یاعلی گفتیم و گی آغاز شد!

1399/11/09

شروع شد…
نکته: این خاطره من از همجنس‌گرایی‌ست و مطلقا از سکس و رابطه جنسی حرفی نزدم یعنی اگه دنبال سوژه برای خودارضایی‌ هستید، توصیه می‌کنم نخونید چون عاشقانه (رمانتیک) است یک‌چیزی مثل برومنس.
به‌قدری این خاطره زنده‌اس که با تداعی‌اش تمام‌ش رو مثل همون زمان حس می‌کنم///
کلاس یازدهم، مدرسه غیردولتی بود و توو کلاس 17 نفر بودیم، یکی از همکلاس‌هام به‌نام نیما که خیلی روش کراش داشتم (یک پسر کامل، لاغر {مثل خودم}، ته‌ریش و خیلی خوش‌تیپ و جذاب!) و معلوم بود که اونم روی من کراش داره؛ خیلی دوست داشت به من نزدیک بشه و این‌کار رو با شیوه خودش می‌کرد، یعنی به‌بهانه مسخره‌کردن و اذیت می‌اومد سمتم و من هم همیشه به‌بدترین نحو باهاش برخورد می‌کردم و طوری وانمود می‌کردم که ازش متنفرم…
من باید با توجه به جو هوموفوبی که اون‌جا حاکم بود خیلی مراقب می‌بودم چون اهل مخاطره نبودم و حاشیه رو هم دوست نداشم، بعضی‌ها دست‌مالی و مسخره می‌شدن اما من با این‌که مشخص بود از همه براشون در این مورد مناسب‌ترم سمتم نمی‌اومدن چون هیچ‌وقت مجال نمی‌دادم که کسی از حریمی که گذاشتم بگذره اما به‌جز نیما! چون خیلی پررو بود و من هم به‌شدت تخریبش می‌کردم اما نمی‌دونست هرشب قبل خواب دست‌کم یک‌ساعت بهش فکر می‌کنم
گاهی هم فاز می‌گرفت و پشتم در می‌اومد که عجیب بود
نمراتش از من بالاتر بود اما من درس‌خون‌تر بودم چون اون برای امتحان دبیرها می‌خوند اما من برای سازمان سنجش
یک‌روز دبیر زیست‌شناسی‌مون از ما خواست تا بریم آزمایشگاه و از یک‌نمونه بافت سلولی با مایکروسکوپ عکس بگیریم و براش ببریم تا هرکس ماهرتر بود رو ببره برای جشنواره و مسابقه و فقط سه نفر؛ خیلی دوست داشتم اونم بیاد چون همیشه دنبال فرصتی بودم که حتی شده به‌غلط بهش بگم چقدر عاشقشم و حداقل دستش رو بگیرم یک جای خلوت بدون دوست‌هاش اما همیشه فکر می‌کردم این حرفایی که با لودگی تو کلاس بهم می‌زنه بدون هیچ دلیل خاصی هست و صرفا می‌خواد جلوی بقیه درفشانی کنه و یا عادتش هست، می‌ترسیدم اگه بهش بگم بخنده و مسخره‌ام کنه و مثلا بگه احمق جون اگه هروز بهت می‌گم جوون و این‌ها تو باورت شده که واقعا بهت حس دارم؟! اگه این‌هارو بشنوم خرد و کوچیک می‌شم خیلی خرد
اما گاهی فقط به نیمه‌ی ‌پر لیوان نگاه می‌کنم و خودم رو گوش مخملی فرض می‌کنم و این یعنی انتحاری وسط کلکسیون احتیاط‌های وسواس‌مآبانه‌ام و این نیروی عشق من به همجنسم هست که خیلی وقت‌ها سرکوب شده
با شناختی که از همکلاس‌هام داشتم می‌دونستم که من اولین نفری هستم که دبیر انتخاب می‌کنه رفتم آزمایشگاه با دقت تمام سه نمونه گرفتم و اولین قدم پِلَنم رو هم برداشتم یعنی سه‌تا نمونه دیگه هم گرفتم بهتر از قبلی‌ها
تا همون روز استرس داشتم و نگران بودم اما نمی‌خواستم جا بزنم؛ شب قبلش رفتم تو گروه کلاس‌مون دیدم داره چت می‌کنه خیلی جذاب چت می‌کرد تکست‌هاش هم مثل صداش و لهجه‌اش منو غرق عشق می‌کرد دلم می‌خواست وسط گروه باهاش لاس بزنم اما می‌دونستم ما وسط ایران هستیم همه پیام‌های بی‌محتواش رو می‌خوندم تا این‌که وقتی دست‌هام می‌لرزید آنبلاکش کردم و بهش پیام دادم انتظار لودگی داشتم اما علامت‌تعجب فرستاد حقم داشت ما که مثلا متنفر بودیم از هم حالا توی خصوصی هم چی‌کار داریم؟! بهش خیلی سرد گفتم:

  • تو هم می‌خوای برای مسابقه بیای؟ فکر می‌کرد قصدم مسخره کردنه گفت:
    _ نه عشقم تو توو بهشت هم باشی من نمیام توو کلاس هم زورکی تحملت می‌کنم (نمی‌دونم تکیه‌کلامش بود یا دوست داشت هر دفعه عشقم و عزیزم رو چاشنی رفتار قهری‌اش کنه! اما هرچی بود خیلی به من حال می‌داد خیلی!)
  • من امروز حوصله‌ام سر رفته بود چندتا عکس بیش‌تر آماده کردم خیلی خوب شده اگه خواستی برات بفرستم؟
    _ بفرس (با چندتا ایموجی خنده!)
    براش فرستادم بعد جدی‌تر شد و گفت:
    _ واقعا فکر کردی من فردا این‌هارو می‌دم بهش که بعد تو بگی مال منه؟ من رو خودت فرض نکن
  • اگه به کس دیگه‌ای بدی‌شون همین کارو می‌کنم اما در مورد خودت نه
    _ خر خودتی احمق!
    علی‌رغم میل باطنی گفتم: به‌درک… و بلاکش کردم اعصابم رو بهم ریخت و خیلی حالم رو گرفت به‌کل بی‌خیال این داستان شدم
    فرداش بعد از من و چند نفر دیگه رفت فلش‌ش رو داد به معلم اما برام مهم نبود که دقیقا توش چیه
    زنگ که خورد طبق معمول همیشه تنهایی رفتم گوشه حیاط نشتم که دیدم داره میاد سمت من، داشتم از خوشحالی و شک و نگرانی می‌مُردم که نشت کنارم و خیلی رفتارش سنگین شده بود، شده بود یک مرد ایده‌آل؛ چیزی که همیشه تووی خیالم ازش می‌ساختم
    گفت: خودت صاف و پوست‌کنده بگو جریان دیشب چی بود یک‌هو اومدی پی‌‌وی؟ دست‌وپامو گم کرده بودم با من‌من گفتم هیچی چون چند بار تو کلاس ازم دفاع کردی و هوامو داشتی خواستم ازت تشکر کنم چون مهم نیست که دشمن همیم اما… حرفم رو قطع کرد و گفت: “من عکس‌هایی که فرستادی رو امروز دادم به معلم” که من درجا خشکم زد حس خیلی خوبی بهم دست داد گفتم: واقعا؟!
    _ آره
  • خیالت راحت باشه من نمی‌گم که از من گرفتی
    _ شاید خودش بفهه حالا اگه واقعا می‌خوای تشکر کنی باید بهم یکم یاد هم بدی که فردا اگه سوال پرسید حداقل عین خر نمونم تو گل حتی نمی‌دونم فلوئورسانس چیه بعد رفتم نمونه دادم!
    یعنی حسی که اون موقع داشتم نمی‌گنجه در این 32 حرف الفبا! یک حس ترکیبی از خوشحالی ترس شک نگرانی تعجب همه باهم
    گفتم: با این‌که می‌خوام سر به‌تن‌ات نباشه (ارواح عمم) اما باشه بی‌کارم امروز، بمون تا بهت بگم
    اون‌روز ما یک زنگ کمتر از بقیه کلاس‌ها داشتیم همه که رفتن من با هماهنگی مدیر با نیما رفتم آزمایشگاه درم بستم تنها بودیم با اون بوی باحالی که از مواد اون‌جا می‌اومد دیگه داشتم دیوونه می‌شدم می‌خواستم تا آخر عمرم اون‌جا بمونم با اون تنها؛ ذره المثقالی نه جرات داشتم و نه مایل بودم بهش حسم رو بگم فقط می‌خواستم اون‌جا باشه و حرف بزنه حتی حرفای چرت که بازم جذاب بودن، خیلی، دیگه مسخرم نمی‌کرد و تیکه نمی‌انداخت بدون دوست‌هاش خیلی مهربون و کیوت‌تر بود یک مرد واقعی شده بود وقتی کمکش می‌کردم که با وسایل کار کنه گاهی دست گرمش به دستم می‌خورد و این بهترین حس دنیا بود وای گیرنده‌های بویایی‌ام دیگه با عطرش سازش پیدا کرده بود حسش نمی‎‌کردم بهش نزدیک‌تر می‌شدم که اون عطر ادکلنش رو دوباره حس کنم می‌خواستم سرم رو بذارم روی سینه‌اش قلبش و عطرش تا چندساعت اما خیلی دودل بودم می‌تونستم این‌جا بی‌محابا به دست‌ها و انگشت‌های بلند لاغرش نگاه کنم بدون ترس… حس خیلی قوی‌ای بهم می‌گفت اونم حس من رو داره اما من باورش نمی‌کردم زنگ خورد بیش‌تر از یک‌ساعت با سرعت نور گذشته بود ازم تشکر کرد وای باورم نمی‌شد که همچین وجه‌ای هم می‌تونه از کالبدش نمود کنه
    رفتیم و تا اون روز با هم ارتباط نداشتیم نه تو کلاس نه مجازی معلم همون‌طور که انتظارش می‌رفت نمونه من و نیما (یعنی بازم نمونه من :)) و یکی دیگه رو قبول کرده بود با ماشینش رفتیم آزمایشگاه خفن یک مدرسه دولتی اون‌جا چندتا عکس گرفتیم که دبیرمون می‌گفت خوبه اما مقامی نمیاریم چون خیلی از ما بهترها هستن برای همین رندانه یک فلش درآورد و گفت: من چندتا عکس دارم تو این که مطمئنا اول می‌شیم اما باید بین خودمون بمونه… وای شاخ درآورده بودم! با کامپیوتر یکم کار کرد گفت تمومه بریم! این هم از عجایب بود برام؛ خلاصه موقع سوار شدن اون پسره که با ما بود گفت آقا ما کار خاصی نداریم تو مدرسه خونمون هم همین دوروبرهاس می‌شه بریم خونه؟ معلم ما هم با یکم مواظب باش و برام مسئولیت داره گفت باشه یک‌هو نیما سریع گفت آقا منو این هم نزدیکیم به این‌جا شما هم فکر کنم با کلاس دیگه‌ای درس نداشته باشید، امروز ما هم خودمون می‌ریم شما هم تشریف ببرید خونه! معلم می‌خواست هر سه رو برگردونه اما راضی‌ش کردن که بی‌خیال شه و اون هم چون به ما سه‌تا اطمینان داشت قبول کرد منم که مات و مبهوت و البته خوشحال! وقتی رفتن گفتم: هی نیما می‌‌دونی خونه ما کجاست؟! خیلی دورتر از این‎‌جا!! گوشی‌شو داد گفت: به خانوادت بگو امروز دیرتر می‌ری خونه گفتم: لازم نیست، اون‌ها می‌دونن اگه دیر شده و نیومده‌ام حتما کار داشتم اما چرا باید بمونم؟ گفت: بریم پارک هوس کردم با تو برم! ای‌هوار عجب چیزی گفت خیلی حال کردم با تعجب گفتم: چه جالب! اوکی بریم،،، تو راه ازش پرسیدم: چیه چی شده آدم شدی؟ گفت: چون برای من هم عکس گرفتی!
  • برای تو نگرفته بودم که، بی‌کار بودم چندتا بیش‌تر گرفتم
    _ حالاع، بالاخره به من دادی اما می‌دونم عمدا برای شخص من گرفته بودی! یک‌‌هو شک کردم گفتم: چی؟! یعنی چی برای شخص تو؟
    _ هیچی! من که می‌‌دونم حست رو! ببین من خیلی تیزم اوکی؟ تازه گی‌دار (GayDar) هم دارم تو هم خیلی ضایع و تابلویی.
    دیگه واقعا گیج شده بودم! با خودم گفتم مگه این اصلا می‌دونه هموسکشوالیتی یعنی چی؟! دستم رو گرفت و گفت: من خیلی شاد و پرانرژی به‌نظر میام نه؟ اما خیلی خسته و داغونم جلو اونا از زید و دختر زیاد حرف می‌زنم اما همش چرته من گی‌ام! به هیچ‌کی اطمینان ندارم و می‌دونم کسی واقعا منو دوست نداره می‌تونم به‌‌تو اعتماد کنم؟ و دوستت داشته باشم؟ من پاک مونده بودم چی بگم یعنی حدسم درست بود؟ اونم واقعا به‌من حس داره؟ یا نه یک استریت هست که می‌خواد ایستگاه منو بگیره؟ من دیگه گویا مرض شکوک گرفته بودم می‌خواستم برگردم خونه حس بدی داشتم اما به‌نظرم دیگه به غایت القصوای هدفم رسیده بودم خیلی سنگین گفتم: باشه به‌کسی نمی‌گم گفت: می‌دونی که با خانوادم رابطه خوبی ندارم بعد مدرسه هم کار می‌کنم خیلی خسته‌ام می‌شه شونه‌هامو بمالی؟
    اگه می‌دونستم یک قدم بردارم اون تا ته‌شو می‌ره بلاشک زمان رو این‌قدر تلف نمی‌کردم؛ من حاضر بودم نصف عمرم رو بدم و درعوض این کار رو بکنم! گفتم: آره چرا که نه؟ اما کجا؟ گفت: محل کارم… گفتم بریم…
    تو تاکسی سرش روی شونه من بود دوست داشتم تا ابد باشه اما نگران هم بودم مانع‌ش می‌شدم دستش روی پام بود خیلی دست داغی داشت تا اون‌جا خیلی حال داد بهم، تا رسیدیم محل کارش ساعت نزدیک 15 بود درو باز کرد رفتیم توو درو بست گفت: اگه حاضری، سکس کنیم؟ هر جوری هم که بخوای
  • نه لطفا
    _ باشه
  • مرسی! و معذرت
    خوابید روی یک موکت گفت: بلدی ماساژ بدی؟ واقعا خسته‌ام من گفتم: بلد نیستم اما سعی می‌کنم… نشستم روی کمرش، کمرش باریک و از نظر من خیلی قشنگ بود، همیشه تو مدرسه هم چشم‌هام همش به کمرش بود…
    دستامو گذاشتم روی کتفش وای چقدر داغ بود و مردونه فضا در سکوت مطلق بود باورم نمی‌شد دستم روی گردن و بدنشه یکم که گذشت دست‌هامو بردم زیرش و از پشت بغلش کردم و محکم چسبیدم بهش و فشارش دادم دوباره خواستم شونه‌ها‌شو بمالم که دستم رو گرفت و بوس می‌کرد یک‌هو برگشت و منو خوابوند و خوابید روم زل زده بود توو چشمام، گفت: زودتر می‌گفتی حست رو بعد سرش رو آورد پایین لب‌هامو بوسید لب‌هاش مثل همه‌جاش داغ بود و نرم منم همراهی‌ش کردم من یک تافی از جیبم برداشتم گذاشتم تو دهنش می‌مالید به لب‌هاش حالا دیگه لب‌هاش شیرین شده بود انداختش تو دهن من اینقدر این کارو کردیم تا کامل آب شد من زبونش رو می‌خوردم و اون لحظه‌ای از خوردن لب‌هام قصور نمی‌کرد و این بهترین لذت دنیا بود و بالاخره به آرزوم رسیدم و سرم رو رووی سینه‌اش گذاشتم ساعت 17 شده بود و مهلت تموم سکس نکردیم و لخت هم نشدیم اما این معاشقه از سکس هم بهتر بود بهم گفت: وجدانا ماساژ بلد نبودی بیش‌تر کتفم درد گرفت اما همه خستگی‌هامو پروندی ازش لب گرفتم و سریع رفتم خونه
    الان من تلویحا باهاش در رل بودم و گیج و مست! فردای اون‌روز مدرسه نرفتم اما اون‌روز و روزهای بعد با نیما بهترین روزهای عمرم بودن و هستند.
    در این جامعه‌ای که غالبا همجنس‌خواهی ننگ و عاره و حقوق ما از هضم رابع هم گذشته تا آخرش پات می‌مونم،،،
    من عاشق ابدی توعم نیما و ازت سیر نمی‌شم و می‌دونم عشق، واقعی هست و همین‌طور:
    Love is Love
    آیا دوست دارید فحش بدید یا تهمت بزنید؟ باشه، استقبال می‌کنم اما با دلیل!
    دی‌اند!

نوشته: آیدین


👍 25
👎 3
10501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

788697
2021-01-28 00:50:50 +0330 +0330

الان معاویه اون دنیا داره زار زار به حال علی گریه میکنه!! 😁

5 ❤️

788744
2021-01-28 03:39:36 +0330 +0330

خوب نوشته بودی و حس ترسِ ی همجنسگرا رو خوب بیان کردی . اگه واقعی باشه و ی عشق دو طرفه خیلی عالیه چون اکثرا تو ایران عشقهای همجنسگراها یک طرفه است یعنی یکی واقعا عاشقه و اون یکی هم فقط عشقش ارضا شدنه و وقتی براش تکراری شدی چهره واقعی خودشو نشون میده

3 ❤️

788820
2021-01-28 17:45:17 +0330 +0330

در طی سال های آینده مادر و پدر های بیشتری هستن که به گرایش و ترنس بودن و مشکلات این چنینی بچه هاشون اهمیت بدن و اینو مدیون فضای مجازی هستیم.
داستان هم خوب بود

2 ❤️

788840
2021-01-28 21:27:54 +0330 +0330

داستانت خوب بود تشکر

1 ❤️

788940
2021-01-29 08:21:21 +0330 +0330

فوق العاده بود
خیلی خیلی حس قشنگی بهم داد و در تمام زمان خوندن خاطرت حتی یه لحظه احساس نکردم که خیال بافی کردی
خیلی خیلی خیلی قشنگ بود
بازم بنویس

2 ❤️

788981
2021-01-29 15:12:33 +0330 +0330

کیرم دهنت با این تیتری ک زدی

0 ❤️

788993
2021-01-29 16:42:29 +0330 +0330

جالب وخیلی با احساس نوشتی عزیزم مرسی منم با این حس تو موافقم

0 ❤️

789014
2021-01-29 22:53:43 +0330 +0330

قلمت قشنگه اگ امکانش هست ادامه بده

0 ❤️

789036
2021-01-30 01:03:10 +0330 +0330
Cmb

خیلی زیبا ولی چون تیتر و اسم داستان چرت بود لایک نمیکنم ولی بیشتر بنویس لطفا

0 ❤️

789203
2021-01-30 21:39:48 +0330 +0330

زیبا بود.لاو از لاو؛)

0 ❤️

789321
2021-01-31 16:00:28 +0330 +0330

از آشنایی باهات خوشوقتم آیدین من و هانی امیدواریم که همیشه پایدار باشید

0 ❤️




آخرین بازدیدها