به خاطر گیتا (1)

1392/02/06

سلامـ دوستان…سارام 19 سالمه…راستش یک سال و خورده ایی میشه که به این سایت میام و داستانا رو میخونم…داستانای قشنگ و بعضی وقتا زشت…تجربه ی زیادی تو نویسندگی ندارم ولی امیدوارم که خوشتون بیاد…لازم به ذکره که بیشتر محتوای این داستان براساس واقعیته(دقت کنید همه اش نه بیشترش)قسمت اولش یه جور معارفه ست و از قسمت بعد حوادث شروع میشه…ببخشید طولانی شد!

-خسته و کوفته کلیدو انداختم و دروباز کردم و تند تند از پله ها بالا رفتم تا مبادا گیر صاحب خونه ی فوضولمون بیفتم…هوا خیلی گرم بود…تا رفتم تو سریع مقنه ام رو دراوردم و موهای نامرتبم رو از توی صورتم کنار زدم!
گیتا غرغرکنان به سمتم اومد و با اخم گفت:باز که با کفش اومدی تو خونه؟
خودم رو زمین ولو کردم و گفتم: ول کن بابا تو هم حوصله داریا خیلی خسته ام.
گیتا با حرص اروم به پهلوم زد و گفت:کی میخوای بزرگ بشی؟پاشو…یالا پاشو لباساتو عوض کن تا نهار بکشم.
با بی حوصلگی و فقط بخاطر در امان بودن از غر غراش ررفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم…چشمم به عکس خانوادگیمون افتاد…با لبخند برش داشتم و بهش خیره شدم…این عکس رو درست چند ساعت قبل از اون حادثه ی شوم گرفته بودیم…قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم روی گونه ام لغزید و صحنه ها دوباره توی ذهنم تداعی میشد…
درست عید 6سال پیش که تصمیم گرفیم با خونواده ی عمو کاوه(مامان و بابای گیتا)بریم شمال…همه چیز خیلی خوب تر از اونی بود که باید باشه…خوش حال بودیم و فکر میکردیم هیچی نمیتونه خوشبختیمون رو ازمون بگیره تا اینکه اون تصادف لعنتی پیش اومد و ماشین بابا و عمو توی دره سقوط کردند…درست بعدش رو یادم نیست…فقط جیغ و دادای مامان و بعد واژگون شدن ماشین…چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم…گریه سر دادم و بقیه رو صدا میکردم…اما نه خیری ار مادر بود و نه پدر و نه حتی داداشم…تنها کسی که بالای سرم بود عموی پیرم بود که سعی داشت آرومم بکنه…من حتی نتونستم تو مراسم تدفینشون شرکت بکنم…اون حادثه واسه ذهن یه دختر 12ساله بیش از حد سنگین بود و زندگی خیلی زود بازیاشو شروع کرده بود و مسلما جوانمردانه بازی نکرده بود…تنها دلگرمی من این بود که گیتا هم از اون حادثه جون سالم به در برده کسی که مثل خواهرم دوستش داشتم و از وقتی یادم میاد حامی من بوده و هست…من و گیتا روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم…تحقیر شدیم…زور شنیدیم و شکسته شدیم چون کسی رو نداشتیم تا ازمون جلوی ظلم و بدرفتاریای بقیه حمایت کنه…خدا عمورو خیر بده که مسئولیتمون رو قبول کرد مگرنه آینده ی نامعلومی در انتظارمون بود…گیتا تک بچه بود و هیچ فامیل نزدیکی نداشت که بخواد پیش اونا بره و بخاطر اصرارای من عمو سرپرستی دوتامون رو به عهده گرفت و هیچی برامون کم نزاشت و این محبت مرهمی بود روی زخم های دل شکسته مون…همیشه این سئوال توی ذهنمه چرا خدا نزاشت منم همراه خانواده ام این دنیای زشت و پر از پستی رو ترک کنم؟گیتا خیلی زودتر از من به خودش اومد و با حرفای قشنگش نور امید و کم کم توی دل منم روشن کرد و بهم فهموند که زندگی جریان داره…با اینکه همسن بودیم ولی اون مثل مادر از من حمایت میکرد و در برابر سختی ها قد علم میکرد و با پشتکار عالی و اراده ی قوی ایی که داشت مورد تحسین همه قرار میگرفت…تنها هدفی که داشت و به من هم تلقینش کرد این بود که زندگیمون رو بسازیم و همه ی تلاشمون رو کردیم که توی یه رشته ی خوب قبول بشیم و جواب اون زحمات رودیدیم وتونستیم فیزیوتراپی تهران قبول بشیم…عمو بخاطر مشکلات مالی ایی که داشت تصمیم به رفتن از ایران داشت و میخواست ادامه ی زندگیشو در مالزی پیش بچه هاش بگذرونه…بهش حق میدادم دیگه نباید بیشتر از این سربار عمو میشدیم…با کمک عمو یه خونه نقلی توی یه محله آروم پیدا کردیم و بقیه پولا رو که از ارث بهمون رسیده بود و داخل بانک گذاشتیم و حالا در به در دنبال کار بودیم…ولی مگه توی این شهر کار واسه یه دختر بی تجربه پیدا میشد؟
با صدای گیتا به خودم اومدم…روشنا…روشنا مگه کری چقدر باید صدات کنم؟
سریع با پشت دستم اشکامو پاک کردم…دوست ندارم گیتا متوجه ی ناراحتیم بشه…استرس اصلا واسه قلبش خوب نیست و حالش رو بدتر میکنه…با لبخند پیشش رفتم و گفتم: به به ببین چیکار کرده خدا کنه مزه شم مثل بوش خوب باشه!
گیتا برام غذا کشید و جلوم گذاشت و گفت: داشگاه خبری نبود چرا اینقدر طولش دادی؟
موهامو کنار زدم و گفتم:نه بابا کارم زود تموم شد …بعد دانشگاه سیروان اومد دنبالم یه چرخی خوردیم واسه همین طول کشید.
گیتا سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و در سکوت مشغول خوردن غذا شد…عادت نداشت زیاد سئوال بکنه و منم از این عادتش خیلی خوشم میومد…با لبخند بهش گفتم:خیلی خوشمزه بود کاش منم دستپخت تورو داشتم یا غذام سوخته اس یا بدمزه!
مشغول جمع کردن سفره شدیم و بعد از سرو سامون دادن به ظرفا با بی حوصلگی جلوی تی وی دراز کشیده بودیم و فیلم مسخره ایی رو نگاه میکردیم.
گیتا چشمش به تی وی بود ولی افکارش خیلی دورتر پرواز میکرد…میدونستم نگران وضعمونه اگه کار پیدا نمیکردیم به مشکل بر میخوردیم…برای اینکه از فکر درش بیارم با مشت ضربه ایی به بازوش زدم و گفتم: نبینم تو فکر باشی تا من و داری غم نداشته باش!
آهی کشید و چشمای عسلی و نگرانش رو بهم دوخت و گفت:روشی باید خیلی زود کار پیدا بکنیم…توی این مدت خیلی از پس اندازمون حیف و میل کردیم…بعد صاف کردن بدهی ها پول زیادی نمونده!
سعی کردم بهش امیدواری بدم با اینکه خودم میدونستم توی وضع بدی قرار گرفیم: نگران نباش گیتا بالاخره یه کاری پیدا میکنیم شده کلفتی هم باشه انجام میدم…بهت قول میدم همه چیز درست میشه و تازه پول عمل قلب تو هم درمیاریم.
گیتا اخماش رو توی هم کرد و گفت: نمیخواد اصلا تو فکر عمل من باشی من این همه سال با این درد زندگی کردم و از این به بعدم تحملش میکنم!
پوفی کشیدم و گفتم: اصلا به عمو میگم واسه مون یه مقدار پول بفرسته چطوره؟
گیتا دوباره اخم کرد و گفت:چفدر میخوای سربار اون مرد بیچاره باشیم من دیگه یه قرونم از عمو قبول نمیکنم!
دیگه از حرفای گیتا کلافه شده بودم…سرش داد زدم و گفت:پس میشه بگی اون نقشه لعنتی که توی سرته چیه؟
گیتا سرش رو پایین انداخت و چند لحظه سکوت سنگینی حکفرما شد…منتظر بودم تا ببینم چی میگه…بالاخره به حرف اومد و با تردید گفت:لطفا بزار حرفامو کامل بزنم چند وقت پیش که در مورد مشکل مالیمون با بچه ها صحبت میکردم سحر اتفاقی حرفامو شنید و پیشنهاد کار بهم داد…قراره امروز برم پیشش و جوابم رو بهش بگم.
با ناباوری به حرفای گیتا گوش میدادم و هر لحظه منتظر بودم وسط حرفاش بگه که داره شوخی میکنه اما اینتور نبود…چنگی تو موهام زدم و گفتم:گیتا میدونی داری چیکار میکنی ها؟ تو که میدونی سحر آدم درستی نیست…یعنی همه میدونن…همین الان بهش زنگ میزنی و جواب رد میدی فهمیدی؟
گیتا مردد گفت: ببین روشنا سعی کن منطقی به قضیه نگاه کنی…من هنوز نمیدونم کاری که بهم پیشنهاد داده خوبه یا بد بزار برم باهاش حرف بزنم اگه بد بود که قبول نمیکنم!
خیلی مصمم صحبت میکرد میدونستم هرچی هم بگم آخر کار خودشو انجام میده و حرفای من تاثیری نداره اما با لحن نگرانی گفتم:میترسم…بخدا میترسم پاتو به کارای خلاف بکشونه هیچی از این دختره بعید نیست…!
گیتا دستم گرفت و به نرمی فشرد و لبخندی زد و گفت: روشنا میدونم داری چی میگی ولی مطمئن باش کاری نمیکنم که به ضررمون باشه…من چند روزیه که دارم به این مسئله فکر میکنم اتفاق بدی نمیفته.
در جوابش لبخندی زدم و تو فکر فرورفتم…باید از فردا جدی تر دنبال کار بگردم تا شاید بتونم گیتارو از تصمیمش منصرف بکنم…صفحه ی نیازمندیهای روزنامه جلوی چشمم گرفتم… انگار که داشت بهم دهن کجی میکرد…چندتارو خط قرمز کشیدم تا فردا بعد دانشگاه برم دنبالش بگیرم…

ادامه دارد…

نوشته: سارا


👍 0
👎 0
29022 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

377365
2013-04-26 01:07:58 +0430 +0430
NA

میخونم نظر میدم

0 ❤️

377366
2013-04-26 05:00:22 +0430 +0430
NA

دروغ پشت دروغ فقط ميخوام بگم داستان بعدي ننويس كه فحش بارون ميشي

0 ❤️

377367
2013-04-26 05:29:19 +0430 +0430
NA

سلامـ دوست عزیز

نکارشتون رو خیلی دوستـــ داشتمـ و موضوع داستان همـ خیلی میپسندمـ دو دختر که با مشکلات زیادی روبرو هستند و باید با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم بکنند!

فضاسازی داستان خوب بود و غلط املاعی نداشتین!

امیدوارم رفته رفته هر قسمت رو بیشتر کنی و داستانای دیگه ایی هم ازت ببینم!

موفق باشید

0 ❤️

377368
2013-04-26 05:45:12 +0430 +0430
NA

سلامـ دوست عزیز

نکارشتون رو خیلی دوستـــ داشتمـ و موضوع داستان همـ خیلی میپسندمـ دو دختر که با مشکلات زیادی روبرو هستند و باید با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم بکنند!

فضاسازی داستان خوب بود و غلط املاعی نداشتین!

امیدوارم رفته رفته هر قسمت رو بیشتر کنی و داستانای دیگه ایی هم ازت ببینم!

موفق باشید

0 ❤️

377369
2013-04-26 08:10:12 +0430 +0430
NA

با سلام به نويسنده عزيزم بنويس خوب بود به حرف اون دوستاي گل كه ميگن ننويس گوش نده منتظرم

0 ❤️

377370
2013-04-26 08:11:15 +0430 +0430
NA

khub bud azizam

0 ❤️

377371
2013-04-26 08:53:57 +0430 +0430

ظاهرا داره يه نويسنده خوب ديگه به سايت اضافه ميشه.
براى شروع خوب بود، روى ويرايش داستانت دقت بيشترى كن.
مرسى امتياز مناسب تقديم شد

0 ❤️

377372
2013-04-26 10:25:03 +0430 +0430
NA

كيرگروه خم روين شبكه كردستان ته حلقت!كافيه يا…
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سنندج . دختر . من!

0 ❤️

377373
2013-04-26 11:49:02 +0430 +0430
NA

آخه اسم دیگه ای نبود؟
حتمآ روشنا؟
حتمآ سیروان؟

0 ❤️

377374
2013-04-26 11:54:57 +0430 +0430
NA

در ضمن اینجا سایت سکسیه
نمیدونم چه اصراری دارین داستان های دنباله دار غیر سکسیتونو اینجا آپ کنید؟
بهت گفته باشم دیگه غم نامه ننویس لطفآ

0 ❤️

377376
2013-04-26 16:58:21 +0430 +0430

من نمیگم داستان عالی بود ولی از حق نگذریم خوب بود دیگه من با نظر اقای Silvery مخالفم داستانای سریالی جذابن ولی بعضیا کشش ندارن ک این داستان داره مشکلات نگارشی و ویرایش نشده تو داستان زیاد بود مضوعش هم بدک نیست ولی جون هر کی دوست داری مثل دکتر نکن ک معلوم نیست خون بس چی شده اهای دکی با تواما مردیم تو خماری نکته ی بعدی هم فحش اینجا همه ی نویسنده ها فحش میخورن اصلا فحش نباشه مزه نمیده ولی ادامه بده سعی کن بیشتر از چند خطی ک الا نوشتی اپ کنی 3 از پنج خوبه ولی برای شروع 5 میدم موفق باشی

0 ❤️

377378
2013-04-26 17:00:39 +0430 +0430

لطفا یکی منو روشن کنه ! اخه هم ماشین شما هم ماشین عموت هر دو باهم افتاد تو دره ؟! عجیب نیس ؟
جفتتون باهم فیزیوتراپی تهران قبول شدین ؟ هردو یه جا ؟! این حرف خیلی کسشره !
اخه حتی اگه رتبه هاتونم به فرض یکی باشه هزار تا عامل دیگه باید باشه که باهم یه جا بیافتید !
در کل تا اینجاش که مصنوعی !

0 ❤️

377379
2013-04-26 18:32:43 +0430 +0430
NA

میخوانم برمیگردم

0 ❤️

377381
2013-04-26 18:49:01 +0430 +0430
NA

دوست عزیز من آقا نیستم
من خانم هستم
اگر خوب فکر کنی میبینی این سایت یک سایت سکسیه و جای این جور داستانها در این سایت نیست

0 ❤️

377383
2013-04-26 21:30:19 +0430 +0430
NA

بد نبود , اما نه خیلی بی ایراد . ولی بد نبود . سریالی نوشتن هم اصلن کار بدی نیست ولی اصول خودش را داره که شاید شما بدونید و رعایت کنید پس پیشداوری نمی کنیم. یک ایراد کوچیک , (البته اگه بخواهی ایراد بگیری چند تا هست ولی فعلن همین یکی…): ببینید این که شما دارید می نویسید اسمش داستانه نه اس ام اس و نه استاتوس فیس بوک و چیزهائی از این دست , پس یک کم به خودتون زحمت بدید و به جای تی وی بنویسید تلویزیون! به جای تو نباید نوشت ت ! و از این مختصر سازی هایی که به درد اس ام اس و چت می خورند نه به درد داستان. پیروز باشید

0 ❤️

377384
2013-04-26 21:39:53 +0430 +0430
NA

نفهمیدم مگه نگفتی اسمت سارا هست؟روشنا از کجات دراومد؟خالی بند

0 ❤️

377385
2013-04-27 06:04:38 +0430 +0430

خانم Silvery ببخشید ولی ب نظرم این جور داستانا بهتر از خیلی از داستانای محارم و جقی های زیر 15 ساله ب نظر شما این جوری نیست البته هر کسی سلیقه ی مختص ب خودشو داره و من ب سلیقه ی شما احترام میزارم و همین انتظارو از شما دارم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها




آخرین بازدیدها