حریم شکسته (1)

1391/07/03

با صدای زنگ گوشی موبایلم که برای ساعت شش صبح تنظیمش کرده بودم از خواب عمیق صبحگاهی بیدار شدم. اون روز قرار بود برای سرکشی به یکی از پروژه های شرکت به جنوب کشور بریم. برای همین زودتر از همیشه باید بیدار میشدم. طبق عادت به پهلو چرخیدم و توی فضای نیمه تاریک اتاق با دستم دنبال مستانه که کنارم خوابیده بود گشتم. خودمو کشیدم طرفش و گرفتمش تو بغلم و اروم لبم رو به جستجوی لبش به سمت صورتش بردم. با لمس لبم چشمهاش نیمه باز شد و با حرکتی که به لبش داد بوسه ای ازم گرفت. گرمای تنش توی اون موقع از صبح برام واقعا لذت بخش بود. طبق معمول هرصبح که از خواب بیدار میشدم پشتش رو به من کرد و دستم رو به طرف خودش کشید تا از پشت بغلش کنم. همیشه عاشق این بود که ازپشت بچسبم بهش و تنم رو با پوست تنش حس کنه. دستم رو از زیر لباس خواب توری مشکی رنگش به روی سینه های درشتش رسوندم و نوکش رو لای انگشتهام گرفتم. میدونستم که اگه چند لحظه دیگه توی همون حالت با نوکش بازی کنم تمام تنش مورمور و ازین حالت عصبی میشه. پاهامو روی پاش گذاشتم و کشیدمش سمت خودم. کم کم از این حالت و برخورد باسنش از زیر ملافه ای که رومون بود حس شهوتم بیدار شد. ولی میدونستم که مستانه توی اون ساعت از روز اصلا حوصله ی سکس کردن رو نداره و تا بخوام جاهای حساس بدنش رو لمس کنم با اعتراض میگه: نکن شاهین جیش دارم…
برای همین همیشه حسرت یه سکس داغ دم صبح توی دلم مونده بود. ولی عاشق این بود که دستمو روی تمام بدنش بکشم و منهم همیشه با اینکارم خواسته ش رو اجابت میکردم.
زنگ هشدار موبایل بعد از پنج دقیقه دوباره به صدا دراومد و اینبار همه توانم رو جمع کردم تا از روی تخت بیام پایین. بعد از شستن دست و صورتم کتری برقی روی دستگاه چای ساز رو روشن کردم و وسایل صبحونه رو از توی یخچال دراوردم. مستانه بااینکه صبحها برای حاضر کردن صبحانه بیدار نمیشد ولی از شب قبل همه چیز رو توی یخچال اماده میذاشت تا صبح مجبور نشم کلی اینور و اونور بزنم. البته بیشتر به خاطر اینبود که از دست غرغرهای من در امون باشه. چون همیشه سرش غر میزدم که چرا صبحها بیدار نمیشه تا برام صبحانه حاضر کنه. البته از بدجنسیم بود. چون خودم میدونستم مستانه خواب صبح رو با هیچ چیز عوض نمیکنه و منهم از این نقطه ضعفش استفاده میکردم و سرش غر میزدم. توی دعواهای دونفریمون هم هروقت از زن و شوهرهای دیگه تعریف میکرد منهم برای اینکه کم نیاورده باشم بهش میگفتم: خب زنش حتما صبحها براش صبحونه درست میکنه که اینقدر هواشو داره.
حتی الان که همه چیز رو اماده میکنه و توی یخچال میذاره، من بازهم سرش غر میزنم که لذت صبحونه خوردن با تو یه چیز دیگه ست. وبا این حرفم لبخندی روی لبش میشینه که نشون میده ازین حرفم خوشش اومده.
یه بسته نون رو از فریزر درمیارم و چندتاش رو توی مایکرووفر میذارم. هیچوقت از خوردن نون فریزری خوشم نمیومد. حتی الان هم که با فر گرمش میکنم، بازهم لذت خوردن نون تازه یه چیز دیگه ست. وقت رو تلف نمیکنم و بعد از خوردن صبحونه برای پوشیدن لباسام دوباره به اتاق خواب میرم. مستانه همچنان رو تخت خوابیده و از خواب صبح لذت میبره. بهش حسودیم میشه. دوست داشتم کنارش دراز میکشیدم و منهم از خواب صبحم لذت میبردم. وقتی میخواستم شلوارکم رو دربیارم تا لباس بیرونم رو بپوشم، مستانه توی رختخوابش غلطی زد و دمر خوابید و با این حرکتش ملافه ی روش کنار رفت و پاهای سفید و کشیده ش تا شرت صورتی و توری رنگش که خط کونش رو به خوبی میشد از زیرش دید، نمایان شد. یه لحظه نفسم بند اومد و با اینکه بارها حتی بدون همون شرت دیده بودمش ولی یه لحظه دلم ضعف رفت. نگاهی به ساعت کردم. هنوز پنج دقیقه فرصت داشتم که تا ترافیک خیابونها شروع نشده حرکت کنم. شلوارکم رو دراوردم و اروم روی تخت دراز کشیدم. دوباره خودم رو چسبوندم بهش و دستهام رو روی شکم صافش گذاشتم. بازهم از تماس تنم با پشتش از خواب بیدار شد و درحالی که دستش رو روی صورتم میکشید ازم پرسید: شاهین تو هنوز نرفتی؟ دیرت نشه…
یکبار دیگه سرم رو لای موهای مرطوب از حموم دیشبش فرو کردم و عطرش رو با یک نفس عمیق به درون ریه هام کشیدم. چقدر این لحظات رو دوست دارم. میدونم که یکی دو روزی رو باید دور از مستانه بگذرونم. این ماموریتهای اداری هرچند از لحاظ مالی برام خیلی سود داره ولی فکر نکنم به این دوری چند روزه از مستانه بیارزه. اون پنج دقیقه خیلی سریع و به اندازه ی چند ثانیه گذشت. مستانه سرش رو به طرفم برگردوند و درحالی که سعی میکرد چشمهاش رو باز کنه لبهامو بوسید و باز هم گفت: دیرت نشه عزیزم. ساکت رو جمع کردم و وسایلهایی که لازمت بود رو توش گذاشتم. و دوباره چشمهاشو بست.
اروم بوسه ای از گونه ش گرفتم و درحالیکه دستم رو روی باسنش میکشیدم از روی تخت پایین اومدم. لباسام رو که اتو کشیده و اماده روی مبل کنار تخت گذاشته بود رو برداشتم و پوشیدم. ساکم رو به همراه کیف دستیم برداشتم و قبل از بیرون اومدن از اتاق نگاهی به مستانه انداختم که دوباره به خواب رفته بود. نفسی “آه” مانند کشیدم و از خونه بیرون اومدم. ماشین رو از پارکینگ دراوردم و به سمت فرودگاه مهراباد که پروازهای داخلی هنوز از اونجا انجام میشد حرکت کردم. ساعت پرواز حدود هشت صبح بود و با توجه به نزدیکی خونه تا فرودگاه خیلی سریع رسیدم. ماشین رو توی پارکینگ فرودگاه پارک کردم و به طرف سالن انتظار حرکت کردم. قبل از رسیدن به درب ورودی، مهندس سرلک رو دیدم که به همراه یکی از همکارهای جدیدمون به سمت من میومدن. لبخندی زدم و گفتم: سلام اقای مهندس صبح بخیر. و درحالیکه با نگاه و اشاره ی سرم به همکار جدید که همراهش بود سلام میکردم، پرسیدم: پس مهندس بهرامی کجاست؟! نکنه جامونده و نیومده؟!
مهندس سرلک جواب سلامم رو داد و گفت: نه، جا نمونده فقط آخرین لحظات مشکلی براش پیش اومد که اومدنش رو کنسل کرد. ایشون مهندس کبیری هستن که از اداره به عنوان جایگزین بهرامی معرفی شدن.
لبخندی به این مهندس جوان زدم و گفتم: “خوش اومدین جناب کبیری.” و به همراهشون وارد سالن انتظار شدم. از نیومدن آرش یه جورایی حالم گرفته شد. چون خیلی باهم عیاق بودیم و همه جوره باهام پا بود. از دوران دانشگاه باهم درس خوندیم و حتی خدمت سربازی رو هم با اینکه توی یک پادگان نبودیم ولی توی یک شهر گذروندیم. کار توی این شرکت رو هم من براش جور کردم و ازون به بعد باهم همکار شدیم. به غیر از چند پروژه، توی بیشتر پروژه ها و ماموریتها باهم بودیم و از وقتی از همسرش “شهره” جدا شد تا الان تنها زندگی میکنه. مستانه میگفت که شهره شکاک بود و به ارش شک داشت و همیشه از هیز بازی و چشم چرونیش گلایه میکرد. به همین خاطر ازش جدا شد. البته همش این نبود و من از بعضی دوستان مشترکمون چیزهایی در مورد خیانت ارش به همسرش شنیده بودم که خب نمیشد زیاد به این حرفها اطمینان کرد. هرچند درمورد چشم چرونی و هیز بازی هاش پربیراه نمیگفتن و خود من چندباری این موضوع رو دیده بودم. به خاطر همین رفتارهای ارش و شهره بود که ما علیرغم دوستی و همکار بودن رابطه ی خانوادگی صمیمی باهم نداشتیم که البته مستانه این موضوع رو بیشتر از چشم شهره میدید تا آرش…
این نیومدنش هم گرچه یه مقدار عجیب بود چون قرار نبود که کنسل کنه اما حدس میزدم که باید به رابطه های زندگی مجردیش مربوط باشه. وقتی منتظر بودیم تا شماره ی پروازمون خونده بشه خواستم یه تماسی باهاش بگیرم که دیدم گوشیش خاموشه. پیش خودم گفتم لابد به اون مشکلی که براش پیش اومده برمیگرده. ساعت نزدیک پرواز بود که پیجر فرودگاه اعلام کرد به دلیل نا مساعد بودن اوضاع جوی و وجود گرد و غبار هواپیمای شهر مقصدمون با تاخیر میرسه…
تو ماموریتها هیچ چیز به اندازه ی این بد نیست که هواپیما تاخیر داشته باشه. نگاهی به ساعت بزرگ توی سالن اتتظار انداختم که هشت و پانزده دقیقه رو نشون میداد. امیدوار بودم که این تاخیر زیاد طول نکشه.به همراه مهندس سرلک و کبیری روی صندلی نشستیم. به خاطر زودبیدار شدن یه مقدار خوابم گرفته بود. برای همین به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم. یاد مستانه افتادم که الان توی تختخواب راحت گرفته خوابیده و یه لحظه دوباره بهش حسودیم شد. میون خواب و بیداری بودم که بلندگو دوباره اعلام کرد کلیه ی پرواز ها به مناطق جنوب غربی به دلیل وجود گرد و غبار لغو شدن و تا مساعد شدن هوا هیچ پروازی انجام نمیشه.
با شنیدن این حرفش هم خوشحال شدم هم ناراحت. خوشحال ازینکه امروز رو میتونم به خونه برگردم و ناراحت ازینکه این مأموریت به هرحال باید انجام میشد و باید یه روز دیگه دوباره میومدیم فرودگاه. اما خب چاره ای هم نبود. پس از خداحافظی با مهندس سرلک و مهندس کبیری به سمت ماشینم رفتم و پس از اینکه ساکم رو توی صندوق عقب گذاشتم پشت فرمون نشستم. نگاهی به ساعتم انداختم که دیگه حدود نه رو نشون میداد. گوشی موبایلم رو برداشتم و شماره ی مستانه رو گرفتم. ولی گوشیش خاموش بود. لابد خواب بود. خواستم تلفن خونه رو بگیرم که پیش خودم گفتم بهتره سورپرایزش کنم و با این فکر به سمت خونه راه افتادم. خیابونها شلوغ شده بود و ترافیک صبحگاهی ماشینها رو کیپ کرده بود. کم کم افتاب پاییزی هم بالا اومده بود و یه مقدار هوا هم گرمتر شده بود و توی اون ترافیک آزاردهنده تر هم شده بود. شیشه های ماشین رو بالا کشیدم و کولر روشن و صدای پخش رو زیاد کردم:
از کدوم خاطره برگشتی به من
که دوباره از تو رؤیایی شدم
همه ی دنیا نمیدیدن منو
من کنار تو تماشایی شدم…
با صدای موسیقی که توی ماشین پخش میشد یاد مستانه و عشقی که بهش داشتم افتادم. چقدر برای بدست اوردنش اینور و اونور زدم. چقدر با مخالفت خونواده ش مواجه شدم ولی پاپس نکشیدم. ووقتی خودش فهمید که چقدر عاشقشم قبول کرد که زنم بشه. خونواده ش هم که موافقتش رو دیدن قبول کردن.
موسیقی به اوج خودش رسید و منهم حس کردم با بالا رفتن صدای خواننده موهای تنم سیخ میشه…
از کدوم پنجره میتابی به شب
که شبونه با تو خلوت میکنم
من خدا رو هرشب این ثانیه ها
به تماشای تو دعوت میکنم…

با هر بیت و مصرعش چهره ی مستانه جلوی چشمم میاد و ازینکه تا چند لحظه ی دیگه دوباره به اغوشم میگیرمش حس خوبی بهم دست میده. ولی مثل اینکه همه ی ماشینها هم بامن لج کردن. بالاخره این ترافیک لعنتی باز میشه و بعد از رد شدن از یک چراغ قرمز به سمت خونه حرکت کردم. ماشین رو که توی پارکینگ پارک کردم، کیف و ساکم رو از صندوق عقب برداشتم و از پله ها بالا میرم. سعی میکنم زیاد سرو صدا نکنم تا اگه مستانه هنوز خواب باشه بیدار نشه. درب آپارتمان رو که باز کردم اولین چیزی که به چشمم اومد یه جفت کتانی اسپرت مردونه بود که داخل اتاق و پشت در قرار گرفته بود. از دیدنش تعجب کردم چون یادم نمیومد که همچین کتانی داشته باشم. یهو صدایی از سمت اتاق خوابمون توجهم رو به خودش جلب کرد. صدایی مثل صحبت کردن دو نفر و وقتی خوب دقت کردم صدای یک مرد غریبه به گوشم خورد. به ارومی هرچه تمامتر و درحالیکه که سعی میکردم صدایی ایجاد نکنم کیف و ساکم رو روی کاناپه گذاشتم و به پشت درب اتاق رفتم. بهت و تعجب همه وجودم رو گرفته بود. نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته و نمیخواستم هم قبول کنم. هرچی به اتاق نزدیکتر میشدم صداها هم واضحتر میشد و تونستم صدای مردی که توی اتاق خواب من و مستانه بود رو بشناسم. حس کردم زانوهام سست شده و روی پام نمیتونم بایستم از درون خورد شدنم رو حس کردم. چطور همچین چیزی ممکن بود؟! مستانه ی من با بهترین دوست و همکارم ارش…!!
توی اتاق خواب خونه ای که فکر میکردم خونه ی عشقمه… زیر سقفی که فکر میکردم درنبودم سرپناه روزها و شبهای تنهایی مستانه ست.
صدای ناله های شهوتناک مستانه که از ارش میخواست محکمتر بکنه منو به خودم اورد.
ـ اخخخخخخ ارش محکمتر بکن لعنتی. جرم بده… عاشق کیرتم… بکن منو…
و ارش در جوابش میگفت:
اوووووف مستانه…، لعنتی تو چی هستی؟ اون شاهین احمق هرشب چیکار میکنه با تو… کیرم دهنش که لیاقت زنی مثل تو رو نداره…
درحالیکه از شنیدن این حرفها خون توی رگهام خشک شده بود به دیوار تکیه دادم و اروم روی زمین نشستم. هنوز قدرت تجزیه و تحلیل اون چیزی که دیده و شنیده بودم رو نداشتم.
کم کم به خودم اومدم و در حالیکه نفس نفس میزدم ایستادم. ایندفعه دیگه خون توی رگهام به جوش اومده بود. نمیدونستم چیکار میخوام انجام بدم ولی خوب میدونستم که نمیتونم به این راحتی با این موضوع کنار بیام. درحالیکه هنوز صدای اه و ناله و لذت و شهوت همه ی فضای خونه رو پر کرده بود به سمت آشپزخونه رفتم. یک لحظه حس کردم از دنیایی که توش هستم بیرون اومدم. گوشهام هیچ صدایی رو به جز صدای نفس نفس زدنم و صدای قلبم که از هیجان توی سینه م بیش از حد دچار طپش شده بود رو نمیشنید. وقتی به خودم اومدم کارد بزرگ اشپزخونه توی دستم بود و کار بزرگی که انجام دادنش رو پیش روی خودم میدیدم…

ادامه دارد…
نوشته: شاهین silver_fuck


👍 0
👎 0
76533 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

335912
2012-09-24 10:27:33 +0330 +0330
NA

الان میخونم و برمیگردم خدمتت

0 ❤️

335913
2012-09-24 10:29:28 +0330 +0330
NA

دیگه کار شاهین حرف نداره…

0 ❤️

335914
2012-09-24 10:41:00 +0330 +0330

شاهین عزیز خسته نباشی یه جورایی داری داستان رو جنایی میکنی که امیدوارم به اون سمت و سو کشیده نشه که زیاد با اینجور داستانها حال نمیکنم داستانت زیبا بود و حرص اور که در لحظه حساس گذاشتیش واسه قسمت بعدی اگه دم دستم بودی که حتما یه کتک ازم میخوردی شانس اوردی
همیشه اینجور مسائل هست ادما ذاتا تنوع طلبن و همیشه کنجکاو ور در جستجوی لذت بیشتر!!! و همیشه این وسط یکی قربانی میشه
امیدوارم شاهین قصه ما این ضربه رو از عشقش تحمل کنه گرچه خیلی سخته
در مورد امتیاز هم میدونی بهت چند میدم ;-)

0 ❤️

335915
2012-09-24 10:41:36 +0330 +0330
NA

داستانت شباهت زیادی یه داستان سقفی که فرو ریخت داره.یک جورایی تکراری.البته تا اینجا.

خیلی زیبا و قشنگ می نویسی . مرسی.

0 ❤️

335916
2012-09-24 10:43:05 +0330 +0330
NA

Kheili khob bod shahin afarin
Hatta az vazheye khiyanatam mitarsam ch berese…

0 ❤️

335917
2012-09-24 10:44:59 +0330 +0330

اولین رای رو خودم بهت دادم شاهین

0 ❤️

335918
2012-09-24 11:40:44 +0330 +0330
NA

سلام اقا شاهین به نظر من اگه تو قسمت بعد بفهمیم که این اتفاق نتیجه ی گناه خود قهرمان داستان است و دارد تاوان گناه خودش ورابطه ی نا مشروعش با یک رن شوهر دار دیگر را میدهد بسیار اموزنده تر میشود البته شما صاحب اختیارید ولی در برابر سیل تهاجم فرهنگی گی لز و سکس با محارم و زنان شوهر دار و سکس زوری افرادی مثل شما که قلم روانی دارند باید دست به کار شوند

من خودم از این سایت متنفرم و با هدف امر به معروف ونهی از منکر به سایت می ایم

درود بر تمام ازادگان دنیا

0 ❤️

335919
2012-09-24 11:42:53 +0330 +0330
NA

جالب بود منتظرم بقیشو بخونم

0 ❤️

335921
2012-09-24 12:20:23 +0330 +0330
NA

shahin dastanet aliee ,saghfi k foro rikhtaam mesle dastane u bod valy akharesh k dokhtare bakhshidesh khosham naymad,omidvaraam k shahin bere to otagho mastaneo arasho bebine … (khianat hichvaght bakhshidani nist)

0 ❤️

335922
2012-09-24 13:09:57 +0330 +0330

خب برای اینکه متوجه بشین که این داستان شباهتهایی با “سقفی که فرو ریخت داره” کار سختی در پیش نداشتین. همونطور که توی کامنتهای پای اون داستان نوشتم جدا از سوژه بسیار خوب و نگارش عالی پریچهر، هرگز نتونستم با انتهای داستان کنار بیام و فقط با این فکر که شخصیت اصلی داستان یک زن هست و اینهم یک پایان خوشبینانه و آموزنده! تونستم باهاش کنار بیام. از همون موقع نطفه نگارش داستانی با همون موضوع توی ذهنم بسته شد و ازونجایی که من علاقه زیادی به نوشتن از زاویه ها و نگاههای مختلف دارم تصمیم به نگارش این داستان و انتشارش قبل از اخرین قسمت داستان بی نهایت کردم. فکر کنم اکثرا بتونین حدس بزنین که توی قسمت بعدی که از الان نوشته شده چه اتفاقی خواهد افتاد و فقط به چگونگی و کم و کیف نگارش این اتفاق بستگی داره.
سپیده عزیز خوشحالم که بعد از مدتی دوباره حضورت رو پای داستانهام حس میکنم. فکر کنم بتونم حدس بزنم چه امتیازی ازت گرفتم…
هیوای عزیز شاید حق باتو باشه و کمی در اجرا و نوشتن فعلات دچار اشکال بودم که به عدم تمرکز و تعجیل در نگارش بر میگرده. مطمئن باش توی قسمت بعدی با یک ویرایش خوب جبرانش میکنم…
دوستان اگه واقعا از داستان خوشتون اومده نمره ای که در خور این داستان هست رو بدین. حالا هرچی که میخواد باشه…

0 ❤️

335923
2012-09-24 13:25:10 +0330 +0330

خوب ظاهرا" داستان شبیه داستان پریچهر بوده ولی در مورد من شانسی که اوردی اینه که داستان پریچهر رو نخوندم (کلا با سریال مخالفم. امان از این فارسی وان و جم)!
خوشم اومد. فکر نکنم در حدی باشم که بخوام همچین نویسنده ای رو نقد کنم. فقط با نکته دومی که هیوا گفت کاملا موافقم. چه خوب بود اگه تکلیف خودتو مشخص میکردی. مثلا:
“یه بسته نون رو از فریزر درمیارم و چندتاش رو توی مایکرووفر میذارم.”
در حالیکه قبلش داشتی اینجوری پیش میرفتی:
“بعد از شستن دست و صورتم کتری برقی روی دستگاه چای ساز رو روشن کردم و وسایل صبحونه رو از توی یخچال دراوردم”
شاید ایراد بنی اسرائیلی محسوب بشه!
:-D
ولی برات آرزوی موفقیت میکنم

0 ❤️

335924
2012-09-24 14:24:57 +0330 +0330
NA

شاهین جان مثله همیشه فوق العاده،به نظرم داستانت تا این جا خیلی شبیه داستان پریچهر (سقفی که فرو ریخت) بود.اما داستان پریچهر از دید یه زن دنبال میشد که واکنش ها و حتی تحلیل های یک زن از خیانت با یه مرد خیلی متفاوته،و به نظرم داستانت از این به بعد میتونه جذاب تر باشه،ولی بهتره قهرمان عاشق پیشه ی داستان رو یه قاتل خطرناک جلوه ندی

0 ❤️

335925
2012-09-24 14:51:57 +0330 +0330

فعلا بی نظرم … تا قسمت آخر …!
موفق باشی

0 ❤️

335926
2012-09-24 15:00:40 +0330 +0330
NA

واقعا قشنگ بود
از طرز نوشتنت و انتخاب موضوعت حدس زدم تو باشی
خیاااانت…

0 ❤️

335927
2012-09-24 16:11:45 +0330 +0330

سلام شاهین جان…گفتنی ها رو همه گفتن…نثر ساده و روان که راوی داره ،ارامبخشه .البته از تو کمتر از اینم انتظار نمیره…خسته نباشی…میدونم بازم با یه داستان غیر منتظره طرفم…شک دارم کار به چاقو کشی وخون وخونریزی برسه…ولی واقعا دیدن این وضعیت برا هر انسانی سخته…ما هم که فعلا تو خماری موندیم…دست شما درد نکنه…تا بعد…

0 ❤️

335928
2012-09-24 16:12:10 +0330 +0330
NA

درود سيلور جوان…
داستان خوب بود و اما چند نکته:
سيلور شايد بعد از شب سراب تکرار دوباره اين کار جالب نباشه…قبل از اينکه ايدت رو از نوشتن اين داستان بخونم با خودم فکر کردم باز رقابتی ديگه با پريچهر…
قلمت بينهايت فرق داشت با هميشه و انگاری عجله داشتی…
با داستانای زيبايی که ازت خوندم توقعم بالا رفته و ازت انتظار ندارم همچين نگارش پايينی داشته باشی…
موفق باشی…

0 ❤️

335929
2012-09-24 16:14:20 +0330 +0330
NA

عالیییییی تورو خدا زودتر قسمت بعدی رو آپ کن

0 ❤️

335930
2012-09-24 16:32:27 +0330 +0330

یه داستان خوب که آپ میشه دیگه نمیشه کنار وایساد باید لاگین کردو یه نظری داد
نگارش خوبت خیلی زود خودشو نشون داد…به جای اینکه خیلی ساده بگی"سلام اسمم شاهینه"…با “نکن شاهین جیش دارم…” اسم قهرمان داستان رو معرفی کردی

“حتی الان که همه چیز رو اماده میکنه و توی یخچال میذاره، من بازهم سرش غر میزنم…”
فضاسازی و توصیف حال و هوای زندگی شاهین و مستانه هم خوب بود و باعث شده که داستان واقعی تر به نظر بیاد

البته راس میگن که یه جایی زمان فعل ها از گذشته به حال تغییر میکنه

یه چیز دیگه هم که تو نگاه دوم متوجه اش شدم این بود که آخرای داستان توصیفا یکم عجولانه شد(شاید فکرات بیشتر مشغول قسمتای بعدی بود…که یعنی خوش به حال ما!)…بالاخره قسمتی که شاهین میفهمه زنش بش خیانت میکنه قسمت مهمیه و باید بیشتر مانوور میدادی

در کل : 4 از 5

0 ❤️

335931
2012-09-24 16:36:10 +0330 +0330
NA
4_0.jpg
0 ❤️

335932
2012-09-24 18:01:43 +0330 +0330
NA

سلام
نمی تونم قضاوت کنم و نظری نمیدم چون موضوع داستان تکراریه!
اما این بار داره از یه بعد دیگه و از یه نگاه دیگه دنبال میشه،
حالا ببینیم قسمت های بعدی چطور پیش میره
به هر حال هم خودت هم قلمت خسته نباشید!
منتظر قست دومش هستم…
موفق باشی…!

0 ❤️

335933
2012-09-24 18:16:04 +0330 +0330
NA

من به شاهین حق میدم دست به جنایت بزنه چون یه دزد عشقش رو دزدیده ولی به نظر من باید مامله (چیزشو) آرشو ببره که به دوستیشون خیانت کرده

0 ❤️

335934
2012-09-24 18:35:56 +0330 +0330
NA

شاهین جان انگار شما مدافع حقوق مردان هستی امیدوارم آخر داستان با داستان سقفی که فر و ریخت تفاوت داشته باشه ( بعید میدونم شاهین آدم بکشه ولی به احتمال قوی بخششی در کار نخواهد بود)

0 ❤️

335935
2012-09-24 19:46:49 +0330 +0330
NA

سلام
مهندس ببخشیدا من کامنت ذاشتم
داستان رو نخوندم حوصله ندارم فقط واسه خوندن نظرات اومدم

0 ❤️

335936
2012-09-24 19:52:27 +0330 +0330

سارا خانوم دستت درد نكنه ديگه!
داستانو نخوندي فقط اومدي پوز منو بزني؟
ممنونم :-D

0 ❤️

335937
2012-09-24 19:54:53 +0330 +0330
NA

مهندس جان دقیقا هم هدفم همین بود که گفتی،
خواهش میکنم ،
پارسا ناراحت که نشدی؟

0 ❤️

335938
2012-09-24 20:00:45 +0330 +0330

به به! عجب صداقتي!
نه بانو جان،يه مهندس خوب كه ناراحت نميشه(چه ربطي داشت؟) :-D

0 ❤️

335939
2012-09-24 20:04:11 +0330 +0330
NA

ربطی نداشت
یه خانم خوب مثه من باید صداقت داشته باشه دیگه(این فکر کنم ربط داشته باشه)

0 ❤️

335940
2012-09-24 20:08:27 +0330 +0330

آره فك كنم مال تو يكم ربط داشت :-D

0 ❤️

335941
2012-09-24 21:19:56 +0330 +0330
NA

عالی بود منتظر ادامه ش هستم

0 ❤️

335942
2012-09-25 01:53:51 +0330 +0330
NA

فعلا هیچ اظهار نظری نمیکنم …
فکر کنم اساس نوشتن این داستان اونم به این سرعت صرفا جهت ابراز مخالفتت با پایان داستان سقفی که فروریخت بود…
نمیخوام اون بحث تکراری روادامه بدم ولی انسانهای زیادی هستند که خیانت رو با ذره ذره ی وجودشون حس کردن و از درون شکستن…
ولی عکس العمل هرکس متفاوته قرارنیست همه با این موضوع کنار بیان قرارم نیست همه دست به خشونت بزنن تا در پشت این ظاهر خشمگینشون کسی صدای خوردشدنشون رو نشنوه…
میتونستی یه قالب وموضوع دیگه انتخاب کنی که یه جورایی متصل بشه به خیانت واونجوری نظر شخصیت رو به خواننده القا کنی ولی به هرحال…
فقط یه خواهش ازتون دارم از کلیه ی کسانی که با قلمشون میتونن تاثیر زیادی روی خواننده بزارن به اون کسی که دوست دارین قسمتون میدم عشق روبا خیانت امیخته نکنین …
توی دنیای رنگارنگ ما که من از این همه زنگ فقط خاکستریشو دیدم بذارین عشق زیر اون همه خاک مدفون بمونه جاش امن تره…
شاهین جان ما ادما عادت داریم یه ماجرا رو ازدید خودمون تفسیر کنیم وشایدنظرمون برا ی هیچکس هم که مهم نباشه برا خودمون مهمه…
نمیتونم پیشبینی کنم اخرش چی میشه ولی امیدوارم مهر باطلی رو به اخرداستان پریچهر نزنه…
در اخر ازت تشکر میکنم برای نوشته هات واینکه سعی میکنی عقایدت رو در قالب داستان بیان کنی خیلی زیباست موفق باشی…

0 ❤️

335943
2012-09-25 02:09:41 +0330 +0330
NA

سیلور خان
سلامون علیکم
ایندفعه داستانت خوشحالم نکرد که هیچ بلکه دهنمو سرویس کرد.
خیلی ناجور شروع کردی بنظر من اختلاف های فاحشی با سقفی که فرو ریخت داره.
پسر این داستانت پدر مردای متاهل سایت رو در میاره خصوصا اوناییکه خانوماشونو عاشقن . دیگه هروقت تو تخت خوابشون عشقشون رو از پشت بغل میکنن یاد داستان تو میوفتن .
با اینک کامنت اول رو خودم نوشتم ولی نمیخواستم بیام نظر بذارم ولی آخرش این دل نازک من نمیذاره دلش نمیاد سیلور ناراحت بشه
دمت گرم داداش سیلور قشنگ بود مثل همیشه ولی ناقلا بازم جای حساسی داستان رو قطع کردی یکم به ما هم فکر کن .چقد من به این مغزم فشار بیارم که بتونم ادامشو حدس بزنم
متشکرم

0 ❤️

335944
2012-09-25 02:35:36 +0330 +0330

همه ی نظرات دوستان رو خوندم و باید بگم که نگرانیهاتون رو درک میکنم. ولی باید این نکته رو در نظر بگیریم که حقیقت با واقعیت فرق میکنه. حقیقت اون چیزیه که باید باشه ولی واقعیت چیزیه که هست والزاما چیزی که هست حتما نباید حقیقت باشه. منهم معتقدم که نمیشه همه ی دیدگاهها و نظرات شبیه بهم باشه. ولی مطمئنا میشه اون نظری رو که صحیحتر هست رو انتقال داد. نمیگم که نظرمن درست تره و کلا هیچ معیاری برای شناخت یک نظر درست نمیتونه وجود داشته باشه چون هرکسی از دریچه ی دید و منطق خودش به هر چیزی نگاه میکنه و برداشت شخصی خودش رو انجام میده.
هدف من از نوشتن این داستان و ایجاد شخصیتها و موقعیتهای مشابه داستان دیگه این بود که میخواستم همه چیز در یک حالت برابر قرار بگیره و ببینیم که اگه به جای اینکه چشم رو بر خیانت ببندیم و ببخشیم کار دیگه ای انجام بدیم چی میشه و چه عواقبی خواهد داشت و برای اینکه پی به این موضوع ببریم باید تا قسمت بعد صبر کنیم…

0 ❤️

335946
2012-09-25 07:52:42 +0330 +0330
NA

آقا عالی بود و فکر میکنم باید بزنه خودش را ناکار کنه بندازه گردن آنها…
{بابا اینهم نظر بود دادی خیط کاشتی بابا }

0 ❤️

335948
2012-09-25 11:23:44 +0330 +0330
NA

kharkose sxy bnvis

0 ❤️

335949
2012-09-25 11:30:34 +0330 +0330
NA

:mail: :mail: :mail: :mail:

من به عنوان يه دختر 100 % موافق اينم كه خائن در هر حالتي ( زن / مرد) بايد كشته بشه توسط معشوق !!!
اصلا فكر اينكه با احساست يكي ديگه بازي بشه سخته (زن / مرد)

يه لحظه خودتون رو بذارين جاي شاهين بيچاره (يه دوست نامرد و يه زن خائن)

ديگه آدم به چه اميدي زندگي كنه ؟؟؟
واسه كي ؟؟؟
براي كدوم آينده ؟؟؟

0 ❤️

335951
2012-09-25 12:24:17 +0330 +0330
NA

تجربه تجربه تجربه

0 ❤️

335953
2012-09-25 13:32:15 +0330 +0330

شاهين خوشم مياد هميشه دنبال رقابتى ;-)
حالا چرا گير دادى به پريچهر؟ :-D
خيلى دوست دارم پريچهر داستان بعديش درباره يه زنى باشه كه خودارضايى ميكنه، اونوقت داستان بعديت واقعا خوندنى ميشه :-D
وسطاى داستان متوجه شدم هيچ شباهتى با سقفى كه فروريخت نداره برعكس مقابل اون داستانه فقط يه شروع مشترك داره.
من كه خيلى خوشم اومد از داستانت.
پريچهر خيلى توى داستاناش يه طرفه ميره هميشه يه غول دوسر توى داستانش داره كه اتفاقا هميشه نقش يه مردو بهش ميده!
خدارو شكر پريچهر اينورا نمياد كه اينارو بخونه. ! ;-)
قسمت بعديشو نديد قبول دارم.
اونجا كه شاهين پشت در داشت به حرفاشون گوش ميداد خيلى خوب بود حرف نداشت يه ساعت داشتم به فحشى كه آرش داد ميخنديدم :-D ;-)
شاهين جان موفق باشى

<ستاد ايجاد تفرقه>

0 ❤️

335954
2012-09-25 14:21:25 +0330 +0330
NA

ریدم تو نگارشت…، خواب بودم ساعت شش، حالا ی لبم گرفتمو ، از این حفنگیات…سلامت کو…گلگسی اس تری رنگ نقره ایی تو کونت…

0 ❤️

335957
2012-09-25 14:24:24 +0330 +0330
NA

از انتظار متنفرم
داستانت حرف نداره کاری به راستو دروغش ندارم اما عالیه
تو این چندسالی که داستان میخونم این فک کنم سومین داستانی باشه که پسندیدم
البته اگه زیاد لفتش بدی اصلا بقیشو نمیخونم چون همونطور که گفتم از انتظار متنفرم

0 ❤️

335958
2012-09-25 14:31:51 +0330 +0330
NA
1_2.gif
0 ❤️

335959
2012-09-25 15:32:52 +0330 +0330

مهندسكي-آخركي
مرسي شاهين جان
راستي!
از دوستان عزيز خواهشمندم كه بعد از من كامنت نذارن تا من آخر بشم و مسابقه اي كه خود شاهين ترتيبش داده رو برنده شم!

0 ❤️

335960
2012-09-25 15:35:01 +0330 +0330
NA

سلام
قشنگ بود
راستی رستم خان افکارو عقاید فرا(فراماسونری) هم که داری…
:)

0 ❤️

335961
2012-09-25 17:52:19 +0330 +0330
NA

سلام شاهین جان
نیازی به تعریف و تمجید نیست ، اگه اجازه بدی نظرم را بعداز پایان داستان اعلام میکنم.
پیروز و تندرست باشی.

0 ❤️

335962
2012-09-25 18:01:40 +0330 +0330
NA

فوق العاده بود
هرچی بگم کم گفتم؛توی این همه داستانایی که خوندم اولین داستانیه که به این زیبایی نوشته شده
دمت گرم حتما ادامه بده
امیدوارم موضوعش واقعیت نداشته باشه که اصلا از خیانت خوشم نمیاد

0 ❤️

335963
2012-09-30 14:09:28 +0330 +0330
NA

نامردي اگه نكشيش.
اونايي كه به حريم خونواده تجاوز ميكنن
بايد كشته بشن.
اگه من جاي شاهين بودم اون ارش نامردو با چاقو تيكه تيكه،و مستانه رو با دستام خفه ميكردم
بايد زنده زنده اتيش بزنيشون
اميدوارم داستانت واقعيت نداشته باشه
عالي بود شاهين

0 ❤️

335964
2012-10-10 18:00:43 +0330 +0330
NA

ali bod
فقط میخوام چند لحظه از حال و هوای خیانت بیرون بیایین…
زنه ديروقت به خونه رسيد آهسته كليد رو انداخت و درو باز كرد و يكسر به
اتاق خواب سر زد
ناگهان بجاي يك جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب ديد
بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جايي كه ميخوردند ان دو را
با چوب گلف زد و خونين و مالي كرد.
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابي بخورد
با كمال تعجب شوهرش را ديد كه در اشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت سلام عزيزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به ديدن ما اومده بودند چون خسته بودند
بهشان اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت كنند

راستي بهشون سلام كردي؟؟؟

J)

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها




آخرین بازدیدها