(با سلام به دوستان گرامی، این داستان قسمت سوم داستان همسرم لیلا و ولنگاری است لطفا قبل از خواندن این داستان ، قسمت های قبل را بخوانید، ممنون از الطفات شما عزیزانم)
لیلا مثل همیشه اول رفت پیش زری، زنی که در همین میهمانی ها با او آشنا شده بود و من اصلا از او خوشم نمی آمد. لیلا و زری گرم صحبت شدند. من کلاهم را از سرم برداشتم و نشستم و شروع به کاری کردم که دوست داشتم؛ نگاه کردن! همه را ریز به ریز بر انداز میکردم. مثلا جعفرخان از لبخند نصفه کاره اش معلوم بود که از همصحبتی با سرهنگ فریادی لذت نمیبرد و منتظر است فرصتی پیش بیاید تا فرار کند. خانم جوانی را دیدم که اسمش را نمیدانستم ولی انگار زیادی سعی داشت شکمش را داخل بدهد چون تقریبا شبیه لبو سرخ شده و در حال انفجار بود . گوشهی سالن، فخار نشسته بود و به جام شراب نیمه پر، نیمه خالی اش زل زده و حسابی در فکر بود. عینک ته استکانی اش را روی میز گذاشته بود. موهایش تمام سفید، فربه و شکم گنده بود. با این حال از ظاهرش به هیچ وجه خجالت نمیکشید و علی رغم سن و سال و هیکل قناصی که داشت همیشه لباس های مرتب و خوبی بر تن میکرد. او یکی از قای های به نام شهر بود. همینطور که داشتم او را برانداز میکردم، عینکش را برداشت و به چشم زد. نگاهی به اطراف انداخت و آنگاه من را پیدا کرد و برایم دستی تکان داد و با دستان چاقش به صندلی روبهرویش اشاره کرد.
از سر میز بلند شدم تا به سمت فخار بروم که آتنا جلوم ظاهر شد.
-هدایت کجا میری؟
+میرم پیش فخار، میدونی که باید چکار کنی؟
یه پوزخندی زد و گفت: - یادته به لباس من تو مهمونی قبلی خرده گرفتی؟ زنت آب نمیدید وگرنه شناگر ماهری بود، همه پر و پاچهاش بیرونه
+منم میتونم از این فاصله نوک سینه هات رو ببینم که سفت شدن، چرا سوتین نپوشیدی؟
-چقدرم که شما مردا بدتون میاد ما رو اینطوری ببینین.
…واای لیلا تو فرشته ای…[صدای زیپ و سگک کمربند و احتمالا درآوردن لباس ها]…[صدای خوردن و لیسیدن سینه ها (احتمالا) و ناله لیلا]…شوهرتم برات میخوره؟ من بهترم یا اون؟…صدای کش دار لیلا: تو بهترییی. مخصوصا وقتی اون روز تو مهمونی یواشکی رونهامو میمالیدی اوممممم…
-قطعش کن آتنا
+چرا؟
-گفتم قطعش کن. همین حالا.
صدا قطع شد.
اینبار دیگر حالت تهوع داشتم. دلم میخواست همه خاطرات و عاشقانههایی که با لیلا داشتم را یکجا بالا بیاورم تا بتوانم وجودم را از حضور اهریمنی لیلا پاک کنم.
اینبار به جای فلجی، حالت حمله عصبی بهم دست داد و شروع کردم به داد زدن. جوری که آتنا هم از ترس جیغ میزد و سعی میکرد من را آرام کند.
-هدایت، هدایت، حنجره ات پاره شد. بسه بسه…
آنقدر داد زدم تا به سرفه افتادم و آنگاه شروع به گریه کردم. مثل کسی که دست و پایش شکسته و بعد از سرد شدن بدنش تازه به درد آن دچار میشود. من همان حس را داشتم. تازه فهمیده بودم که عمق فاجعه در چه حد است. آتنا سرم را در آغوش گرفته بود و سعی میکرد بهم آب بخوراند ولی من پسش میزدم تا جایی که با عصبانیت زیر لیون زدم و همه آب را روی شلوار و پیراهنم ریختم.
آتنا هنوز آنجا بود. علی رغم دیوانه بازی هایم و بی احترامی های پی در پی ام هنوز من را تحمل میکرد. برایم یک گیلاس از شرابی که برای موکل های پولدار و کله گنده ام سرو میکردم تا مستشان کنم و قرارداد را به نفع خود تمام کنم ریخت و برایم آورد. نفس نفس میزدم و گاهی سرفه میکردم.
-یکم بخور هدایت. میدونی که آرومت میکنه.
بدون اینکه چیزی بگم سر کشیدم و یکی دیگه خواستم. و بعدی و بعدی…
مست و پاتیل شده بودم ولی هنوز گاهی بغض میکردم و زیر گریه میزدم.
-هدایت باید لباست رو دربیاری. همش خیس شده
توی حال خودم نبودم که دیدم فقط یک شُرت پامه و یک زیر پیراهنی. آتنا حتی جوراب های منم درآورده بود.
چشمهامو بسته و در حالت نیمه اغما بودم که احساس گرما روی پاهایم کردم. بعد یک نرمی دلنشین که به پشم پاهایم کشیده میشد و سپس متوجه یک سنگینی روی پاهایم شدم. چشمهایم را که بازکردم، لیلا را دیدم. زیر لب گفتم: لِی… لیلا… . ولی با دقت بیشتری که نگاه کردم خال لبی دیدم. فقط آتنا میتوانست چنین خال بزرگی داشته باشد. بعد همان بویی را حس کردم که دیشب در مهمانی از زیر گلوی آتنا می آمد.
آتنا دو دستی سرم را گرفته بود و لبانم را لیس میزد و میمکید. همچنین چندباری سعی کرد زبانش را داخل دهانم کند که با سد دندان هایم برخورد کرد. باسن نرمش را روی پاهایم میکشید و کُسش دقیقا روی کیرم کشیده میشد. کم کم حالت نشئگی ام داشت به هوشیاری خفیفی تبدیل میشد. جوری که اجازه ورود به زبانش در دهانم دادم. حتی زبانم را چرخاندم تا به زبانش مالیده شود.
درگوشم گفت: هدایت، عزیزم، من اینجا موندم که کمکت کنم باهاش کنار بیای! هرچقدر عصبانیت و خشم داری روی من خالی کن. انرژی ات رو بیار توی پایین تنه ات و بعد تخلیه اش کن.
با شنیدن این جملات کیرم به طرز وحشیانه ای سخت و دراز شد و شُرت نازک آتنا با پیشآب من و آب واژنش، آنقدر خیس شده بود که دیگر بود و نبودش فرقی نمیکرد و کُسش با کیر من از روی شُرتم تماس داشت.
بهم پیشنهاد داد که بگذارم با این لبهای قرمز رژ دارش اول کیرم را ببوسد و بلیسد و بعد خودش را با آن خفه کند. هنوز جمله اش تمام نشده بود که شُرتم را دراورد و کیر و خایه ام را دید زد.
-قربونت برم هدایت! حیف این کیر و خایه نیست که توی کس لِی…
حرفش را قطع کرد و دو تُف حسابی روی کیرم انداخت و در حالتی که ایستاده بود از کمر خم شد و کیرم را بلعید. دهانش مکش عجیبی داشت. انگار میخواست واقعا همه انرژی خشونت باری که در من جمع شده را بیرون بکشد. کمی که ادامه داد و تمام رژ لبش را با کیرم پاک کرد، به او گفتم کمرش ممکن است درد بگیرد و بهتر است پوزیشن دیگری بگیریم. پیشنهاد داد که پالتوی پشمی اش را روی زمین پهن کنیم و روی آن ادامه کار را انجام دهیم. اول قبول نکردم ولی وقتی دیدم لخت مادر زاد شده و روی پالتویی که چند وقت پیش برای حفاظت از سرما پوشیده بود و حالا بستری برای معاشقه ما شده دراز کشیده و پاهایش را هوا کرده دیگر طاقت نیاوردم.
تمام وزنم را روی او انداختم و به لب بازی ادامه دادیم. پستانهایش را که گرد و درشت و سفید بودند تا جایی که میشد آرام میمکیدم و گاهی هم به پیشنهاد خود آتنا گاز میگرفتم. واژنش حسابی آب افتاده و منتظر بود تا کیر نسبتا درشتم را داخلش فرو کنم. با اینکه میدانستم با این کارم خیانت را در حق لیلا تکمیل میکنم ولی این کار را با جان و دل کردم. با همان تلمبه اول سعی کردم همه آلتم را در کُسش جا کنم. آتنا آه بلندی سر داد و کمی خودش را عقب کشید و بعد دوباره آهی کشید و با عشوه گفت: خیلی بزرگه هدایت اومممم. من که این حرف او را به عنوان تمجید تلقی کردم به لب بازی با او ادامه دادم و با تلمبه های آرام، از خجالت کُس تشنه اش در آمدم.
آتنا که زیرم خوابیده بود و زبانش بیرون بود و به لبانم میکشید با چشمان بسته گفت:
ممنون از حسن توجه شما.
برای نوشتن ادامه داستان نیاز به انگیزه بخشی از جانب شما عزیزان دارم همچنین فحش و بد و بیراه اگر باعث رضایت خاطر و تخلیه هیجانات خفته شما میشود آزاد است.
نوشته: هدایت صادق
آورین آورین قطعا از داستانهای سست عنصر دوژمن باید گریخت
***عالی بودی فقط زودتر بزا داستانو دمت گرم ****
واقعا قلمتون زیباست. ممنونم که مینویسید
منتظر ادامش هستم
لایک بهتون
آفرین پیشرفت کردی. مشتاقانه منتظر ادامه اثرتیم. 👏👏
عالی… سیر منطقی داستان کاملا بی نظیر است… آفرین
ی داستان خوب و روان و همه چی تمام به معنای واقعی که ادم از وقتیکه برای خوندنش میزاره پشیمان نمیشه افرین خسته نباشی ادامه بده
اینم روحیه که میخواستی فقط فاصله زیاد ننداز بین داستان هات که رو اوج بمونی
سام علیک
داش هدایت 35 لایک نوش داستان شوما جالب بود خوشمون اومد دم شوماگرم زت زیاد
خوب هدایت خوب
ولی سعی کن طولانیتر بنویسی
وقتی داستانی جذاب خوندنش لذتبخش از سری قبلی بهتر بود
دهن زنتم سرویس کن
فقط میتونم بگم عالی چیزی ک کم تو این سایت پیدا میشه، ادامه بده این داستانتم یچی انتخاب کن و هی عوضش نکن قلمت خوبه
دمت گرم. در حد داستانای شیوا نیست ولی بنظرم خیلی بالاتر از داستانای دیگه سایتِ
احتمال میدم آتنا با اون کارش برای هدایت دردسر ایجاد کنه و بگه که هدایت بهش تجاوز کرده.
عالیه، ادامه بده
ماساژ هستم در خدمت شما عزیزان هستم
آیدی
تل
@Aglhi
قسمت ها رو تو یه قالب بنویس هردفعه یه چیزی مینویسی ۱ و۲ و۳ و۴ داشته باشه سخته پیدا کردنت
آهان … ایییییییییییینه
تازه داری همونی میشی که من میخوام
اگه پیشم بودی ، اول کیرتو ساک میزدم بعدش با دیلدو میکردمت ❤️ ❤️
هدایت خری تو را بگاید،انقد کتابی نوشتی کیرم خوابید😂😂😂😂😂
پالتوشو جا گذاشت یعنی همونجور با پاهای لخت که فقط بوت پاش بود رفت توی خیابونای تهران؟؟؟
حالت داگی اگه روی سرامیک خالی باشه پاهای مرد بیشتر درد میگیره تا زن
توی قسمتی قبلی زنتو که هر روز میکردی و برات عادت شده بود رو گفتی سه دیقه بیشتر نمیتونستی تلمبه بزنی و ابت زود میومد اونوقت دختری که بار اوله میکنیش و برات کلی تازگی داره و حشریت میکنه رو یکساعت نمودی تا ابت بیاد؟؟؟ مخصوصن از کون که خیلی تنگتر و سفتتر از کوسه و زودتر آبتو باید بکشه
بدترین حس دنیا خیانت دیدنه.انقد خوب نوشتی که واقعا تلخیشو حس کردم.باریکلا
عالے واقعا عالے ھدایت جان ھم سکسے و اندکے کاراگاھے ممنون کہ نوشتید
عالے واقعا عالے ھدایت جان ھم سکسے و اندکے کاراگاھے ممنون کہ نوشتید
هدایت
گربه پرید به خایت😹😹😹