من سیاه دل سپیدم (2)

1392/11/20

…قسمت قبل

فلاسکو برداشتم و دو پیک ریختم. خبات پیکشو بالا گرفت و گفت به سلامتی اولین سفر دوتایی مون و پیکشو به پیکم زد… حدود سه چهار پیکو بالا رفته بودیم و کم کم داشت اثر میکرد. یه شیشه “اوزو” با آب میکس شده بود. با اینکه حسابی تو فلاسک سرد شده بود، ولی گرمای زیادی به آدم منتقل میکرد. عجب تناقضی! نوشیدنی سردی که گرمارو به انسان میبخشه. یه کم شیشه رو دادم پایین و یه سیگار روشن کردم. خبات داشت با تلفن صحبت میکرد و حواسش به من نبود. یهو صدای تیک اف ماشینی از پشت سر، سکوت شبو بهم زد. از آینه بغل نگاه کردم. صدای آژیر پلیس روشن شده بود و همش چراغ میداد که وایسیم. همین که خبات متوجه شد، گوشی رو سریع قطع کرد و پاشو رو پدال گاز فشار داد. یه دنده معکوس و صدای زیادی که از موتور بلند شد… شوکه شده بودم. سیگار به دست با دهن باز نگاهم به حرکات سریع خبات بود. داد زد : “شیشه رو بده بالا و کمربندتو ببند.” دستم به شدت داشت میلرزید و خاکستر سیگار ریخت رو شلوارم. نمیدونستم باید چیکار کنم. یک دفعه به خودم اومدم و سیگارو از شیشه انداختم بیرون و شیشه رو دادم بالا. خبات به سرعت داشت پیش میرفت. همش سه کیلومتر مونده بود که از شهر خارج بشه. سمند هنوزم آژیر میکشید. هنوز اونو جا نگذاشته بودیم که یه دفعه از یکی از فرعیا یه گشت سمند دیگه پیچید جلومون. سرعتمون زیاد بود و به احتمال زیاد باهاش تصادف میکردیم. خبات نگاهی به من انداخت و لبخند کوچیکی زد. حالت چهره ای عوض شد و دستی ماشینو کشید و فرمونو به طرف چپ چرخوند. در چند قدمی سمند جلویی ماشینمون داشت سر میخورد. سمند پشت سرمون نزدیکتر شده بود و منم احساس میکردم بیناییم مختل شده. چشمام تار میدید. سرم داغ بود و تحت تاثیر مشروب گرمای زیادی تو سرم احساس میکردم. چشمام داشت میسوخت. ماشینمون تقریبا نیم دور خورده بود . حدود 1 متر با ماشین جلویی فاصله داشتیم. خبات با تموم قدرتش پاشو رو پدال گاز فشار میداد. روبروم دکان بسته ای میدیدم با تابلوهای تبلیغاتی رنگارنگی که توی شب میدرخشیدند… ویه خیابون فرعی…همون خیابونی که سمند ازش اومده بود بیرون. حدود نیم متر با سمند فاصله مونده بود و بکس بات لاستیکا و فشاری که به جلو میاوردن، با صدای به هم خوردن شیشه های مشروب، سکوت شب رو شکسته بود. تعادلمو از دست دادم و پشتم به درب سمت راننده کوبیده شد. گیج شده بودم. تنها چیزی که میدیدم چراغ گردون قرمز رنگی بود که برام معنای خاصی نداشت. بالاخره ماشین شروع به حرکت کرد و وارد فرعی شدیم… از تو آینه بغل تصادف سختی که دوتا سمند با هم کرده بودن پیدا بود. سواری های دیگه ای کم کم داشتند دورشون جمع میشدن. کسی حواسش به ما نبود.
-“آهههههههااااا… اینم از این…”
لبخند بلندی زد و از همون مسیر رفت و وارد یه جاده خاکی شد. ایست بازرسی خروجی شهر به طرف کرمانشاه رو هم دور زد.
-"شاهو گفته بود امشب مهمون دارم. ولی باورم نمیشد اینقدر سمج باشن. انگارواقعا رودست خوردیما… "
-“خبات… هه! عوضی… نگفته بودی آرتیست بازی.”
-“هنوز تموم نشده. اگه میخوای تا پیاده ات کنم؟”
-“نه نه… تازه دارم حال میکنم. یه کم هیجان… همون چیزی که خیلی وقته لازم دارم!”
-“عقبو بپا دارن میان.”
-“اینارو میخوای چکار کنی؟”
-“خوب نگاه کن باید یاد بگیری…”
خنده دیگه ای سر دادمو گفتم “عمرن!”، یه دکمه کنار فرمون گذاشته شده بود که تا حالا بهش دقت نکرده بودم. یهو خبات دکمه رو فشار داد و گاز بیشتری به ماشین داد. داشتم عقبو نگاه میکردم. دود غلیظی همه جارو فرا گرفته بود. باورش برام سخت بود. انگار داشتم فیلم میدیدم. هر لحظه دود بیشتر و بیشتر میشد. تقریبا دیدن پشت سرمون محال شده بود… دیگه اتفاق خاصی نیفتاد. به هر شهری که نزدیک میشدیم از یه مسیر راهشو کج میکرد و تقریبا به هیچ گشتی برخورد نکردیم. نزدیکی های اهواز یه جا ایستاد و بارو خالی کرد. اثر مشروب نمونده بود. تازه فهمیدم چه حماقتی کردم. حقیقتن اونقدر ترسیده بودم که پیاده شدم و با اتوبوس برگشتم…

چند روز گذشته بود. دلم برای خبات تنگ شده بود. باهاش تماس گرفتم و با هم رفتیم بیرون. برای شام دعوتم کرد به یکی از شیک ترین رستورانهای شهر. داشتیم شام میخوردیم و اون مدام داشت حرف میزد. داشتم به دقت به حرفاش گوش میکردم. سرمو بلند کردم که یه دفعه نگاهم به نگاهی گره خورد. یه فرشته روبه روم نشسته بود و داشت به من نگاه میکرد. تنها چیزی که از اون لحظه به یاد دارم دو جفت گوی آتشین مشکی بود که همه چیزو داشت. کامل کامل بود. آه بلندی کشیدم و گفتم میشه کلاس فلسفه رو تموم کنی و یه نگاهی به پشت سرت بندازی؟ لبخندی زد و گفت اون دختری که مانتوسرمه ای پوشیده و ناخن هاشو یکی در میون طرح زده و ساپورتش مشکیه رو میگی؟ اسمش سانازه …" گفتم : “بله بله همون”. گفت: “میخوایش؟” گفتم : " نیکی و پرسش!؟" در برابر چشمان بهت زده من از جاش بلند شد و به طرف میز اون رفت. نمیتونستم بشنوم چی داره بهش میگه، ولی بعد از چند لحظه صورت جمع شده دختره گل انداخت و نشست پیشش و شروع به حرف زدن کرد. داشتم از فضولی میمردم که برام پیامک فرستاد که الان ساناز میاد پیشت ببینم چیکار میکنی. دیگه داشتم شاخ در میاوردم. یعنی واقعا منتظر بودم هر لحظه با کیفش چان ضربه ای به سرش بزنه که مجبور بشم امشبو تا صبح باهاش بیمارستان بمونم. ساناز اومد به طرف میز من و گفت اجازه هست؟ از جام نیم خیز شدم و تعارف کردم که بشینه. نشست و تو سکوت فرو رفت. نمیدونستم چی باید بگم که گند نزنم. در جریان حرفای اونا نبودم. بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست و گفت: “شما همیشه اینقدر ساکتین؟” نیشخندی زدم و گفتم: " سکوتم از رضایت نیست… دلم اهل شکایت نیست." اخماش رفت تو هم و گفت : “اگه مزاحمم…” فهمیدم گند اولو زدم. میون حرفاش پریدم و گفتم :
-“نه نه… منظورم اینه که سکوتم از رضایت نیست فقط یه کم خجالتی ام.”
پشت چشمی نازک کردو گفت :
-“اوه اوه… بمیرم برا شما پسرا که اینقد خجالتی هستین.”
-“خدا نکنه. شما بمونو طاقت بیار.”
لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
-“سعی میکنم این چند دقیقه رو طاقت بیارم.”
-“سعی کن، سعی کن واقعا… چون تا حالا کسی نتونسته بیشتر از یه دقیقه منو تحمل کنه.”
همزمان تموم فسفر های مغزم داشت میسوخت و داشتم تحریکش می کردم که “دفعه بعدی” به وجود بیاد. ولی انگار فن تحریک رو این جواب نمیداد چون جواب داد:
-“برای تحمل شما پسرا کافیه گوشمونو ببندیم.”
سریع سیستم بازی رو به “سه شش یک” تغییر دادم و گفتم
-“ولی ما پسرا نمیتونیم چشممون رو به این همه جمال خدادادی ببندیم.”
خندید و فهمیدم از تعریف شنیدن خوشش میاد. به همین خاطر مقداری پیاز داغشو بیشتر کردم و گفتم :
-“تا حالا کسی بهتون گفته چشماتون سگ داره؟ پاچه میگیره…!؟”
صورتشو جلو آورد و با لحن آرومی گفت:
-“چشم آدما مث آینه عمل میکنه. میدونستی؟”
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. گفتم :
-“البته یه ذره معرفت و شخصیت می ارزه به کل جمال خدادادی.”
از جاش بلند شد و رفت. داشتم مسیر رفتنش رو نگاه میکردم که خبات شاد و شنگول برگشت و رفتیم بیرون. یه نگاهی به من کرد و گفت
-“کارتون به کجا کشید هیوا؟”
-“اول بگو بینم باز چه کلکی سوار کردی؟”
-“کلک چیه؟ تو اینجور مواقع فقط باید گوش خلاق داشته باشی، نه چشم خلاف.”
-“حالا بجای طفره رفتن جواب منو بده.”
-“بیخیال… بگو بینم چی شد؟”
-“هیچی… فکر کنم فقط ظاهرش خوشکل بود.”
از خبات جدا شدم و به طرف خونه به راه افتادم. خسته و دمغ بودم. جلو در خونه که رسیدم یاد همه بدبختیام افتادم. اصلن اونجا راحت نبودم. مشکلات زیادی با پدرو مادرم داشتم. یادم افتاد که هروقت با پدرم بگو مگو راه مینداختم آخرش با تهدیدای بچگونه از طرف اون و غرور من تموم میشد. سرکار هم همچین اوضاع خوبی نداشتم. درگیری با رئیس و اینکه مثل همیشه باید حرف، حرف اون میشد و ناخواسته باید راه های جدیدی برای کلک زدن به مشتری ها پیدا میکردیم. انگار تو دنیایی زندگی میکردم که کلمات معنای خودشونو از دست داده بودن…
فکری به سرم زد. بالاخره وقتش شده بود که روی پای خودم وایسم. رفتم تو خونه و بدون هیچ حرفی وسایلامو جمع کردم و از خونه زدم بیرون. سیم کارتمو عوض کردم و با خبات تماس گرفتم و تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم. وقتی منو دید انگار همه چی رو از چشمام خوند. گفت : “انگار جایی رو نداری بری.” گفتم : “دقیقا!” گفت: “کافیه ازم بخوای که چند روزی پیش من بمونی.” با تعجب بهش خیره شدم. از جاش بلند شد و با حالتی بی حالت رفت حساب کرد و برگشت. تو چشمام نگاهی کردو منتظر شد. سکوت بینمون رو شکستم و گفتم: “میشه یه مدت مهمونت باشم!؟” خنده بلندی سر داد و با دست روی شونه ام زد و گفت: “باشه رفیق… بیا تا بریم خونه مو نشونت بدم…”

اونجا یه خونه ویلایی دو طبقه بود. یه حیاط بزرگ داشت. قسمت اعظم حیاط رو یه باغچه پوشونده بود و یه درخت بید مجنون و چند تا درخت میوه. یه درخت انار و یه درخت انجیر و یه درخت انگور…
رو به من کرد و گفت:
-“طبقه بالا من میشینم. طبقه پایین هم مال تو. البته وقتایی که مهمون ندارم میتونی بیای پیش من.”
-“منظورت از مهمون چیه؟”
-“امشب خودت میفهمی…”
هوا سرد بود و برف میبارید. بخاری رو راه انداختیم. تقریبا کارمون تموم شده بود که زنگ در زده شد.
-"این فاطیه… دختر خوب و آرومیه ولی یه مشکل بزرگ داره. همش سعی میکنه خودشو گول بزنه. اره… خودشو گول میزنه که به من بگه عاشقمه. هر چند منکر این نمیشم که دوستم داره ولی جوونای امروزی اصرار دارن هر دوست داشتنی رو به عشق ربط بدن. کلمه عشق هرزه شده. من همه چی رو براش روشن کردم و حدود دوستیمونو هم همین طور. اونم قبول کرده… ولی متاسفانه مغز کوچیکش نمیتونه این شرایط رو قبول کنه. از من انتظار بیشتری داره. به هیچی جز ازدواج فکر نمیکنه. فکر میکنه سنش یه کم بالا رفته و به تدریج داره جوونی شو از دست میده. فکر میکنه اگه تا یکی دو سال دیگه ازدواج نکنه دیگه هیچوقت نمیتونه یه زندگی معمولی داشته باشه. نمیتونه بچه دار بشه. فکر کنم عاشق اینه که تو روزمرگی آدما بیافته تا اون امنیتی که میخواد نصیبش بشه… "
-“میخوای چکارش کنی؟”
-“هیچی… کار خاصی از دستم بر نمیاد. من سعی خودمو کردم که از امنیت قلابی دورش کنم. ولی اون نمیخواد. پس بهتره همه چی تموم بشه.”
رفت بیرون تا درو باز کنه. کنجکاو شدم ببینمش. لای پرده رو کنار زدم. فاطی وارد حیاط شد. یه دختر سبزه، لاغر اندام، با قد تقریبی 165. صورتش قشنگ و جذاب بود. چشماش عسلی بود. از موهای بالای شقیقه یه خط موی پهن سفید تا کناره گوش راستش کشیده شده بود، که زیبایی و وقار خاصی به موهای خرماییش بخشیده بود.
با خودم گفتم چقدر راحت فکر میکنه. کاش منم اینقدر راحت دل میکندم! ولی یه آن یادم اومد که من هیچوقت راحت دل ندادم که راحت دل بکنم. شاید این یه ضعف بود. شایدم نبود! یاد یه جمله از یک آدم عزیز افتادم “آزادی تو فکر و روح آدماست”
وقتی معاشقه رو شروع کردن، صدای آه کردناشون بلند شده بود. رو تخت خواب نشستم و سعی کردم بخوابم اما صداشون خیلی زیاد بود. حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم. بالشو از زیر سرم برداشتم و محکم رو صورتم گرفتم که صدای کمتری به گوشم برسه…

ادامه…

نوشته: هیوا


👍 0
👎 0
51082 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

412263
2014-02-09 12:17:17 +0330 +0330
NA

عالي…

0 ❤️

412264
2014-02-09 12:37:04 +0330 +0330
NA

منم چاکرم هیوا جان . حس خوندن داستان دنباله دار ندارم. فقط می خواستم همینو بهت بگم. :D
:D :D :D :D از اونجایی که ارادت زیادی بهم داری و منم به مریدانم لطف دارم و همیشه سرشون منت می ذارم 5 تا قلب می دم بهت .باشد که رستگار شوی . :D

0 ❤️

412265
2014-02-09 12:58:27 +0330 +0330
NA

:*

0 ❤️

412266
2014-02-09 13:04:47 +0330 +0330
NA

چاکریم هیوا جان. دمت گرم. عالی بود ولی زود تموم شد چرا کم نوشته بودی؟
میخای چند قسمتش بکنی؟نکنه میخای مثل سریال حریم سلطان طولش بدی و آب ببندی به داستان! ؟
در هر حال داستان قشنگیه .و من میدونم که اکثر داستان واقعیت داره.
موید باشی.

0 ❤️

412267
2014-02-09 14:56:24 +0330 +0330

هشدار براى كبرى ١١
:-D
هيوا وجدانن معتاد بودن بس نبود كه رفتى ساقى عرق سگى شدى! :-D
جالبه… داستانت به نسبت قبليا بيشتر آدمو درگير خودش ميكنه بطوريكه خط به خطشو تا آخر خوندم،
باورت ميشه؟ :|
البته حق دارى باور نكنى! :-D

يكم جدى باشيم؛
دو قسمت داستانتو الان خوندم و مهمتر اينكه مشتاقم زودتر ادامشو بخونم و اين يعنى كارتو درست انجام دادى بجز چندتا ايراد نگارشى كه زياد مهم نيست فقط من نگران خودتم هيوا!! با اين وضعيتت،، يه ساقى معتاد :|
به جوونيت رحم كن رفيق :-D

و… خسته نباشى، خوبه كه بازم مينويسى.

0 ❤️

412269
2014-02-09 17:57:59 +0330 +0330
NA

اما بهرحال:

0 ❤️

412270
2014-02-10 01:53:40 +0330 +0330
NA

:-*
تیغ روزگار شاهرگ ” کلامم ” را چنان بریده ، که سکوتم ” بند ” نمی آید !..

0 ❤️

412271
2014-02-10 02:21:20 +0330 +0330
NA

چقد آدم آشنا!
:قلب

0 ❤️

412313
2014-02-10 05:20:03 +0330 +0330
NA

هعی روزگار!!!

0 ❤️

412272
2014-02-10 05:20:44 +0330 +0330

اینم خوبه هیوا جان، آفرین
صحنه فرار کردن خیلی جالب بود، منم مث آریز یاد هشدار برای کبرا ۱۱ افتادم :-D
احتمالا با انتخاب شغل شریف قاچاق مشروب ، قسمتای بعدی هیجان بیشترتری خواهند داشت :-> :-D
موفق باشی

0 ❤️

412274
2014-02-10 06:39:41 +0330 +0330
NA

20 :X

0 ❤️

412275
2014-02-10 07:25:32 +0330 +0330
NA

?!!moonshining

0 ❤️

412276
2014-02-10 09:42:29 +0330 +0330

شبیه فیلم فارسی بود اما خوب بود نوشتنت

تاپیک من:
http://shahvani.com/content/عکسای-سری-جدید-یه-پسر-هات-و-خوش-استیل-ایرانیkaveh11

0 ❤️

412277
2014-02-10 13:53:30 +0330 +0330
NA

هیواااااااااااااااااااا بیا یک تشکر از من بکن برات کامنت گذاشتم . نویسندها جدیدا خیلی خود بزرگ بین شدند. اه اه :D

0 ❤️

412278
2014-02-10 18:55:26 +0330 +0330
NA

خسته نباشی هیوای عزیز
خیلی وقت بود نگاهی به داستانای سایت ننداخته بودم و بخاطر همین نمیدونستم که داستان نوشتی و الا زودتر ازین میومدم تا داستانتو بخونم و بگم که عالی نوشتی مثل همیشه

0 ❤️

412279
2014-02-11 00:50:06 +0330 +0330

ﻫﻴﻮاﻱ ﻋﺰﻳﺰ ﻣﻤﻨﻮﻥ
ﺧﻴﻠﻲ ﻭﻗﺘﻪ ﺩاﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻱ اﻳﻨﺠﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﻴﺨﻮﻧﻢ ﺑﺎ اﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﻲ ﺧﻮﺩﺕ اﻭﻣﺪﻡ و ﺩﻭ ﻗﺴﻤﺖ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﻗﻮﻱ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩﻱ و ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺧﻮﺑﻲ ﺩاﺭﻩ اﻣﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺣﺴﺎﺳﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻳﻪ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻣﺜﺒﺖ اﺯ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺷﻐﻠﺶ ﺗﻮ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﺎﺭ ﺣﺴﺴﺎﺱ و ﺳﺨﺘﻴﻪ ﺗﺎ اﻳﻨﺠﺎ اﺑﻬﺎﻡ ﺧﻮﺑﻲ ﺭﻭ ﺭاﺟﻊ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩي ﻛﻪ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻘﺪﻳﺮﻩ اﻣﻴﺪﻭاﺭﻡ ﺗﻮ ﭘﺮﺩاﺯﺵ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻨﻂﻮﺭ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﻲ ﭘﻨﺞ ﻗﻠﺐ ﺗﻘﺪﻳﻢ ﺑﻪ ﺩاﺳﺘﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﭘﺎﺱ ﺯﺣﻤﺘﻲ ﻛﻪ ﻛﺸﻴﺪﻱ
ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﻲ

0 ❤️

412280
2014-02-11 08:07:33 +0330 +0330

خوشحالم که میبینم دوباره دست به قلم بردی. از این حیث لااقل از خیلی از ماها جلوتری. این قسمت رو نسبت به قسمت اول خیلی بهتر و کاملتر نوشتی و به طور کل میشه پیشرفت قابل ملاحظه ای رو در نوشتنت احساس کرد. همیشه انتقادی که بهت داشتم این بود که خیلی حاشیه میری و به متن داستان توجه نمیکنی. در مورد این داستان هم همین انتقاد هنوز بهت وارده. با اینکه خیلی سعی کردی داستان رو اداره کنی ولی من به عنوان یک خواننده هنوز حس میکنم که اون اتفاقی که باید بیفته و شالوده داستان رو شکل بده هنوز نیفتاده. وقتی ساناز وارد داستان شد گفتم شاید همون اتفاقه باشه. ولی نبود. وقتی هم فاطی با اون رد موی سفید و چشمای عسلی و قد 165 سانتیش از در حیاط اومد تو، گفتم شاید این اون اتفاق باشه. ولی وقتی سر و صدای معاشقه خواب ازت ربود متوجه شدم که اینهم نیست. با اینحال قلمت همچنان جذب میکنه هرچند شاید یک جاهایی ذهن خواننده رو توی کوچه پس کوچه ای رها کنه.
منهم ازت راضیم ولی امیدوارم این داستان به بلندی زندگینامه آگرین و سیروان نباشه.

0 ❤️

412281
2014-02-11 10:40:32 +0330 +0330
NA

:* :*

0 ❤️

412282
2014-02-11 11:30:51 +0330 +0330

درود…
از همه دوستانی که لطفشون شامل حالم شده و میشه بسیار ممنونم. فقط لازمه بگم که زود قضاوت نکنید و مطمئن باشید که هر چیزی در جای خودش هست. داستان زیاد طول نمیکشه نهایتا ۵ قسمته. بخاطر امتحانات اپ قسمت دوم مقداری طول کشید و از این بابت از همه معذرت میخوام. سعی میکنم تا جایی که میتونم سریعتر تمومش کنم.
و در اخر هم خوشحالم که دوستان همیشگی مثل همیشه با من بودن و منت گذاشتن و نقد کردن…
مؤید بمانید!

0 ❤️

412283
2014-02-11 11:57:51 +0330 +0330

شاه بلوط عزیز بابت کامنت و … از شما رسمن تشکر میکنم! :|

0 ❤️

412284
2014-02-11 12:02:06 +0330 +0330
NA

خواهش می کنم عزیزم . اگرچه وظیفت بود .
دوستان بسوزیددددددددددددددددددددددد :D :D :D :D

0 ❤️

412285
2014-02-12 07:31:22 +0330 +0330
NA

یادمه یه روز سیلور گفت که اول شدن پای داستانها مهم نیست ،مهم آخرین کامنت رو نوشتنه. !
حالا اومدم آخری رو بنویسم.
هه هه هه.
هیوا منتظر قسمت بعدی هستم . د زود باش دیگه .

0 ❤️

412286
2014-02-12 07:39:09 +0330 +0330

شرمنده م شیر جوان عزیز
میدونی خیلی بهت ارادت دارم ولی خودت تحریکم کردی این کامنتو بذارم :-D

0 ❤️

412287
2014-02-12 11:31:07 +0330 +0330

از لیست داستان های برتر سایت این داستان و یکی دوتای دیگه جلوه و نمود بیشتری داشتن و منو وادار به خوندن کردن ومیتونم اعتراف کنم از خوندنشون بخصوص این یکی پشیمون نشدم
داستانت به نسبت قبلی ها پخته تر شده جمله بندی ها روون تره و کلیت داستان کششی عجیب داره که خواننده رو دنبال خودش میکشه مقدمه اول داستان رو دوست داشتم شخصیت خبات رو هنوز نمیتونم تجزیه و تحلیل کنم و بخاطر توضیحی که راجع بهش در قسمت اول داستان داری کنجکاوم بدونم چجوری می تونه باشه
بهرحال بطور کل داستانت نشون میده مطالعه کردی و داری مینویسی و این خیلی خوبه
مؤید بمانید…

0 ❤️

412288
2014-02-12 12:14:29 +0330 +0330

درکت میکنم داداش :-D

ضد اسپم: داستان خوبی بود

0 ❤️

412289
2014-02-12 12:22:13 +0330 +0330
NA

میفهممت مازیار جان. دست خودم نیست. امیدوارم زودتر قسمت بعدی آپ بشه.

0 ❤️

412290
2014-02-12 12:52:17 +0330 +0330

شیر جوان عزیز من کوچیک شمام
عذر بنده رو بپذیر…

0 ❤️

412291
2014-02-12 14:38:33 +0330 +0330
NA

سپیده خانم تو هم دوستم بودی هم خواهرم. قرار نبود اینجوری ترکمون کنی. ما هممون دوستت داشتیم و داریم.
سهند خواهش میکنم .

0 ❤️

412292
2014-02-12 14:40:15 +0330 +0330
NA

مازیار خان تو دیگه چرا آخه ؟
تو که میدونی چقدر برام عزیزی.ولی چکنم کامنت آخر رو باید بنویسم.
سپیده بیوفا خیلی نامردی. . .

0 ❤️

412293
2014-02-12 15:03:35 +0330 +0330

شیر جوان عزیز من شرمسار اینهمه لطف شما هستم
هیوا روی تخت نشستی و سعی کردی بخوابی؟:| برادر شما نشسته میخوابی احیانا؟:|

0 ❤️

412294
2014-02-13 03:00:28 +0330 +0330

شیرجوان عزیز ممنون که گهگاهی افاضات منو یادآوری میکنی. ولی این نکته رو یادتون باشه که کامنت اخری فقط شامل حال کسی میشه که اخرین کامنت، اولین کامنتش پای داستان باشه. بنابراین اینقدر تو سر و کله هم نزنین. چون تا اینجا بعد اولین کامنت من سپیده اخرین کامنت رو گذاشته. پس اولین کامنت اخر رو متعلق به ایشونه.
(خودمم نفهمیدم چی گفتم :) )

0 ❤️

412295
2014-02-13 05:41:04 +0330 +0330
NA

سیلورجان شکسته نفسی نفرمایین. ما حرفای دوستان رو آویزه گوشمون میکنیم و به گوش جان نیوش.
در هر حال خیلی مخلصیم.
ولی داداش این تبصره جدید رو نداشتیم که ؟قبلا اینجور نبود که آخرین کامنت ،اولین کامنت طرف هم باید باشه ؟

0 ❤️

412296
2014-02-13 07:04:01 +0330 +0330
NA

:D دوستان تقاضا دارم دعوا نکنید .یعنی ریش و پشم گرو گذاشتم . دعوا نکنید .

0 ❤️

412297
2014-02-13 11:30:49 +0330 +0330
NA

هیوا جان شرمند برای تاخیر
داستانت خیلی خوبه فقط چرا دم به دقه سکوت شب میشکنه؟:دی
هیوا منم با آریزونا موافقم حقیقتش کمتر داستانی تو سایت هست که شروع به خوندش کنم و برای تموم شدنش انتظار نکشم،
داستان تو این خوبیو داره که حوصله آدم سر نمیره،
از این که برای جذاب شدن داستانت از فضای بغض آلود و ترحم برانگیز و البته از فضای لوکس و تجملاتی استفاده نکردی خوشم اومد،
دو حالتی که بالا اشاره کردم تو اکثر داستانای سایت مشاهده میشه و هم تکراری شده هم آسونه و زیاد لازم نیست نویسنده به خودش زحمت بده!

خوبه که این داستان رو ساده تر و ملموس تر نوشتی و خوبه که قهرمان داستانت معصوم و مثبت نیست!
در کل راضی ام ازت ولی به نکات ریز بیشتر دقت کن سعی کن از تعابیر تکراری و دم دستی کمتر استفاده کنی،
فکر میکنم فهمیدم خبات چرا خاص ه(اصن خبات آشناس برام)

خسته نباشی،ممنون که وقت میذاری و موفق باشی رفیق

0 ❤️

412298
2014-02-14 00:07:07 +0330 +0330
NA

كامنت عاخر مال من عثط‎ ‎
:D

0 ❤️

412299
2014-02-14 00:14:38 +0330 +0330
NA

مسخرشو در آوردين :-D

0 ❤️

412300
2014-02-14 00:29:58 +0330 +0330
NA

رو حرف بزرگتر حرف نزنید . البته من کلا سرجمع 17 ساله هستم . اون سیلور هست قد خدا سن داره . خجالت هم از خودش نمی کشه. :D

0 ❤️

412301
2014-02-14 03:11:34 +0330 +0330
NA

سهند نیشتو ببند. :D

0 ❤️

412302
2014-02-14 03:13:48 +0330 +0330
NA

مرجان کمتر ابگوشت بخور .یا اگه میخوری دندونهاتو مسواک کن. چی چیه نیشتو باز کردی با این دندون ها.

0 ❤️

412303
2014-02-14 13:00:10 +0330 +0330

سپیده بانوی عزیز
خوشحالم بعد از این همه مدت کامنتتو پای داستانم میبینم. ممنون بخاطر یاددآوریتون
رامونای گرامی. از شما هم بخاطر نکته بینی ظریفتون سپاس گذارم.

0 ❤️

412304
2014-02-16 00:30:59 +0330 +0330
NA

من باید التماس کنم تا این نفله از من تشکر کنه . بعد ببین سپیده بانو با 2 کامنت چه کرد . :D :D
هیوااااااااااااا شاه بلوط نیستم قسمت بعدی داستانتو گند نزنم . :D

0 ❤️

412305
2014-02-16 14:33:38 +0330 +0330

من نمی دونم این آقایون و خانومهای “نویسنده”!!! هیچ جای دیگه ای تو این دنیای فراخ و بی در و پیکر اینترنت پیدا نمی کنن که میان تو یه سایت سکسی طبع آزمائی و ارائه آثارشون رو میکنن؟؟ آقا داستانت خوب، بی نظیر، اصلا هم ردیف خوشه های خشم و تو هم جان اشتاین هیوا :) خدائیش این داستان وسط اینهمه کس و کون و کیر 35 سانتی که چهار طرف صفحه داره بعنوان تبلیغ چشمک میزنه چکار میکنه؟؟؟ حالا خواننده هاتم بماند که از هر پونصدتاش چهارصد و نود پنج تاش بیسواد در حد “خجالت” و اکابر صمدآقاست… خودت داستانها رو که می بینی که…
خلاصه که ما موندیم حیرون…

0 ❤️

412306
2014-02-16 14:42:30 +0330 +0330

داستانت خوب بود؛ خیلی هم خوب بود؛ ولی چون جاش بد بود، خیلی هم بد بود، نمی تونم ازش تعریف کنم… ولی اونجائیش که اشاره کردی به ترانه “رانندگی در مستی” شاهین نجفی خیلی خیلی خوشم اومد… نزدیک بود ارضا بشم… :)))))))
:)

0 ❤️

412307
2014-02-16 14:55:50 +0330 +0330

الان دیدم…
این آقای kaveh11 هم که “نقد مصور” جالب و گویائی گذاشته برای داستانت… :)) شوخی کردم… به دل نگیر… بهرحال داستان اینجور جاها گذاشتن این چیزا رو هم داره :)

0 ❤️

412308
2014-02-17 16:09:06 +0330 +0330

خیلی وقته منتظر ادامه این داستانت بودم .

تو قسمت قبلی هم بهت گفته بودم خیلی شبیه فیلمهای سامويل خاچیکیان شده . اما قصه جدید و جذابه .

در ضمن سلام بر همه رفقای قدیم و جدید یه مدت نبودم . با دیدن اسم همتون خوشحال شدم .

برای همه عزیزان پیشاپیش آرزوی سالی پر برکت همراه با شادکامی دارم .

1 ❤️

412309
2014-02-19 11:22:19 +0330 +0330
NA

آقا دریک خیلی مخلصیم .
دوستان نمیدونم چرا پا جای پای ما میزارن .داداش کامنت آخر مال بنده بوده و هست و خواهد بود.

0 ❤️

412310
2014-02-21 21:22:42 +0330 +0330
NA

ایول.

0 ❤️

412311
2015-03-28 19:21:10 +0430 +0430
NA

آخر!
قسمت های بعدی این داستانو نخوندم هنوز ولی ی چیزی ک همیشه تو ذهنمه اینه ک انگار این داستان فرار با ماشین رو قبلا ازت شنیده بودم، نه؟!

0 ❤️

412312
2015-05-14 03:37:12 +0430 +0430

این هیوا معلوم نیست واسه چن تا دختر از این داستانا تعریف کرده! :-/

0 ❤️




آخرین بازدیدها