تلافی

1400/09/13

کلید و تو قفل چرخوندم و درو هل دادم اما باز نشد. یکم عقب تر رفتم و با تنه‌ام به در کوبیدم. کمی از رنگ پوسته پوسته شده‌ی در کنده شد و به مانتوم چسبید اما در گیر کرده بود. پوفی کردم و پلاستیک خریدهارو گذاشتم زمین و بیشتر دور خیز کردم و دوباره تنه‌ام رو به در کوبیدم. بالاخره در باز شد! همونطور که شونه‌مو ماساژ میدادم از دوتا پله‌ی جلوی در پایین رفتم و امیرو صدا زدم. عزیز لنگان لنگان جلوی در اتاق اومد و گفت: اومدی بالاخره؟ امیر نیست رفته بیرون چیکارش داری؟
_میخواستم کمک کنه پلاستیکارو بیارم تو. این در چرا انقد گیر داره مگه تازه اون لنگه‌شو تعویض نکردم؟
_چی بگم والا. این امیر گوربه گوری میخواست موتورشو ببره بیرون کوبید توش.
_آشغال مفت خور میدونم از لج من کوبیده به در. حتما تاب برداشته.
خم شدم پاکت خریدهارو آوردم تو و پرسیدم: الهه آرایشگاهه هنوز؟
_آره تا یکی دوساعت دیگه پیداش میشه.
_باشه عزیز برو روپا واینسا منم الان میام تو.
مانتو و شالمو همونجا درآوردم و رو بند تو حیاط انداختم. پلاستیکای خریدارو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه. و مشغول جابه جا کردن وسایل شدم. مدل خونه ی عزیز اتاق اتاق بود. یعنی آشپزخونه بیرون بود؛ یه اتاق بزرگ که همون پذیرایی بود؛ یه انباری و یه اتاق کوچیک هم کنار هم اون طرف حیاط.کنار انباری پله میخورد و میرفت پشتِ بوم و روپله ها پر شیشه های پر و خالیِ ترشی و سرکه بود. چایی و دم کردم و دوتا لیوان ریختم و بردم اتاقِ بزرگ. عزیز گفت: مهسا چطوره خوبه بچم؟
_آره خیلی خوش به حالش شده دو سه روز میره شمال پیش مادرجونش.
_تو نرفتی دوباره اون عجوزه شوهرتو نپزه که زنت دیدن من نمیاد و فلان.
_برم و نرم مادرش زهرشو تو زندگیمون میریزه. پس بهتره باهاش رو در رو نشم.
به اتاق نگاهی کردم و گفتم: دوباره دو روز نیومدم سر بزنم چه وضعشه آخه؟ چرا انقدر همه چی بهم ریختس مادرِ من؟
عزیز پای راستشو دراز کرد و مالید و گفت: من چیکار کنم از دست این دوتا آخه؟ اون امیر پدرسگ فقط میاد میریزه و میخوره و گورشو گم میکنه معلوم نیس کجا. الهه هم که صبحا میره آرایشگاه تا بعدازظهر خونه نیس. وقتیم میاد خونه میچپه تو اتاقش در نمیاد اصن.
_آخه این شد وضع زندگی؟ چندبار گفتم انقدر به این بچه ها رو نده. گوش ندادی آخه! امیر بدجور افسار پاره کرده نمیشه ولش کرد به حال خودش که. هی میگم بذار گوششو بپیچونم میگی نه بچم پدر بالا سرش نبوده. آخه خوبه همینجوری لات و آسمون جل بار اومده؟ معلوم نیس از صبح کجا میره و با کیا میگرده آخه…یادت نیس اون دفعه اگه نیما به داد نمیرسید جاسازاشو پیدا نمیکرد باید دربه در پاسگاه و زندان میشدیم؟
_تو حریف امیر نمیشی. نذار بیشتر از این روتون بهم باز شه.
_بالاخره که چی؟
_خودت میدونی مادر. از شوهرت بدش میاد. هرچیم بگی از لجت بدتر میکنه. سر اون قضیه ی پیدا کردن مواداشم خیلی آتیشی شده فکر میکنه تقصیر اونه. چند وقت پیشا بهم گفت الهام مارو ول کرده رفته دنبال اون مرتیکه…استغفرالله.
_عزیز! من شماهارو ول کردم؟ نه واقعا ولتون کردم؟ چیکار میکردم تا آخر عمر میشِستم ور دلت میشُستم و میپختم خوب بود؟ نباید میرفتم دنبال دلم؟ کم تو خونه کلفتیتونو کردم بس نبود؟ بعدم نیما بد کرد؟ بد کرد نذاشت این بچه سابقه دار شه؟ میرفت زندون میشستی خون دل میخوردی خوب بود؟
عزیز روشو اونور کرد و گفت: من که نگفتم این حرفارو به من میزنی.
میدونستم حرف دل خودشه. همشون همچین فکری می‌کردن. توقع داشتن من ازدواج نکنم و پیششون بمونم. به خیال خودشون رهاشون کرده بودم و رفته بودم دنبال زندگیِ بهتر…
با نیما تو لوکس فروشیِ پدرش آشنا شدم. اون سالی بود که میخواستن دوباره برای زندگی برگردن گیلان. بابای نیما همه‌ی لوازم خونگی هاشو زیر قیمت میفروخت و من و عزیز هم برای خرید جهیزیه‌م رفته بودیم.اون روز نیما برای کمک اومده بود مغازه پدرش. اون مدتی که اونجا بودیم راهنمای ما بود. دو روز بعدشم خودش خریدهامونو با ماشینش آورد در خونه. یکی دوباریم تو کوچه و خیابون دیدمش و اینطوری شد که اومدن خواستگاری و مراسما همشون زود برگزار شدن و نیما موند تهران.
خانواده نیما از من متنفر بودن چون پسرشونو ازشون دور کرده بودم و در حد پسرشون نبودم! خانواده خودمم که فکر میکردن ولشون کردم و با یه پسر از ما بهترون و تیتیش مامانی ازدواج کردم!
بدون حرف بلند شدم و رفتم آشپزخونه و شروع کردم به بیرون ریختن کابینتا و تمیز کردن. تا میتونستی تو کابینتای عزیز آت آشغال پیدا میکردی. هرچی دستش میومد تو اولین کابینت دم دستش میذاشت و همه چیزو قاطی میکرد. هرچیم بهش میگفتم باید چیزارو تو کابینت مخصوصش بذاری گوش نمیداد بهونه در میوورد من پاهام درد میکنه نمیتونم وایسم چهارساعت ببینم کدوم به کدومه.
مشغول بودم که در با ضرب باز شد و امیر اومد تو. نگاهم که بهش افتاد بی اختیار جیغ بلندی زدم. همه لباساش خاکی بود و گوشه لبش پاره شده بود خون میومد.
دویدم سمتش و با نگرانی داد زدم: این چه وضعشه؟ باز با کی دعوا کردی؟
عزیز با پای دردکنش اومده بود لب در و تا وضعیت امیرو دید زیر لب غرغر کرد و روپاهاش زد و رفت تو.
_این پیرزن مگه چقد دیگه زنده‌اس هی تن و بدنشو میلرزونی؟ هوووی بای توام امیر. پدرسگ چرا جواب نمیدی؟
روبه روم وایساد. یه سروگردن ازم بلند تر بود. تو صورتم داد زد: چخبرته صداتو انداختی سرت؟ به توچه که چیشده؟ الان مثلا خیلی نگرانمی؟
_چته هار شدی؟ من خواهرتم. نگرانت نمیشم؟ چرا اینجوری شدی تو؟
با کف دست به سینم کوبید و بلندتر داد زد: نمیخوام نگرانم شی. نمیخوام خواهرم باشی. پاشو گم شو برو خونه شوهرِ لاشیت دیگم نیا اینجا.
اختیارمو از دست دادم و محکم کوبیدم تو صورتش. بغض بزرگی راه گلومو بسته بود. من نمیدونم چه دشمنی بود با من و نیما داشت. البته میدونستم عزیز انقدر غرغر کرده کنار گوش بچه بد نیما و مادرشو گفته بود امیر حساس تر شده بود.
خون گوشه لبشو که دوباره سرازیر شده بود تف کرد جلوی پاهام گفت: دوسال پیش اون مرتیکه زد اون طرف صورتم. الانم تو زدی. اون موقع ساکت شدم خفه خون گرفتم هیچی نگفتم؛ ولی اینبار صبر کن تا نتیجه‌شو ببینی.
و تنه شو محکم بهم کوبید و از کنارم رد شد و به طرف در رفت. راه افتادم دنبالش.
_امیر، امیرجان بیا حرف بزنیم. نرو بیرون دیگه… امیر با توام.
بی توجه به من بیرون رفت و درو محکم بست. با قدمای سست رفتم رو پله ی جلوی در نشستم و آروم آروم اشک ریختم. صدای عزیز از اتاق میومد.
_خدایااا… تورو به همون خداییت قسمت میدم حالا دیگه من و از دست اینا راحت کن. اون از بابای کثافتشون که گذاشت منو با سه تا بچه قد و نیم قد رفت، اینم از توله سگاش که از دستشون آب خوش از گلوم پایین نرفته. میرم یه گوشه قبر میخوابم راحت میشم.


_عزیز یادت نره بهش بگی از این قرصه دوتا بسته برات بنویسه ها.
_چندبار میگی مادر؟ باشه میگم دیگه.
زیر کتفشو گرفتم و آروم کمکش کردم که از پله های جلو در بالا بره و سپردمش به محمد و خاله مرضیه، محمد در ماشینو باز کرد و عزیز جلو نشست.
_خاله جان شرمنده شماهم شدیم دستت درد نکنه.
_این حرفا چیه؟ من خودمم که دارم میرم همونجا دکتر انیسم میبرم با خودم دیگه. بعدشم میبرم خونه خودم یکم اونجا باشه شب برمیگردونمش.
_قربون محبتت خاله جونم. دستت درد نکنه محمد توام تو زحمت افتادی.
محمد گفت: نبابا اختیار داری دخترخاله. خاله هم جای مادر خودم.
لبخندی زدم و گفتم: درضمن یادم نرفته هنوز شیرینی دانشگاه جنابعالیو نخوردیماااا.
_شیرینی شما محفوظه در اسرع وقت تقدیمتون میشه.
خندیدم و روبه عزیز گفتم: مطمئنی نمیخوای منم بیام؟
_نه… تو برو ناهار بذار. مرضیه هست.
_باشه پس به سلامت.
عزیز صداشو آروم کرد و گفت: امیرم تو اتاقش خوابه. سربه سرش نذار هرچیم گفت دهن به دهنش نشو.
_باشه خیالت راحت.
محمد بوقی زد و راه افتاد. الهه هم نیم ساعت پیش رفته بود آرایشگاه. وارد اتاق شدم . رخت خواب هارو ریختم پایین و کثیف هارو جدا کردم و بقیه رو تا میزدم که مرتب بچینم. از حیاط صدای کشیدن دمپایی رو مزائیک ها میومد. فهمیدم که امیر بیدار شده. رویه تشک های کثیفو درآوردم و بردم حیاط تو تشت انداختم که خیس بخوره. برگشتم اتاق، تو فکر و خیال خودم غرق بودم داشتم تاقچه رو گردگیری میکردم که حرکت دستی رو رو کمرم احساس کردم. جیغ کوتاهی کشیدم و برگشتم عقب که دیدم امیر پشت سرم ایستاده. سریع با دست جلوی دهنمو گرفت و چسبوندم به دیوار. با چشمای گرد و بهت زده نگاهش میکردم.
_آخی، ترسیدی آبجی بزرگه؟ نگران نباش فقط یه تصفیه حساب ساده با تو و شوهر حرومزادته. کسی که آبروی من و برد و پیش رفیقام سکه یه پولم کرد. کسی که خواهرمو دزدید و زندگیمونو تباه تر از چیزی که بود کرد. دیروزم که تو بخاطرش تو گوش من زدی.
مغزم داشت نهایت تلاش خودشو میکرد که بفهمه قراره چه بلایی سرم بیاره.
همونطور که منو به دیوار چسبونده بود با یه دستش رو بدنم کشید و با لحن مشمئز کننده ای گفت: منم میدونم باهاش چیکار کنم.
چنگ انداخت و شلوارمو پایین کشید. مغزم قفل کرده بود، احتمال هرچیزی رو میدادم جز این. سِر شده بودم. دستشو زیر تیشرتم برد و سینه هامو لمس کرد که به خودم اومدم. با دستام به قفسه سینه اش فشار آوردم که ازم دور بشه اما فایده نداشت. زورش خیلی بیشتر از من بود. باورم نمیشد برادرم انقدر از من متنفربود که حاضر بود به خواهرش تجاوز کنه ! جیغ خفه ای کشیدم و چنگ انداختم به صورتش. سرش برد عقب و انگار وحشی تر شده باشه منو محکم کوبید تو دیوار که درد تو کل بدنم پیچید.
سلطیه گری در نیار. رو اون پسره هم اینجوری پنجول میکشی؟
همه چیز برام مثل یه خواب بود! اصلا باور نمیکردم که اینکارارو برادرم باهم انجام میده… امیری که من بزرگش کرده بودم!
دست انداخت و تیشرتمو درآورد. همچنان سعی میکردم خودمو آزاد کنم و به دستش فشار آوردم از جلوی دهنم برداره و جیغ زدم
عوضییی من خواهرتم، چیکار میکنیییی.
صورتم خیس اشک شده بود و خس خس میکردم.
امیر من و رو زمین انداخت و خودشم روم خوابید و در همون حال شلوارشو کشید پایین. برامدگی پایین تنه شو حس میکردم و بیشتر وول میخوردم خودمو از دستش خلاص کنم که به شکمم فشار آورد و از شل شدم.
از فرصت استفاده کرد و شورتمو پایین کشید و آلتشو محکم توم فرو کرد. نفسم بالا نمی اومد و چشام تار شد و لَخت و بی حس رو زمین افتادم و چشمامو بستم و دیگه صدام در نیومد.
دوست داشتم هر آن از خواب بپرم و نفس راحتی بکشم. اما هر تلمبه ای که میزد و آلتش واردم میشد بهم میفهموند که بیدار بیدارم.
عرق از سر و روش میچکید و مطمئن بودم جز شهوت چیزی حس نمیکنه.
_الان نیما خان داره با خوشحالی راه میره و نمیدونه دارم زنشو میکنم. هه …
آره… من دارم خواهرمو… زنشو میکنم.
حرکتش که سریع تر شد فهمیدم داره به آخرش میرسه. صدای نالش بلند شد و مایعی رو شکمم ریخت که فهمیدم ارضا شده.
لباساشو پوشید و از اتاق بیرون رفت و بعد از مدتی صدای در خونه اومد.
با صدای در انگار شکی بهم وارد شده باشه چشامو باز کردم و به وضعیتم نگاه کردم. انگار تازه داشت باورم میشد چه اتفاقی افتاده. آروم آروم صدای گریه م بلند شد و بلند شدم و درد وحشتناکی زیر دلم پیچید بی توجه به اون سریع خودمو تو حمام انداختم و با کیسه به جون بدنم افتادم.
_نه… همچین اتفاقی نیفتاده. نه امیر هیچ وقت اینکارو با خواهرش نمیکنه، خودش بهم گفت که خواهرشو خیلی دوست داره. من میدونم خواب دیدم.
از حمام بیرون اومدم و لباس پوشیدم. فکر میکردن ولشون کردم رفتم؟ انقدر از من و شوهرم بدشون میومد؟ منی که همه فکر و ذکرم اینجا بود. هفته ای دوبار از اون سر تهران تا اینجا میومدم، خرید میکردم، بهشون میرسیدم. واقعا انقدر بدشون میومد ازم؟برادرم انقدر متنفره ازم که به خواهرش تجاوز کنه؟ خواهرم انقدر ازم بدشون میومد که دیشب یه کلمه به زور باهام حرف زد؟ عزیز انقدر بدش میومد ازم که رو برگردوند و تا نمی اومدم سراغمو نمیگرفت و حالا که اونجا بودم رفت خونه خواهرش بمونه؟ پس بذار همونی باشم که فکر میکنن هستم. وسایلمو جمع کردم و برای همیشه از اون خونه بیرون رفتم‌.

نوشته: ماهور


👍 39
👎 4
81501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

846004
2021-12-04 01:07:56 +0330 +0330

عالی…
منتظر ادامه…

1 ❤️

846006
2021-12-04 01:10:08 +0330 +0330

اگر راست باشه خانواده گهی دارید یه مشت حیوون

5 ❤️

846009
2021-12-04 01:22:32 +0330 +0330

منم میخوام

0 ❤️

846019
2021-12-04 01:45:17 +0330 +0330

پشمام ریخت 😶
دیگه این دنیا فایده نداره

5 ❤️

846059
2021-12-04 03:40:59 +0330 +0330

😭😭😭😭

2 ❤️

846062
2021-12-04 04:20:17 +0330 +0330

باریکلا کار درستی کردی آدم نیستند خانواده آت فراموششان کن بهتره فقط ی سوال

خواستم بپرسم حال داد بهت کیر داداشت یا نه

کلفت بود بهتر از شوهرت بود یا نه

راستشو بگو ها خخ خخ خ خ

0 ❤️

846092
2021-12-04 09:55:00 +0330 +0330

خب اینم یه فیلم دیگه از نوید محمدزاده و زیرپوش سفید و شلوار کردیش! اقلا اینهمه زحمت می‌کشید بنویسید یه خلاقیتی هم به کار ببرید. این قصه خانواده جنوب‌شهری دیگه خیلی تکراری شده.

1 ❤️

846379
2021-12-05 06:35:25 +0330 +0330

خیلی دردآور بودش عالی نوشتی واقعی واقعی

1 ❤️

846595
2021-12-06 10:08:29 +0330 +0330

عالی بود 🌹 👋 👋

1 ❤️

846814
2021-12-07 17:17:48 +0330 +0330

عالی بود لایک

1 ❤️

847676
2021-12-12 17:04:00 +0330 +0330

اخ از دسته بعضی از کاربرهای عوضی …متاسفم

همیشه بخودم میگم این کامنتهای لعنتی رو نخون .
ولی …

2 ❤️

848101
2021-12-16 00:21:35 +0330 +0330

امیدوارم داستان باشه و زندگی واقعیت نباشه .یه تراژدی غم انگیزه

2 ❤️

848603
2021-12-18 19:08:14 +0330 +0330

عالی بود؛ مرسی🙏

0 ❤️

848611
2021-12-18 20:35:14 +0330 +0330

این که فیلم ابد و یک روزه با این تفاوت که نوید ممد زاده تق سمیه رو میزنه😂

1 ❤️




آخرین بازدیدها