فندک تب دار (۱)

1396/07/30

خسته بودم . به بهانه سرویس بهداشتی از مغازه زدم بیرون ، داشتم قدم میزدم و سیگار میکشیدم ک چشمم به دختر و پسری خورد ک زیر باران کاملا خیس شده بودن و قهقهه میزدن . چقد خوشم اومد ازشون ،ب سمتشان کشیده شدم و بهشون خیره شده بودم و حسودیم شده بود و به سحر فکر میکردم . بهشون داشتم نزدیک تر میشدم و نمیدانم چرا انقد اون دختر منو یاد سحر می انداخت . وای چی میدیدم … اون خود سحر بود با یکی دیگه . سیگارمو انداختم و ب سمتشون رفتم …
بله خود سحر خانم هستن ک دارن با ی مرد غریبه صحبت میکنه و میخندن …
چشممو باز کردم ک دیدم یه چهره سیاه جلومه و میگه پاشو پستت داره شروع میشه .
یکم گیج شده بودم ک چه خواب احمقانه ای بود و خوشحال از این که همش یه خواب بیش نبود .
از اون طرف هم سید رضا بود ک میگفت ولک زود باش پستت شروع شده 10 دقیقست دارم صدات میزنم ک بیدار بشی و… به حرفاش توجهی نداشتم و فکرم همش پیش خواب احمقانه بود . بند پوتین رو یکی در میان بستم . سیگارمو روشن کردم و سمت اسکله رفتم . چقدر سرده سیگار دومی رو پشت سیگار اولی روشن کردم . همش فکرم پیش سحر بود . داشتم ب موج های دریا نگاه میکردم ک گوشی رو از جاساز در اوردم.

چرا پیام نمیده اه . خودش گفت ک همین ساعت بهت پیام میدم…

ولش کن حتما خوابش برده ک پیام نداده.

با خودم فندک تبدار رو زمزمه میکردم . نمیدونم چرا همش این اهنگ توی ذهنم مرور میشه .

خط رو پیشونیم
دستای لرزونم
پاهای بیجونم

روح سرگردونم
گلای ایوونم
حتی چوب سیگارم
فندک تب دارم …

دوس دارم برگردییی…

…!!!

هر وقت ک میخوام برم مرخصی همینطور بود . شب سنگین و پست دو ساعته دوسال طول میکشیه . همش تو فکرخواب کذایی بودم ک نکنه چیزی هست و من نمیدونم

جدا از اینا ک سحر نمیدونه من قراره فردا صبح برم مرخصی .

اخ که چقدر خوشحال میشه . این فکر خیلی خوشحالم میکنه ک فردا شب حتما عشقمو میبینم …
سعی کردم ذهنمو از خواب دور کنم و به این فکر میکردم ک فردا شب چه شب خوبیه . تو خیابونای چمران باغ رویا چقد خوش بگذره بهمون .

بالاخره پستم تموم شد …

جواد پاشو پستت شروع شده . چشماشو باز کرد گفت اه من هنوز ماهشهر هستم که .خندیدمو گفتم پاشو حالا حالاها ما پادگان مجیدیه هستیم و فعلا باس پست بدیم اشخور . خندید و گفت اره والا . دهنمون سرویسه تا بگذره .

از اونجا خندم گرفت ک اول پاشد ی روز دیگه از تقویمو خط زد گفت اینم از یه روز دیگش . نبود 420 روز دیگه …

گفتم پاشو کاسه گوزتو جم کن بابااااا برو پستتو بده اشخور .

با خودش حرف میزد و هی زیر لب میگفت کی ای محمد خدمتش تموم میشه اه .
بلند بهش گفتم ایشالله ک تمومم تا 40 روز دیگه . تا چشت دربیار پایه بوق .
گف عه شنیدی … و دوباره دوتایی خندیدم و رفت سر پستش …

از بیخوابی نشسته بودم و داشتم کمدمو مرتب میکردم ک یهو مسول شب اومد.

داری چیکار میکنی ؟

دارم کمدمو مرتب میکنم واسه چند روزی ک نیستم .

چقد عجله داری باااااو کوووو تاااا فرداااا
ذوق میکنی ک میخوای بری . بازم برمیگردی استاااااا

پوز خندی زد و رفت

منم درگیر کمد بودمو بی سر صدا داشتم همه چیو مرتب میکردم .

دلم سیگار کشید و دوباره رفتم بیرون توی محوطه و یه نخ سیگار روی اسکله با جواد کشیدیم و پاکت سیگارمو بهش دادم و اینم واسه تو سگ خور

سگ خور خودتی استاااا دو نخ توش هس میخوام که ندی. … باز هم خنده …

برگشتم رو تخت اسایشگاه دراز کشیدم . نمیدونم کی خوابم برد …

کارای مرخصیمو انجام دادم و منتظر بودم ماشین گیرم بیاد از پادگان بزنم بیرون . هوووف چرا ماشین نیست . داشتم پیاده میرفتم ب سمت دژبانی ک یه ماشین وایساد و منو تا دژبانی رسوند . از پادگان زدم بیرون رفتم سمت ترمینال و راننده تاکسی هی با زبون عربی با خودش میخوند و اگه پا میداد پشت فرمون یزله می رفت

رسیدم ترمینال . اتوبوس شیراز ساعت 4 عصر حرکت بود
بلیط گرفتمو رفتم توی شهر حمام و لباس و یکم خرید و این چیزا و کارامو انجام دادم و موهام یکم بلند شده بود . ی ارایشگاه و سه تیغ ریش و …

پیش به سوی شیرااااز …

از ترس این که اتوبوس حالا حالاها وای نسه چند نخ سیگار پشت ب پشت کشیدم و رفتم بالا . اتوبوس با تاخیر ی ساعته حرکت کرد . اخ ک چقد حس خوبیه سرباز نبودن . با وجود این که تغییر تیپ دادم و قیافمم ب سربازا نمیخورد دیگه ،هر کی نگاهم میکرد میگفت چن ماهته . اوووف ک چقدر تابلو بودم …

توی راه همش ب دکل های نفتی اغا جاری نگا میکردم . هوا تاریک و مشعل های اغاجاری همه جا رو سرخ کرده بودن . بازم فکر سحر اومد تو ذهنم ک الاناست ک برسم زنگ بزنم بهش بیاد دنبالم ک یهو چشمام بسته شد و خوابم برد !!!

با صدای خوردن قطره های بارون ب شیشه اتوبوس بیدار شدم . دشت ارژن بودم و دل تو دلم نبود ک الاناست ک میرسم شیراز .

گوشی یکی از همسفر هامو گرفتم و زنگ زدم به سحر ک خداروشکر خواب نبود . سلام کردمو گفتم تا بیس دقه دیگه ترمینال امیر کبیر میبینمت . با کلی ذوق و شوکه بودن گفت الان اماده میشم میام منتظرت میشم تا بیای .

همییشه سحر میومد دنبالم. چقد حس خوبی داشتم . …

همش از توی شیشه نگاه خودم میکردم و خودمو اماده میکردم ک مبادا نامرتب باشم

از اتوبوس پیاده شدم و سحرو دیدم ک از دور داره میاد طرفم مث صحنه اهسته شده بود زندگی . اه چرا اینجوریه . رفتم سمتشو و دستشو گرفتم و ی روبوسی و حرکت کردیم ب سمت ماشین و هی تنه می انداخت و که زود باش تنبل …
منم ک فقط نگاهش میکردم . رسیدیم تو ماشین ساعت حدودا یک بامداد بود .نگاهمون ب چشم هم بود چه حس خوبی داشتم ک کنار سحرم هستم اومدم بوسش کنم ک گفت چه خبرته اغا بذا برسی . هنور نرسیده و نخوسیده و … اغا میخواد بوسم کنه .

باشه بابااااا همچین میگه انگار دختر شاه پریونه ک اغااااش میخواد بوسش کنه

برو عامو …

سحر : چی میگی تو چن دقیقه دیگتو میبینم اغاااا

داشت تند تند صحبت میکرد و غررر میزد ک تو نباید خبر بدی واسه اومدنت و … .

منم ک مات صحبت کردنش بودم . اگه ناراحتی تا برگردم ؟؟

سحر : حالا ما ی شوخی کردیما . فررتی قهر میکنه !!

سحر : الان با ی حرکت خوشحالت میکنم .

دیدم وسط خیابون سیخ زد رو ترمز ،دیوونه چیکار میکنی وسط خیابون
وایسادیاااا!!

سحر : میخوام اغامو سوپرایز کنم

میخوام ک سوپرایز نکنی بزن کنار دیوونه

سحر : چیه خو اینجا کوچتونه نزدیک خونتون کجاش مث خیابونه . حواست کجاست یارووو و کلی خندیدیم .

منم گیج شده بودم اخه همش نگاهم به سحرم بود .

ی لحظه ساکت شد همه چی .ماشینو خاموش کرد و چشهامون به هم قفل شده بود . تشنه لب های زیباش بودم . چقد دوس داشتم گرمای تنشو حس کنم . حیف بود ک شرایطشو نداشتیم . چشم هامو ب هم گره بود ک یهو گفت اغا نمیخواد خانمشو با ی بوسه خوشحال کنه ک منم از خدا خواسته صورتمو بردم سمتش …

لبهامون رسید ب هم . وای که چه حس خوبی
چشمام ب چشماش بود . به هم نگاه میکردیم و از خوردن لبهای خوشمزش لذت میبردم .لبهاش شیرین ترین چیزی که به عمرم چشیده بودم و همینطور سحر ک چشماش ب چشمام قفل شده بود . چن دقیقه تو این حالت بودیم ک سحر خودشو کشید عقب .

با هم پیاده شدیم و کیفمو برداشتم و رفتم ب سمت خونه .
سحر : کاش مامانتو میتونستی راضی کنی. وگرنه من امشبو میومدم خونتون تا صب .
سحر : دلم واست تنگ میشه خو …تا صبح

منم خندیدمو گفتم قول میدم که راضیش کنم به زودی ک من و تو عاشق همیم و بدون هم نمیتونیم . . . . .

قرارمون شد صب ساعت 9 من برم دنبالش و بریم خوش گذرونی .

وای که چه حس خوبی داشتم دور از پادگان و شهر غربت .
همش بوسه ی سحر میومد جلو چشمم ک فردا قراره چه اتفاقایی بی افته و رسیدم در خونمون و کلید انداختم رو قفل ولی نمیچرخید . نمیدونم چرا باز نمیشد . دیدم قفل عوض شده .

زنگ خونه رو زدم کسی باز نکرد . بعد از چن دقیقه دیدم ی ماشین اومده کنارم میگه چرا هنوز تو کوچه ای دیوونه . دیدم سحره

سحر : گوشیت ک دستم بود یادم رفت بهت بدم خو . چیه بس ک بردیمون تو حس هوش از سرمون رفت –

من که کسی در خونمون رو باز نمیکرد سوار ماشین شدم . با گوشیم زنگ زدم خونه . تلفن و جواب ندادن . تو چهرم نگرانی بود ک یهو سحر بهم گفت

عزیزم ساعت 3 نصفه شبه نگرانی واسه چی . حتما خوابن

دیدم راس میگه .

سحر : حالااا میخوای چیکار کنی اغا …

من ک مونده بودم چیکار کنم نصفه شب. گفتم حرکت کن برو . دائم داشتم به این فکر میکردم ک چیکار کنم . که یهو سحر یا یه پس کله ای از جا پروندم
سحر : چته عامو انگار کشتیات غرق شدن … من زنگ میزنم به مامانم میگم پیش تو هستم امشب . تا صب تو خیابونا میچرخیم ، چی بهتر از این دیووونه هاااااا؟؟؟

منم ک از این حرفش خوشحال شده بودم و با یکم نه گفتن و حوصله بازداشت گاه ندارم و این چیزا قبول کردم
.

قرار شد زنگ بزنم ب مهران دوستم ک کلید ویلا غلات رو بده بهم بریم اونجا شب و بمونیم . و همینطور هم شد خداروشکر . .

ب سمت غلات میرفتیم ک همش نگاهم ب سحر بود که کی بغلش میکنم و همخواب میشیم ک رسیدیم ویلا .
وارد ک شدیم فهمیدم سحر میترسه .

سحر: چقد تاریکه اینجا …
سگ نداشته باشه یهووو

بغلش کردمو
سحر : نصفه شب زابه راهمون کردی رفت . حالا کو لباس ک من بپوشم اغااا .
منم از انفرادی واسش لباس در اوردم و لباسای منو پوشید . چقد زااار میزد لباسام به تنش ههههه

سحر: این جوری نگام نکناااا همشو در میارمااا .

دربیار ببینم !!

سحر : در میارم پس چی فک کردی .

ادامه دارد …

نوشته: Merikhe


👍 10
👎 5
844 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

659132
2017-10-22 20:36:02 +0330 +0330

اون قلات نه غلات غلات و ميخورن
نگارشت وقتي كركترا صحبت ميكردن به شدت مزخرف و حال بهم زن بود مخصوصا تون اغا اغا و خو خو
اخه چرا وقتي يه لهجه رو نميشناسين سعي ميكنين ازش تقليد كنين اصلا خوشم نيومد ديس لايك

0 ❤️

659142
2017-10-22 21:01:00 +0330 +0330

بد نبود ولک،بنویس ادامشو

0 ❤️

659166
2017-10-22 22:05:41 +0330 +0330

لایک دو

0 ❤️

659210
2017-10-23 06:40:47 +0330 +0330

ادامشو بنویس >>>>>>>>>>> لایک3

0 ❤️

659218
2017-10-23 09:38:48 +0330 +0330

دیسلایک3

0 ❤️

659256
2017-10-23 15:49:51 +0330 +0330

قشنگ نوشته بودی.اما لهجه رو خراب کرده بودی.یکم از لهجه شیرازیها بپرس بعد بیارش توی داستان.اولا قلات درسته.دوما شیرازیا میگن اغو نه اغا.خو خو مال شهرستانهای جنوب شیراز هست.ادامشو زودتر بزار موضوع داستانت جالبه انگار

0 ❤️