عشق و نفرت (۱)

1400/07/24

«داستان دارای محتوای همجنسگراییست»

بعد از اینکه زیپ شلوارشو باز کردو گفت واسم ساک بزن،وقتی با دستش سرمو محکم فشار داد فهمیدم که ارضا شده،یکم خودشو جمعو جور کرد و گفت:
_ببین مهدی دنیای منو تو خیلی باهم فاصله داره،اینو بفهم که دیگه…
+دیگه چی؟؟ها!؟
چرا اون موقع که منو سفت تو بغلت میگرفتی و با تمام وجود در گوشم میگفتی دوستت دارم،به این چیزا فکر نمیکردی؟
_من واقعا معذرت میخوام(و اولین کشیده رو بهم زد)
هاجوواج نگاهش میکردم و درحالی که یه دستم رو صورتم بود و دلم میخواست بلند گریه کنم خودمو جمع‌و جور کردم و گفتم:اگه از روز اول خودت باعث نمیشدی که این همه بهت وابسته بشم الان حالو روز من این نبود.
نگام کن.بهت گفتم بهم نگاه کن!
این قیافه ی درمونده،مال یه پسر جوون نیست!
_ولی تو باعث شدی که من به این مرحله برسم وگرن من از گٍی بازی متنفرم.
+آرین رابطه ۶ساله ما شد گٍی بازی؟
_دیگه نمیخوام بیشتر از این حرف بزنی،اینجا هم خیلی سرده،هم بیابونه،هم نصف شبه هم هیچکس نیست!تنها لطفی که میتونم بهت بکنم اینه که تا خونه برسونمت.
+برو به درک حاضرم پیاده برم ولی دیگه پیشت نشینم.
_مهدی،بیا.خواهش میکنم،دلم نمیخواد اینجوری تموم بشه.
+در حالی که چشمام پر از اشک بود قبول کردم که برم.

نزدیکای خونه…

_خب دیگه تکرار نکنم شمارت روی گوشیم بیوفته ایندفعه بجای کشیده دستو پاهات میشکنه.خب ایستگاه آخر برو گمشو…

چند سال قبل…

اول راهنمایی بودم،راستش از اینکه تو مدرسه ای هستم که بابام اونجا نبود خیلی خوشحال بودم.چون بابام معلم بود و تو مقطع دبستان هر مدرسه ای که تدریس میکرد منم میبرد پیش خودش.از حسو حالش بخوام بگم هم خوبه هم بد،خوبیش اینه بوفه مدرسه همیشه واسم رایگان بود و البته کسیم جرات نمیکرد بهم چیزی بگه،بدیش هم اینه که بابام همیشه ازم انتظار نمرات عالی داشت تا پیش همکارهاش سرافکنده نشه.

۲ماهی از شروع مدارس گذشته بود،یه روز صبح که رفتم مدرسه مدیر اومد و اسامی یه سری از بچه هارو خوند،فلانی برای مدیریت کتابخونه،فلانی مسئول فروش بوفه،فلانی مسئول خواندن دعای صبحگاهی…
و بعد از پشت میکروفون صدا زد:آرین بیا برای خواندن دعا.
آرین اومد،یه پسر با پوست سفید و تیره،با چشمای سبز اندامی نسبتا لاغر ولی با استخون بندی درشت و شروع کرد به خواندن.
۱هفته ای میگذشت و تولد یکی از همکلاسیام بود و اعلام کرده بود که فردا تولدمه و به خانوادهاتون بگین اگه مشکلی ندارن زنگ آخر وایسین بریم نماز خونه کیک بخوریم.
فردا شد،و هر کسی به سلیقه خودش یه هدیه گرفته بود دستش و اومد،طوری رفتار میکردیم که نفهمه براش هدیه گرفتیم،و اونم طوری رفتار میکرد که انگار نفهمیده ما براش هدیه گرفتیم.
زنگ آخر شد و ما خوشحال ازاینکه قراره کلی شادی کنیم،وقتی تو حیاط بودم چنتا از بچهای دوم راهنمایی فوتبال بازی میکردن،داشتم رد میشدم که توپ یهو خورد تو صورتم و سریع از دماغم خون اومد.با دوتا دستم بینیمو گرفتمو نشستم،از شدت درد حتی نمیتونستم گریه کنم چون بهم فشار میومد،اما چشمام قرمز شده بود،همون لحظه آرین اومد…
_کدوم خری این گوهو خورده؟
. تقصیر خودش بود اونجا وایساده بود خب معلومه میخوره بهش.
_پس تو زدی.
. نه مصطفی زد ولی اتفاقی ب…
مهلت نداد و با مشت رفت تو صورت ۲تاشون…از هم جداشون کردن و هممونو احضار ولی کردن.
بابام هیچوقت برای کارای مدرسم نمیومد حتی وقتی که پیشش بودم همیشه مامانمو میفرستاد.اون روزم مامانم اومد و وقتی صورتمو دید فکر کرد دعوا کردم و افتاد به سرزنش.حالا به بابات چی بگم؟از دبستان اومدی راهنمایی فکر کردی بزرگ شدی؟؟.
اما مامان این اتفاق واسم افتاد(و ماجرا رو براش گفتم)

اون روز حالم اصلا خوب نبود و ناراحت از اینکه جشن رو از دست دادم رفتم خونه و به محض اینکه رفتم تو اتاق خوابم برد…

صبح از خواب پاشدم صبحانه خوردم و راهی مدرسه شدم…سر راه هم به چند نفری سلام کردم
داشتم از در مدرسه میرفتم تو که از پشت یه نفر گفت،پسر!
برگشتم دیدم آرینه!
+حالت چطوره؟
_خوبم بدک نیستم.
+درد که نمیکنه هنوز؟
_نه ولی بهش دست که میزنم چرا.
_ولی خوب زدمشونا.هههه
+آره راستش دلم خنک شد کاش منم مثل تو زور داشتم.
_خب وقتی تو محله ای زندگی کنی که مجبوری با چند تا لات سروکله بزنی کم کم دعوایی میشی.حالا اینارو ول کن،دیروز بعد از اینکه از دفتر رد شدم دنبالت گشتم کجا رفتی؟
+رفتم خونه خیلی خسته بودم روز بدی داشتم.
_یچیزی یادت نرفته؟
+راستش…نه…آها،ببخشید یادم رفت بابت دیروز ازت تشکر کنم…
_منظورم این نبود،بیا این اسپری آسم دیروز از جیبت افتاد.
+ممنونم،راستش حتی یادمم نبود…
_از کی آسم داری؟
+بابام وقتی جوون بود میره جبهه،اونجا با گاز خردل شیمیایی میشه و ژنتیکی به من انتقال داده میشه،پس جوابت میشه از وقتی به دنیا اومدم!
_(همزمان که گفت بریم تو) اسم کسیو که دیروز بخاطرش دعوا کردمو نباید بدونم؟
+اسمم مهدی‌ه،ناراحت نشو من زیاد اجتماعی نیستم بعضی مواقع دسپاچه میشم.
_اشکال نداره،منم که میدونی اسمم آرینه،کلاس دوم راهنماییم ازین به بعد تو مدرسه هرکسی بهت چیزی گفت زنگ تفریح بیا پیشم بهم نشونش بده بعدش باخودم.
+که بعدش چی بشه؟
_پسر تو انگار تو باغ نیستی،هیچی زنگ آخر با بچها میریزیم سرش.
+اینو میدونم منظورم اینه که…
هیچی ولش کن،ببین من شرایطم فرق میکنه بابام معلمه همه ی مدیرهای مدرسهم میشناسنش نمیتونم ازین کارها بکنم.
_خب نمیگم تو گفتی،حله؟
+حله.

توی اون سال ما دوستای خوبی برای هم بودیم،دیگه بعد از اون جریان دعوا نداشتم،شماره خونه همدیگرو داشتیم.گاهی بهم زنگ میزدیمو بگو بخند میکردیم اما هیچوقت خارج از مدرسه همدیگرو نمیدیدیم،چون خانوادم مخالفت میکردن.
اون سال تموم شد و ما هر دومون توی خونهای اجاره ای بودیم و اسباب کشی کردیم،نه شماره ای از هم داشتیم،نه آدرسی،نه ارتباطی…

چند ماهی گذشت و یه روز از خونه زدم بیرون خیلی حوصلم سررفته بود قدم زنان رفتم مغازه یکی از دوستام.دوستم اسمش حسن بود ۲۹ساله و مذهبی و مغازه لوازم فرهنگی داشت و کار تعمیرات کسی کامپیوتر هم میکرد،درواقع آشناییمونم از همون کیس کامپیوترم شروع شد.
+سلام داش حسن چطوری؟
_سلاااام به به چه عجب،شرط میبندم راهتو گم کردی اومدی اینجا،خیلی خوشحالم کردی.
+ای بابا خودت که دیگه میدونی بخاطر خانوادمو اینا…
_آره،ولی حتی زنگ هم میتونی بزنی…
+حسن حالا که اینجا اومدم بزار یه نگاهی به کتابا بندازم.
_وقت بسیار،بیا فعلا بشین یکم گپ بزنیم.
+باشه منم کار خاصی ندارم.
_خب چخبر،اوضا احوال؟
+هیچی بابا چه خبری آخه،خبرا که پیش شماست،که نامزد کردیو شیرینی بما ندادی!
_دهنت سرویس تو از کجا فهمیدی؟
+حالا فهمیدی خیلیم ازت بیخبر نیستم، ها؟؟
حسن صدای موتور میاد،فکر کنم مشتری داری.
_بزار برم نگاه کنم.از پشت میز بلند شد و رفت،چند ثانیه بعد صداش اومد:سلام آقا آرین سلام آقا سجاد چه خبرا؟

حسن چی گفت الان؟آرین؟نکنه خودش باشه؟؟
سریع از پیش میز بلند شدم رفتم تو سالن،پشتشون بمن بود.مثل همیشه که باید یه گندی بزنم،غرق تمرکز بودم که دستم خورد به قفسه و ۱ کتاب افتاد.
همین که خم شدم که برش دارم،روشونو برگردوندن.
باورم نمیشد خودش بود از شدت خوشحالی نمیدونستم چکار کنم…
چند ثانیه ای بهم زل زدیم و گفت:مهدی تویی؟
گفتم آره ولی فکر کنم اشتباه گرفتم.
حسن:شما همو میشناسید؟
من:راستش یه دوستی داشتم خیلی شبیه ایشون بود ولی اینطوری نبود.
آرین:خودمم بابا.فقط تیپم عوض شده رفتم تو بسیج یکم ظاهرم مذهبی شده‌.

راستش ازین اتفاق اصلا خوشحال نبودم ولی بهرحال اون لحظه واسم مهم این بود که تو انبار کاه سوزن رو پیدا کردم.
سریع رفتم جلو و دست دادم با دوستش سلام کردم.من مهدیم،خوشوقتم.
سجاد:منم همینطور،شما چه پسر خوب و مودبی هستی.
از لحنش زیاد خوشم نیومد ولی در جواب گفتم:ممنون شما لطف داری.

آرین:خب پس حسنو میشناسی آره؟
+آره خیلی وقته با هم رفیقیم.
_خیلی خوبه.
+راستی چکارا میکنی؟
_هیچی بیشتر مشغول مراسم های هفتگی سینه زنی هستم الانم اومدیم موکب ببریم.
+آها چه عالی،اگه بخوای من میتونم موکب هارو بهت نشون بدم طبقه بالان.
_چرا که نه.سجاد تو اینجا بمون یه سیم برای باند دایناکورد بگیر تا من بیام.
(رفتیم بالا)خب از خودت تعریف کن.
+چی بگم والا،خیلی عوض شدی،تپل شدی اولش فکر کردم اشتباه گرفتم.
_مهدی من زود باید برم این سجاد که پایینه مسئول پایگاهمونه،سرش خیلی شلوغه منم اومدم کمکش،یادمه همیشه یه خودکار فانتزی تو جیبت داشتی،هنوزم خودکار داری؟
+آره،برای چی میخوای؟
_تو بده،دستتو بیار جلو(و شماره همراهشو روی کف دستم نوشت)این شمارمه حتما باهم بعدا حرف میزنیم اگرم شد همو میبینیم.
+راستش اگه زودتر میگفتی(و در حالی که گوشیمو از جیبم در میوردم)گفتم شمارتو توی گوشیم سیو میکردم.
_عه تو گوشی هم داری؟
+پس فکر کردی فقط خودت گوشی داری…ههه
_پس بهتر باهم پیام بازی میکنیم.
+باشه پس تو برو تا دیرت نشده.
_باشه فقط بهم تک بزن شمارت بیوفته.میبینمت
+باشه،باشه.خدافظ

منم یکمی بعد از رفتنشون از حسن خدافظی کردمو از خوشحالی تا مغازه دوییدم،رفتم یه کارت شارژ و یه نوشابه با کیک شکلاتی گرفتمو تو راه خونه خوردم.

شب شد…

_هی پسر!
+سلام شما؟
_واقعا که،شمارمو سیو نکردی؟
+آها آرین تویی،یادم رفت وایسا الان…
_کجایی؟
+خونه.
_میتونی ۵ دقیقه بیای بیرون ببینمت؟
+راستش خانوادم نمیزارن ولی اگه اصرار کنم شاید.
_عالیه پس آدرسو بگو.
+باشه فقط اومدی سر کوچه وایسا همسایمون فضوله خوشم نمیاد بعدا آمارمو به بابام بده.
چند دقیقه بعد…

+الو سلام خوبی؟کجایی
_سلام ،خوبم من همونجام که آدرس دادی
+پس چرا من نمیبینمت…آها دیدمت من این دست خیابونم.
ادامه دارد…

نوشته: لوکا


👍 10
👎 2
5601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

837676
2021-10-16 00:45:32 +0330 +0330

مردشورتوخ ببرن یه ساعته کس میگی

1 ❤️

837697
2021-10-16 01:33:26 +0330 +0330

لایک تقدیم شد هرچند گی نمیخونم امیدوارم مزخرف ننوشته باشی :)

چقد گی زیاد گذاشتی امشب ادمین :) یه دفه اسم سایتو بذارین ‘گیوانی’ دیگه :)))

0 ❤️

837759
2021-10-16 11:47:43 +0330 +0330

توی داستان چند تا نقص وجود داشت مثلا اینکه آرین خیلی بی مقدمه زد تو گوش مهدی در حالی که قبلش داشت خوب حرف میزد.
یا مثلا وقتی مهدی آرین رو تو مغازه دید اول نوشتی از شدت خوشحالی نمیدونستم چکار باید بکنم بعد نوشتی راستش از این اتفاق اصلا خوشحال نبودم.
داستان میتونست بهتر باشه اما بازم خوب بود حتما ادامشو بنویس منتظریم.

0 ❤️

837804
2021-10-16 17:20:27 +0330 +0330

فعلا باید ببینم چطوریاست
اشکالات دوستان گفتن
فقط نفهمیدم چطوری ارین به مهدی زنگ میزنه با اینکه شمارشو نداشت
((ایندفعه بجای کشیده دستو پاهات میشکنه))
به فعل پایانی هم دقت کن

1 ❤️




آخرین بازدیدها