اینبار مطمئنم میشه

1402/06/11

سه سال از ازدواجمون گذشته بود و هنوز نتونسته بودیم بچه دار بشیم هزارتا دکتر و کلینیک و فالگیر و طب سنتی رفته بودیم اما هیچی، عجیب اینکه دکترا گفته بودن هردوتون سالم هستید و منطقی نیست که حاملگی شکل نمیگیره. خانواده‌هامون هم مدام سین جین مون می کردن که چی شد نتیجه، دیگه حرف‌های غریبه و آشنا که جای خود داره. از این وضعیت خسته شده بودم. حتی توی خونه خودم هم آرامش نداشتم وقتی از سرکار برمیگشتم خونه مرجان یکسره مخمو می خورد که فلانی اینو گفت اونیکی اینو گفت و رفتم فلان‌جا یکی رو معرفی کردن باید بریم پیشش … بدتر از همه اینکه مرجان دست بزن داشت و جای سیلی و چک و لگد و چنگ انداختن و گاز گرفتن‌های مرجان رو بدنم نشون از یه زن وحشی و روانی داشت و گاهی با خودم میگفتم خداروشکر که بچه نداریم. البته جوری نبود که زن‌‌ذلیل باشم تو خانواده‌ای بزرگ شده بودم که به دختر و زن احترام ویژه‌ای میزاشتن و از بچگی من هم یاد گرفته بودم که خانم‌ها مقدمن، خانم‌ها با آقایون حقوق برابر دارن، نباید دست روی زن بلند کرد و … بخاطر همین من جلوی کتک‌های مرجان فقط موضع دفاعی داشتم و در طول این ۳ سال ازدواج فقط دوبار روش دست بلند کرده بودم اونم در جواب دعوا و کتک‌کاری‌هایی که مرجان شروع کرده بود و دیگه خیلی زیاد پیش رفته بود و شدید شده بود اما مرجان کلی منو زده بود در تمام این مدت. دلایل مختلفی هم داشت که چرا ازش جدا نشده بودم خانواده‌هامون آشنای قدیمی بودن و روابط خیلی خوبی با هم داشتن و مخالف طلاق بودن، مهریه سنگین ۵۰۰ سکه‌ای و سند یک خونه ۲۰۰ متری هم مزید بر علت بود جدا از همه اینها من مرجان رو دوست داشتم و شاید به جدایی فکر میکردم اما تو دلم راضی به این کار نبودم، انگار که دچار سندروم استکهلم شده باشم. هرچند از اول اصلا قرار نبود با مرجان ازدواج کنم و همه چی یهویی شد، وقتی هنوز مجرد بودم ۵ سالی بود که با یه دختری به اسم ماریا دوست بودم و قرار بود حتی باهم ازدواج کنیم و بریم کانادا پیش مادرش اون موقع ماریا پیش پدرش تو ایران زندگی میکرد و باباش از مامان کاناداییش جدا شده بود. برنامه‌ریزی کرده بودیم که زودتر کارام رو انجام بدم و دوتایی راهی بشیم کارهای ماریا اوکی شده بود و منتظر بودیم کارهای من هم تموم بشه بریم اما از بد روزگار تصادف کردم و افتادم زندان. ماریا مجبور بود بره اما من گرفتار شده بودم که بعد از دو ماه از زندان آزاد شدم با پولی که بابام و دوستش بابای مرجان پرداخت کرده بودن. و یجورایی اونجا بود که من برای دختر آقا بهرام خریداری شدم و خانواده‌هامون خودشون میبریدن و میدوختن و مارو به صورت غیر مستقیم رودررو می کردن یا میفرستادن بیرون که با هم بر بخوریم. تو این رفت و آمدها کم کم مهر مرجان به دلم نشست و با مرجان که دختر ناز و خوش اندامی هم بود دوست شدیم و کمتر از یکسال بعد ازدواج کردیم. البته دورادور با چت و تماس با ماریا رابطه دوستانم رو حفظ کرده بودم اما سرنوشتمون با هم بودن نبود ولی خب باهاش دردودل میکردم و جریان دست‌بزن‌های مرجان رو هم میدونست. خلاصه یه روز که بعد از چندین ساعت کار و اضافه‌کاری خسته و کوفته رسیدم خونه تا یکم استراحت کنم مرجان گفت زود باش شامتو بخور برو حموم که امروز یه دختره میاد اینجا یه کاری انجام میده بعد ما باید سکس کنیم گفته اینکار حتمیه و صددرصد حامله میشم. گفتم مرجان دیوونه شدی یعنی چی یک نفر میاد و ما بعدش باید سکس کنیم بسه دیگه این همه مدت هرچی گفتی هرکاری کردی انجام دادم و قبول کردم آخرش چیشد؟ خودت دیدی که نتیجه‌ای نداره. مرجان صداشو بلند کرد گفت همین که میگم امروز سکس میکنیم گفتم نه مرجان امروز خیلی خسته شدم حوصله هم ندارم میرم یه دوش بگیرم بعد هم میگیرم میخوابم گفت برو دوشتو بگیر خواب هم بعد سکس. گفتم به همین خیال باش و رفتم حموم یه دوش آب سرد گرفتم و یکم غذا خوردم رفتم بخوابم که مرجان گفت نمیخوابی صبر کن دختره بیاد کاراشو کنه بعد سکس بگیر کپه مرگتو بزار گفتم مرجان بخدا خیلی خسته‌ام دست از سرم بردار گفت نه همین که من میگم و یکم بحثمون شد یه سیلی محکم زد بهم من فقط گفتم بسه مرجان و برگشتم برم که هولم داد افتادم … با حس کردن یه دود زیر دماغم بیدار شدم. سرم درد میکرد و تو اتاق خواب دست و پام بسته شده بود به تخت و یک ملافه کشیده شده بود روم. مرجان و یه دختر دیگه هم تو اتاق بودن مرجان گفت آقا بالاخره بهوش اومدن خب خب آقا نیما دیدی همون چیزی که من بخوام میشه میتونستی با خوبی و خوشی قبول کنی ولی جاش تصمیم گرفتی مخالفت کنی و سرت اوف بشه. اما الان سکس میکنیم و اینبار مطمئنم میشه. الان هم مهشاد جون اومده کمکون کنه بچه‌دار بشیم پس پسر خوب و حرف گوش‌کنی باش. مهشاد همینجوری که نگاهم میکرد و لبخند میزد گفت خب مرجان جون شروع کنیم. مرجان ملافه رو از روم برداشت لخت بودم. گفتم بازم کن مرجان این مسخره بازی‌هارو تمومش کن اما مرجان که مصمم بود اینکارو انجام بده گفت خفه شو نیما، مهشاد کارتو شروع کن. مهشاد یه سینی با چند تا پیاله و یه سری چیز میز آورد گذاشت رو پام و چندتاشونو قاطی کرد و بعد با انگشت میزد تو پیاله و میمالید رو شکم و پهلوهام. یه پیاله هم داد به مرجان گفت اینو بده نیما بخوره. مرجان اومد بالا سرم و گفت دهنتو باز کن ولی دهنمو بسته نگه داشتم یه سیلی زد تو گوشم و گفت مگه باتو نیستم؟ دهنتو باز کن که انگشت انداخت بین لبام ولی محکم دهنمو بسته نگه داشته بودم که رفت یه قاشق آورد دستشو بازو از بین لبام رد کرد گفت باز کن دهنتو تا دندوناتو خورد نکردم و از بین دندونام رد کرد و مایع بدمزه داخل پیاله رو ریخت تو دهنم. در همین حین مهشاد همچنان داشت اون موادی که درست کرده بود رو روی بدنم میمالید و یکم هم به بیضه‌هام مالید. بعد مرجان لخت شد و همون‌کاروهارو با مرجان هم انجام داد. و یه چیز عود مانند هم روشن کرد و گفت مرجان عزیزم الان میتونی شروع کنی. من که تو وضعیت روحی و جسمی خوبی نبودم گفتم مرجان کافیه این کارو نکن اونم جلوی این زنیکه، اما مرجان شروع کرد مالیدن کیرم تا شق کنم کف دستش تف کرد و مالید به کیرم یکم بعد کم کم کیرم شروع کرد به شق شدن بعد اومد روی تخت و روی من قرار گرفت و پاهاشو گذاشت دو طرفم و کیرمو با دست تنظیم کرد رو کصش و نشست رو کیرم و شروع کرد بالا پایین شدن. مهشاد هم کنارمون بود و داشت نگاه میکرد. با اینکه نمیخواستم جلوشون ضعف نشون بدم اما بی اختیار از گوشه چشمام چند قطره اشک سرازیر شد. مرجان دستاشو گذاشت رو سینم و کصشو روی کیرم میچرخوند و بالا پایین میکرد که حس کردم تخمام لمس شدن، مهشاد داشت تخمامو با دستش میمالید و مرجان هم همچنان مشغول سکس با من بود و یهو اون وسط یه سیلی دیگه بهم زد و گفت وقتی که حامله شدم ازم تشکر میکنی و کاراشو ادامه داد تا بالاخره بعد از چند دقیقه حس کردم دارم ارضا میشم ولی چیزی نگفتم وقتی ارضا شدم مرجان متوجه شد و گفت میبینم آبت اومد جووون چه داغه الان بچمونو کاشتی تو کصم عزیزم. مهشاد گفت مرجان آروم بلند شو آب کیر از کست بیرون نریزه و بعد به پشت بخواب پاهاتو حدود یه رب بالا نگه دار بعد میتونی بلند شی، مرجان هم آروم از روم بلند شد رو زمین دراز کشید پشت رون پاهاش رو تکیه داد به تخت و پاهاشو بالا نگه داشت. گفتم حالا که به خواستت رسیدی منو باز کن که مرجان گفت مگه نمیبینی باید یه ربع تو این حالت باشم مهشاد گفت من باز کنم؟ که مرجان گفت نه خودم بعدا بازش میکنم. بعد یه ربع مرجان بلند شد و با مهشاد از اتاق رفتن بیرون و مهشاد رو فرستاد رفت. یک هفته بعد از اون روز ماریا بهم زنگ زد گفت چه خبرا نیما جان که من جریان اون شب هفته پیش رو براش تعریف کردم گفت شت شت شت باورم نمیشه باید بری ازش شکایت کنی گفتم به چه جرمی گفت به جرم تجاوز باید شکایت کنی نباید این کارو میکردن یه خنده تلخی کردم و گفتم میدونم تجاوزه اما اینجا با کانادا فرق داره اینجا ایرانه و تو این کشور خراب‌شده این کار رو تجاوز نمیدونن و قانونی براش نیست گفت آره راست میگی اگه اینجا بودی قاضی حتما به نفعت حکم میداد و مرجان میفتاد زندان گفتم اما الان که اونجا نیستم … خلاصه چند ماهی گذشت و با وجود اون تجاوز همچنان مرجان حامله نشده هنوز.

نوشته: President_Jerkoff


👍 1
👎 9
27801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

945433
2023-09-03 00:28:11 +0330 +0330

اون جنده سلیطه رو بیار من بکنم مطمئنم بچه دار میشه
چون سابقه داشتم یکیو کردم خارج از رحم حامله شد 🤣🤣🤣

1 ❤️

945434
2023-09-03 00:31:49 +0330 +0330

عجب!!!
مرد اززنش کتک میخوره اونم چندسال،اون وقت آقامیگه خانمهامقدمن،دست روی زن نبایدبلندکردو به برابری زن ومرداعتقادداره…!!!
خودت فهمیدی چی گفتی؟!!!
جدأ مجبوری بنویسی؟!!!

2 ❤️

945480
2023-09-03 03:20:02 +0330 +0330

بوی

0 ❤️

945525
2023-09-03 11:37:30 +0330 +0330

سین جین نه، سین جیم یعنی سوال و جواب!!
برای بقیه‌ی داستانت هم نظری ندارم، چون نه منطق داشت، نه قابل باوره!

1 ❤️

945533
2023-09-03 13:27:19 +0330 +0330

به هرزت ابولفرض بیارش اینجا بدش بچه های شهوانی 4 قلو باردار میشه اگه دوقلو بخوای از خودم برمیاد

0 ❤️

945738
2023-09-04 21:09:25 +0330 +0330

مرجان روباید بدیش خودم حامله اش کنم جوری میکنمش که دیگه دست روت بلند نکنه باور کن حسی بهم میگه اینجور زنها خیلی خیلی میتونن بااحساس و عاشق باشن اگه درست گاییده بشن

0 ❤️




آخرین بازدیدها