اِسپین آف داستان «مامانم میشی؟» (۱)

1402/12/07

مقدمه نویسنده ؛
اِسپین آف داستان (مامانم میشی ؟ ، به قلم شیوا بانو )
در داستان نام مادر و آقای صدر ذکر نشده برای همین نام های جدید به کار برده میشه.(آرزو ، مادر سارینا و سامیار )،(مهران، آقای صدر )

برای بعضی ها شاید این سه نقطه(…)جای سوال باشه ، در این داستان به معنای مکثه دوستان !
(جدا از زمان و مکان واقعی این داستان رو بخونید !!)

فلش بکی به پرده آخر داستان اصلی میزنیم، لحظه ای که آقای صدر با غرور شکسته روبروی سارینا و لیلا ایستاده بود و همزمان که به چشم های مشکی و گیرای سارینا خیره شده بود گفت : سپردم وقتی که مُردم نامه ام به دستت برسه ، شاید وقتی اون نامه رو خوندی بفهمی که مستحق تک تک بلاهایی بودم که سرم اومده.

بخش اول ؛آغاز
خیلی سال قبل ،جایی در افکار آرزو
تا زمانی که توی خونه پدرم زندگی میکردم ، همه چیز برام سخت بود ! افکار بسته اش و حساس بودن بی اندازه اون ، اینقدر روی من فشار آورد که حتی یک بار خودکشی کردم اما با ورود من به دانشگاه همه چیز تغییر کرد .
دروازه دنیای جدیدی به روی من باز شد ، انگار دنیا دیگه برام تو مراسم های زنونه و خاله زنکی تموم نمیشد ، افکار و آدم هایی رو دیدم که باورش برای اولین لحظه محال بود !
افرادی تو ایران باشن که به پیامبر ، به خدا اعتقاد نداشته باشند … اما کم کم درک کردم ، حس کردم همه اون لحظه هایی که به خدا نیاز داشتم نبود !
پدر من همیشه سر همون دستورات خدا و پیامبرش منو سیاه و کبود میکرد ، کی باورش میشد ؟آریانمهر ! آریانمهر بزرگ ، مالک و سهام دار بزرگترین لوازم شوینده ایران همچین رفتاری با بچه اش داشته باشه؟!
و اما ورود من به دانشگاه ، از لحظه ورود نگاه بیشتر افراد دانشگاه به من ، نگاه به یک امل عقب افتاد بود ! بودم …اما …اما مگه دست خودم بود ! تو اون لحظه و تا قبل از اون لحظه همیشه فکر میکردم درست ترین آدم ها چادری و سَر به زیر هستن .
یک ماهی از ورود من به دانشگاه می‌گذشت و هر روز مثل هم سر به زیر وارد کلاس می شدم و سر به زیر خارج .
تا اینکه یک روز بعد از تموم شدن کلاس ، با کسی آشنا شدم که باعث تولدی دوباره درون من شد !
از کلاس که خارج شدم دستی رو روی شونه هام حس کردم ، از حرکت ایستادم و چرخیدم انگار جالب ترین ترکیب ممکن روبروی من ایستاده بود .
وجودش حس آشنایی که انگار سالهای سال از دوران کودکی با اون اُنس گرفته بودم رو داشت . چشمان کشیده و ابروهایی باریک در امتداد موهای ریخته شده کنار صورتش ، بینی کوچیک و ظریفش ، لب هایی باریک ولی که انگار کل صورتش رو پوشش میداد .
دزدکی به چشم هاش نیم نگاهی کردم و سلامی دادم
+اسم من ملیساست مشخصه تازه واردی ، چند روزی هست زیر نظرم هستی و اینو میدونم که بیشتر بچه های اینجا اگه خودت دقت کرده باشی از آدمایی مثل تو خوششون نمیاد !
محوش شده بودم ولی کم کم لبخند روی صورتم محو شد ، احساس اینکه میدونم خودم کی هستم و نیازی به یادآوری تو یکی نبود بهم دست داد .
+ولی اگه مایل باشی بیشتر باهم آشنا شیم
انتظار چنین حرفی رو ازش نداشتم ، رِشته افکارم پاره شد و تو حالت دفاعی بودم که گاردم رو پایین آورد ،خیلی سریع یه ممنون گفتم و ازش فاصله گرفتم ، در حالی که از واکنش من خُشکش زده بود بلند گفت همیین ؟!
با سرعت از اون دور شدم ، نفهمیدم مسیر برگشت تا خونه چجوری گذشت .
شیر دوش آب گرم رو باز کردم و روی زمین نشستم و به حالت جنینی پاهام رو تو بغلم جمع کردم ، لغزش قطرات آب رو روی پوستم تماشا میکردم همه چیز انگار روی دور کند میگذشت برام ، صدای نفسام رو میشنیدم ، ناخودآگاه احساس روشن شدن شعله ای رو توی وجودم حس کردم .
انگار صورت اون با تک تک دیتیل های ممکن توی مغزم هک شده بود ، دستم رو به ممنوعه ترین نقاط بدنم بردم ، نقاطی که مادرم گفته بود تنها زمانی به اونها دست بزنم که بخوام فقط بشورمشون شایدم الان داشتم همین کارو میکردم فقط یه کمی طولانی تر…عمیق تر ، سینه هام رو فشار دادم و با دست دیگه نقطه هایی رو لمس میکردم که از گرما وحرارت در حال سوختن بود ، مَنشا حرارت یعنی اون بود؟!
به صورت ناخودآگاه دو تا انگشت اشاره رو در واژنم فرو کردم ، همه چیز در لحظه ای تیره شد برام ، احساس این رو داشتم که انگار خورده شیشه به درون من ریخته بودن ، احساس میکردم قلبم میخواد از تو دهنم بیاد بیرون!
انگشتام خونی شده بود ، چه غلطی کرده بودم نمیدونم …خودمم واقعاً نمیدونم ، انگار همه چیز غریزی داشت جلو میرفت ، به شَک افتادم که چیزی به مامانم بگم یا نه ! اما توی این سالها فهمیده بودم که هیچ وقت عاقبت خوبی نداشت درمیون گذاشتن رازهام با مامانم !
از جام بلند شدم ، خودمو شستم و بیرون اومدم . الناز بیرون حموم به کنج درد تکیه داده بود و با نگاهی سرشار از کینه و حسادت گفت یک ساعت تو حموم چیکار داشتی میکردی هاا؟! یک صدایی میومد از اون تو بگو ببینم نکنه گوشی داری؟
( الناز دختر کوچیکه ، عزیز بابا بود ، نمیدونم به چه دلیل اما تنها کسی که توی این خونه رفتار خوبی باهاش نمی شد من بودم ، همه جوره از الناز بهتر بودم ، حتی گاهی نمیدونم تعریف بود یا کنایه ، مادرم میگفت تو خوشگلیت دردسر سازه پات کج بِره یه عمری خودتو بدبخت میکنی ! گاهی حتی زیر لب جوری که من نشنوم میگفت ای کاش به جایِ تو یک دختر معمولی داشتم ! چجوری یک مادر میتونه اینو بگه؟ برای خودمم جای تعجب بود !
به نظرم اون به خاطر این حرف های مامان اعتماد به نفسش داغون شده بود ، جوری که انگار همه چیز داشت اما خوشگلی نداشت ولی به نظرم اون هم قشنگ بود !
موهای سیاه و بلندش ، چشم های سیاهش روی اون پوست برنزش با اون دماغ گوشتیِ کوچیک خودنمایی میکرد و جذابیتی به بدن لاغرش داده بود ولی برعکس من بود ، بابام گاهی مسخره میکرد و می‌گفت تو ، توی بیمارستان عوض شدی ! هیچ چیزت شبیه ما نیست !)
درد رو توی خودم قورت دادم و با لحنی آروم گفتم فضول خانوم تو پشت در چیکار میکنی ؟!
نگاه بالا به پایینی به من کرد ، چشماشو بالا انداخت و گفت اینجوریاست ؟! وقتی که به مامان گفتم اون وقت میفهمی که این پشت چیکار میکردم ، نفسم رو بیرون دادم و آروم گفتم خیلی خوب گوشی ندارم !
+پس چیکار میکردی ؟!
-داشتم خودمو تمیز میکردم که صابون رفت تو چشمم یه کمی سوخت
+چرا چِشِت قرمز نیست ؟
واااای بس کن دیگه ، بگو چی میخوای؟
لبخند زد و گفت به موقعش میفهمی ، چیزی زیر لب گفت و رفت
درُ قفل کردم و جلوی آینه توی اتاق خودم ایستادم، حوله رو از تنم انداختم ، سریع برداشتمش یاد حرف مامانم افتادم که میگفت : دختر یک موقع جلوی آینه لخت نباشی جن داره!
حوله رو دوباره انداختم و یک چرخی زدم ، مگه چه اتفاقی می‌تونست بیوفته !
انگار نگام به خودم عوض شده بود ، نگاهی به پوست سفیدم انداختم که سینه هام از جای فشارهایی که تو حمام داده بودم سرخ شده بود ، دست خودم نبود پوستم به کوچیک‌ترین واکنشی قرمز میشد !
مامانم مخالف اصلاح کردن صورته ، برا همین منو الناز رو نمیزاره که صورتمون رو اصلاح کنیم ، تو این مورد شانس آورده بودم چون برخلاف الناز کوچکترین مویی تو بدنم نبود ، ولی انگار یک پارچه پرز ملایمِ بور روی بدنم ریخته بودن ، از آیینه کمی فاصله گرفتم ، نگاه قدی به خودم کردم ، حلقه های قهوه ای و موج دارِ بلند و پیچیده به هم از یک طرف سَرم روی سینه هام ریخته بود .
یاد تنها کسی افتادم که ازم تعریف میکرد ،برادرم!
بعضی موقع ها که کسی نبود منو تو بغل خودش میگرفت و میگفت میدونی هر موقع چشماتو میبینم انگار دارم به قَعر یک اقیانوس آبی بی پایان نگاه میکنم و بعد سرش رو توی موهام میبرد و نفس میکشید ، ولی من هیچوقت نتونستم سهم خودم رو تو این رابطه خواهر برادری بهش ادا کنم !
مثل یک الهه منو می پرستید ولی جواب من همیشه سکوت بود ! اون چشمای همیشه آشفته انگار وقتی میومد تو بغل من آروم میگرفت ، مثل یک بچه تو آغوش مادرش !

فردای اون روز توی سِلف ملیسا رو دیدم که اِنتهای سالن نشسته بود ، با کلی دختر مثل خودش ، تصمیمم رو گرفتم که بهش نشون بدم من شجاعم و اون اُمُلی که فکر میکنه نیستم ‍!
غذام رو که تموم کردم به سمت اونها رفتم ، شاید تو سالن چند نفر مثل من بودن برای همین کمی تو چشم بودم با اون پوشش ، رفیقش متوجه من شد و آروم کوبید به شونه ملیسا ، با چرخیدن اون به سمت من ، جمع پرهیاهو اون ها ساکت شد ، الان احساس میکردم که اون انگار گارد گرفته و منتظر واکنش بَدی از سمت منه
نزدیکش ایستادم و گفتم سلام …میتونم تو تنهایی باهاتون صحبت کنم ؟
با لحنی سرد جواب داد غریبه ای اینجا نیست ، اگه حرفی داری همینجا بگو
انتظار نداشتم ، گفتم خب… خب من مایلم با دوستی با شما ، ولی… خوشحال میشم اگه تنهایی در مورد یک سری اتفاقات صحبت کنیم
چرخیدم که برم دستمو گرفت ، صورتمو به سمتش چرخوندم ، به چشمام زل زده بود و گفت اِسمت رو نگفتی ! احساس میکردم از تماس با دست اون بدنم داغ شده ،آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم آرزو !
دستم رو رها کرد و با قدم هایی طولانی اون مکان رو ترک کردم ، احساس این رو داشتم که همه در حال نگاه کردن و مسخره کردن من هستن !
روی یک نیمکت نشستم و اتفاقات افتاده رو مرور کردم ، دوتا پسر خوشتیپ و سیگار بدست اومدن و کنار من نشستن خواستم بلندشم که یکی از اونها که کت چرمی داشت و موهاشو بسته بود با خنده به من گفت کجا با این عجله !
احساس کردم باز قرمز شدم و می‌خوام گریه کنم
با سرعت دویدم که خوردم به یکی از دوستای ملیسا ، آخ بلندی گفت و تا خواست چیزی بگه با دیدن اشکای من حرفش رو خورد ، ملیسا با انگشتش سرم رو بالا گرفت و گفت چیزی شده ؟
هنوز از اون پسرها خیلی دور نشده بودیم ، برای همین صدای خنده شون که به سمت ما بود به وضوح شنیده میشد
ملیسا اول به اونا بعد به من نگاهی کرد و گفت اذیتت کردن ؟ اشکام رو پاک کرد و گفت تو از این به بعد دوست مایی و کسی هم نمیتونه دوست منو اذیت کنه !
ملیسا همراه با دوتا پسر که همراهش بودن به سمت اونا رفت ، یک دختری هم دست منو گرفت و به سمت مخالف برد ، می‌خواستم که ببینم ولی گفت خودتو درگیر نکن دیگه از این اتفاقا نمی‌افته !
اتفاق خاصی هم نیوفتاده بود ، جنبه من پایین بود !
بعد چند دقیقه ملیسا تنها اومد و دختری که خودش رو ماندانا معرفی کرده بود ، رفت
با لبخندی روی لبش گفت خب کارشون تموم شد حالا بگو ببینم اینجا چی داریم ؟!
با دیدن لبخند اون من هم خنده ای کردم و گفتم : ممنون
+کاری نکردم که ! بیا بشینیم
+راستی تو میخواستی چیزی به من بگی ، الان که کسی نیست ، راحت میتونی بگی !
-خب راستش …من…چطور بگم …
+ببین اشکال نداره اگه الان نمی‌تونی بگی ، فقط مراقب باش برای گفتن خیلی زود دیر نشه !
-نه …نه میگم(آب دهنم رو قورت دادم )می‌دونی از دیروز که دیدمت…یک جوری شدم (صورت ملیسا توی هم رفت ) نمیدونم انگار تو باعث یک اتفاق توی من شدی !
+خب جالب شد !
-من کاری کردم که تا بحال انجام نداده بودمش
+جون بِکَن بگو دیگه ! مُردی از بس قرمز شدی!
دَستو پا شکسته براش اتفاقات افتاده رو تعریف کردم و اون هم دست منو گرفته بود و با تمام دقت حواسش به من بود و جواب تک تک سوالات توی ذهنم رو داشت می‌داد…
به ساعتش نگاهی کرد و گفت بلند شو بریم کلاس خیلی وقته شروع شده ، دنبالش راه افتادم گفت بعد دانشگاه می‌تونیم همو ببینیم ؟
چشمام گرد شد ،گفتم معلومه که نه !
+خب می‌تونم بیام خونتون یا تو بیای ؟
-خونه شما که راه نداره ولی تابه حال کسی خونمون نیومده …به مامانم بگم ببینم اجازه میده یا نه
+چقدر وضعیتت داغونه تو دختر ! ولش کن کلاسو اصلا حوصله ندارم، بیا بشینیم بازم حرف بزنیم !
اون روز در مورد انواع رابطه های دختر و پسر و رابطه های دیگه برام توضیح داد ، اینکه میتونیم نیاز خودمون رو هم خودمون برآورده کنیم واقعا برام جالب و عجیب بود !
سرویسی که پدرم برام گرفته بود یک پیرمرد ریشو بود که یک پژو سیاه داشت و از اول مسیر تا آخر مسیر حتی یک کلمه هم صحبت نمی‌کرد !
ملیسا شماره منو خواسته بود ولی وقتی اوضاع منو فهمید متوجه شد که خواسته واقعا زیادی بوده !

بعد از خوندن نماز کنار مامانم ، بهش گفتم : قبول باشه
+از تو هم قبول باشه
-میگم مامان …(همینطور که سرش پایین بود و ذکر می‌گفت سری تکون داد )من میتونم یک دوستم رو دعوت کنم خونمون ؟(چشماش گرد شد و به من نگاه کرد ، سریع ادامه دادم)توی یکی از درسام ضعیفم ، یکی از دخترای دانشگاه درسش خیلی خوبه و گفته می‌تونه به من کمک کنه ، خیلی دختر باحیاییه !
+شب با پدرت صحبت می‌کنم هرچی اون صلاح بدونه
-خیلی ممنون!
شب زمانی که پدرم برگشت مادرم ماجرا رو براش توضیح داد و پدرم با چندتا سوال جواب از من اجازه داد
ملیسا گفت بود که به بابام بگم اسمش زهراست و قرار شد که با چادر بیاد خونمون .
روز بعد وقتی که ملیسا وارد خونه شد و دیدمش شاخام از تعجب که این همه تغییر کرده بود داشت در میومد !
وارد اتاق من شد و نفس نفس زنان گفت دختر تو چجوری اینو تحمل میکنی تو گرما ! چادر و مقنعشو درآورد و شروع کرد باد زدن خودش با دستش
لبخندی زدم و گفتم برام عادت شده
+میشه یک لیوان آب بدی ؟
صدای قورت قورت نوشیدن آبش رو داشتم می‌شنیدم و با صدا نفسش رو بیرون داد
لیوان رو روی میز گذاشت و به من گفت لعنتی باورم نمیشه اینجا خونه شما باشه ! شبیه قصر تو این فیلم هاست ! وقتی آدرس رو برام فرستادی اولش فکر کردم ایسگا کردی منو !..انگار توی زندگی شما خیلی چیزها به هم نمی‌خونه !
سرم رو پایین انداختم و گفتم اگه پدر من می‌خواست از راه درست این خونه و دارایی رو جمع کنه وضع مالیش این نبود !
نمازِ جماعتش فرادی نمیشه ! ولی نمیدونی پُشتِ همون نماز چه کارهایی انجام میده ! برادر من سَر همین چیز ها به پَرو پای بابام پیچید و تو خونه همش جنجال راه مینداخت ، الان هم چند مدتی میشه که ازش خبر ندارم .
ملیسا از روی تخت بلند شد و اومد جلوی من و دستم رو گرفت
+هی ببین منو … تو تا قبلش منو نداشتی ! من دیگه پیشتم ، نمیزارم کسی اذیتت یا ناراحتت کنه!
-راستی بهت بگم تو خونه ما حریم خصو…(لب هاشو به لب هام چسبوند و چشماشو بست )
من سرجام خشکم زده بود ،چشماشو باز کرد و لب هاشو از من جدا کرد …باریکه ریزی از آب دهن از تماس لب هامون کش اومد و ناخودآگاه خنده ای روی لب های هر دومون اومد چشاش به چشام دوخته شده بود و گفت باورم نمی‌شه که تو واقعی هستی !
دستمو فشار داد و گفت بقیه حرفتو بگو !توی همین حرف هاش انگاری غرق بودم که تا به خودم اومدم الناز وارد اتاق شد و به کنج در تکیه داد و دست به سینه با لحن طلبکارانه ای گفت از کی تا حالا تو خونه غریبه میاری ؟
-به تو ربطی نداره بابا خودش در جریانه ! برو بیرون !
× اصلا دلم میخواد همینجا بشینم !
به ملیسا نگاه کردم ، چشماش گرد شده بود و با دست به من و الناز اشاره کرد شما دوتا خواهرید ؟!
الناز اصلا انگار یهو جا خورد گفت چِ… چرا این حرفو میزنی ؟!
ملیسا گفت : آخه هیچ شباهتی به خواهرت نداری دختر ! حتی یه درصد !
الناز بُغزش داشت منفجر میشد که یهو ملیسا گفت -خواهرت اون جذابیت و گرمای تو رو نداره ! خیلی بِهت میخوره شیطون باشی برعکس خواهرت !
الناز بدون اینکه جوابی بده خیلی آروم رفت .
رو کرد به من و گفت خب کجا بودیم (دستش رو آروم روی رون پای من کشید و بهم نزدیک شد)الان بدون مزاحم می توانیم درس بخونیم 😁
رابطه من و ملیسا هر روز داشت شدت بیشتری می گرفت ولی از سمت من ، انگار احساس میکردم اون بخشی که از من خالی بود پیدا شده !
تا اینکه یک روز تو دانشگاه سر کلاس چجوریشو نمیدونم ولی داداشم اومد !
منو بلند کرد و دنبال خودش بیرون برد ، هرچی ازش سوال پرسیدم چیزی نگفت تا اینکه سرجام وسط حیاط ایستادم .
+عِهه بس کن دیگه دستمو کَندی ! بگو اینجا چکار میکنی ؟! منو کجا میبری ؟! صداش میلرزید گفت بیا بریم ، برات همه چیز رو بعدا تعریف میکنم .
احساس صداقت و وحشتی که تو صداش بود کاری کرد که دیگه چیزی نگم و دنبالش راه بیفتم تا به ماشینش رسیدیم ، چادرم رو تو بغلم جمع کردم و سوار ماشینش شدم .
وسط راه یک جا نگه داشت تا دوتا نوشیدنی بگیره ، توی اون گرما واقعا نیاز بود ، اما هنوز نوشیدنیم رو تموم نکرده بودم که احساس کردم از دستم افتاد رو لباسم ، احساس میکردم بعد خوردن اون نوشیدنی تبدیل به جنازه شدم !

چشمامو به زور باز کردم و احساس میکردم مثل یک زندانی به صندلی بسته شدم . صدای جیرجیرک ها از پشت پرده سفیدی که با نسیم ملایم به رقص در اومده بود گوشم میرسید .
در حالی که دستام پشتم بود ، طناب دور بدن لختم از شونه هام تا پاهام به صندلی بسته شده بود .
شورت و سوتین سیاهم تنها لباسی بود که تنم بود
اولش داد و فریاد زدم اما صدای منو انگار کسی نمی شنید یا شاید هم براش مهم نبود ! مدتی گذشت که در کلبه باز شد و مردی با صورت پوشیده وارد شد
وقتی صورتش رو باز کرد متوجه شدم داداشمه !
با یک صدای دلخراش داد زدم تو صورتش : عوضی چرا دستامو بستی !
-به وقتش میفهمی ، فعلا مهمون منی اگه بخوای بازی در بیاری یا به حرف من گوش ندی هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی چون دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم!
چاقو رو از تو کمرش در آورد و به دستش کشید و روی طاقچه گذاشت ، کتری رو از توی شومینه درآورد ، برای خودش یک لیوان چایی ریخت و یک صندلی برداشت و مقابل من نشست
گریه میکردم و با لحنی ملتمسانه گفتم : تو کی اینقدر حیوون و پست شدی ! دیگه نمیشناسمت!
عربده ای بلند زد: بس کن!
میخواست تو گوش من بزنه که چشمامو بستم و صورتمو به طرف مخالف چرخوندم ! دستش با فاصله کمی از صورتم بود .
-من دارم چه گوهی میخورم …! خودش انگار داشت گریه میکرد از جاش بلند شد و هراسون اینور و اونور میرفت تا اینکه به صندلی لگد زد و به طرف دیگه ای پرتش کرد و جلوی من زانو زد
-ببین مَ…مَن خیلی وقت ندارم … دارم دیوونه میشم ، میخوام…میخوام آرومم کنی ، حداقل قبل مرگم !
اشکام بی اختیار سرازیر شد
-قربون اون اشکای خوشگلت برم گریه نکن
من …من بابا …بابارو با چاقو زدم !
اشکام بند اومد ، با تمام بهت تو چشماش نگاه کردم .
-آدم هاش دنبال منن ، هر لحظه ممکنه پیدامون کنن!
-بزار این زندگیه من حداقل با عشق تموم شه ! تموم زندگیم آرزوم بود حتی برای یک بارلب هاتو ببوسم و هربار این حس رو تو خودم کشتم !
-مرد نبودی که ببینی من اون موقع هایی که تو توی بغلم بودی چه حسی بهم دست میداد !
من… فقط بخاطر تو بابامو زدم !
بغضم ترکید ،سرم رو پایین انداختم و با گریه گفتم تو برادر منی …
چشمامو بستم و لبامو فشار دادم تا آروم گریه کنم !
طناب های دورم رو با چاقو پاره کرد ،
لباس هاش رو یکی یکی در آورد و فقط جلوی من با یک شرت ایستاد
-من حیوون نیستم ! من عاشقم !
لباس هاش رو به سمت من دراز کرد و گفت اینارو بپوش !
تعجب کردم گفتم منظورت چیه ؟
-بپوش بیخیال!
تند تند لباس هارو پوشیدم و گفت برو …تا جای ممکن از اینجا دور شو
خواستم چیزی بگم که داد زد بهت گفتم برو !
در خونه رو باز کردم و پا برهنه تو جنگل از مسیری که نمیدونستم به کجا ختم میشه از لابه لای درختا می دُویدم و فقط میخواستم از اونجا دور شم تا اینکه یک لحظه ایستادم و وقایع رو مرور کردم ، من دارم چه گوهی میخورم ! کجا میرم ! چرا اون رو تنها گذاشتم اون چرا به من گفت برو ؟؟!
دویدم سمت کلبه …
با دیدن کلبه آتیش گرفته با زانو به زمین افتادم ، خواستم به سمت کلبه برم تا داداشم رو بکشم بیرون اما یکی از موهام گرفت و منو دنبال خودش کشید
جیغ زدن من روی رفتار اون کوچکترین تاثیری نداشت ، هرچی با زدن روی دستاش سعی کردم خودمو رها کنم شدنی نبود تا اینکه از حرکت ایستاد و موهامو رها کرد و منم به کمر خوردم زمین ،هیکل و قیافه ترسناک اون برق رو از سر من پروند ، احساس میکردم لخت توی یک کوهستان برفی رها شدم ! به همین شدت احساس سرما و لرز توی وجودم حس میکردم
پوتینِ سیاه و گِلی خودش رو روی سمت راست صورتم گذاشت ، فشار داد و با صدای خراش دار مردانه اش گفت بخوای اذیت کنی …(با چاقو روی گلوی من یک خراش انداخت )!
با دستم جلوی دهنم رو گرفته بودم و فقط هق هق میکردم
-لباساتو در بیاری یا خودم دربیارم؟!
بلند شدم و شروع کردم به درآوردن لباسام اما نتونستم سوتین یا شرتم رو دربیارم
از توی ماشین یک زیرانداز پرت کرد جلوم و گفت پهنش کن ! خودش هم مشغول در آوردن دستکش های سیاه و بدون انگشتش شد
گلومو با یک دستش گرفت و منو نزدیک خودش کرد و از زیر گردنم تا جای گوشم رو لیس زد ، زبونش هم مثل تمام اعضای بدنش خشن بود
بدنش بوی بنزین میداد …! اشک از چشمام جاری شد …اون… داداشم…داداش من !
دست دیگه رو برد توی شرتم و با انگشتاش میخواست منو آماده کنه ، هیکل من تو دست های اون مثل عروسکی کودکانه بود !
شروع کرد به خوردن لبام و مالیدن سینه هام ، بوی گند الکل دهنش ! ریش و سبیل های زمختش روانم رو بهم ریخته بود
از من جدا شد و منو به سمت پایین هول داد
-خودت میکنی تو دهنت یا بکنمش تو دهنت !
یاد فیلمی افتادم که ملیسا به من نشون داده بود ! به برآمدگی روی شلوارش خیره شدم ، موهامو کشید و گفت زود باش !
شلوارشو پایین کشیدم ، همراهش شرتش هم پایین اومد ، از تنه کیرش گرفت و رو لب هام گذاشت و فشار داد…آها بکن دهنت ، کشیده ای محکم تو گوشم خوابید ! دندونات بهش نخوره !
دوباره اشکام سرازیر شد ، از موهام گرفته بود و به سمت خودش منو فشار میداد ، یکی دیگه خوابوند تو گوشم ولی اینبار چیزی نگفت اشکای من شدت بیشتری گرفت
-نه این کاره نیستی !
منو به سمت عقب هل داد ، لباسش رو درآورد و اومد روی من و سوتینم رو با یه حرکت از جا کند و شروع به خوردن سینه هام کرد و همزمان با دست دیگه اش شرتم رو هم کند و کیرش رو روی من تنظیم کرد و با فشاری ناگهانی همه اون رو توی من فرو کرد !
سیاه و سیاه … روشنایی از زندگی من رفته بود !
با صدایی که بزور از توی گلوی من در میومد جیغ زدم ، سرش رو بالا آورد ، تو چشمای من زل زده بود و گلوی من رو فشار میداد و با تمام قدرت تَنِ خودش رو به تَن من میکوبوند!
خنده ای روی لبش نشست و گفت جوون چه قرمز شدی عروسک !
احساس میکردم استخون هام زیر تَن سنگین اون در حال خرد شدنه !
منو بلند کرد و به شکم پرت کرد تو ماشین جوری که پاهام از ماشین بیرون بود و روی زمین بود
کمربندشو از شلوارش درآورد و شروع کرد به زدن روی کونم ، دستم رو گذاشتم روی کونم گفت کمربند به نظرم بهتر چاقوعه ! نظر تو چیه ؟
دستام رو برداشتم صدای توف انداختنش اومد گفت شل بگیر اولش درد داره !
متوجه منظورش نشدم تا اینکه سر کیرش وارد کونم شد داشتم فقط تقلا میکردم که از زیر کیرش بیام بیرون اما اون با دوتا دستاش چنگ زده بود به دوطرفه کونم و ذره ذره داشت کیرشو وارد میکرد و منم فقط فریاد میزدم ! تا جایی که حس کردم دیگه مزه خون رو توی گلوم حس میکنم اینقدر که من امشب داد و فریاد زدم !
کیرش رو بی ملاحظه کشید بیرون و گفت کیرم رو کثیف کردی زودباش تمیزش کن !
اومدم بیرون که موهامو گرفت و روی زانو منو نشوند و تو صورتم تف کرد و یکی دیگه زد تو گوشم
به گوه های خودم که به کیرش مالیده شده بود خیره شدم تا دهنم رو باز کردم کیرش رو تا ته تو حلقم فرو کرد ، دو دستی سرمو گرفته بود و سریع عقب جلو میکرد ، چند ثانیه دیگه اگه نگه داشته بود خفه شده بودم !
روی زمین بالا آوردم ، دوباره بلندم کرد و به همون پوزیشن قبلی تو ماشین گذاشت بی هوا این دفعه تا ته فرو کرد و آه بلندی کشید با ریتم نامنظمی عقب جلو میکرد
پشت سر هم نفس میکشید و با کمربند ضربات پی در پی رو روی کون من فرو می آورد ، کمربند رو دور گلوی من انداخت و کشید ، تا ته خودشو به من فشار داد جوری که من دیگه نمیتونستم جلو برم
فشار کمربند دور گردنم زیاد شد و با چند ضربه محکم آب داغش رو توی خودم حس کردم
از من فاصله گرفت و روی زمین نشست و من تو همون پوزیشن قبلی بودم و قدرت اینو نداشتم که از جام بلند شم
-این جزو برنامه من نبود برا همین تا شهر میرسونمت و ده تومن بابت امشب بهت میدم !
لباس هاشو تنش کرد ، منو کشید پایین و لباسام رو تنم کرد و رو صندلی عقب منو درازکشیده گذاشت ، خودش نشست و در رو محکم بست و ماشین رو استارت زد …

سخن پایانی نویسنده ؛ دوستان این داستان توسط RED EYES نوشته شده !
ادامه داستان هنوز نوشته نشده و درصورت استقبالِ حداقل دوستان نگارش خواهد شد .
امیدوارم خوشتون اومده باشه و اگه و اگه خوشتون اومد حداقل کاری که میتونید بکنید لایک کردنه ❤️🔥
هر پیشنهاد یا نقد از طرف دوستان با کمال افتخار پذیرفته میشه ❤️✌️

نوشته: Red eyes


👍 33
👎 3
24501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

972757
2024-02-27 00:54:39 +0330 +0330

درود
خواهشمندم به جای واژه بیگانه اسپین آف واژه های برآمده / فراگردآمده را بکار ببرید

5 ❤️

972762
2024-02-27 01:14:24 +0330 +0330

خیلی ریتم داستان تند بود و شخصیت پردازی و صحنه سازی داستان ضعیف بود ؛ از جهت محتوا هم ، خیلی اغراق صورت گرفته بود و منطق داستان مشکل داشت

3 ❤️

972796
2024-02-27 08:34:23 +0330 +0330

نگارش خوبی داشت ولی ب داستان اصلی وفادار نبودی. جایی ک ملیسا ب لیلا میگه مادربزرگم باعث هرزه شدن دختراش بود و توضیحاتی ک درین مورد داد

1 ❤️

972804
2024-02-27 09:39:04 +0330 +0330

درود به همه دوستان ، این داستان رو شیوا بانو ننوشته
Higle3 بخاطر این موضوع شرمنده ، سعی میکنم توی قسمت بعدی به موضوعات و گفتگو ها مثل داستان های شیوا ، بیشتر پرداخته بشه
Feloky عزیز هنوز یک قسمت منتشر شده و قضاوت شما یکم زود نیست ؟!

3 ❤️

972809
2024-02-27 10:06:07 +0330 +0330

درود جناب red eyes. حق با شماس. داستان میتونه ب اون سمت چرخش داشته باشه. متاسفانه کامنت من و جواب شما ظاهرا کمی از روند داستان شمارو لو داد ک بابتش عذرخواهی میکنم

1 ❤️

972914
2024-02-28 07:06:41 +0330 +0330

سلام، خیلی خوب بود ، ممنونم ازت

1 ❤️

972933
2024-02-28 09:30:57 +0330 +0330

فوق عالی 👏

1 ❤️

973059
2024-02-29 09:09:26 +0330 +0330

عالی عالی ادامه بده قناری…

1 ❤️

973165
2024-03-01 01:44:10 +0330 +0330

حداقل انتظار من رفتن تو برگزیده ها بود دوستان ⁦⁦⁦ಥ⁠╭⁠╮⁠ಥ⁩
آدم وقتی میبینه اثری که اینقده پاش زحمت کشیده اینقدر لایک میخوره بعد تصورات … (احمد داشم ) اونقدر لایک میخوره ، دیلَش می‌گیرد :)
دو هفته بعد از نوشتن داستان باز باید صبر کنیم تا منتشر بشه
باو بخدا تایمی که من رو این داستان گذاشتم خیلی بیشتر از این حرفاست ، اونایی که نوشتن میدونن ، من به سندرم(بود)
بر می‌خوردم تو داستان اصن ! 😂
چند تا بود بود که بیاد تو داستان، از نگاه خواننده زننده میشه و باید یک فعل دیگه برا آخرش پیدا کنی !
صدبار می‌خواد بخونی تا اشکال هایی رو که داره رو رفع کنی
آخرش هم می‌بینی کلی مشکل داره ، چون چشم من به متن عادت کرده و یک نگاه تازه مشکلات رو بهتر می‌فهمه !
مثلا خودم خیلی دوست داشتم واژه های دیگه ای بود که از لفظ کیر و کص استفاده نمی‌کردم ، توی داستان بگی معامله ام ؟!😐 بگی آلت تناسلی اش را… 😂😑 چی بگی بخدا !
بازم منتی نیس ، بابت همین حمایت تا اینجا هم ممنون ، ادامه داستان نگارش میشه 💔

0 ❤️

980491
2024-04-20 12:32:02 +0330 +0330

درود
ظهرتون بخیر
اگه اخرین کامنت رو نمیدیدم،
مطلقا اگه جواب میدادم.
ولی
وقتی دیدم
اینقدر از خودتون تعریف کردید
که چقدر زحمت کشیدید
وقت صرف کردید،
توقع رفتن تو قسمت برگذیده رو داشتین که نصبیتون نشد.
حتما الان خودتون رو یه نویسنده میدونید.
اخه این همه ایراد
و
اشتباه ،اغراق .
فکرنمیکنی توقعتون خیلی بالاست.
من تعجب میکنم
بگفته خودت صد بار باید بخونید تا رفع اشکال کنی.
پس چرا داستانتون
اینهمه مورد داره جونم.

0 ❤️




آخرین بازدیدها