزیز
کستانت ببخشید داستانت رو در ۲ دیقه خوندم!
دقیقا شبیه اسمت

1 ❤️

932551
2023-06-11 10:55:17 +0330 +0330

کیرم تو روحیه تحقیر شدت و داستانت و کسخلیت.جقی کسخل کیرم تو عقل نداشتت

0 ❤️

932744
2023-06-12 16:46:26 +0330 +0330

آفرین، چه اسم برازنده‌ای برای خودت انتخاب کرده‌ای

0 ❤️

932809
2023-06-13 01:43:56 +0330 +0330

خاک تو سرت با اسمت

داساانت قشنگ بود ولی آخرش ریدی

ولی ادامه بده حتما

0 ❤️

944108
2023-08-25 02:47:09 +0330 +0330

خوب بود

0 ❤️