من، سگ زنم (۳)

1401/12/28

...قسمت قبل

این یک داستان خیالی با تم تحقیر، میسترس و بیغیرتی است. هرگونه تشابه اسمی یا مکانی اتفاقیست.

یکی دو ماهی از ماجرای آن شب اکرم خانم گذشت. من دیگر رسما شده بودم نوکر حلقه بگوش ماندانا. دیگر آن یک خورده مراعاتی را هم که میکرد گذاشته بود کنار. صبح تا عصر که سر کار بودم. بعد هم که میرسیدم خانه، تمام کارهای خانه با من بود. بعلاوه سرویس دادن به خانم و انجام تمام خرده فرمایشات. تنها کاری که میکرد، آشپزی یک خط در میان بود آنهم چون میگفت دست پخت من قابل خوردن نیست.
خودش هم به گردش و تفریح و ورزشش میرسید. به من نمیگفت کجا و با کی میرود. من هم فضولی نمیکردم.
چیزی که قرار بود فقط فانتزی سکس باشد، تبدیل شده بود به زندگی روزمره. هرجوری هم که دلش میخواست مرا صدا میزد: هوی، هُش، توله،الاغ، …
البته هنوز برخودش جلوی دوست و آشنا مثل سابق بود. حالا شاید یک کمی دستوری حرف میزد. نمیفهمیدم چطوری میتواند اینطوری نقش عوض کند. من خودم توی جمع، حسابی زن ذلیلش شده بودم.
ولی خوبی ماجرا این بود که ازم راضی بود. تو جلب رضایتش موفق عمل کرده بودم و حسابی بخودم میبالیدم. تمام تلاشم این بود که از همه چیز راضی باشد و خطایی نکنم.

آن روز پنجشنبه صبحانه را آماده کردم. نان سنگک تازه هم گرفته بودم. پنجشنبه ها سرکار نمیرفتم و تعطیل بودم.
ماندانا از توی اتاق داد زد: وحید! کجایی توله؟
زود رفتم تو اتاق خواب: بله، اینجام.
ماندانا: بیا یک کمی مشت و مالم بده.
لخت دراز کشیده بود. یک مدت بدنش را ماساژ دادم.
ماندانا: بسه دیگه. صبحانه گذاشتی؟
وحید: بله خانم. همه چیز حاضره. نون تازه هم گرفتم.
ماندانا: خوبه
صبحانه را خوردیم. بعد صبحانه، ماندانا لَم داد روی مبل.
ماندانا: یه چایی بیار
من: چشم
برایش چایی بردم.
ماندانا: پس قندش کو خِنگول؟
من: ببخشید، الان میارم.
برایش قند بردم.
چاییش را که خورد رو به من کرد و گفت: اون اتاق کوچیک رو خالی کن. امروز یک سری خرت و پرت میارند.
من: چی گرفتی؟
ماندانا: به تو چه؟ کارتو بکن.
من: وسایلشو کجا بذارم؟
مانادا: تو چقدر زر میزنی. یک کاریشون بکن دیگه. راستی این دور و بر رو هم جمع و جور کن، عصری مهمون داریم.
من: چشم
ماندانا: قربون چَشم گفتن هاپوی خودم. بهت خوش میگذره. واست سورپرایز دارم.
قند تو دلم آب میشد وقتی ماندانا اینطوری تشویقم میکرد.

کارهایم را بخوبی انجام دادم. ماندانا مرا فرستاد بیرون که یک کمی خرید هم بکنم از جمله چند شاخه گل رز قرمز.
سر شب، ماندانا میز شام را هم چید. خیلی شیک و مجلسی. دسته گل رز و دو شمعدان هم گذاشت روی میز. پشت میز فقط دو تا صندلی بود. بقیه را برده بودم توی اتاق.
حمام کردم، لباسی را که گفت پوشیدم. خودش هم آرایش ملایمی کرده بود. یک دامن لَخت بلند پوشیده بود که کنارش یک چاک داشت تا روی کمرش.گهگداری تمام پای چپش میفتاد بیرون. معلوم بود که شورت نپوشیده. یک نیم تنه بدون آستین هم پوشیده بود. دگمه هایش باز بود فقط پایینش دو تا بند بود که گره زده بود بهم تا یک کمی بسته بشه. سوتین هم نپوشیده بود. شکم و دور کمرش که لخت بود. نصف پستانهایش هم که از چاک جلوی نیم تنه پیدا بود.
با دیدن آن لعبت راستِ راست کرده بودم. رفتم جلو ماچش کنم. هلم داد عقب.
ماندانا: دست نزن توله. آرایشم بهم میخوره.
من: خیلی لُختیه.
ماندانا: لختیه؟ اُمُّلِ عقب مونده!
حوالی ساعت 7 زنگ آیفون را زدند. خواستم در را باز کنم که ماندانا نگذاشت.
ماندانا: واستا عقب.
ماندانا آیفون را برداشت: بفرمایید. قدم رو تخم چشممان گذاشتید.
استرس تمام وجودم را گرفت. کی بود که اینقدر باهاش رودربایسی داشت؟ با من چکار میخواهد بکند؟ سورپرایزش چی بود؟
زنگ واحد را که زدند، ماندانا خودش در را باز کرد. فوری شناختمش. بهمن خان پشت در بود. همون مغازه داری که ازش قلاده ام را گرفتیم. (قسمت اول داستان)
بهمن خان یک دسته گل دستش بود. آن را داد به ماندانا.
بهمن: خدمت شما، عجب لعبتی شدی.
ماندانا در حالیکه گل را میگرفت: سلام عزیزم، خجالتم میدی.
ماندانا گل را به من داد و گفت: زبونتو خوردی؟ سلامت کو؟
من: سلام بهمن خان، خوش اومدید.
بهمن خان مانادا را در آغوش کشید و با هم روبوسی کردند. بعد به زنی که پشت سرش بود اشاره کرد و گفت: این هم پوپک
تازه دیدمش. یک زن ریز نقش. کمتر از 30 سال. با یک مانتوی بلند و گشاد و مقنعه بر سر.
ماندانا: چه با نمکه.
بعد رو به من کرد و گفت: این هم سورپرایز توست وحید. بهمن جون خیلی هواتو داره.
من نمیدانستم داستان چیست. به بهمن خان گفتم: دست شما درد نکنه. شما خیلی لطف دارید.
بهمن خان رو به ماندانا کرد و گفت: میبینم خوب تربیتش کردی.
ماندانا: همش راهنماییهای تو بود قربونت برم. آدم زیر دست تو باشه همه کاری میتونه بکنه.
رفتند و تو پذیرایی نشستند. من هم رفتم توی آشپزخانه و دسته گل را مرتب کردم و در گلدان گذاشتم. بعد برگشتم تو اتاق و گلدان را روی میز گذاشتم.
رو کردم به بهمن خان: دست شما درد نکنه. زحمت کشیدید. خیلی قشنگن.
بهمن: واسه تو نیاوردم که. مال دوست دخترمه…ببین چه خودشو سکسی کرده برام.
ماندانا: اذیتش نکن بهمن. ناراحت میشه.
قاعدتا باید جرش میدادم. ولی اون تو جریان داستان من بود. اینطوری من راحتتر بودم، یک جورهایی کیف میکردم. بهمن خان بهم اشاره کرد برم جلو. رفتم نزدیک. دست زد از روی شلوار کیرمو گرفت.
رو به ماندانا گفت: پس چرا غربیلکش سفت شده؟
ماندانا: راست میگه وحید؟ خاک تو سر بیغیرتت. حتما الان شورت منو درمیاری میدی بهش، آره؟
از خجالت آب شدم. چرا ما مردا باید کیرمون مثل دماسنج باشه؟
بهمن خان قهقهه زد: حالا اذیتش نکن. واسه تو که بد نشده.
بعد رو به من کرد و گفت: امروز واست جایزه دارم توله. یعنی از طرف ماندانا جونه، اون سفارش داده.
ماندانا انگار تازه متوجه چیزی شده باشد گفت: اِ بهمن، چرا کفشت کثیف شده؟
بهمن: چیزی نیست. دم در خیس بود، کنارش گلی شده.
ماندانا رو به من: برو یه دستمال بیار کفش آقا رو تمیز من.
رفتم از تو آشپزخانه دستمال آوردم. جلوی پای بهمن خان زانو زدم و کفشهایش را تمیز کردم. در مقایسه با تحقیر جلوی اکرم خانم هیچ بود. ماندانا همه مرزها را پشت سر گذاشته بود. ولی جرات نداشتم حرفی بزنم. میترسیدم ولم کنه. دفعه قبل منو بخشیده بود ولی شاید این دفعه نمیبخشید. بعد از اینکه کفشهای بهمن خان را تمیز کردم، رفتم به سمت کفشهای پوپک.
ماندانا با غضب: هُش، اون یکی رو نگفتم.
من: چشم، ببخشید خانم.
ماندانا: برو چندتا شربت بیار.
رفتم آشپزخانه و با 3 تا لیوان شربت آلبالو برگشتم. اول به بهمن خان تعارف کردم بعد رفتم طرف پوپک.
ماندانا: به اون نه.
برایم معما بود که داستان پوپک چیه که هنوز هم با مانتو و مقنعه نشسته.
شربت ماندانا را هم دادم و سومیش را برگردندم به آشپزخانه.
بهمن خان رو به پوپک کرد و گفت: پاشو با وحید برو وسایلو از تو ماشین بیار.
رفتیم و وسایل را آوردیم. دوتا جعبه بزرگ بود و چنذ تا کیسه. دو دفعه رفتیم تا همه را آوردیم.
تو راه از پوپک پرسیدم: شما چه نسبتی با بهمن خان دارید؟
پوپک با یک نگاه بیروح گفت: به من گفتن تا لازم نشده حرفی با شما نزنم.
خفه خون گرفتم.
بعد که برگشتیم. ماندانا رو به من گفت: برید تو اون اتاقی که خالی کردی. به پوپک کمک کن خونه ات رو درست کنه.
نفهمیدم یعنی چی. کدام خانه؟ با پوپک آن دو جعبه بزرگ را بردیم داخل اتاق و سر هم کردیم. یک قفس بزرگ بود. اگر میخواستم توش دراز بکشم، باید یک کمی پاهایم را خم میکردم. برگشتیم تو پذیرایی.
پوپک: تمام شد آقا.
ماندانا به من گفت: نمیخوای از بهمن تشکر کنی برای لونت؟
من: ممنونم بهمن خان. خیلی لطف کردید.
واقعا هم از دیدن قفس خودم ذوق کرده بودم.
ماندانا: خنگول، به زبون خودت.
رفتم جلو. نشستم زمین و خم شدم کفشهای بهمن خان را لیس زدم و پارس کردم.
بهمن خان خندید، دستی به سرم کشید و گفت: آفرین که میدونی چی هستی. حالا واست خیلی چیزها آوردم. امشب بهترین شب زندگیته.
بعد یک لگد آرام توی صورتم زد و گفت: بسه دیگه، برو اون ور
بعد رو کرد به ماندانا: بریم واسه سورپرایز بعدی؟
ماندانا: هر چی که آقامون بگن.
بهمن خان اشاره ای به پوپک کرد و به ماندانا گفت: اینو اینطوری نگاش نکن. واسه خودش دکتریه. مطب داره. چند روزه شوهرش دادتش دست من که درستش کنم.
بعد به پوپک گفت: لباساتو عوض کن.
من رو به پوپک: میخواین برین تو اتاق
ولی کسی محلم نگذاشت.
پوپک مقنعه و مانتویش را درآورد. تازه فهمیدم چرا آنها را در نمیاورد. زیرش هیچی نپوشیده بود. لخت لخت بود. بعد که چرخید متوجه یک دم شدم که از کونش بیرون زده بود و تا وسط رانش پایین میامد. یک مداد برداشت روی صورتش سبیل گربه کشید. یک تل هم زد که دو تا گوش رویش بود. من هاج و واج داشتم تماشا میکردم. یکهو متوجه نگاه ماندانا شدم. از ترس کتک ماجرای اکرم خانم، سریع سرم را انداختم پایین.
ماندانا خندید و گفت: اشکالی نداره، نگاهش کن. این امشب مال توست. حالا برو تو اتاق، لباساتو درآر و قلادتو ببند.
من هاج و واج مانده بودم که داستان چیه. ولی حالا که ماندانا اجازه داده، چرا نه؟ سریع رفتم تو اتاق و لخت شدم. قلاده ام را بستم و چهار دست و پا برگشتم. بهمن خان اشاره کرد به سمتش بروم. تو این مدت ماندانا هر از چند گاهی به بهانه های مختلف با کمربند من را رده بود. خط و زخم این تنبیه ها روی بدنم بود.
بهمن خان آنها را به ماندانا نشان داد و گفت: با چی میزنی که اینطوری جا انداخته؟
ماندانا: با کمربند.
بهمن: آدم ناشی. مثل اینه که با سکه رو ماشنت خط بندازی. واسه چی سگتو ناقص میکنی؟ سگ خط خطی به چه دردت میخوره؟
بعد اشاره ای به پوپک کرد و او هم چند تا کیسه برایش آورد. یک شلاق رشته رشته درآورد و به ماندانا داد.
بهمن: اینو نگاه کن. وقتشه حرفه ای تر بشی.
ماندانا: این که خیلی نرم و لطیفه.
بهمن: آره، اینطوری به نظر میاد. ولی خیلی درد داره در عین حال روی پوست هم رد نمینداره. امتحانش کن.
ماندانا پا شد و بالای سرم ایستاد. بعد با تمام قدرت یک ضربه زد روی باسنم. دردش وحشتناک بود. از تمام کمربندهایی که خورده بودم بدتر بود. از جام پریدم و غلت زدم روی زمین. بهمن خان دستش را روی شکمش گذاشته بود و با قهقهه میخندید. ماندانا هم با تعجب به من نگاه میکرد.
بهمن: دیدی؟ هیچ ردی هم ننداخت.
بعد یک اشاره به من کرد که به سمتش بروم. چهار دست و پا رفتم جلو. یک دم از توی کیسه درآورد. باتش را چرب کرد و کرد تو کون من.
بهمن: آفرین. تا حالا کی سگ بدون دم دیده؟ حالا یه چیز دیگه هم واست دارم. هامبلر. (Humbler)
دو قطعه پلاستیک مشابه بود با انحنا. روی همدیگر و پشت ران قرار میگرفتند. تخمهایم را از بینشان رد کرد و با پیچی که در دو انتهای قطعات بود آنها را بهم محکم کرد. حالا باید کمرم همیشه 90 درجه خم میبود. اگر میخواستم صافش کنم، تخمهایم کشیده میشد. مثل عکس این پایین.

بهمن: خوب، حالا شدی یک سگ حسابی. پارس کن ببینم.
من: هاپ … هاپ
بعد هم کفشهای بهمن خان را لیسیدم.
بهمن خان رو به ماندانا کرد و گفت: حالا دیگه تا هر وقت تو بخوای همینطوری مثل یک سگ واقعی میمونه. دیگه نمیتونه بلند شه. چرا باهاش یه چرخی نمیزنی؟
ماندانا سر بند قلاده منو گرفت و دنبال خودش دور پذیرایی کشید. اول آروم و بعد تندتر. دویدن دنبالش سخت بود. هر کاری میکردم، تخمام کشیده میشدند و درد میکردند. بالاخره واستاد.
ماندانا: خیلی باحاله بهمن. دستت درد نکنه.
بهمن: قابل تو رو نداره. حالا یه نمایش دیگه.
بهمن خان جلوی من ایستاد.
بهمن: سر تو بگیر بالا توله و منو نگاه کن.
بعد ماندانا را در کنارش تو آغوش کشید و لبش را بوسید.
بهمن: ماندانا جون، عشق منه. امشبم با خودم میبرمش و دیگه بر نمیگرده.
دیگه نفهمیدم چی شد. پریدم بهش. میخواستم با دندانهایم گلویش را پاره کنم. اما … پریدن همان و درد وحشتناک تخمهایم همان. افتادم روی زمین. میخواستم گریه کنم. از روی بدبختی و استیصال. بهمن خان از خنده ریسه رفته بود.
بهمن: دیدیش چی شد؟ مثل تاپاله پهن زمین شد.
ماندانا در حالیکه میخندید گفت: اینقدر اذیتش نکن. گناه داره.
بهمن: حالا خاصیت هامبلر را دیدی. توله سگ دیگه هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
ماندانا رو به من گفت: باید خودتو میدیدی وحید. صحنه خیلی بانمکی بود. حالا غضه نخور من قرار نیست جایی برم. بهمن جون سر به سرت میذاشت.
بهمن خان رو کاناپه نشست و ماندانا هم رفت توی بغلش. بهمن خان اشاره ای به پوپک کرد و پوپک هم چهار دست و پا شد.
ماندانا رو به من: خوب، حالا برو بکنش. همونجوری که سگها میکنند. ما داریم تماشا میکنیم.
هنوز نمیفهمیدم. ولی خوب نمیشد این دختر خوشگل را از دست داد. آروم رفتم جلو. پوپک کاملا بدون احساس ایستاده بود. دورش چرخیدم و بعد از عقب نزدیک شدم. اول دماغم را بردم جلو و کونش را بو کردم، بعد کصش را. سرم را بردم پایینتر و شروع کردم به لیسیدن کصش. بعد روش خیمه زدم. او هم کمی دست و پایش را خم کرد تا زیر من جا شود. از عقب کیرم را به آرامی هول دادم داخل کصش. بر خلاف ظاهر بی احساسش، کصش خیس خیس بود. خیس و داغ. آنقدر تحریک شده بودم که کیرم هنوز تا نصفه تو نرفته بود که آبش پاشید. یک لحظه متوقف شدم. ماندانا سریع متوجه شد.
ماندانا: بی جنبه. پاشید؟
بهمن: تو چطوری با این تو یه خونه ای؟ با این ندید بدیدیش یه وقت کار دستت نده؟
ماندانا: نه، اذیت نمیکنه. مرزشو میدونه.
بهمن: بالاخره سگه. عقل و شعور که ندارند. ولی خود دانی. فیلم سکسی که نیمه کاره موند. شام نداریم؟
ماندانا: ماندانا قربونت بره. چرا نداریم؟ الان واست میزو میچینم.
ماندانا بلند شد و خودش میز را چید. پوپک هم کمکش کرد. ماندانا میخواست خودش از بهمن خان پذیرایی کند. غذا، سالاد، دسر، ویسکی. چراغها را خاموش کردند و زیر نور شمع نشستند. من که روی زمین مثل سگ نشسته بودم. پوپک هم مثل یک خدمتکار ایستاده بود تا اگر لازم بود سرویس بدهد.
بهمن: اون گره بلیزتو باز کن که موقع شام بهتر بلوراتو دید بزنم.
بعد یک نیم نگاهی هم به من انداخت و گفت: اون که امشب خودش یکیو کرده. باید کلی هم از تو ممنون باشه.
ماندانا در حالیکه که گره را باز میکرد گفت: چشم، هر چی آقامون بگن.
غذا را که خوردند. ماندانا رو به پوپک کرد و گفت: دو تا کاسه بیار.
بعد ته مانده غذایشان را توی کاسه ها ریختند کمی هم آب اضافه کردند و مخلوط کردند.
ماندانا: بیا، این هم غذای شما دو تا.
پوپک یکی از کاسه ها را جلوی من گذاشت و یکی را هم آن طرفتر برای خودش. روی زمین نشست و سرش را کرد تو کاسه و شروع کرد مثل یک حیوان خوردن. من کمی پوپک را نگاه کردم و بعد مثل او شروع کردم به غذا خوردن.
ماندانا: چه با نمک غذا میخورند.
بهمن: باید خیلی خوشحال باشند که از دستپخت تو میخورند.
بعد بلند شدند و دست در دست هم به سمت اتاق خواب رفتند.
ماندانا: بعدش اینجاها را جمع و جور کنید و بروید تو اون لونه بکپید. هوی توله، نبینم که دمت یا هامبلر را درآورده باشی.
و رفتند توی اتاق خواب و در را بستند.
من که نمیتوانستم با آن هامپلر بایستم. بنابراین پوپک همه چیز را مرتب کرد. پتو برد و جای خوابمان در قفس را هم مرتب کرد. بعد تو بغل هم خوابیدیم. سخت بود که باید با آن کمر خم شده میخوابیدم ولی باید تحملش میکردم. پیش خودم فکر کردم ماندانا چقدر مهربان است و دوستم دارد. برایم یک توله مثل خودم آورده بود که لذت ببرم. از اینکه با بهمن خان بود ناراحت نبودم. حق داشت. تمام وقتش را که نمیتوانست صرف من کند. بالاخره او هم باید زندگی میکرد.

فردا صبح بعد از خوردن صبحانه، ماندانا دم را درآورد و هامبلر را باز کرد. یکهو احساس آزادی کردم. کمرم خشک خشک شده بود.
بعد رفتیم به طرف پت شاپ بهمن خان. ماندانا میگفت کار مهمی دارد. ماندانا سوار ماشین بهمن خان شد و پوپک هم با من آمد.
تو میسر از پوپک پرسیدم: بهمن خان راست میگفت که دکتری؟
پوپک: آره.
من: واقعا شوهرت تو رو به بهمن خان داده؟
پوپک: آره، برای تربیت. لازم بود. اخلاقم خوب نبود. از من راضی نبود.
من: حتما از این خرپولهای بی همه چیزه که فکر میکنن با پول میشه آدمها رو خرید.
پوپک: نه اتفاقا. مال و منالی نداره. کار هم نمیکنه. خرج خونه با منه. کارهای خونه هم با منه. اون فقط به فکر حال و هوله. البته بدن ورزشکاری خوبیم داره.
من با عصبانیت: خوب چرا ازش جدا نمیشی؟ چرا میذاری اینطوری ازت سواستفاده کنه؟
پوپک نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: تو چرا از ماندانا جدا نمیشی؟
حرفی نداشتم بزنم. البته قضیه ماندانا خیلی فرق داشت. او لیاقتش را داشت. من همین که میتونستم خدمتش را بکنم باید کلی ذوق میکردم. ولی چطور میخواستم این را به پوپک توضیح بدهم؟ دیگر حرفی بین ما رد و بدل نشد تا رسیدیم به پت شاپ. رفتیم طبقه بالا. آنجا من رو یکجور صندلی مخصوص نشستم. پاهایم از هم باز بودند و پاشنه هایم در یک محل فیکس شدند. من را بستند که نتوانم از جایم تکان بخورم. در تمام این مدت سکوت کرده بودم و فقط به ماندانا که جلویم دست به سینه ایستاده بود نگاه میکردم.
من: چکار میخوای بکنی؟
ماندانا: وازاکتومی. باید فیکست کنیم. میدونی که این عمل تو ایران غیرقانونیه ولی خوب بهمن خان پزشک آشنا داره و لطف کرده.
من با ترس: یعنی اخته بشم؟
ماندانا با لبخند: نترس، تخماتو که در نمیارند. فقط دیگه نمیتونی بچه پس بندازی.
من: آخه چرا؟
ماندانا: دیشب یادته؟ ممکن بود پوپک رو حامله کنی. من که نمیتونم دنبال دردسرهای تو باشم. همه سگهاشون رو فیکس میکنن. نگران نباش.
من: تو چی؟ نمیخوای بچه دار بشی؟
ماندانا قهقهه اش بلند شد: تو چه قد خری. چه ربطی داره؟ مگه قراره از تو بچه دار بشم؟ بعد به بچه ام چی بگم؟ بگم باباش سگه؟ سگی دیگه. عقلت نمیرسه.
راست میگفت. حرفاش منطقی بود. چرا خودم بهش فکر نکرده بودم. ولی مگه از یه سگ چه توقعی میره؟

از پت شاپ که بیرون آمدیم، خیلی خوشحال بودم. حالا منهم مثل همه سگهایی که صاحب دلسوز داشتند فیکس شده بودم. من چقدر خوشبخت بودم که ماندانا اینقدر بهم اهمیت میداد.


اگر داستان را دوست داشتید لایکش کنید.
لطفا از فحش دادن هم دریغ نکنید.


ادامه...

نوشته: tooleh_sag


👍 13
👎 12
68801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

919548
2023-03-19 23:15:52 +0330 +0330

کص نگو مومن

0 ❤️

919549
2023-03-19 23:29:30 +0330 +0330

سلام
برده و سگ بانوان محترم
۱۵ سال تهران
اگر من سگو پسندید ممنون میشم سری بزنید
سگ میسترس ها هستمم

0 ❤️

919550
2023-03-19 23:54:33 +0330 +0330

اخ ریدی به عنوان

1 ❤️

919580
2023-03-20 04:02:42 +0330 +0330

کصوشر

0 ❤️

919652
2023-03-21 02:05:19 +0330 +0330

عالییییی بود ادامه بدهههه زودتر

2 ❤️

921802
2023-04-04 06:39:31 +0330 +0330

اووف عالیه.
برات ماده بیارن جفت گیری کنی جلو صاحبت.جوون.
اخته شدنم که عالیه.جوون.
چه صاحب خوبی داره

1 ❤️

970426
2024-02-10 20:26:53 +0330 +0330

این اخته کردن اسلیو خیلی خوبه …
و عقیم کردنش 😂

1 ❤️




آخرین بازدیدها