وحدت کلمه (۱)

1402/12/12

وحدت کــلمــه
قسمت اول

" علوی ، سامان علوی بیاد دفتر" ، صدایی که از بلندگوی مدرسه پخش شد، ناخوداگاه باعث دلشوره سامان شد. هر وقت قرار بود با آقای کبیری صحبت کنه استرس عجیبی سراغش می اومد.
هم خودش حس کرده بود و هم پوزخند ها و پج پج های همکلاسی هاش برای او شکی باقی نگذاشته بود که کبیری فقط به چشم یک دانش آموز معمولی بهش نگاه نمیکنه.
اگر چه در ان سن و سال چیز زیادی از روابط و لذات جنسی و ارتباط بین زن و مرد نمی دانست، اما به هر حال خیلی از هم کلاسی هاش تفریحاتشون صحبت در اینگونه موارد بود. او بارها شاهد صحبت های هم کلاسی هایش در مورد روابطی بود که برای او گنگ و مبهم بود و فقط در این حد میدانست که اینها امور ممنوعه ایی هستند که در موردش نباید با کسی صحبت کنه.
سامان از آن بچه های خانگی بود که به شدت زیر نظر مادرش تحت تربیت قرار داشت.
تنها حس جنسی سامان که البته در آن زمان خودش از جنسی بودن آن اطلاعی نداشت و فقط برای او یک گرایش لذت بخش خیلی خاص بود، مشاهده پاهای خانم ها بود. کنجکاوی بی حد وحصر ی که تا سالها پس از دوران بلوغش هم برایش عجیب بود و فکر میکرد که تنها انسان روی زمین است که چنین گرایشی دارد. این حس آنقدر در وجود او اصیل و عمیق بود که ذهن او آرشیوی کامل از انواع و اقسام فرم های پاهای زنانه بود و او ناخودآگاه خانم ها را بر اساس فرم پاهایشان طبقه بندی می کرد.

امسال نخستین سالی است که او باید مدرسه را با معلم مرد تجربه کند. فضای آموزشی کشور تحت تاثیر انقلاب در جریان یک تسویه عمومی قرار دارد. تقریبا کلیه معلمین و دبیران سیستم گذشته در معرض اخراج یا بازخرید بوده و جای خالی آنها به سرعت اما بی دقت با افرادی پر می شود که به غیر از التزام ایدئولوژیک به نظام جدید ، نیازمند مهارت، تحصیلات و یا حتی تجربه مرتبط آموزشی هم نیستند.
کبیری یکی از همین افراد است، او هم سال اولی است که به عنوان معلم پایه پنجم ابتدایی وارد این مدرسه شده و کسی از گذشته و سوابق او خبری ندارد. در بدو ورود و زمانی که از خانم فیضی معلم سال گذشته خواست تا بچه های کلاس را به او معرفی کند. نگاه نافذ و لبخند او هنگامی که فیضی، سامان را به عنوان شاگرد اول سال گذشته معرفی کرد،برای سامان افتخار آمیز بود.

کبیری در همان روزهای نخست سامان را به عنوان مبصر کلاس معرفی کرد. این انتخاب که برخلاف رویه گذشته که همیشه مبصر ها از میان بچه های درشت هیکل و به اصطلاح قلچماق های کلاس بودند، برای سامان غیر قابل اجرا بود. و زمانی که این عدم تمایل خود را نشان داد. آقای کبیری از او خواست در این مورد پس از پایان کلاس صحبت کنند.
کلاس خالی شده بود، سامان با کمی دلهره و دستپاچگی عدم علاقه خود را به سمت جدیدی که کبیری برایش در نظر گرفته بود نشان داد. اما ذهن کودکانه او و عدم اعتماد به نفسش در مقابل یک مرد تقریبا 40 ساله که در مقام معلم او نیز بود، کار چندانی از پیش نبرد.
سامان پس از عدم موفقیتش در متقاعد کردن آقای کبیری به عنوان تیر آخر و بدون اینکه قبلا بهش فکر کرده باشه،
گفت : آقا، ببخشید ولی مامانمون گفتن هیچ وقت مبصر نشیم.
کبیری با کمی مکث لبخندی زد و گفت: اشکالی نداره من با مامانت صحبت میکنم.
“مامانت” را طوری با تاکید روی حرف “م” گفت و همزمان لپ سامان را آهسته کشید و بعد با مکث ابتدا صورت و بعد لاله گوش سامان را نوازش کرد که او هم خجالت کشید که کبیری اونو بچه ننه فرض کرده و هم پشیمان شد، که حالا به مامانش چی بگه…تو این فکر بود که با صدای کبیری به خودش اومد، " فردا به مادرت بگو بیاد مدرسه در این مورد صحبت میکنیم" این جمله آنقدر جدی و با تاکید گفته شد که جایی برای هیچ بهانه ایی از طرف سامان باقی نماند.
در تمام مسیر مدرسه تا منزل آنقدر فکر سامان مشغول این بود که چطور مسئله را با مادرش مطرح کنه که اصلا حواسش نبود که دو تا از همکلاسی هاش پشت سر او راه افتادن و با چسباندن دو تکه کاغذ به پشت او میخندن و شکلک در میارن، کاغذ هارو با آدامس جویده شده به پشت باسن سامان چسبونده بودن. زمانی که بچه ها از در مدرسه خارج میشدند معمولا ازدحام در حدی بود که اغلب از این شوخی ها میکردند. بچه ها پشت سر سامان را افتاده بودند و به کاغذها که هر کدام به یک طرف باسن سامان چسبیده شده بود و با راه رفتن و بالا پایین اومدن باسن گوشتی و برجسته پسرک و جابجا شدن کاغذها اسباب خنده و تفریح دو پسر بچه شیطان شده بود. تورج و علی
سامان زمانی پی به ماجرا برد که صدای داد و فریادی از پشت سرش شنید و زمانی که برگشت تورج و علی را دید در حالی که یک طرف صورتشون در اثر کشیده شدن گوششون توسط خانمی قد بلند بالا اومده بود. خانم کمالی یا همون خاله میترا همسایه شون بود که بی توجه به جیغ و داد بچه ها با عصبانیت فریاد زد خجالت نمیکشین اذیتش میکنین وقتی تو درساتون مثل خر گیر میکنین دم خونشون التماس میکنین سامان بهتون کمک کنه . خرتون از پل میگذره جفتک میندازین.
سامان هنوز خبر نداشت که علت اصلی کل این بلوا، باسن خوش فرم و طاقچه خودشه که حتی تو جمع های زنانه خونشون هم اسباب شوخی خانم ها بود و به دور از چشم مادرش به طعنه لباشونو غنچه میکردن میگفتن " ما اگه کون تپل تورو داشتیم شهرو آباد میکردیم پسر خوشگله! " و سامان اینجور وقتا بلوزشو روی باسنش میکشید و با خجالت از جمعشون فرار میکرد…اگرچه معمولا زیاد دوام نمی آورد و باز هم به طمع شکار پاهای لخت زنهای فامیل یا دوستای مادرش دوباره تو جمع آنها حاضر می شد. خاله میترا یکی از همون خانم های مجالس زنانه خونشون بود، که سامان برای پاهای کشیده و ناخن های اغلب پدیکور شده اون احترام زیادی قائل بود.
خانم کمالی پس از رها کردن تورج و علی به سمت سامان رفت و با مهربانی گفت بریم خاله جون. تا سامان خواست دلیل این کار اون و تنبیه هم کلاسی هاشو بپرسه، تورج که از بند خاله میترا خلاص شده بود در حال فرار برگشت و برای جبران نیمه کاره موندن تفریحش با صدای بلند چند بار تکرار کرد " سامان کون تاقچه#34;
سامان اصلا انتظار شنیدن این حرف و جلوی خاله میترا نداشت، قبلا پیش اومده بود که بچه های کلاس چنین شوخی های با او کرده باشن ولی جلوی یکی از نزدیکترین دوستان مادرش، داشت از خجالت آب می شد که خاله میترا به کمکش اومد و اول دو تا کاغذی که هنوز روی دو طرف باسن سامان خودنمایی میکردن از پشتش کند و همزمان زیر لب گفت بچه های بی ادب و تلاش کرد آدامس های چسبیده به شلوار را هم با ناخن های بلندش بکنه که موفق نشد. او که با نیم نگاهی به چهره سامان پی به وضعیت او برده بود، گفت:
اصلا ناراحت نباش عزیزم، الان میریم خونه خودم شلوارتو تمیز میکنم، و دستشو دور سامان حلقه کرد و اونو به خودش چسبوند و با هم راه افتادن.
هنوز چند قدمی نرفته بودن که آقای کبیری با پیکان کرم رنگش به آنها رسید. سامان که قبل از همه اونو دیده بود دعا میکرد که آقای کبیری اونو تو اون وضعیت چسبیده به خاله میترا و تقریبا در حال حرکت تو بغل اون نبینه.
آقای کبیری که از دور شاهد درگیری این خانم جا افتاده و خوش اندام با دو تا از دانش آموزانش بود کنار اونا ایستاد. و از توی ماشین گفت : چی شده بود علوی ؟
سامان : هیچی آقا، چیزی نبود.
همزمان خانم کمالی و آقای کبیری چشم تو چشم شدن.
کبیری : سلام علیکم
سامان زیر لب گفت: خاله معلممونه، آقای کبیری
خاله میترا زن خوش مشرب و اجتماعی بود، پشت سر خانواده چهار نفره آنها حرف و حدیث هایی بود از این قبیل که آقای کمالی راننده یکی از وابستگان دربار سابق و همچنین نیروهای امنیتی حکومت قبل بوده و پس از انقلاب، بصورت گمنام در این محل زندگی میکنه. البته آن وقت ها بازار شایعات داغ بود، و تقریبا 90 درصد اینطور حرف و حدیث ها یا اصلا از پایه دروغ بود یا بیش از حد اغراق شده بود. اما در شرایط انقلابی و بحران زده آن دوران بسیاری از افراد با شایعاتی در این حد هم از دادگاه های انقلاب حکم اعدام گرفته بودند.
در آن دوران که سالهای ابتدایی فشار حکومت جدید برای حجاب اجباری بود بسیاری از خانم های بی حجاب هم با حکومت همراه شده و علیرغم میل باطنی مانتو و روسری را در جهت اهداف انقلاب ضد امپریالیستی خود می دانستند. اما خاله میترا بنا به عادت اصلا در قید این امور نبود اون روز هم ظاهرا با عجله برای خرید از منزل خارج شده بود، مانتویی با دگمه هایی باز تنش بود، به طوری که بلوز سبز رنگ چسبیده به پستان های خوش فرم و برجسته اش و دامنی نازک که انتهای اون از زیر مانتوش بیرون زده بود، دیده میشد. اما از همه اینها مهمتر برای سامان ساقهای لخت و پاهای برهنه خاله میترا در صندل بود صندل هایی که پاشنه های خوش فرم پاهای گندمی رنگ خاله میترا در آن کاملا رها بودند. و خطوط پشت مچ پاهای خاله میترا و تغییرات انگشتان پاهاش در اثر فشار وارد شده هنگام راه رفتن با صندل ، از علاقمندی های سامان بود.
او با لبخند در حالی که به سمت پیکان کبیری میرفت و سامان را هم با خودش میکشید گفت: سلام، شما معلم این بچه ها هستین ، چرا این وروجک هارو تنبیه نمیکنین؟ و همزمان سامان رو برگردوند و گفت برگرد خاله آقاتون ببینه
اینکه کبیری به خاطر احترام به صحبت کردن با یک خانم از ماشینش پیاده شد یا جذابیت های خاله میترا اونو از ماشین پیاده کرد برای سامان مبهم بود فقط در این حد می فهمید که باسن تپل و طاقچه اش که همیشه باعث خجالتش بود حالا وسط کوچه باید بین خاله میترا و آقای کبیری و ده ها دوست همکلاسی مرکز توجه واقع شده بود.
استرس قرار گرفتن در این موقعیت در حدی بود که چیزی از صحبت های اون دو نفر را نفهمید، یک موقع به خودش اومد که کبیری در حال خداحافظی با خاله میترا بود و هنگام رفتن باز هم به سامان جلسه فردا با مادرش را یادآوری کرد.
هنوز چند قدمی نرفته بودند که حس کنجکاوی میترا برانگیخته شد و گفت:
میترا: چی شده خاله که معلمتون گفتن مامان بره مدرسه.
سامان کمی فکر کرد، اگرچه میتونست با یک " چیز مهمی نیست" سرو ته قضیه رو هم بیاره… اما بعدش با خودش گفت شاید خاله میترا بتونه مشاور خوبی باشه، چون هنوز استرس داشت که چطور مشکل دروغی که در مورد نظر مادرش در مورد مبصر شدن به کبیری گفته بود را حل کنه.
برای همین من و منی کرد و گفت: خاله؟
میترا : جون خاله
سامان : شما تا حالا مبصر شدین ؟
به در خانه رسیده بودن و سامان که فرصت را مناسب می دید که از خاله میترا حداقل برای مطرح کردن مشکلش با مادرش کمک بگیره بدون تعارف پشت سر میترا وارد خونه شد. آن زمانها تقریبا 90 درصد خانه های محل ویلایی بودن. منزل خانواده کمالی یک خانه دو طبقه بود که در بدو ورود با تعمیرات اساسی به یک خانه دوبلکس تبدیل شده بود. اتاق خواب ها بالا بودند و هال و پذیرایی و آشپزخانه هم پایین.
میترا : بیا تو خاله جون تا برات بگم، من الان مبصر عموتم که شیطونی نکنه، منظورش از عمو، اتابک بود اتابک کمالی همسرش.
سامان که متوجه شوخی خاله میترا نشده بود گفت : نه منظورم وقتی درس می خوندین بود.
میترا که دیگه الان مانتو و روسریشو درآورده بود چشمان سامان رو که هنگام پوشیدن صندل های رو فرشیش روی پاهاش خیره موند دنبال کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت پس پسر خوشگله ما میخواد مبصر شه و همزمان بدون اینکه باسنشو روی زمین بزاره روی دو پا نشست تا هم قد سامان بشه و برای حفظ تعادلش بازوهای سامان و گرفت و گفت: خاله جون برگرد شلوارتو تمیز کنم.
و بدون اینکه منتظر پاسخ سامان بشه تو همون وضعیت پسرک را برگردوند و همزمان که با انگشتای کشیدش باسن سامانو از روی شلوار لمس میکرد و با آدامس های چسبیده ور میرفت گفت : داشتی میگفتی.
سامان در حالی که انگشتان خاله میترا رو روی باسن برجسته و نرمش حس میکرد، و مجبور بود برای نتیجه بهتر باسنشو به عقب فشار بده گفت: خاله آقامون میگه باید مبصر بشم ، ولی من دوست ندارم.
میترا : چرا خاله؟ مشکلش چیه؟ بچه ها اذیتت میکنن؟
سامان : خودتون دیدین که… من نمیتونم
میترا : نگران اون دو تا نباش دیدی که به معلمتون گفتم تنبیهشون کنه
میترا بلند شد به سمت آشپزخانه رفت و با یک دستمال خیس برگشت، سامان محو پاهای خاله میترا بود، احساس میکرد باید بهشون دست بزنه، حس یک باستان شناس و داشت که یک عتیقه عهد باستان و پیدا کرده و کنجکاوه همه چیزو دربارش بدونه، لمسش کنه و از نزدیک زوایای مختلفشو بررسی کنه. اخیرا متوجه تغییراتی در خودش شده بود تو این موقعیت ها ناخواسته اندام جنسی کوچکش مثل مواقعی که ادرار داره سفت میشه… و همزمان یک حس خوشایند از دست زدن به آلتش پیدا میکنه.
میترا : خاله جون داره دیرت میشه ممکنه مامان نگران شه شلوارتو در بیار سریع پاکش کنم.
سامان درمانده و خجالت زده با وجودی که چاره ایی نداشت. با مکث گفت : خاله شما زحمت نکشین میرم مامان پاک میکنه.
میترا که واقعا این پسرک خوش سیما رو دوست داشت گفت: ای قربونت برم پسر خوشگلم از خاله خجالت میکشی و در حالی که روی یک صندلی می نشست گفت بیا اینجا لازم نیست خجالت بکشی ولی هر طور دوست داری.
پس از وقایع اون روز و شنیدن عبارت " سامان کون طاقچه " دقت میترا روی باسن پسرک بیشتر شده بود و با خودش میگفت که واقعا عنوان برازنده ایی برای کون زنانه این پسر انتخاب کردن و این افکار اگر چه حس کنجکاوی اونو برای دیدن کون تپل سامان بدون شلوار برانگیخته بود، اما اصراری نکرد وقتی دید سامان از درآوردن شلوارش جلوی اون خجالت میکشه.
در عوض در حالیکه روی صندلی نشسته بود، به بهانه پاک کردن آدامس های چسبیده به شلوار ، سامان را کمی دولا کرد تا باسنش بیشتر در معرض دستانش قرار بگیره.
حالا سامان در نزدیکترین فاصله و چسبیده به پاهای میترا بود، اگر کمی بیشتر خم می شد بالاتنه سامان روی ران های خاله میترا قرار میگرفت ، فرمی شبیه به زمانی که مامانش اونو تنبیه میکرد اونو تو این وضعیت قرار میداد و با ضربات کف دست روی باسنش برنامه تربیتی خودش و کامل میکرد.
اما الان وضعیت فرق داشت، سامان با تمام وجود می خواست با صورت روی پاهای خاله میترا بخوابه، اما میترا که همزمان با مالیدن کون سامان با دستمال خیس اونو بیشتر خم می کرد با دست دیگش که روی شکم پسرک اهرم کرده بود جلوی رسیدن سامان به آرزوشو میگرفت.
شلوار سامان تمیز شده بود.میترا با گرفتن بازوهای نرم سامان اونو طوری هدایت کرد که بایسته ، رودرروی هم در وضعیتی که پاهای سامان به پاهای خودش چسبیده بود.
میترا : خوب پاک شد خاله جون.
و قبل از اینکه سامان فرصت تشکر کردن پیدا کنه ، میترا متوجه برجستگی آلت کوچک سامان از زیر شلوار شد که دقیقا چسبیده به زانوهای لخت و بهم چسبیده خودش قرار گرفته بود.
در عین حال متوجه برافروخته و قرمز شدن صورت سفید سامان شد، و به سرعت دریافت که پسرک به شدت تحریک شده، و حس شیطنت زنانه اش تلنگری خورد و با وجود آنکه دلشوره نگران شدن مادر سامان از تاخیر پسرش را داشت، به دنبال بهانه ایی بود که زمان را بیشتر کش بدهد، در آن لحظات آنچه در ذهنش دنبال میکرد، اطمینان از حدسش در مورد تحریک شدن سامان و البته افتخار به جذابیت های زنانه اش بود.
سامان سر به زیر انداخته بود و قرار گرفتن در وضعیتی نزدیک و چسبیده به پاهای لخت خاله میترا که تا دقایقی پیش در حال مالیدن باسنش بود ، اونو در یک حالت شل و رها شده قرار داده بود که اگر دست های خاله میترا بازوهاشو نگرفته بود تا حالا چند باره روی زمین ولو شده بود، پسرک احساس میکرد که کلیه منافذ خروجی بدنش باز شده و هیچ اختیاری روی آنها ندارد. درحالی که به قسمت باد کرده جلوی شلوارش نگاه میکرد که به قسمت فوقانی ساق ها و زیر کاسه زانوی پاهای لخت خاله میترا مالیده میشد،خیره بود، انگشتان خاله میترا را زیر چانه خودش حس کرد که با بالا آوردن صورتش اونو مجبور به نگاه کردن در چشمان این زن جذاب می کرد.
میترا با چهره ایی آرام و لبخندی در گوشه لب به او خیره شده بود. و همزمان تکان هایی بسیار میلیمتری به پاهای خودش می داد که نتیجه اش مالیده شدن آلت کوچک و برجسته سامان از روی شلوار بود.
سامان : ممنون خاله، شلوارمو تمیز کردین
میترا با لحنی کشدار و با صدایی آرام و تقریبا زیر لب گفت : قابلی نداشت خوشگله!
هیچکدام علاقه ایی به تغییر موقعیت نداشتند …
میترا در حالی که همزمان با جنباندن پاهاش و مالش آلت سامان از روی شلوار، لرزش خفیف اندام پسرک را حس میکرد گفت : دیرت نشه خاله، مامان فرشته نگران میشه ها…
خودش هم میدانست صرفا" برای آرام کردن عذاب وجدانی که از ور رفتن به یک کودک، آن هم فرزند یکی از دوستانش داشت ، این جمله را گفته بود.
سامان دو دلیل برای ادامه این بازی داشت: ابتدا ادامه لذتی که تا کنون تجربه نکرده بود و دوم کمک گرفتن از خاله میترا برای حل مشکل مبصر شدن و دروغی که منجر به جلسه فردای مادرش با کبیری شده بود.
لبهای گوشتی کوچکش که کمی تر شده بود و از لذت می لرزید را به آرامی تکان داد و گفت : خاله من به معلممون دروغکی گفتم مامانم نمیزاره مبصر بشم.
میترا که لرزش صدای پسرک تپش قلبش را بالا برده بود و تر و لزج شدن کسش را به خوبی حس می کرد، کمی سرعت بیشتری به پاهاش داد، در وضعیتی که او نشسته بود. همزمان از مالش کوسش بین پاهاش و برخورد زانوهاش با دودول کوچولوی سامان که در حالت شق شده به تخمین میترا به 4 یا 5 سانت می رسید لذت میبرد.
میترا : خوب چرا راستشو بهش نمیگی عزیزم. بگو دوس نداری مبصر بشی.
سامان مکثی کرد و گفت : آخه عصبانی میشه.
میترا : از اینکه نمیخوای مبصر بشی یا اینکه بچه ها اذیتت میکنن.
سامان : مبصر شدنو نمیدونه خاله ولی بچه ها…
لبخند شیطانی روی صورت میترا نقش بسته بود، زن میانسال که در آستانه تحریک شدن قرار گرفته بود، مسیری شهوت آلود را در ذهنش دنبال میکرد.
میترا : مامان هم میدونه بچه ها چی صدات میکنن.
سامان ابتدا متوجه منظور خاله میترا نشد، اما به سرعت یادش اومد که تورج نامرد در آخرین لحظه جلوی میترا با صدای بلند چند بار با چه صفتی صداش کرده بود. " سامان کون تاقچه#34;
گونه های پسرک از شدت شهوت و خجالت در وضعیت کودکی بود که در تب 40 درجه می سوزد.
دوباره سرشو پایین انداخت و زیر لب به آرامی گفت : نه اونو که نمیدونه.
میترا مجددا با لمس چانه سامان سرش را به بالا هدایت کرد و اینبار با لحن آمرانه اما آرامی گفت: تو چشمای خاله نگاه کن… و همزمان دودول سامان را با چند سانت فاصله دادن به زانوهاش بین پاهاش قرار داد و با فشار و مالشی نرم، فضای مناسبی برای اون فراهم کرد.
سامان که دیگه چشمانش هم از شهوتی که برای نخستین بار تجربه میکرد به سرخی گراییده بود با میترا چشم تو چشم شد.
میترا: اون دوستت وقتی داشت فرار میکرد چی گفت؟
سامان به خوبی منظور خاله میترا را فهمیده بود اما دلیل این کارش برای او گنگ بود. برای چی چنین سوالی پرسیده بود؟ سعی کرد مسیر صحبت را تغییر بده.
سامان : خوب اگه مبصر بشم زورم به اینا نمیرسه، برای همین کلاس همیشه شلوغ میشه، آقای ناظم همکلاسای شلوغو ، مبصر شونو تنبیه میکنه.
میترا که پی به ترفند پسرک برده بود فشار بیشتری به آلت کوچک او که در حال مالش بین زانوهاش بود داد. در حالیکه بازوهای سامان را با دستاش گرفته بود،بی حس شدن و ول شدنش را حس میکرد.
میترا : نگفتی دوستت چی گفت.
سامان دیگه توان مقاومت بیشتر را نداشت. لبهای برجسته و کوچکش نیمه باز مونده و در حالی که بطور مشخص نفس نفس میزد به آرامی گفت: " همیشه درباره پشتم مسخرم میکنن#34;
اگر چه میترا هنوز به هدفش نرسیده بود اما همین اشاره سامان به کونش اولین پرده شرم پسرک را جلوی او پاره میکرد…در اون لحظه دوست داشت دستاش آزاد بود تا حسابی کوس خیسشو می مالید.
میترا : پشتت؟ میشه واضح تر بگی . گفت سامان چی ؟
سامان خودش را کامل در اختیار میترا قرار داده بود و اگر هم میتوانست علاقه ایی به مقاومت نداشت و به این بازی میترا علاقمند شده بود. فقط هنوز از بکار بردن عبارت کون جلوی خاله میترا خجالت میکشید.
در حال نفس نفس زدن گفت: میگن پشتم بزرگه، برای همین میگن طاقچه
میترا چشماشو خمار کرد و گفت : کجای پشتت بزرگه عزیزم ؟ منظورت باسنته؟
سامان مثل اینکه باری از دوشش برداشته شده بود سرشو به نشانه تایید تکان داد.
میترا : ولی دوستت نگفت باسن، چی گفت؟
سامان دیگه دوست داشت خودش هم همراهی کنه حس میکرد احساس نزدیکی بیشتری با این زن زیبا و جذاب داره، دلش نمیخواست هیچ چیزی مخفی بینشون باشه. به آرامی و درحالیکه دوباره سرشو به زیر انداخت گفت : کون … کون تاقچه !
میترا همزمان با شنیدن اعتراف پسرک لذت عمیقی را حس کرد، اینکه این حالت از تابوشکنی لذت جنسی خارج از چارچوب ازدواج یک زن متاهل بود، یا نوعی حس پدوفیلی بود که از اعماق وجودش سر برآورده بود یا لذت سطه گری و تحقیر یک موجود از جنس مخالف بود، برای خود میترا هم ناشناخته و در عین حال تجربه ایی جدید و فوق العاده لذت بخش بود. او سرش را به عقب برد و چنان نفس عمیق همراه با آهی بلند کشید که پستانهای برجسته اش در آستانه پرواز از سوتین گیپور کرم رنگش درآمدند. و هیچ تلاشی برای مخفی کردن لذتی که میبرد نکرد.
چند ثانیه بعد کمی آرامی شده بود و برای چندمین بار سر پسرک را بالا برد و گفت تو چشمام نگاه کن و با لبخندی شیطنت آمیز ادامه داد " تو چشمام نگاه کن سامان کون تاقچه#34;
سامان با میترا چشم در چشم شد، و در کمال تعجب احساس می کرد نه تنها دیگه از شنیدن این جمله مثل قبل ناراحت و حتی خجالت زده نمیشه بله دوست داره و لذت میبره. و به بازی ادامه داد.
سامان : چشم خاله و به چشمان خمار و شهوت آلود میترا خیره شد.
میترا : جلوی شلوارت هم باد کرده خاله جوون…؟
سامان فقط نفس نفس میزد، میترا فشاری به دودول سامان که بین پاهاش جا خوش کرده بود داد که اثر این تحریک ناگهانی با بسته شده چند لحظه ایی چشمان سامان همراه بود. و لذتی که برای نخستین بار سراغ پسرک آمده بود، گرچه قبلا هم از دستمالی کردن خودش لذت میبرد ولی تا کنون به این مرحله نرسیده بود، او دیگه توان ایستادن نداشت فقط زیر لب و در حالی که نفس نفس میزد بصورت بریده بریده گفت: خاله من برم دستشویی؟
میترا که پس از مدت ها احساس میکرد که پس از ارضا شدن از نظر ذهنی هم آرام شده ، پسرک را به سمت خود و در آغوش کشید و در حالی سروسامان را به سینه خودش چسبانده بود در کنار لاله گوش او زمزمه کرد: داره دیرت میشه خاله، مامان فرشته نگران میشه.
سامان: خاله جون؟
میترا : جونم عزیزم
سامان : من نمیخوام به مامان بگم، فردا میای با آقامون حرف بزنی
میترا : نه عزیزم، شما باید به مامان راستشو بگی، در ضمن با اومدن من اتفاقی نمی افته، معلم شما گفته بگو “مامانت بیاد نه دوست مامانت”
سامان : شما میتونی بهش بگی من مبصر نشم. اگر به مامان بگم اونم مجبورم میکنه مبصر بشم
میترا که از یک طرف حوصله بحث و جدل با سامان و نداشت و از طرف دیگه دلشوره دیر کردن اونو داشت برای ختم کلام گفت: باشه حالا تو برو ، من بعد با مامانت صحبت میکنم.
سامان : نه … نه خاله…میخوام یک راز بین من و شما باشه
کلمه " راز " برای میترا وسوسه کننده بود، یکی از نگرانی های او طی دقایق گذشته مخفی ماندن آنچه بود که بین او و سامان گذشته بود. سامان هنوز یک کودک بود و قطعا به اندازه میترا اهمیت پنهان نگاه داشتن این اتفاق را نمی دانست.
وسوسه پیش رفتن در این رابطه و ارضای تمایلات خاموش و پنهان در قهقرای ذهن و روحش که امروز کاملا بدون پیش بینی همچون هیولایی او را در بر گرفته بود.چند ثانیه ایی از فکر او گذشت.
سر سامان که هنوز روی سینه و قسمت فوقانی شکاف بین پستان هایش گرم شده بود را به ترتیبی در میان دستان خود قرار داد که مجددا با او چشم در چشم شد.
احساس کرد در چشمان سامان هم عزم و جسارتی میبیند که پشتوانه مناسبی برای پیشنهادش بود.
میترا : یک راز ؟
سامان : بله خاله یک راز بین من و شما
میترا : میدونی اگر مامانت بفهمه، چی میشه؟
سامان : هیچکس نمیفهمه، فقط شما طوری آقای کبیری رو راضی کن.
میترا چشمکی زد و با لبخند گفت : حالا دیگه برو دیرت شد خاله جون…

پایان قسمت اول

نوشته: خوزه آرکادیو

ادامه...


👍 85
👎 4
104801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

973405
2024-03-02 23:42:15 +0330 +0330

ادامه بده

1 ❤️

973439
2024-03-03 01:37:37 +0330 +0330

عالی بود ادامه بده

1 ❤️

973440
2024-03-03 01:39:52 +0330 +0330

آفرین

بعد از مدت‌ها یک داستان خوب خوندم.

دست مریزاد👏👏👏👏

4 ❤️

973454
2024-03-03 02:24:30 +0330 +0330

با حال بود

1 ❤️

973461
2024-03-03 03:10:48 +0330 +0330

بعد از چند سال ، اولین داستانی که از خوندنش لذت بردم همین بود

0 ❤️

973483
2024-03-03 09:29:55 +0330 +0330

وحدت کلمه رو امام خمینی می گفت !!! آیا حق کپی رایت امام رعایت شده ؟!

2 ❤️

973494
2024-03-03 11:36:44 +0330 +0330

قشنگ بود هرچند زیادی تابو شکنی داشت. بااینحال منتظر ادامش هستم

0 ❤️

973501
2024-03-03 13:12:49 +0330 +0330

قشنگ بود

0 ❤️

973517
2024-03-03 15:32:38 +0330 +0330

زیبا بود

0 ❤️

973536
2024-03-03 20:14:37 +0330 +0330

بعد از مدت ها بالاخره یکی پیدا شد که داستانش کاملا بر پایه اصول داستان نویسی و مهارت نویسندگی بود خب الان این نویسنده قابل تحسینه و معلومه که سواد ادبی داره
ایولا …
آفرین خوب بود

1 ❤️

973546
2024-03-03 21:58:02 +0330 +0330

بالاخره بعد از مدت ها یه داستان خوب خوندیم

0 ❤️

973614
2024-03-04 02:42:35 +0330 +0330

عالیه

0 ❤️

973674
2024-03-04 14:02:38 +0330 +0330

عالی بود فقط زیاد فاصلخ ننداز بین قسمتای جدید

1 ❤️

973681
2024-03-04 14:35:33 +0330 +0330

واقعا بعد از مدت ها یک داستان خوب خوندم

0 ❤️

973697
2024-03-04 16:20:26 +0330 +0330

اقا من پسندیدم ادامشو بگو

0 ❤️

973899
2024-03-06 01:35:09 +0330 +0330

تا اینجا عالی

0 ❤️

973995
2024-03-06 19:55:44 +0330 +0330

حال تازه ای برام داشت داستان ، زیبا بود ادامه بده

0 ❤️

974043
2024-03-07 01:26:36 +0330 +0330

سوژه جدید و جالب

خدا کنه خرابش نکنی ، به نظر قسمت اول خیلی خوب نوشته شده بود ، ارتباط مخفی سامان و میترا در حالیکه میترا کاملا دومینانت باشه و اجازه اینو نده که. سامان شبیه یک مرد مستقل عمل کنه ، می تونه بسیار جالب باشه

خاله میترا می تونه به لذتش برسه ، و سامان در حد خودش بعنوان یک بچسال حشری خجالتی و مجبور ، ایفای نقش کنه

لایک دادم به امید اینکه قسمت دوم همون باشه که انتظارشو‌ دارم ، بریم ببینیم

0 ❤️

974157
2024-03-07 23:20:01 +0330 +0330

چرا قسمت جدیدو نمینویسی

1 ❤️

974275
2024-03-08 18:10:29 +0330 +0330

قسمت بعدی رو بذار

0 ❤️

974616
2024-03-11 02:50:13 +0330 +0330

خوزه پس قسمت بعدی چی شد؟

0 ❤️

974831
2024-03-13 00:01:40 +0330 +0330

عالی بود دمت گرم

0 ❤️

975733
2024-03-19 02:17:36 +0330 +0330

قسمت دو رو نمی نویسی ؟
مشتاقانه منتظریم
ممنون

0 ❤️




آخرین بازدیدها