شادی من (۱)

1399/11/30

چند روزی حالم خوش نبود . ولی به خاطر مناقصه ای که داشتیم مجبور بودم برم سرکار . سَرم بد جور درد میکرد .اینقدر حالم بد بود که روی میز خوابیده بودم،احساس کردم یکی تکونم داد .آقای زاهد! آقا سعید !چشمام رو باز کردم. خانم فضلی بالای سرم بود. با استرس بلندشدم .گفت نترسید ! یکم آب بخورید ،فکر کنم تب دارید خیس آب شدید!! تشکر کردم وکمی آب خوردم .پاشین برید دکتر ! حالتون اصل خوب نیست . با کمک کاوه مرخصی گرفتم و رفتیم . سُرمی زد و یکسری دارو داد و گفت دو سه روز استراحت کن .با کمک کاوه تا خونه رفتم . متاسفانه زندگی مجردی مشکلات خاص خودش رو داشت .غذایی در کار نبود ،حال شام خوردن هم نداشتم .آماده شدم بخوابم که گوشیم زنگ خورد .خانم فضلی بود ! با تعجب جواب دادم . سابقه نداشت شب زنگ بزنه. روزا هم معمولا به خاطر کار تماس میگرفت . احتمالا هنوز شرکت باشند و کارشون گیر کرده .
+سلام خانم فضلی شب تون بخیر!
+سلام آقا سعید، حالتون چطوره؟ بهترید؟

  • ممنون آره سُرم زدم ودارو خوردم،الان بهترم .
    +خوب خدا رو شکر نگرانتون شدم !!!لطفا خوب استراحت کنید ! اگر هم چیزی احتیاج دارید،بگید براتون بگیرم ؟!
    نه ممنون از لطف تون ،آقای عباسی زحمت کشیدند.ممنونم که به قکر هستید!
    خانم فضلی (شادی) ۳۲ سالشه و تقریبا هم سنیم. ۴سالی هست که همکاریم. صورت واندام معمولی با یک عینک بزرگ کائو چویی که سنش رو کمی بالاتر نشون میده . یک خانم مودب ،منظم و مسئولیت پذیر . سرش تو کار خودشه و مثل همکاران دیگه اهل بگو بخند نیست ویک حالت انزوا داره. خیلی به خودش نمیرسه ولی شخصیت ومتانتش جاذبه خاصی داره.
    معمولا بین خودمون همدیگر رو به اسم کوچیک صدا میزنیم ولی ایشون همون اوایل خیلی رک گفت توی محیط کار دوست نداره کسی به اسم کوچیک صداش کنند!با وجودی که با هیچ کدوممون گرم نیست ولی داری احترام ویژه است
    معمولا منو به آسم آقای زاهد خطاب میکرد. ولی توی این چند روز ه مخصوصا تلفنی و یا پیامکی آقا سعید!! توی روزایی که خونه بودم ،چند باری تماس گرفت و جویای احوال شد .یک روز بیخودی کرمم گرفت . وقتی تعارف کرد چیزی احتیاج نداری ؟گفتم نه ممنون.فقط اگر بتونم باید برم بیرون یک چیزی بگیرم برای شام !!سریع گفت خوب آدرس بفرست برات میگیرم میارم ! کمی تعارف کردم ولی اون جدی بود. گفت آدرس رو بفرست، اگر چیزی دیگه هم احتیاج داری بگو بگیرم . آدرس و لوکیشن فرستادم براش .
    تقریبا یک ساعت بعد زنگ زد گفت جلوی درم .تعارفش کردم بیاد بالا .گفت: نه در رو بزن میزارم تو آسانسور ، کار دارم باید برم ، بعدا میبینمت .کلی ازش تشکر کردم و رفتم از توی آسانسوریک پرس غذا وهمراهش یک ظرف بزرگ سوپ بود ،برداشتم .
    روز شنبه که رفتم سرکار ازش تشکر کردم .سریع پیام داد دوست ندارم بچه ها چیزی بدونن ! تعجب کردم ولی خوب قابل احترام بود . ساعت ناهارش ۱۲ بود معمولا قبل از رفتن بقیه میخورد و بلند میشد . منم به بهونه خوردن قرص ،زوتر از بقیه رفتم . میدونستم تنهایی رو ترجیح میده، با عذر خواهی گفتم مجبورم به خاطر ساعت قرص ام زودتر بیام ! لبخندی زد و گفت این چه حرفیه؟ خوشحال میشم
    ازش تشکر کردم و بحث هزینه شامی که گرفته بودم پیش کشیدم . چپ چپ نگام کرد : خجالت بکشید !!گفتم خواهش میکنم ،همین که لطف کردید وقت گذاشتید برام خیلی ارزشمنده ! با اخم گفت اگر میخوای دلخور نشم لطفا ادامه نده !
    مدتی گذشت و کم کم یک حسی نسبت بهش توی دلم داشت پا میگرفت .البته رفتار خودش هم بی تاثیر نبود.دیگه خانم فضلی سابق نبود! لبخند های گاه وبیگاهش واحوالپرسی های بی بهانه برخی شب هاش ! با وجود این همه مدت همکاری، خیلی نمی شناختمش .نمیدونستم چجوری باید باهاش ارتباط بیشتری بگیرم.
    یک روز غروب بالاخره خودم رو جم وجور کردم .موقع رفتن، توی فرصت مناسب برای روز جمعه ناهار دعوتش کردم.با یک حالت خاصی برگشت سمتم وپرسید به چه مناسبت؟راستش دست و پام رو گم کردم . از پیشنهادم پشیمون شدم .با حالتی که خودش هم فهمید دست پاچه شدم ! گفتم مناسبت خاصی نداره! فقط فکر کردم روز تعطیل است ساعتی گپ بزنیم.با اون شکل جواب دادنش حدسم این بود که رک میگه نه وتوی پرم میخوره ، ولی با لبخند گفت : بذاره برنامه ام رو ببینم، بهت اطلاع میدم!میتونست گام مثبتی باشه ولی باز خیلی دلخوش نبودم.دوروز بعدش ی پیام داد :آقا سعید من برای روز جمعه برنامه ای ندارم .میتونم بیام!!آنقدر ذوق زده شدم که باصدای بلند گفتم مرسی! همه برگشتند سمتم وبا تعجب نگام کردند ! شقایق با یک حالت تمسخر گفت:طفلی، هنوز خوب نشدی هـــــا !!! خودم هم خندم گرفت !!شادی نیم نگاهی کرد و لبخندی زد، ولی مثل همیشه سرسنگین مشغول کارش شد.پیام دادم و تشکر کردم .گفتم بیام دنبالتون؟ نوشت: نه ممنون ،فقط آدرس و ساعت رو ارسال کنید.
    روز جمعه آدرس رستوران رو فرستادم .اَه …چهارساله همکارمه، اندازه این که چی خوشحالش میکنه نمی شناختمش!!!.با تردید زیاد سه تا شاخه گل رز گرفتم و یک ربع زودتررسیدم رستوران . چون تنها چیزی که مطمئن بودم،این بود که سر ساعت 12:30 توی رستورانه !! دقیقا به موقع اومد ولی با تیپ و قیافه جدید!!مهمترین چیزی که به چشم میومد تغییر عینکش بود. یک عینک بدون فریم که انگارصورتش رو کلی تغییر داده بود . اینقدر با اون تیپ اداری ولباسهای رسمی دیده بودمش که احساس میکردم یکی دیگه داره میاد سمتم! واقعا سورپرایز شدم. بلند شدم به استقبالش و بعداز خوش وبش ، با اشاره دست دعوتش کردم بشینه ! نشستم روبه روش وگلها رو گرفتم سمتش و بدون توجه به عکس العملش گفتم واقعا حیف نیست ،این صورت خوشگل رو پشت اون عینک زمخت قایم میکنید ؟شادی هم انگار از رک گفتن حرفم ، جا خورده بوده !با لبخندی گل رو گرفت وبرد سمت بینیش بو کرد و گذاشت کنار بشقابش:ممنونم شما لطف دارید.
    تقریبا دوساعتی نشستیم و از خودمون گفتیم .پدرش باز نشسته ارتش و مادرش هنوز شاغل وناظم مدرسه (که احتمالا نظم و دیسیپلین شادی هم به همین علت بود)بود. یک خواهر ویک برادر کوچیکتر داشت . از اون روز نزدیک شدن به شادی رو ذره ذره حس میکردم .دیگه تقریبا هرشب در ارتباط بودیم.کم کم کلمات عاشقانه ومحبت آمیز هم بین حرفامون گنجانده شد. وهر سری زمان بیشتری رو باهم سپری می کردیم .برای هر چیزی نظر هم رو میپرسیدیم وسعی میکردیم مطابق سلیقه هم رفتار کنیم.
    اونروز برنامه گذاشتیم بریم دربند .هنوز نرسیده بودم که زنگ زد :سعید کجایی؟ گفتم پل رومی چطور ؟گفت اول خیابون دربند بمون تا من بیام ،با هم بریم! گفتم باشه، منتظرم . چند دقیقه بعد از من رسیدند. یک پژو پارس اومد جلوتر توقف کرد. وشادی ازش پیاده شد فکر کردم آژانسه .اما راننده هم که یک آقای تقریبا 60 ساله بود پیاده شد وهمراهش اومد سمت من !! با سلام شادی ،منم سلام کردم .شادی معرفی کرد :بابام!!! دست پاچه شدم برای چی اومده ؟هول هولکی خودم رو معرفی کردم واحوالپرسی .باباش گفت: آقا سعید،من باید برم جایی لطفا مراقب شادی باش! اگر زحمتی نیست غروب هم تا در خونه برسونیدش !توی شوک بودم .سریع گفتم: چشم،حتما ! خیالتون راحت باشه .خدا حافظی کردیم ورفت . خواستیم سوار شیم ،شادی گفت :سعید من این خیابون رو خیلی دوست دارم میشه ماشین رو پارک کنی پیاده بریم؟گفتم :آره چرا نمیشه!تازه بهترم هست اون بالا جا پیدا نمیشه!کمی بالاتر توی یک بن بست پارک کردم وراه افتادیم.
    گفتم نباید به من بگی بابا باهات میاد؟داشتم سکته میکردم از ترس !!
    خندش گرفت : ترس برای چی ؟گفتم: نمیدونم !گفتم الان باید مردم تجریش بیان منو از زیر دست وپای بابات در بیارن!! بگه چی میخوای از جون دخترم! شادی واقعــا بابات بود؟؟؟
    هنوز باورم نمیشد این یعنی اینکه خبر داره !یا خیلی به شادی اعتماد داره یا خیلی بیخیاله!در حالی که میخندید: سعید، من چیز مخفیانه ای ندارم ! ، خانواده ام از همه چیز خبر دارند !
    با دوتا شاخ روی سرم ،گفتم :یعنی با این موضوع مشکلی ندارند؟گفت:راستش من خیلی با بابا و مامان راحتم . وهمیشه باهاشون مشورت میکنم.همیشه توصیه میکنن مراقب باشم ولی بهم اعتماد هم دارند. توی خونه خیلی ازت تعریف میکنم .و به همین خاطر خوب میشناسنت .موقعی هم که ناخوش بودی، مامان مرتب حالت رو میپرسید . اون سوپ هم که آوردم خودش درست کرد. توی هپروت بودم !یاد حرف باباش افتادم :آقا سعید مراقب شادی باش !! این حرفش انگار یک حس دیگه بهم میداد.دلم رو به دریا زدم کشیدمش سمت خودم وصورتش رو بوسیدم !برام مهم نبود کجا هستم وکسی میبینه !
    فقط برگشت و مثل همیشه با لبخند نگاهم کرد. دستش رو محکم گرفتم .با بوسیدن ولمس پوستش برای اولین بار، انگار خون تازه ای توی رگ هام جاری شد .شادی خیلی خوشگل و آس نبود و نسبت به خانمای همکار دیگه هم تقریبا معمولی بود . ولی برای من قشنگترین وجذاب ترین دختر دنیا بود . بودن کنارش بهم آرامشی میداد ،که تازه داشتم تجربه اش میکردم .این مهتمر از هر چیزی بود.
    بغیر از موقع ناهار تمام مدت دستش توی دستم بود ولحظه ای ولش نمیکردم !اونقدر کِیفم کوک بود که نفهمیدم کی ساعت پنج شد . باید بر میگشتیم …نشستیم توی ماشین.نفس عمیقی کشید وداد بیرون .در حالی که زانوش رو ماساژ میدادگفت:وای سعید،چقدر امروز راه رفتیم !برگشتم سمتش و شروع کردم زانو هاش را ماساژ دادن وگفتم :آره معذرت میخوام ،فکر تو نبودم!منو ببخش ! اینقدر از بودن کنارت لذت میبرم که یادم رفت باید مراقبت باشم!
    دستام رو گرفت:ولی عوضش خیلی بهم خوش گذشت ،مرسی .انگار ظرف همین چند ساعته،دیگه اون پرده حیای بین مون افتاده بود برگشت سمتم وخواست ببوسه ولی من قبل از اون بوسه ای به لبش زدم ! اونم بوسید . چند دقیقه ای بغلش کردم وبا یک بوس از پیشونیش جدا شدیم . دستش رو گذاشت جای بوسه روی لبش، حالت وحس قشنگی روی صورتش نشسته بود.
    کمی توی ترافیک گیر کردیم .قبل از رسیدن باباش بهش زنگ زد.شادی گفت تا 20 دقیقه دیگه میرسیم .گوشی رو گرفت سمتم ، سعید بابا کارت داره!گوشی رو گرفتم :سلام جناب فضلی وقتتون بخیر !شرمنده دیر شد!
    +سلام خسته نباشید ،نه خواهش میکنم ،غرض از مزاحمت اینکه شام در خدممتون هستیم!
    +نه نه شما لطف دارید مزاح نمیشمانشالله یک وقت مناسبتری خدمت میرسم !
    +.با خنده ببین جوون!وقتی یک سرهنگ دستوری داد فقط میگی چشم!همین .
    +باور بفرمایید خیلی دوست دارم ولی .
    پرید تو حرفم دیگه ولی نداره، منتظریم !!وخداحافظی کرد
    آمادگیش رو نداشتم .گفتم شادی به خدا کلی کار دارم زنگ بزن بگو یک وقت دیگه! قبول نکرد گفت شام بخور و زود برو!چاره نبود رفتم سر راه یک جعبه شیرینی گرفتم ورفتیم خونه .
    انتظارم این بود که میخوان در باره رابطه من وشادی حرف بزنن ولی هیچ حرفی به میون نیومد .وفقط کمی سوال در باره خودم وخانواده ام کردند .چند دست با باباش تخته نرد بازی کردیم و شام خوردیم .
    ساعت 9:30با بدرقه شادی تا جلوی در بوسیدمش و برگشتم خونه .روز قشنگی داشتم دلم نمیخواست به چیز دیگه ای فکر کنم زنگی زدم شهرستان و با مامان صحبت کردم وبعدش هم چند دقیقه ای با شادی صحبت کردم وخوابیدم .فردا صبح توی شرکت شادی پیام داد :سعید او ظرف غذا که مثل ظرف خودته ،ناهارته!نوشتم :مرسی عزیزم ،قربون مادر خانم خوشگلم برم !!غروب که رفتی مامان رو به جای من غرق بوسه کن!! چندتا استیکر بوسه فرستاد.

ادامه...

نوشته: سعید


👍 23
👎 1
13401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

792506
2021-02-18 01:30:39 +0330 +0330

عالی بود سعید،لایک❤

1 ❤️

792513
2021-02-18 01:49:46 +0330 +0330

خوشم امد
عالی بود

0 ❤️

792514
2021-02-18 01:51:55 +0330 +0330

والا سعید جان ما اینجا اصولا تو این قسمت یا باید در ابتدای یه ماجرای سکس میبودیم یا یه سکس کوچیک اتفاق می افتاد تا مقدمه اتفاق های هات تر و جذاب تری باشه اما الان صرفا مرور وقایع بود هیچ چیز اروتیکی توش نبود متاسفانه

0 ❤️

792544
2021-02-18 04:59:21 +0330 +0330

قشنگ بود مرسی

0 ❤️

792594
2021-02-18 21:18:39 +0330 +0330

خوب بود. منتظر ادامش هستیم

0 ❤️

821452
2021-07-21 03:18:54 +0430 +0430

خیلی خوب نوشته بودی
لایک 👏

0 ❤️




آخرین بازدیدها