تابستون لعنتی

1391/02/30

سلام دوستان من آرش هستم راوی داستان(گربه صفت)که قسمتی از زندگی خودم بود
ولی این داستان متعلق به یکی از نزدیک ترین دوستامه که خودم کمی در جریانش بودم که بین دو خط چینه…
راستش این جا رسم ادب حکم میکنه که من تشکر کنم از دوستانی که نظر دادن و احساس هم دردی کردن من با نام کار بری foxyتوی سایت میام ولی نمیخواهم نظر بدم-برای همین به کسی بر نخوره بگه رفت داستان رو هم رها کرد،این دوست من توی قضیه پرستو خیلی به من کمک کرد تا از فکرش بیام بیرون که تا حدودی موفق هم بود ومن الان که 16سالمه تقریبا دیگه خیلی به پرستو فکر نمی کنم…


(دوستان من از تاریخ اتفاق ها دقیق خبر ندارم و فقط حدودش رو میدونم)
یادش به خیر خیلی کوچیک تر که بودم همیشه توی حرف زدن های کودکانه که من میگفتم به پرستو علاقه دارم و داوود به اناهیتا…
همه چیز با شروع اون تابستون لعنتی شروع شد و با پایانش به خاکستر نشست
روی یه صندلی جلوی دریا لم داده بود هنس فری هاش توی گوشش بود و به اناهیتا که با چند تا از دخترای همسفر بالیبال بازی می کرد خیره بود به نظر خوب بازی می کرد،گوش داوود با موزیک بود…نگاهش با اناهیتا،ولی مغزش برای قلبش در حال خیال پردازی تا این که ناگهان متوجه شد دخترا ایستادن و اناهیتا بین اون ها نیست با نگرانی سر چر خوند تا این که اناهیتا رو در حالی که سعی میکرد از جلو رفتن توپ به قسمت عمیق دریا جلو گیری کنه و تا زیر سینش توی اب بود دید،احساس خطر نکرد اناهیتا شنا بلد بود پس مثل چند دقیقه قبل هر قسمت بدنش برای یه چیز پخش شد که ناگهان اناهیتا به پایین رفت و داوود بعد از چند ثانیه مکث به علت تردید سریع به اب زد…
-من اون موقع اصفهان بودم ولی فکر کنم داوود این یه هفته شمال رو 500بار برام تعریف کرد جرء به جزء…-خیلی سریع جسد نیمه جون اناهیتا رو به ساحل رسوند،
یییک دوو سه ه ه (نفس مصنوعی)…یییک دوو سه ه ه (نفس مصنوعی همراه با تردید)…یییک دوو سه ه ه (نفس مصنوعی)و این جا بود که قطره های اشک روی صورتش جاری شد،نه تورو خدا تو نباید بری…بلند شد رو به اسمون کرد و داد زد خدا چرا اون و توی اون لحظه زیبا ترین صدا به گوشش رسید صدای سرفه ی اناهیتا داوود نا خود اگاه اناهیتا رو بغل کرد و اشک هاش دو چندان روی گونه هاش جاری شد…(وای یا حسین بد بخت شدم اینا این جا چیکار می کنن؟)مادر داوود،پدر اناهیتا،دخترا و تعدادی از کسایی که نا اشنا بودن به داوود خیره بودن تا بالا اخره پدر انا هیتا حرکت کرد انا هیتا رو بغل گرفت و از میان جمع برد،داوود موند و نگاه های تعجب بار اطرافیان که با گفتن خدا بهش رحم کرد و…دور میشدن-داوود بر خلاف من ادم خیلی تو دار وبه نظر مغروری بود که دخترای فامیل دوسش داشتن…کسی توقع هم چین رفتاری رو ازش نداشت چند باری خودم توی جشن تولداش یواشکی میشنیدم که دخترا در موردش حرف میزدن و انگار حتی برای من پسر هم جاذبه داشت ولی از نظر من اناهیتا یه دختر به نظر ساده،محجبه،ولی شاد بود و طبیعت من میگه داوود خیلی سر تر بود و راحت تر با جمع می جوشید و البطه که این جا تنها جایی هست که من این نظر رو میدم-تا این که بالا خره داوود هم بلند شد و به سمت ویلا رفت نمیدونست باید ناراحت باشه یا خوشحال چون اناهیتا دم ساحل هیچ حرکت خاصی نکرده بود وقتی وارد اناهیتا درحالی که با یه حوله از حمام خارج می شد یه لب خند ناز تحویلش داد(که فکر می کنم تو اون لحظه از سکس براش بهتر بود!)و داوود هم با یه چشمک و ارسال بوس از راه دور جوابش رو داد و سریع به سمت اتاق بالا رفت توی اتاق گوشیش رو برداشت و با لباس رفت تو حمام وان رو پر کرد توش دراز شد و با ارش تماس گرفت(اون روز اتفاق هایی رو که توی 20 دقیقه افتاده بود رو نزدیک 40 دقیقه برام تعریف کرد طوری که وقتی از حیاط رفتم تو همه(مهمون داشتیم)طوری نگام می کردن که انگار قتل کردم)
و چند روز بعد این سفر که باسخت گیری پدر و مادر اناهیتا و داوود همراه بود تمام شد،ولی پایان سفر شروع دوستی اون دو بود.
داوود یه خواهر داشت(که به چشم خواهری)دختر خیلی خوبی بود و چند سالی از داوود بزرگ تر بود و چون هم پدرش شاغل بود و هم مادرش زیاد داوود رو به دست خواهش میسپردن و اون هم از جریان عاشقی اون دو خبر داشت و خیلی راحت خونه رو در اختیارشون میزاشت و از خونه خارج می شد(که البطه کاشکی یه خواهر بد و سخت گیر بود!) و دیگه مدام تماس های داوود بود به من…
دیروز توی سینما یه گوشه دنج…
بعد از ظهر باماشین خواهرم رفتم دنبالش توی یه کوچه خلوت…
دیروز امد خونمون…
و…
(داوود باهام تماس میگرفت و با تمام اب و تاب برام تأریف می کرد و من هم تا ازش خبر داشتم شاد بودم ولی تو بی خبریا یاد پرستو می افتادم…ولی تا اون روز رابطه هاشون بیشتر یه طرفه بود و بیشتر اناهیتا به اوج میرسید،شاید داوود این رو یک جور از خود گذشتگی می دونست،این داستان ادامه داشت تااین که یه روز عصر اناهیتا زنگ زد اول نشناختم…بعد از شناختن هم خیلی خشک جواب دادم طوری که یکم من من کرد وخدا حافظی بودونه این که حرفش رو بزنه،و بعد از چند ثانیه داوود زنگ زد ودر حالی که می خندید کفت:
-سلام دیوونه چرا این جوری حرف میزنی…
-من که هنوز سلام هم نکردم
-بامن که نه با اناهیتا
-مگه کناره تو بود؟
-اره
-خوب چرا تو حرف نزدی خواستی من رو امتحان کنی تو که میدونی بعد اون نامرد دیگه با کسی رابطه ندارم…!
-نه!اصلا ولش کن ببین امروز قرار ما یه کار خیر کنیم(بعد اروم تر گفت)می خواهیم از عقب سکس داشته باشیم…
-(من با خوشحالی)به سلامتی شیرینی یادت نره حالا کی قرار دارید؟
-(همراه با خنده)میخواهی بیای یا میخواهی به بابام بگی؟
-نه محض فضولی پرسیدم…
-چند دقیقه دیگه راستی حاج اقا مسألت…
-(من هم ادای اخوندارا در اوردم)بفرما پسرم…!
-حاج اقا ما چیکار کنیم منزل دردش نیاد؟
-خوب ببین پسرم برای شروععع با عشق بازی شروع می کنید بعد وقتی شما و منزلتون عریان شدید مقداری روغن که اگر به حست اتفاق زیتون هم باشد بهتر است بر میدارید وبو منزل میمالید تا لطافط پوست منزل دو چندان شود…بعد انگشت میانی خود را اقشته به روغن کرده ودو بند ان را درون مقعد…
داشتم حرف بعدی رو سبک سنگین میکردم که فهمیدم داوود اون طرف تلفن از خنده صداش در نمیاد…یه لحظه با خودم گفتم نکنه اناهیتا پهلوش باشه گوشی هم رو بلند گو چشام گرد شد و بلند تر گفتم:به جان خودم الان کسی پهلوت باشه میکشمت دیوونه…
که بالا خره صداش در امد(در حالی که نفس نفس میزد)ببخشید ارش الان میفرستمش بیرون ولی کاشکی بودی و قیافه اناهیتا رو میدیدی…نمیدونستم از حرف تو بخندم یا از چهره اناهیتا…خوب حاج اقا شما ادامه بدید…!
(دوستان ببخشید از حس راوی گری خارج شد…برمی گردیم سر راوی گری)انایتا درحالی که یه شیشه روغن زیتون دستش بود به داوود که گوشی رو روی لبه تخت میزاشت نزدیک شد…روی پای داوود نشست وبا ناز متفاوتی لبای داوود رو بوسید دهنش مزه نعناع تند میداد کم کم لبای داوود از روی لبای اناهیتا لرزید و به سمت لاله گوشش رفت و در حالی که اون رو می مکید و بازبونش باهاش بازی می کرد دستش به سمت دکمه شلوار اناهیتا رفت و خیلی اروم زیپ اون رو پایین اورد دهنش رو از لاله گوش اناهیتا دور کرد و با صورتش فاصله گرفت توی چشمای ابی و زیبای اناهیتا خیره شد و با کمک خودش شلوار و بلوز اناهیتا رو در اورد یه نگاه پر از عشق به به بدن عزیز ترین کسش انداخت و دوباره به سمت لبای اون رفت و درحالی که زبونش رو توی دهن اناهیتا می چرخوندسینه های کوچیک و نو رسیده اناهیتا رو در دست گرفت به و با هر فشار کوچک بر روی سینه اناهیتا جیغ های از روی درد می کشید که باعث شد داوود از این کار دست بداره برای این که بیشتر از گرمای شریکش استفاده بکنه لباس های خودش رو هم در اورد و اناهیتا هم برای این که نشون بده چقدر مشتاق داوود هست توی این چند ثانیه شورت خودش رو در اورد و به کمک داوود رفت و در یه چشم به هم زدن الت داوود بین پاهای اناهیتا بود و لبای اون ها روی هم قفل بود…کم کم داوود دستش رو از پشت به سوراخ اناهیتا رسوند و چند بنده انگشت وسطی خود رو توی سوراخ اناهیتا کرد اناهیتا هم از روی درد و شیطنت لب و زبون داوود رو گاز گرفت و با صدای اخ از هم فاصله گرفتن
داوود نگاهی به شیشه روغن زیتون نگاهی کرد و به سمت شیشه روغن رفت اما بعد فکر بهتری کرد و به سمت در حمام داخل اتاق رفت شوفاژ داخل حمام رو روشن کرد و وان رو پر از اب گرم و کف وبه سمت بیرون حمام رفت.اناهیتا روی تختش دراز کشیده بود و انگشت خود رو روی کس خیسش می کشید.داوود جلوی تخت امد یه دستش رو زیر سر و دست دیگش رو زیر زانو اناهیتا گذاشت و اون رو بغل کرد وبه سمت حمام رفت،توی وان خودش زیر خوابید و اناهیتا پشت به اون روش خوابید داوود در حالی که گرمی نفش هاش رو روی گردن اناهیتا میفرستاد دو انگشت خود رو به ارومی داخل کرد و به چهره ناز و مو های خرمایی اناهیتا که خیس بود خیره بود سعی میکرد این کار رو با ارامش انجام بده تا هردو لذت ببرن تا این که فکر کرد اناهیتا الان قدرت ورود داوود رو به درونش داره…
اناهیتا رو بلند کرد و روی سینه روی کف حمام خوابوند اناهیتا دستاش رو بو پشتش رسوند و لای باسنش رو باز کرد تا سوراخ خودش رو نشون داوود بده و داوود با مقداری شامپو روی سوراخش ریخت مقداری اون رو مالید و بعدش خیلی اروم سر التش رو داخل کرد وکم کم داشت به نیمه التش میرسید که حبس نفش اناهیتا باعث شد از کارش دست بکشه و توی همو حالت بمونه که صدای اناهیتابه گوشش رسید: چی شد چرا ادامه نمیدی؟
-تو درد داری…!
-ادامه بده زیاد نیست
وبا پایان این حرف خودش به عقب حرکت کرد و تمام داوود به داخل هدایت شد و بعد از چند ثانیه تلنبه های داوود شروع شد که البطه بعد از تلنبه دهم یا یازدم به ارسگام رسید ولی این بار بدونه معطلی بعد از چند ساک محکم اناهیتا دباره کیرش بلند شد و خیلی اروم شروع به تلنبه زدن کرد و هم زمان جلوی اناهیتا رو میمالوند تا به ارسگام اون بیشتر کمک کنه و این بار تلنبه های 20یا بیشتر بود که اول اناهیتا و سپس داوود این بار توی کون اناهیتا ارسگام شد…
(من این مطالب رو توی دفتر چه خاطرات داوود خوندم و کمی رو هم از خودش شنیدم )
بعد اون ما جرا اون دو تا اخر تابستون کلی باهم سکس داشتن ولی این اواخر حتی من هم متوجه سردی اناهیتا شده بودم فکر می کردم از اون دعوا های نمکی چند روزه ست که داوود حرفی به من نمیزنه ولی بعد خود داوود هم گفت از دلیل سردی اناهیتا بی خبره تا این که یه روز جمعه وسطای مهر دختری با من تماس گرفت اول فکر کردم مزاحمه یا چه میدونم…گفت باید من رو ببینه و من قبول نکردم ولی وقتی گفت در مورد داووده ولی نمیتونه به خودش بگه ادرس پرسیدم و رفتم سر قرار یه دختر دورو بر14یا15سال بودکه یه کوله پشتی روی دوشش بود تا حالا ندیده بودمش کمی اول احوال پرسی کرد تا نشون که من رو میشناسه ولی وقتی فهمید من هنوز نشناختمش گفت که از کجا من رو میشناشه(یکی از فامیل های داوود بود)بعد از کمی چرت گفتن یه نوت بوک از توی کولش در اورد و یه عکس توی اون اناهیتا توی یه پارک دستش روی کیر یه نفر بود و چند تا عکس دیگه…
ازش پرسیدم حالا از این کار چی به تو میرسه که جواب سر بالا میداد
-حالا چرا به من گفتی…؟
-که شما به داوود بگید!
-ولی من باید قبل از این که داوود بفهمه با اناهیتا حرف بزنم پس به داوود چیزی نگو باشه؟
لب خندی زد و به پیاده رو خیره شد منم مسیر نگاهش رو دنبال کردم تا توی پیاده رو داوود رو دیدم که با چهره قرمز و عصبی به سمت ما میومد و دختره هم نه گذاشت و نه برداشت عکس هارو نشون داوود داد که داوود دیگه رو پا بند نبود نمیدونید با چه بدبختی تا خونه بردمش توی خونه هم مدام مثل مرغ سرکنده رو پاش بند نبود و مدام گریه میکرد و مثل بچه ها سک سکش گرفته بود و من هم حال روزم بهتر از اون نبود چقدر بعد از رفتن پرستو با من حرف میزن تا ارومم کنه ولی حالا از گریه قدرت حرف زدن رو هم نداشت …


نمیدونم شاید علاقه داوود به اناهیتا بیشتر از علاقه من به پرستو بود یاشاید من خیلی دوست خوبی برای داوود نبودم که هنوز داوود مثل دیوونه هاست…
خواهش میکنم در اول رابطه با هر کس قبل از این که عاشقتون بشه دلیل رابطه رو بهش بگید من از بیشتر شما کوچیکترم پس این رو یه پند از یه بزرگتر برداشت نکنید این یه‎ ‎ خواهشه…

نوشته: foxy


👍 0
👎 0
72531 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

320256
2012-05-19 14:44:15 +0430 +0430
NA

فیلمش کنی بهتر جواب میده.راستی بینش هم آگهی کیر مصنوعی بذار

0 ❤️

320257
2012-05-19 16:23:35 +0430 +0430

آخر تخمی بود دیگه ننویس . . . . . . . . . .
کله کیری نمیشد خودت هم بخونی که چی بلغور کردی؟ معلوم نشد پرستو کدوم آکله ای بود این وسط!!! کی بود؟ چی بود؟ این هم شد داستان؟ این ساختمون کیری یک سر در بزرگ داره که نوشته ورود افراد زیر 18 سال ممنوع. نخوندیش؟؟؟ کیرم تو این داستان تخمیت دیگه ننویس. ریدی با این ادبیاتت دیگه ننویس. آقای نجات غریق دیگه ننویس. بچه جون دیگه اینجا نیا و دیگه ننویس. جیش مسواک بوسس لالا.

0 ❤️

320258
2012-05-19 18:38:02 +0430 +0430
NA

خب واسه شما دوست عزیز از کجا شروع کنم بهتره
ولی میگم دوست جان یا همون فاک سی عزیز …کونکش قلمت رو بکن توی کونت وسعی کن باهاش بنویسی بعد میبینی که بهتر از نوشتن با دستات جواب میده اخه کونی تو الان وقت کون دادنته اونوقت ادوایس میدی که چطور کون زید دوستت بزارن که جن ده دردش نگیره …اخه توپ بالیبال تو کونت با هنس فری مرتیکه چون (همون کونه وقتی غلیظ میشه میگیم چون)سرخ بچه چونی سواد نداری گه میخوری که خاطره کیریت رو که از تخیلاته تخمیت نشات گرفته رو میزاری اینجا …پفیوز تو هنوز پیش ابت نمیاد باید بری کون بدی خرج اینترنتت رو دربیاری میای داستان مینویسی الاغ …ولی دستت درد نکنه بازم بنویس

0 ❤️

320260
2012-05-19 20:07:25 +0430 +0430
NA

اگه داستانت مفهوم بود خیلی خوب بود
ولی
ولی من دهنم سرویس شد نفهمیدم چی نوشتی کونی جون
خدایی اول داستانت را بخون
میفهمی چی نوشتی?
16 سالت نیست عزیزم 6سال داری
راستی
خوب کاری میکنی کامنت نمیذاری چون بچه ها کونت میدارن
جلقی اومده اینجا میگه:
بچه ها من پرستو را دوست دارم
اخه اینجا سایت سکسیه یا دوست یابی از این مزخرفات
تازه کله کیری نصیحت هم میکنه
برو نصیحت به ننت بکن نره کس به غیر از شوهرش بده
تا یه کس مغز حروم زاده ای مثل تو بوجود بیاد
کیری
حالمو به هم زدی,کس ننت اگه ادامه بدی
کونی با چه اعتماد به نفسی اومده اینجا داستان و کس شعر کیری می نویسه فکر میکنه همه مثل خودش 6 سالشونه :-)
کیر بره تو کونت در بیاد
بازم بره تو کونت جا کش

0 ❤️

320261
2012-05-19 23:13:41 +0430 +0430

بچه جون
1 - بالا سر در این خراب شده نوشته ورود زیر 18 سال ممنوع .
2 - هم انشا(همون که موضوع میدن در موردش بنویسی) هم املا(همون دیکته) در حد سوم دبستان .
در ضمن گه میخوری اینجا وارد میشی .
داستان فرستادن !!! و نظر دادن !!! جای خود .

0 ❤️

320262
2012-05-20 00:45:37 +0430 +0430
NA

تمام اين جريان سكس داود با اناهيتا كه تعريف كردي گوشي تلفن دستت بود

0 ❤️

320263
2012-05-20 01:01:16 +0430 +0430

اووووووووو
باز یه اسکل کس مشنگه اوشکول پیدا شد که با توهمات کیری خودش و یا احیانا رفیق کس مشنگ تر از خودش یه ریسمون ببافه و با اون یه تابلوی گهی ترسیم کنه و بزارتش جلوی چشم ما و بگه بفرمایین…
حاضره
نظر بدین.
کس مشنگی هم عالمی داره.
تا دیروز میگفتم خوش بحال دیوونه ها که هیچ غم و غصه ای ندارن و کلا از این دنیا پرتن
اما الان میگم خوش بحال کس خلا.
نمونه اش نویسنده ی این داستان.
دیروز رفته بودم کتابخونه یه همینجوری که داشتم میخوندم نگاه میز کردم دیدم یه گل پسری روش نوشته آی دختر خانم اینجا رو ببوس تا فردا که من اومدم جای لباتو ببوسم آخه کتابخونه اش شیفتیه
واقعا تو اون لحظه یه حالی شدم
پسره بدبختم دورشو قشنگ خط کشیده بود و همچین شیکش کرده بود که نگو.
خلاصه خیلی تاسف خوردم.
اما لپ کلام اینکه نویسنده
تورو به جدت قسم دیگه ننویس
همون گربه صفت کیری بود بس نبود؟؟؟
راستی ادمین از کون گشادیته داستانای مارو نمیذاری اونم بعد یه ماه و یه هفته یا جریان چیز دیگه است؟

0 ❤️

320264
2012-05-20 01:22:27 +0430 +0430

خدمت کفتار پیر . . . . . . . . . . .
بیا فرض کن که روزانه چقدر داستانهای شدیدا تخماتیک به دست ادمین محترم میرسه و ایشون هم دست تنها مجبوره تک تک بخونه و از بین این همه داستان مزخرف چندتایی رو بذار تو این سایت. البته بین اکثر داستانها اونهایی رو که کمتر تخمی هستن میذاره. با این فرض نوبت داستان شما هنوز نرسیده. پس صبر داشته باش تا داستان شما خونده بشه. حالا فکر نکنی من و ادمین رفیقیما!!!
دعا میکنم هر شب تخمات مثل آونگ ساعت بکوبه به کناره های یک کوس آبدار، گرفتی که چی میشه؟ پیر بشی الهی.

+++ خدا کنه اینجوری باشه که من فرض کردم، حساب کن اگه همه داستانها رو میذاشتن اینجا ببین چقدر اوضاع خرابتر میشد!!!

0 ❤️

320265
2012-05-20 01:33:34 +0430 +0430

میخواستم بپرسم این داستانت قهرمان اصلیش کی بود. تو؟ اناهیتا؟ پرستو؟ بابای اناهیتا که اومد بردش تو ویلا؟ حوله حمومی که تن اناهیتا بود؟ شیشه روغن زیتون که فکر کنم میخواست اماله کنه به داود؟ یا همه گزینه ها؟
توی 16سالگی هنوز شاشت کف نمیکنه اونوقت اومدی از رو دفترچه خاطرات یه نفر دیگه از زبون خودت داستان سکسی مینویسی. فکر کنم سر در این سایت باید بنویسن ورود افراد بالای18سال ممنوع. چون خیلی مهدکودک شده بوی شیرحالمو بهم میزنه

0 ❤️

320266
2012-05-20 01:49:45 +0430 +0430
NA

خوب بود ولي تا اخرش نخوندم خسته كننده بود .

ولي خوووووووووب بووووووود.

0 ❤️

320267
2012-05-20 02:22:53 +0430 +0430
NA

کاری با داستان ندارم چون نخوندمش فقط اومدم
از کاربر گرامیlovlysexتشکر کنم که تو کامنت هایه داستان"به پریچهر بگو منو ببخشه"لینک یه داستان عاشقانه رو گذاشته بودن به اسم “روزان ابری” من که واقعا از خوندنش لذت بردم چون هم طولانی بود و هم کاملا عاشقانه به همه دوستان توصیه میکنم که حتما یه سری به لینکش بزنن
راستی قابل توجه دوستان فعال در عرصه صنایع دستی!!!
داستانش به درد اون کارا نمیخوره از ما گفتن بود!!!

لینک مستقیمش رو از شهوانی همونجا که گفتم میتونین پیدا کنین ودر ضمن خطاب به همون کاربر لاولی سکس که گفته بودن میخوان داستان بنویسن ، اگه میتونید داستاناتون به قشنگی روزان ابری باشه حتما بنویسین و موضوعشم عاشقانه سکسی باشه!!!D:

0 ❤️

320268
2012-05-20 04:26:25 +0430 +0430
NA

روزان ابری مال خیلی وقت پیش بود
من هم خوندمش واقعا داستانش عالی بود
اگه کسی اون موقع را یادش باشه
یه خانوم اینجا داستان می گذاشت به نام nasrin.t.73
که روزان ابری هم مال ایشون بود
حیف که خیلی وقته داستان نمیذاره
و الان این کس مغز ها میان اینجا داستان میذارن

0 ❤️

320269
2012-05-20 05:47:03 +0430 +0430
NA

داستانت خیلی طولانی بود همشو نخوندم زیاد بدرد نمیخورد
السلام علیکم و رحمته الله وبرکاته

0 ❤️

320270
2012-05-20 05:57:15 +0430 +0430
NA

برو بچه جان درستو بخون كه فصل امتحانه و بي خيال شهواني و آدمين و سكس و ٠٠٠ شو باشه عموجون خوب!

0 ❤️

320271
2012-05-20 06:25:55 +0430 +0430
NA

به انشای مزخرفت 7 میدم،برو حالشو ببر H)

0 ❤️

320272
2012-05-20 06:53:06 +0430 +0430

كفتار پیرعزیز، پسر گلم، سلام
پیغامهایت را دیدم، بسیار خشنودم که نامه قبلی من به تو توانسته کمی حواست را به مسایل دیگر معطوف کرده و تو را از کسشعرگویی درباره داستانهای دوستان بر حذر دارد! نامه ات بسیار پند آموز بود و مرا متوجه ساخت که مادرت همچنان از تربیت صحیح تو ناتوان است و نتوانسته آنطور که شایسته است، تو را تربیت نماید. پسر گلم، هیچ کجای این نامه مرا ناراحت نکرد مگر تنها یک چیز. اینکه متوجه شدم مادر نازنین تو پس از گذشت این همه سال با من بودن، آنچنان دهن لق گشته که نتوانست راز چند شب پیش خودش را از تو مخفی نگاه دارد و پس از بیست سی سال که فقط از کس میکردمش، فقط برای یکبار که کونش را سخت گائیدم، آنچنان درد و سوز بر او مستولی گردیده بود که مجبور شد برای تو درد دل کند و این پسر نازنین و با غیرت را اینچنین ناراحت سازد. این دهن لقی اصلا برای یک هرزه خوب نیست! با این دهن لقی، مردم کمتر بهخ او اعتماد میکنند و کار و کسبش کساد خواهد شد! ولی با تمام این اوصاف نمیدانم چطور توانسته رازی بسیار بزرگتر را این همه سال از تو مخفی نگاه دارد! پسرم، من امشب تصمیم دارم رازی را برای تو آشکار کنم. اگر به این نامه دقت کرده باشی میبینی که من از لفظ دیگری برای تو استفاده کرده ام. بلی، لفظ پسرم… مرا ببخش، ببخش که اینقدر دیر به تو میگویم، ولی تو دیگر باید بدانی که پدر واقعی تو من هستم. آری پسرم، بیا بـــابــــا… پســــــــــرم. بیااااااا بغل باباااااا… بیـــااااااااااا… {کفتار پیر در حالی که داد میزند پدررررررر به سمت من در حال دویدن است، ولی من جا خالی میدهم و سرش محکم به دیوار میخورد! پسرم، مرا ببخش}
برای آنکه این مساله را باور کنی به تو میگویم که نصف یک کیر خر بلورین شکسته شده را در کس مادرت گذاشته ام، آن را از مادرت بگیر، نصفه دیگر آن نزد من، برای تو باقیست. آنرا نزد من بیاور و در کمال تعجب مشاهده خواهی کرد که این دو نصفه شکسته شده کاملا با هم جفت هستند، آری پسرم، آن کیر خر بلورین که بسیار استادانه ساخته شده، مال توست، میخواهی در کون خود فرو بر، میخواهی نبر. تو دیگر پسر بزرگی شده ای و بدرستی میتوانی تشخیص دهی که کیر خر برای سلامتیت خوب است یا نه، خودت تصمیم بگیر…
راستی، یک نشانه دیگر هم هست، خالی که بر گوشه سمت چپ لپ سمت راست کون تو قرار دارد دقیقا همانند خالیست که بر بدنه کیر من قرار دارد. باشد که ایمان بیاوری…
راستی، در داستانهای قبلی دوستان فهمیدم که از سکس با محارم بیزاری، پس حالا که فهمیدی من پدرتو هستم، بدان که خواهر و مادر من، عمه و مادربزرگ تو هستند. برای پسر بزرگی مثل تو شایسته نیست که با محارم خود، فانتزی های سکسی داشته باشد. اگر هم دوست داشتی، داشته باش. چه کنم دیگر؟ فرزند همان مادرِ هرزه و جنده ای…
تو را به خدا میسپارم. به مادرت هم سلام مرا برسان، دیگر نیازی نیست از تو مخفی کنم: بگو آخر هفته می آیم، برایم فسنجان بار بگذارد که خیلی دوستت دارم پسرم. بابارامای تو…

0 ❤️

320273
2012-05-20 08:44:07 +0430 +0430
NA

:~ mikhay nanevisi dige ?:)

0 ❤️

320274
2012-05-20 09:08:36 +0430 +0430
NA

از بقیه یکم بهتر بود مرسی سعی کن بهتر بنویسی

0 ❤️

320276
2012-05-20 10:27:50 +0430 +0430
NA

خاک بر سر عقب افتاده همتون مگه کافه دوره شاهه که دم در یه گردن کلفت با کت شلوار وایسه جلوی زیز 18ها رو بگیره ترو به خدا این قدر عقب افتاده نباشید…
از مدیر سایت هم می خوام که این قانون مسخره احمقانه حذف بشه
درمورد داستان هم چون طولانی شد از دستم در رفت شرمنده ببخشید اخریش بود…

0 ❤️

320277
2012-05-20 12:26:03 +0430 +0430

هووووووی
rama-P
پستم اسپم شد ولی جوابتو توی خصوصی دادم
حالا کس ننه ات
اگه خایه داری اون کاری که گفتمو بکن
نامردم اگه خایه هاتو نذارم کف دستت بری باهاشون تیله بازی بکنی.

0 ❤️

320278
2012-05-20 16:02:11 +0430 +0430
NA

داستان یه پسربچه 16 ساله رو نمیخونم… ادمین که نوشتی “اگه زیر سن قانونی هستی لطفاً همین الان سایتو ترک کن” … طرف داره میگه 16 سالمه… جسارتاً سن قانونی شما چند ساله؟!
مشخصه داستانهارو کیلویی میذاری یه نیگام نمیندازی اصن!

0 ❤️

320279
2012-05-21 21:23:06 +0430 +0430
NA

Zimzex jan nasrin… Sage kie? Oon dastan male yeki az doustaye nazdike mane be esme “DARVACK” ke az nabeghehaye dastanaye sexy hast . Linke aslish ham tou “looti.net” ya face book page “makani baraye dastan nevisi” peyda kon. Dadash dige az dastan dozda (nasrin73…) taarif nakonid lotfan.

0 ❤️

320280
2012-05-22 03:36:13 +0430 +0430
NA

خوب بود ، بازم بنویس ولی غلط املایی زیاد داشتی

0 ❤️

320281
2012-05-25 19:25:29 +0430 +0430
NA

اشغ اسط نگارشط باباايول

0 ❤️




آخرین بازدیدها