مدتها در خانه ای زندگی میکردم که همیشه پدر با لگد میزد به مادرم و من همیشه کتک میخوردم، ما اصلا وضعیت خوبی نداشتیم ، سالیان سال در بدبختی، یادمه روزهای اول پرویدم پول نوار نداشتیم ، من روم نمیشد از خانواده درخواست پول بابت یک پد بهداشتی کنم ، شبا همش گریه میکردم ، ارزو داشتم تا زودتر ازدواج کنم ، با هزاران زحمت و بدبختی شدم دانشجو و درسم رو تا تونستم خوندم اما بعد از اتمام کارشناسی کار پیدا نکردم و خونه نشین شدم ، شبا همش گریه و … یک شب به هدف خودکشی رفتم بیرون آرایش کرده بودم و موهامو دم اسبی بسته بودم و با زیباترین شکل ممکن دلم میخواست خودمو بکشم و پر بکشم برم ، از کنار خیابون کلی ادم رد میشد و بوق میزد اما سوار نمیشدم و بدون توجه به بیرون راه خودمو ادامه میدادم من یه کالبد بودم در جسم یه دختر ،یه پسر جلوتر وایساد و پیاده شد گفت خانم این موقع شب اینجا چیکار میکنین ، بیایین هرجا میخواین برسونمتون ، گفت نترس من قصد مزاحمت ندارم ، از اونجایی که تنها بودم باهاش رفتم و اصلا صحبت نمیکردم ، علی خیلی ساده و خوب بود از همون اول رفتارش منو جذب کرد ، اصلا به کنار و آینه نگاه نمیکرد تا منو نبینه و راه خودشو میرفت و پرسید آبجی کجا دستور میدی برسونم ، منم صدام بند اومده بود ، با کسی تاحالا به دلیل مشکلاتم رابطه نداشتم ، هیچی نمیگفتم چشمام پر اشک بود ، و از زندگی سیر ، علی متوجه وضعیت من شد و دیدم دستمال آورد جلوم و گفت بردارید، یکم بعد گفت خانم چتون شده میتونم کمکتون کنم ، گفتم نه آقا من بریدم از دنیا ، مشکلاتم خیلی زیاده ، امروز حقیقت اومده بودم تمومش کنم، گفت اسمتون چیه گفتم ساحل ، گفت خانم ساحل خواهرم چرا فکر میکنین دنیا به آخر رسیده ، دختر زیبایی مثل شما تو خیابون چیکار میکنه نمیگید خدایی نکرده ، کسی دست درازی کنه ، منم سرم پایین بود و اشک میریختم ، اومد کنار پارک کرد و گفت بشینین رو جدول ، نشستم ، گفت شب تهران رو ببین اینهمه ادم میرن میان ، همه مشکلات دارن ، همه باید خودکشی کنند؟، گفتم پدرم منو کتک میزنه ، کار نمیتونم پیدا کنم ، پول ندارم ، کسی به خاطر پول با من رفت و امد نمیکنه ، علی اومد کنارم نشست تو چشماش برقی دیدم که از اون لحظه زد ، ناخواسته سرمو بردم تو سینش ، و اون هم اول نمیخواست دست بزنه ، یکم بعد منو در آغوش گرفت ، حدود نیم ساعت تو بقلش بودم ، علی از یه دختر خیابونی چه تقاضایی داشت؟ خیلی آروم شدم و وقتی علی بقلم کرد احساس کردم یه مرد واقعی فقط میتونه زندگی بهم ببخشه ، من عاشق نشده بودم و اولین بار بود حس خوبی داشتم ، علی منو بلند کرد و برد تو ماشین و نشست پشت فرمون گفت ساحل جان دستور بده کجا ببرم ، گفتم من از خونه فرار کردم دیگه برنمیگردم ، منو ول کن همین کنار برو ، گفت من ناموسم رو تو خیابون بزارم ؟ گفتم من ناموست شدم ؟ گفت نه تک تک دخترای سرزمینم ناموسم هستن من فرزند کوروشم ، از اونجا که دیدم مذهبی نیست احساس امنیت کردم ، از مذهبی ها کم نخوردیم اون عمویی که مکه میرفت و دارایی مارو که کلی زمین بود بالا کشید و … گفت من بچه شیراز هستم ، تو تهران بابت کارم زندگی میکنم ، گفتم کارت چیه ؟ گفت تو یک شرکت کارای خدماتی ، گفتم خونه داری ؟ گفت آره ، رفتیم خونش یه جای کوچیک بود ، یه آپارتمان داخل مجتمع های پنجاه طبقه که سگ صاحبشو نمیشناسه ، رفتیم داخل من مانتو رو دراوردم ، علی رفت اتاق و لباساشو عوض کرد اومد ، رفت آشپزخونه ، من هم نشسته بودم رو صندلی و انگشتامو میشکوندم ، خیلی تو فکر بودم که علی الان چیکار کنه ، اشتباه کردم اومدم و … علی شروع کرد غذا گذاشت ماکروفر و من دیوارای خونرو دیدم ، تمام شمایل کوروش و بابک خرمدین ، عکس محسن یگانه ، شادمهر ، انیشتن ، یانی و چند تا هنرمند خارجی که من نمیشناختم ، علی اومد گفت چیه خوشت اومده، گفتم خونه نقلی خوبی داری ، گفت اره دیگه تنهام ، شام اورد و سفره انداخت گفت ببخشید کمه و اگر بدمزه بود به روی خودت نیار من خجالت میکشم ، گفتم نه باو خیلی هم عالی مزاحمت شدم ، از کار و زندگی افتادی ، شام رو خوردیم ، رفت رو تخت اتاقش ملحفه انداخت و گفت خواهرم شما اینجا بخواب من پذیرایی منم با اصرار اون قبول کردم ، خوابیدم و شاید برای بار اول راحت خوابیدم ، بوی بد مواد مخدر و سیگار و صدای دعوا نمیومد ، صبح بیدار شدم افتاب تو چشام بود ، دیدم علی نیست ، رفته بود سرکار ، دیدم روی اپن کاغذ گذاشته که خواهرم ناهار و شام در یخچال آماده هست گرم کن بخور ، علی چطوری بهم اعتماد کرده بود؟ نگفت شاید من خونه رو خالی کنم ، منم دیدم خونه ترکیدست ، یه پسر همیشه شلخته میشه ، شروع کردم خونرو مرتب کردن ، تمام ظرفارو شستم و با مواد غذایی که مونده بود شام گذاشتم ، علی اومد در زد و کلید انداخت و منتظر شد من باز کنم ، اومد تو سرش پایین بود گفت با اجازه ، گفتم علی اقا خونه خودتونه من مزاحمم شما چرا اجازه میگیری ، گفت نه خواهرم این چه حرفیه، گفتم اعتماد کردی رفتی ؟ گفت هر چی قسمت بود ، من از کار خودم رضایت دارم ، اومد داخل و کلی تشکر کرد ، گفت همخونه خوبی هستی ، خجالت زده میکنی گفتم نه باو وظیفست ، گفت آبجی بریم خرید ، گفتم بریم ، رفتیم با ماشین و کلی خرید کردیم منم کمکش کردم ، مثل زن و شوهر اما غریبه بودیم ، یکسری ها نگامون میکردن ، دخترا به علی و من نگاه میکردن و ظاهر علی خوب بود ، علی گفت ، بریم لباس بخریم برات ، منم گفتم نه نیاز ندارم ، گفت نه نمیشه ، با اصرار منو برد و چند دست لباس به انتخاب خودم خرید ، با کمک همدیگه اومدیم و وسایلارو اوردیم ، رفتم بالا ، لباسامو عوض کردم ، تو اتاق و جلوی آینه ، چه کوسی شده بودم ، اومدم دیدم علی پلی استیشن بازی می کنه و گفت تو هم بازی میکنی ، گفتم بلد نیستم ، یادم میدی ؟ گفت اره . اون داشت توضیح میداد و من حواسم به لباش و چشماش و ته ریشش بود اصلا حواسم به بازی نبود ، انگار عاشقش شده بودم ، اما چطوری درخواست میدادم ، حالا نمیگفت چه اشتباهی کردم ؟ یا اینکه تو رودربایسی قبول کنه و منو نخواد ، دو سه روز میرفت و میومد و من خانه داری میکردم ، خیلی احساس خوشبختی میکردم ، علی رویاهام شده بود ، یک شب اومد ناراحت بود و نشسته بود تو پذیرایی روی صندلی ، اصلا حرف نمیزد ، من شوخی میکردم و توجه نمیکرد ، گفتم علی اقا خوبی ، با ملایمت گفت اره ، فکر کردم از من ناراحته ، گفتم علی اقا تا همینجا هم زحمت دادم اگر ناراحت نمیشی من برم ، مزاحمم گفت ساحل من هم یه دختر تنهام گذاشت و به شدت دوسش داشتم ، دیدم دلش رو ریخت بیرون و اشک دور چشماش جمع شد ، گفت بعد از 7 سال رفت با یکی دیگه و دیروز برگشت و منو دید ، و به التماس افتاد ، منو میگی داشتم دیوونه میشدم ، ناراحت شدم شدید اما به روی خودم نیاوردم ، علی عشق زندگی اول و اخرم بود ، علی کسی بود که باهاش میرفتم تا هشتاد سالگی ، بعضی وقتها خوشبختی اون خونه یا ماشین بزرگ نیست ، گاهی زندگی در قلبهای بزرگه ، ایندفعه من علی رو در آغوش گرفتم ، و سرشو بردم رو سینم و موهام ریخته بود رو سرش ، موهاشو میمالیدم ، سرشو اورد عقب و گفت ببخشید احساساتی شدم ، گفتم نه باو خوب بعدش چی میخوای باهاش باشی ؟ گفت یه جواب دادم بهش ، به دختره گفتم من الان یکی دیگرو دوست دارم ، و اون اسمش ساحله ، من یکدفعه قفل کردم ، و منتظر واکنش من بود تو چشماش نگاه میکردم ، و منتظر تایید من بود ، ناخواسته ، رفتم جلو و لبامو گذاشتم رو لبهاش ، رابطه ما از اونجا شکل گرفت ، از پشت سرش دستامو گرفته بودم و نمیزاشتم فاصله بیوفته ، کمی بعد من رفتم اتاق و خجالت کشیدم ، اونم مات مونده بود ، دو سه روز یکم از هم خجالت میکشیدیم ، تا اینکه من دلم رو زدم به دریا ، گفتم علی من دوست دارم ، تو دیگه مال منی ، بدون تو میمیرم و … اومد بقلم کرد گفت عزیزم ، منم همینطور، از فرداش کلا با هم یا سینما بودیم ، یا موزه ، پارک و … کلی حال کردیم ، یک شب هات هات شده بودم ، و دلم میخواست برای اولین بار سکس کنم . دیگه دلو زدم به دریا ، تازه جاشو انداخته بود ، رفتم دستشویی یکم لختی رفتم که متوجه من بشه ، اما تخمشم نبود، خودشو کنترل میکرد تا منو نرنجونه ، رفتم تو اتاق گفتم الان نگه این دختره لاشیه ، اما دلو زدم به دریا اومدم پذیرایی ، دیدم فیلم میبینه ، کنترل رو برداشتم و خاموش کردم ، سرشو برگردوند و از کار من تعجب کرد ، دید من چیکار میخوام کنم ، رفتم نشستم رو شکمش و کیرش ، شروع کردم لب گرفتن ، ول نمیکردم کم کم سینه هام و کونمو انداختم بیرون ، گفتم علی نوبت منه خوبیات رو جبران کنم ، شلوارشو دادم پایین و کیرشو کردم دهنم ، پشماش ریخت ، علی دیگه مقاومت نمیکرد ، چه کیری داشت تر تمیز مثل کوس من ، کیرشو تفی کردم و گذاشتم رو کوسم و به زور فشار دادم تو ، سکس نداشته بودم تاحالا، اما پرده هم نداشتم خودم با خیار قبلا زده بودم ، کیرشو کردم تو و اومدم در گوشش گفتم ، حاضرم برات بمیرم ، دوست دارم و … اونم مات مونده بود و لباشو گاز میگرفتم ، چه حالی میداد ، کسی که دوسش داری کیرش تو کوست باشه، سینه هامو انداخته بودم روش و کیرش تو کوسم بود ، رفتم دستشویی خودمو خالی کردم و تو دستشویی کونمو گشاد کردم با انگشت برگشتم ، کیرش رو گذاشتم در سوراخ کونم، پشمای علی ریخته بود، هول دادم تو ، درد داشت اما من اهمیت نمیدادم و تا ته کردم تو ، ازش لب میگرفتم که دیدم آبش داره میاد ، منم نشستم تا خالی شه تو کونم ، علی جونش کشیده شده بود منم کونمو جمع کردم و کشیدم بیرون ، رفتم حموم دوش گرفتم رفتم خوابیدم ، دو سه روز بعد رفتم جلوش شلوار و شرت ، لباس رو دراوردم و قمبل کردم ، علی اومد لیس زدن مخصوصا کونم ، کرد تو کوسم و من کشیدم بیرون اشاره کردم به کونم ، اونم کرد تو کونم ، کون بیشتر حال میکردم ، از پشت سینه هامو گرفت و من گفتم بکن عزیزم ، کونم برای تو فقط بکن ، کمی بعد ابش اومد و ریخت رو کمر و باسنم ، من ارضا نشده بودم به علی گفتم گفت یکم وایسا میزون شم الان میام ردیفت میکنم ، اومد شروع کرد ماساژ دادن و از فیله تا سرشونه و باسن ماساژ میداد ، شروع کرد لیس زدن، یکم بعد به پهلو خوابیدم ، اونم خوابید پشتم و کرد تو کونم ، از پشت سینه هامو میمالوند ، بلندم کرد و خوابیدم پاهامو با دستم نگه داشتم و کرد تو کونم و به من نگاه میکرد ، یکم بعد لبامو قنچه کردم یعنی بوس میخوام، اومد لباشو گذاشت رو لبام ، وای قشنگ ارضا شده بودم ، گفتم بده ساک بزنم ، اونم اورد زدم ، ماها رابطه داشتیم و هیکل هر دمون به خاطر سکس جا افتاده تر شد ، من از همون شب سکس کردم پیشش میخوابیدم اما اون یکم معذب بود تا اینکه ، اومد خونه گفت بریم بیرون کارت دارم ، گفتم بریم عزیزم ، منو دعوت کرد یه مهمونی ، تیپ خفن زدم و آرایش غلیظ دوستاش بودن همراه با دوست دخترشون، حتی دختری که علی دوست داشت و حالا با یکی دیگه بود ، شروع کردیم با هم رقصیدیم ، یکم بعد زانو زد و دیدم حلقه خریده و گفت ساحل با من ازدواج میکنی ؟ من گریم گرفت و نمیتونستم چیزی بگم مجلس ساکت ساکت ، همه منتظر تایید من بودن ، خوشبختی رو تو اون لحظه دیدم ، از چه زندگی به چه زندگی رسیده بودم ، و تموم خاطراتم مرور میشد ، گریم گرفته بود و به زانو افتادم زمین داشتم بیهوش میشدم ، دیدم علی بدو بدو اومد و منو گرفت بقلش ، با تیپ زیباش سرمو گذاشته بود رو پاهاش و ازم لب گرفت ، گفت عزیزم با من ازدواج میکنی ، دیدم اشکاش افتاد رو صورتم ، همه نگاه میکردن گفتم، صد در صد بله ، اونم دستامو بوسید و حلقه رو کرد دستم و دستش ، الان 7 ساله با هم هستیم و حاصل ما یک دختر 4 ساله هست ، نمیخواستم وارد داستان های سکسی بشم و بیشتر خواستم از خاطراتم بگم ، هیچ وقت از زندگی ناامید نشید ، یک روز خدا میاد و زندگی انسان رو تغییر میده ، بعد از اینکه ما با هم ازدواج کردیم ، من کار کردم و اون کار کرد ، یک خونه بزرگ با هم خریدیم البته درآمد علی پروژه ای بود و یکدفعه میلیونی میگرفت ، و در آخر تونست با همراهی من شرکت بزنه و وقتی شرکتش رو تاسیس کرد ، به من اشاره کرد گفت ، این خانم باعث شد به اینجا برسم من هیچی نبودم ، و در آخر بهتون میگم که خوشبختی همیشه پول و ثروت نیست ، قدر قلبهای بزرگ رو بدونین ، نیاز جنسی یه قسمت از زندگیه اما بیشترش باید عاشقانه باشه ، با کسی که نبودنش نبودن شماست ، دخترم وقتی بزرگ شه هیچ وفت نمیزارم مثل من زندگی کنه ، علی به کمک من پدرم رو از اون آسیب ترک داد و بهش یه کار تو شرکت داد و خداروشکر پدرم راهش رو درست کرد ، وقتی یکی میاد تو زندگیتون و در نهایت کل زندگیتون رو زیبا میکنه ممکنه فرستاده خدا باشه ! شک نکنین
با تشکر از وقتی که گذاشتین
نوشته: پرنسس
این چی بود نوشتی آقا پسر؟ سوتــیات اظهر من الشمس بود
تا جایی که دختر نجیب و کیر ندیده رفت نشست رو کیر علی و بعدشم گذاشت دهنش …دیگه کصشعر شد و ادامه ندادم.
همون کلیشه قدیمی
دختره فرار میکنه پسره پاک و نجیب پیداش میکنه
اولش نمیکنتش و بعد از چند روز میکنتش
شاید ۱۰ بار داستان این مدلی خوندم تو این سایت
به نظر من این داستان تو جشنواره شرکت میکرد اول شدنش حتمی بود
بالایی شوخی می کنی دیگه؟😀😀😀
یه چیزی وجود داره به اسم منطق داستان که هیچ ربطی به راست و دروغ بودن یه داستان نداره
یعنی ممکنه یه داستان خیالی باشه و منطق قوی داشته باشه و یا یه داستان واقعی که منطقش ضعیف باشه و قصه رو خراب کنه
منطق داستان به زبون ساده یعنی با عقل جور دربیاد!
یه دختر تحصیلکردهء احتمالا ۲۵،۶ ساله که اتفاقا زیبا هم هست به هر دلیلی خسته شده و می خواد خودکشی کنه!!! آرایش می کنه و آخر شب تو خیابونا ول می گرده! بعد یه پسری که یه دختر تنها و زیبا رو تو خیابون دیده و انقدر پر رو و سمجه که از ماشین پیاده میشه که کس مخ کنه یه دفعه میشه لوتی و آبجی آبجی گفتنش دهن خواننده رو می گاد! اگه با عقل خودت جور درمیاد با عقل ما هم جوره داداش!
این داستان خیلی کلیشه ایه واقعا هزار بار داستان اینجوری خوندم لطفا یه ایده جدید داشته باشید از خودتون
سوا از نوع نگارش داستان جذاب و گیرایی بود…موافقم با سرنوشت که هرچه خدا خواهد نوشت