خدایا منم میبینی؟

1395/05/17

با مشت محکمی که به کمرم خورد درد در کل بدنم پیچید. صورتم مچاله شد و فریاد " آخ" از گلویم خارج شد.

  • قوس بنداز
    نمیتوانستم، درد زیادی را تحمل میکردم. چهار دست و پا نشسته بودم و او از پشت وحشیانه آلتش را در واژنم حرکت میداد. وقتی حرکتی از سمت من ندید، موهایم را در یک دستش گرفت و کشید. سرم کامل به سمت پشت کشیده شده بود بطوریکه درد بدی در پوست سر و گردن احساس میکردم. دست دیگرش را بر روی پهلویم گذاشته بود و فشار میداد. آلت ضخیمش را کامل خارج میکرد و سپس باقدرت زیاد تمامش را داخل میکرد. با هربار برخورد بدنش به جلو پرتاب میشدم و با بیشتر کشیده شدن موهایم درد پوست سرم اضافه میشد. درد در واژنم پیچیده بود. دیگر تحمل ادامه ی این کار را نداشتم. دستش را از روی پهلویم برداشت و چندین ضربه ی محکم به باسنم زد. برخورد کف دستش بر روی بدنم صدای بلندی ایجاد کرد. اشک از گوشه ی چشمم به آرامی پایین میچکید. موهایم را رها کرد، با هر دو دستش پهلوهایم را محکم گرفت. با هر بار فرو بردن آلتش صدایی همچون آه از سینه اش خارج میشد. رفته رفته تعداد ضربه ها بیشتر ، صدای آه کشیدنش بلندتر و بر فشار دستانش افزوده میشد. بدنم به لرزه در آمده بود، احساس ضعف میکردم. بخوبی میدانستم تا دقایقی دیگر از دستش نجات پیدا خواهم کرد فقط باید کمی دیگر تحمل میکردم. بعد از دو الی سه دقیقه بالاخره آلتش را در واژنم نگه داشت، آه بلندی کشید و با چلاندن پهلوهایم در دستانش فهماند که ارضا شده است. دیگر تحمل ماندن در آن حالت را نداشتم. خودم را به جلو کشیدم تا آلتش خارج شود و در جایم چرخیدم . بر روی تخت نشستم و پاهای لرزانم را در سینه جمع کردم. جلویم بر روی دو زانو ایستاده بود و کاندوم پر شده از منی را به آرامی از روی آلتش بیرون میکشید. هنوز قفسه سینه اش به سرعت بالا و پایین میشد و سنگین نفس میکشید. با انزجار از آن مرد غول پیکر و وحشی رو برگرداندم و از جایم بلند شدم تا به توالت بروم.

کنار پنجره ی حال پشت به من ایستاده بود و سیگار میکشید. فقط گرمکن ورزشی اش را به پا کرده بود و با نپوشاندن قسمت بالایی بدن، عضلات بزرک و قوی اش را در معرض نمایش قرار داده بود. حیف آنهمه زیبایی و اندام فوق العاده که با اخلاق تندش به چشم نمیآید.

  • آقا بهمن من دارم میرم
    با شنیدن صدایم از روی شانه نیم نگاهی به من انداخت
  • پولتو گذاشتم رو جاکفشی. درم پشت سرت ببند
    به سمت جاکفشی جلوی در رفتم. پول را برداشتم و شمردم. نصف مبلغ توافقی، پوفی کردم و از همانجا صدایم را بلند کردم
  • اینکه نصفشه. بقیشو بده دیرم شده
    جوابی نداد. نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم. نیم ساعت دیگر با ابی قرار داشتم ، دیرم شده بود. عصبی کیفم را برروی شانه مرتب کردم و به سمتش رفتم. در یک قدمی اش ایستادم ، دستم را بالا بردم و پول ها را جلویش تکان دادم. دوباره با صدای بلندی گفتم
  • پس بقیش کو؟ دفه پیشم که کم دادی. من پولمو میخوام
    پک محکمی به سیگارش زد و با لحنی آرام و شمرده ، در حالیکه دود سیگارش را بیرون میداد گفت
  • اون پولو به یکی میدن که کار بلد باشه. نه تو که هیچی بلد نیستی
    سرش را کمی به سمتم چرخاند. نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پایم انداخت
  • نه کون داری نه سینه نه چس مثقال گوشت تو تنت. ساک که مثه آدم نمیزنیو دندونات میگیره بهش، کونم که نمیدی. یه آه و اوهم نمیکنی که آدم فک کنه داره یکیو میگاد. کیسه سیب زمینی میکردم یه صدایی ازش در میومد.
    از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم و دندان هایم را بر هم میساییدم. چشمانم را برای چند ثانیه بستم و چند نفس عمیق کشیدم. با صدای بلندتر از قبل بر سرش فریاد زدم
  • من خرم که وقتی دیدم دفه پیش پول کم دادی ایندفه همون اول ازت پولو نگرفتم که حالا بخوای دبه کنی. من این حرفا حالیم نیس. یا پولمو میدی یا آبروتو تو درو همسایه میبرم.
    با اتمام جمله ضربه ی محکمی به دهانم خورده شد. مزه ی خون را بخوبی حس کردم. بهت زده به او نگاه کردم. با یک قدم فاصله ی بینمان را از بین برد و سینه به سینه ام ایستاد. بلندی قدم تا زیر چانه اش بود.سرش را به پایین خم کرده بود و نفس های عصبی اش به پیشانی ام میخورد. چانه ام را بین دو انگشت شصت و اشاره اش گرفت و با کمی فشار آوردن به آن، سرم را بالا آورد. با نگاه به چهره ی عصبی و چشمان به خون نشسته اش ترس به جانم افتاد.
  • منو تهدید میکنی جنده؟ میخوای کاری کنم که تا سر کوچه نرسیده ده نفر پارت کنن؟
    فشار دستش هر لحظه بیشتر میشد. اشک در چشمانم حلقه بست و به آرامی از گوشه ی چشمم افتاد. با چشمانش مسیر حرکت قطره اشکم را دنبال کرد.
  • پگاه اخلاقه منو خوب میدونه. من تا وقتی نبینم طرف چه سرویسی بهم میده پولی بهش نمیدم. اگه میبینی زنگ زدم دوباره بیای واسه کسه تنگته که هنو اتوبان نشده وگرنه هیچ مالی نیستی.
    قطره اشک دیگری از گوشه ی چشمم چکید و او دوباره با نگاهش آن را دنبال کرد. سرش را بالا برد، بازدمش را با صدا بیرون داد و با هل دادن چانه ام به سمت عقب رهایم کرد.
  • هر وقت یاد گرفتی اونجوری که من میخوام باشی پول کاملو میگیری. تا اون موقع همینم از سرت زیاده. فهمیدی؟
    با بالا و پایین کردن سرم جواب مثبت دادم.
  • حالام بزن به چاک

کنار تیر چراغ برق ایستاده بودم و به بدبختی هایم فکر میکردم. در یک بوتیک فروشندگی میکردم اما حقوق ناچیزش کفاف خرج و مخارج زندگی پر از چاله ام را نمیداد. پگاه دختر دیگری که در آنجا کار میکرد چند باری از میان مشتریانش کسی را برای سکس پولی معرفی کرده بود. پنج بار شاید هم شش بار اینکار را کرده بودم آنهم بعد از شروع بدبختی عظیممان، زمان هایی که پول اجاره خانه و چیزهای واجب دیگر را نداشتم، مثل حالا. با توقف موتوری در جلوی پایم سرم را بالا آوردم.

  • سلام
  • علیک. دفه دیگه دیر کنی برنمیگردما
  • باشه. آوردیشون؟
    دستش را به سمت زیپ کاپشنش برد و آنرا کمی پایین کشید. کیسه ی پلاستیکی سیاه رنگی را از داخلش خارج کرد و به سمتم گرفت.
  • بیا، همشو آوردم. اما به بدبختی. خودم نداشتم از کسه دیگه گرفتم
    با شصتش کنار لبش را خاراند
  • البت گرونترم حساب کرد
    همینطوری پول کم داشتم حالا او میگوید باید پول بیشتری را هم بپردازم. اگر بهمن پولم را کامل داده بود الان مشکلی نداشتم.
  • چقدر بیشتر؟
  • پنجا تومن ناقابل
    کیفم را از روی شانه پایین آوردم. تمام محتویاتش را زیر و رو کردم و تمام پول هایم حتی سکه ها را نیز جمع کردم. هشتاد هزار تومان از کل مبلغی که میخواست کمتر داشتم. همان ها را به دستش دادم و کیسه را در کیفم گذاشتم. مشغول شمردن پول ها بود. یکبار که شمرد یک تای ابرویش را بالا داد، نیم نگاهی به من انداخت و دوباره پول را شمرد. زمانیکه مطمئن شد مبلغ به اندازه ی مورد نظرش نیست، پول ها را به سمتم گرفت.
  • مچل کردی مارو؟ اینکه خیلی کمه!
    کیفم را در دستم فشردم و به خودم چسباندم.
  • بخدا ندارم ابی. دفه دیگه میارم برات
  • دفه دیگه؟ تا فردا کی مردس کی زندس؟ یا همین الان پولو میدی یا اونارو پس میدی.
    کیف را بیشتر به خود فشردم. به هر قیمتی اینها را امشب میخواستم.
  • به ابوالفضل پولتو میارم. بخدا تا فردا جورش میکنم
    چشمانش را کمی ریز کرد و با دقت به صورتم نگاه کرد. نگاهش روی پارگی گوشه ی لبم که شاهکاره بهمن بود متوقف شد. کمی خودش را روی موتور جلو کشید و به سمتم خم شد.
  • یعنی انقدر واجبه؟ خوب فردا که پولشو آوردی بگیرشون
  • بخدا لازمه. همین امشبم میخوامشون
    نزدیکتر شد و طوریکه فقط صدایش بگوش من برسد گفت
  • اگه انقدر که میگی واجبه…
    نگاه خریدارانه ای به اندامم انداخت.
  • شاید بشه یجورایی باهم راه بیایم
    منظورش را بخوبی فهمیدم. اشک در چشمانم حلقه بست. اگر با او سکس نمیکردم باید فردا با کسه دیگری اینکار را میکردم. شخصش برایم مهم نبود تنها تفاوت در مبلغ پول بود. فردا پول بیشتری میگرفتم اما حالا فقط هشتاد هزار تومان. پس باید از او فرصت میگرفتم.
  • فردا پولتو میدم. به مرگ مادرم راست میگم.
  • نوچ، مثکه اهل معامله نیستی. رد کن بیاد
  • ابی جون مادرت
    پوزخند صدا داری زد. خودش را روی موتور سیکلت صاف کرد.
  • از وقتی چشم باز کردم ننه ای بالا سرم نبوده که حالا جونش واسم ارزش داشته باشه. حالام اگه پول نداری یا باهام میای یا پسشون میدی.
    سعی کردم با فرو دادن آب دهانم بغضم را نیز فرو ببرم. چاره ای نبود، باید تن به خواسته اش میدادم.

  • بی سر و صدا چند دقیقه بعد بیا بالا
    در حیاط را به آرامی باز کرد و داخل شد. نگاهی به ساعت گوشی انداختم، بدون شک دیر به خانه میرسیدم. مدتی عصبی جلوی کفشم را به دیوار میکوبیدم. به اندازه کافی منتظر مانده بودم. به سمت خانه راه افتادم. با باز کردن در، حیاط بسیار کوچکی را روبرویم دیدم. شاید پهنایش پنج متر هم نبود. روبرویم دری شیشه ای قرار داشت و کنار آن راه پله ای باریک و فلزی که به اتاق بالا منتهی میشد. پاورچین به سمتش قدم برداشتم و به آرامی از آن بالا رفتم. با رسیدن به اتاق بالا ابی را منتظر در مقابلم دیدم.
  • چقدر معطل میکنی. بیا دیگه
    با ورود به اتاق بوی بد نا و چربی در بینی ام پیچید. دیوارهای کثیف و سقف نم زده منظره زشتی را در مقابلم ایجاد کرده بودند. با دستش به تشک پهن شده در کنار دیوار اشاره کرد.
  • بجنب، وقت نداریم یه ساعت دیگه داداشم میاد خونه
    بی شک این اتاق به هر چیزی شباهت داشت جز خانه. کفش هایم را در آوردم ، با اکراه پا بر روی فرش پاره و پر از چرک روی زمین گذاشتم. ملحفه ی روی تشک و بالشت از کثیفی به رنگ قهوه ای درآمده بودند. چاره ای نبود باید زودتر کار را تمام میکردم و از آن خراب شده خارج میشدم. برای آرام کردن خودم چند لحظه چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم اما با وارد شدن بوی گند آنجا در بینی ام بجای بدست آوردن آرامش بدتر حالم آشوب شد. با اعصابی متشنج و دستانی لرزان دکمه های مانتو را باز کردم. شالم را برداشتم و مانتو را درآوردم. نمیدانستم لباس هایم را در میان آن همه کثیفی کجا بگذارم. با صورتی جمع شده اطرافم را به دنبال جایی تمیز بررسی میکردم که ابی شال و مانتو را از دستم کشید وبر روی فرش انداخت.
  • بکن بابا وقت نداریم. واسه ما سوسول بازی در میاره
    خودش به سرعت دکمه های پیراهنش را باز کرد و آن را از تنش درآورد. سگک کمربندش را باز کرد و زیپ شلوارش را پایین کشید. نگاهی به من که مثل مجسمه ایستاده بودم و به او زل زده بودم انداخت و در حین درآوردن شلوار از پایش گفت
  • اَه درآر دیگه
    به آرامی تیشرتم را درآوردم. دوباره نگاهی به تشک کثیف انداختم. لباس هایم مسلماً کثیف میشدند اما نمیتوانستم بر روی آن بخوابم. مانتو را از روی زمین برداشتم و بر روی تشک پهن کردم. تیشرتم را هم بر روی بالشت زردآب انداخته گذاشتم. شلوارم را از پا در آوردم و روی مانتو نشستم. چشمان ابی با دیدن بدن من برق زد. مقابلم نشست و دستی بر روی پاهایم کشید.
  • جوووووون
    از لحن کشدارش چندشم شد. میخواستم زودتر کارش را تمام کند و به خانه برگردم.
  • کاندوم داری؟
  • آره داداشم تو کمدش داره
    به سرعت از جایش بلند شد و به سمت کمد چوبی بدون در کنار اتاق رفت. نگاهی سرسری به اطرافم انداختم. یک اتاق بیست متری با پنجره ای کوچک. یک سینک ظرفشویی در گوشه ای از اتاق بود. در کنارش یخچال کوچکی قرار داشت که رنگ بعضی از قسمت هایش ریخته بود و رنگ باقی جاها از سفید به خاکستری تبدیل شده بود. یک ظرف آبچکان بر روی زمین قرار داشت و کوهی از ظرف داخلش بود. کنار آن گاز کوچک تک شعله قرار داشت که صفحه ی روی آن از چربی های سوخته سیاه شده بود. طرف دیگر اتاق رخت آویزی ایستاده قرار گرفته بود و چندین لباس از آن آویزان بود. کنار آن جالباسی کمدی قرار داشت که ابی در میان آن به دنبال کاندوم میگشت.
  • پیداش کردم
    به سمتم برگشت و در حالیکه بسته کاندوم را در دستش تکان میداد به تشک نزدیک شد. روبرویم روی دو زانو ایستاد. شرتش را تا نیمه های ران پایین کشید.
  • اول بخورش
    با دیدن آلتش صورتم جمع شد. آلتی باریک اما بلند به رنگ سیاه که از زیر بیضه ها تا کمی روی آلت پر از موهای بلند بود. ابی قد کوتاهی داشت، برای همین برای خوردن آلتش در آن حالتی که ایستاده بود باید خم میشدم. سرم را نزدیک آن بردم، بوی بدی میداد. با اکراه سرش را در دهانم کردم. از مزه بد آلتش دچاره حالت تهوع شدم. به سرعت درش آوردم.
  • برو بشورش
    بی هیچ حرفی به سرعت بلند شد و درسینک ظرفشویی شستش و برگشت. دوباره به همان حالت مقابلم قرار گرفت. آلتش را که در دهانم کردم مانند قبل بدمزه نبود. بخاطر باریکی آن راحت در دهانم عقب و جلو میکرد اما زمانیکه تا ته آن را وارد دهانم میکرد و به ته حلقم میخورد حال بدی پیدا میکردم. بوی بد عرق بین پاهایش در بینی ام پیچیده بود و گاهی موهای پایین آلتش به زبانم میخورد. آه های خفیفی میکشید، شنیدن صدایش نیز حالم را بد میکرد. دیگر تحمل ادامه ساک زدن را نداشتم. آلتش را از دهانم خارج کردم.
  • بسه دیگه. شروع کن
    شرتش را کامل از پایش درآورد. دراز کشیدم، او نیز بر رویم خوابید. صورتش را جلو آورد و خواست تا لبانم را ببوسد. هیچ دلم تماس لب هایش با لبانم را نمیخواست برای همین صورتم را کج کردم. زمانیکه حرکت من را دید به سراغ گردنم رفت. بر روی آن زبان میکشید. نفس های داغش بر روی گردن خیس شده ام میخورد. آلت صفت شده اش را از روی شرت به واژنم فشار میداد. بندهای سوتینم را از روی شانه هایم به روی بازو حرکت داد و سوتین را به زیر سینه هایم کشید. زبانش را بر روی نوک یکی از سینه هایم کشید.
  • جوووووووون عجب پستونی
    خنده ام گرفت، یک ساعت قبل بهمن به من گفته بود که اندامم بدرد نمیخورد و او را راضی نمیکند. حالا ابی که مشخص است سالی یکبار هم سکس ندارد با دیدن سینه های کوچک من چطور به وجد آمده. نوک یک سینه ام در دهانش بود و به شدت میمکیدش و با دستش سینه ی دیگرم را میفشرد. صدای زنگ موبایلم از داخل کیف بلند شد. ندیده میدانستم چه کسی پشت خط است اما نمیشد جواب داد. دستانم را از دو طرف به شرتم رساندم و تا جایی که توانستم پایین کشیدمش.
  • دیرم شده
    کمی خودش را بلند کرد و عصبی جواب داد:
  • شده یا نشده من نمیدونم. باید قده پولم حال کنم یا نه؟
    پوف کلافه ای کشیدم و چیزی نگفتم. دوباره بر رویم خوابید و شروع به خوردن سینه ی دیگرم کرد. بقدری سینه ام را محکم میخورد و میفشرد که احساس درد میکردم. بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت داد و سینه هایم را رها کرد. شرتم را کاملاً درآورد، پاهایم را از هم باز کرد و بینشان نشست. در حالیکه چشم از واژنم بر نمیداشت یک کاندوم از بسته خارج کرد، کاورش را پاره کرد و آن را درآورد. با کشیدن کاندوم بر روی آلتش بر رویم خیمه زد و آنرا در واژنم فرو کرد. واژنم از سکس با بهمن با آن آلت قطورش هنوز گشاد مانده بود و آلت ابی را اصلا حس نمیکردم. ابی بر رویم تکان میخورد و بوی گند عرق بدنش باعث ایجاد حالت تهوع در من میشد. آه کشیدن های از ته دلش و حرف های مسخره ای که میزد دیوانه ام کرده بود. حرف هایی مثل " آه… دارم میگامت… تو جنده ی منی…عجب کس تنگی… آه… دیگه باید همیشه بهم بدی… کست دیگه ماله منه… تو جنده ی خودمی". باید به فکر کسه دیگری باشم، از امشب باید دوره ابی را خط بکشم وگرنه فقط از من سوء استفاده خواهد کرد. با صدای ناله های بلندش نگاهش کردم. چشمانش را بسته بود و در عالم دیگری بود. پنج دقیقه بیشتر دوام نیاورد و ارضا شد. همچون مرده ای بدون بیرون آوردن آلتش بر رویم افتاده بود و قصد بلند شدن نداشت. به زحمت بدن کثیفش را از روی خودم کنار زدم.
  • برو اونور ببینم. دیرم شده باید برم
  • یه چند دقه صبر کن حالم جا بیاد میبرمت
  • نمیخواد خودم میرم. فقط از رو لباسام پاشو
    غلتید و خود را بر روی فرش پهن کرد. به سرعت لباس هایم را برداشتم و پوشیدم تا از آن دخمه خارج شوم.

کلید را در قفل چرخاندم و وارد پارکینگ شدم. آپارتمان کوچکمان در طبقه ی همکف قرار داشت. به جلوی در که رسیدم کمی مکث کردم. شال را بر روی سرم مرتب کردم، نفس عمیقی کشیدم و با کلید در خانه را باز کردم. به محض باز شدن در نگاهم در نگاه نگرانش قفل شد. مثل همیشه رخت خوابش کناره دیوار روبروی تلویزیون قرار داشت.

  • سلام
  • چه سلامی؟چه علیکی؟هیچ معلومه کجایی؟ چرا اون گوشیه واموندتو جواب نمیدی؟ دلم مثه سیرو سرکه میجوشید.
  • ببخشید گوشیم سایلنت بود نفهمیدم. با پگاه رفتیم واسه تولد داداشش کادو بخره.
    اصلاً دلم نمیخواست به او دروغ بگویم اما مگر چاره ی دیگری هم داشتم؟
  • خوب قبلش یه زنگ میزدی میگفتی. منکه مردم از نگرانی.
    قطره ی اشکی از چشمش پایین چکید. به سرعت به سمتش رفتم و بغلش کردم. گونه اش را بوسیدم.
  • الهی قربونت برم گریه نکن. گه خوردم دیگه دیر نمیام خونه
  • من هرچی میگم واسه خودت میگم. تو بخت برگشته ای دختر. مردم ببینن دیر میای خونه واست حرف در میارن.
    کمی از او فاصله گرفتم و در چشمانش زل زدم. درست میگفت، دختری بودم که دو سال پیش هنوز به خانه ی بخت نرفته طلاق گرفته بودم. چهار ماه بعد از عقد فهمیدم شوهرم معتاد است. در مجموع چهار بار با او همخوابگی کرده بودم که همان زمان پرده بکارتم را زده بود. سجاد برادر بزرگم زمانیکه فهمید شوهرم معتاد است رگ مردانگی اش باد کرد و به سرعت طلاقم را گرفت.
  • دو روز دیگه سجاد از زندون در میاد، به گوشش برسه تا این وقت بیرون بودی خون بپا میکنه
    سجاد! تنها برادره عزیزه من، کسی که بعد از مرگ پدرم از ده سالگی پا به پای مادر نان آوره خانه شد. شش ماهه پیش وقتیکه برای بدست آوردن پول داروهای مادر سرطانیمان به هر دری زد و موفق نشد، به همراه دوستش مواد مخدر جابه جا کرد که همان باره اول دستگیر شد. به سرعت از جایم بلند شدم، کیفم را همانجا روی زمین انداختم و به سمت حمام حرکت کردم. نمیخواستم اشک هایم را ببیند.
  • چشم مامان. دیگه دیر نمیام
    جلوی در حمام در حال درآوردن لباس هایم بودم که صدای مادرم را شنیدم
  • داروهامو گرفتی سحر؟
    گلویم را صاف کردم تا متوجه بغضم نشود.
  • آره مامان. تو کیفمه، تو مشما مشکیه
  • خدا عوضشون بده. اگه این خیریه نبود نمیدونم چطور میتونستیم دوا درمونم کنیم.
    داخل حمام شدم. دستم را بر روی دهانم گذاشتم تا صدای هق هق گریه ام بیرون نرود. دردم یکی دوتا نبود. خیریه؟ آدم های خیر؟ همان هایی که ساعت چند میلیونی و ماشین چند میلیاردی سوار میشوند؟ نه مادره ساده دلم، آنها جایی خیر میشوند که اسمشان بر سر زبان ها بیافتد. به صد جا و صد نفر رو انداختم اما در آخر، جسم و روحم را به تاراج گذاشتم تا تو درمان شوی. شیر آب سرد را باز کردم و به زیر دوش رفتم. سجاد! دو روز پیش حکم دادگاهش آمده بود. با اینکه بار اولش بود اما حکم اعدام داده بودند. با این وضع مادرم چگونه به او بگویم؟داغ تنها برادرم را چگونه تحمل کنم؟ زندگی ام با شیب تند من را به سمت قعر بدبختی سوق میدهد. سرم را بالا گرفتم.
  • خدایا منم میبینی؟

نوشته: …N


👍 46
👎 15
42158 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

551774
2016-08-07 21:42:17 +0430 +0430

دوباره یه داستان مزخرف و کلیشه‌ای دیگه از این نویسنده همیشه در صحنه . دوباره یکی آلتش را در واژنش حرکت داد و دوباره همون ماجراهای تکراری و قابل پیش‌بینی.
باور کن حرف تازه‌ای واسه گفتن نداری فقط یه تجربه تجاوز که سالها قبل داشتی هر دفعه میای با یه روایت تازه بازنویسی میکنی.
حالا این داستانم اگه سی چهل‌تا لایک نگرفت !
ارزش خوندن نداره و مسلما ارزش دیسلایک کردنم نداره داستانای قبلیتم اگه دیسلایک کردم بخاطر داستان بی‌محتوات نبوده ، بخاطر ادبیات خودت و طرفدارات بوده

0 ❤️

551781
2016-08-07 22:04:28 +0430 +0430

واااای نازی نااازی چی کردی تو!
عالی هستی دختر اصا باورم نمیشه همچین شاهکاری نوشتی ?

هر بخشش عالی تر از بخش قبل ؛ فوق العاده تراژیک و رئال… توصیف صحنه ی سکس اولش همونیه که من دوس دارم ، صحنه های بعدش که توصیف زندگی سحره محشر بود . چون میدونم عین واقعیت بود واقعا ناراحت شدم… خیلی حرفا پشت داستانت بود

لایک داشتی . تووووپ لایک داشتی . فقط همین!

0 ❤️

551786
2016-08-07 22:30:48 +0430 +0430

مثل یه رمان بود حرف خوبی هم داشت خیلی عالی نوشتی

0 ❤️

551787
2016-08-07 22:32:05 +0430 +0430

اولاً که امیدوارم برای هیچکس اتفاق نیفته ( حتی دشمنم).
ثانیاً از نوشتت خوشم اومد.
ثالثاً هال درسته نه حال (کنار پنجره ی “حال” پشت به من ایستاده بود و سیگار میکشید).

0 ❤️

551788
2016-08-07 22:36:02 +0430 +0430

واااااااااااای نااااااااااااازی چه کردی تو با روح و روان بعضیا ؟؟؟؟؟ وااااااای این داستانها را از کدامین سوراخ مبارکت بیرون میدهی که اینچنین فدایی همیشگی داری اینجا ؟
واااااااااااای زبان قاصر است از تفسیر حماسه‌آفرینی تو . گویی کون آسمان سولاخ شده و تو افتاده‌ای اینجا .
وااااااای نااااااااازی چه کرده‌ای تو که عرشیان به فرش آمده‌اند و لایک گویان تو را به عرش برده‌اند .
وااااااای نازی نازی روح و روان ما یارای هضم این غمبادنامه را نداشته و نخواهد داشت ، از اینرو غمباد گرفته‌ایم و اندکی بعد که غم برود و باد بماند تازه میفهمیم با روان ما چه کرده‌ای .
وااااااای نازی نازی ، ما چسمغزان علفی که در ویرانه‌های بلخ و هزاره‌جات دربدر پی یک سوت علف افیونی میگشتیم به ناگاه خود را در برابر این نوشته‌های پر از حکمت و معرفت تو یافتیم ، پس علف و افیون و منقل و وافور به مقعد خویش وارد کردیم و آلت به دست به سمت واژن سر به بیابان نهادیم و دمخور دام و دد گشتیم . فقط نازی جان از اقبال بد در میان این برهوت بیابان پیرکفتاری بر ما وارد گشت و آلتش را چنان بر ما فرو کرد که از آن واقعه تا بحال بی اختیار لایک میگوزیم ! پس بر لایکان ما خرده مگیر که یادگار سالهای دور است . همان سالهایی که در بلاد کفر آلتی در واژنی فرومیلغزید و واژن‌داران انگشت از واژن برون آورده و قلم به دست میگرفتند !
آآآآآآآآآی نااااااازی ، چقد ناااازی . بعضیها قربان هرچه از شما خارج شود…

2 ❤️

551789
2016-08-07 22:38:02 +0430 +0430

قلم روان و پر احساسی داری.خیلی عالی بود.دمت گرم

0 ❤️

551817
2016-08-08 06:59:40 +0430 +0430

خوب و روان نوشته بودی اما موقع خوندن داستانت هیچ هیجانی به خواننده دست نمیده وراحت میشد آخر داستانت رو حدس زد.درهرصورت مرسی وخسته نباشی نااااااااززززیییی جوووووووننن… ?

0 ❤️

551818
2016-08-08 07:39:03 +0430 +0430

اول از همه ممنون از وقتیکه دوستان گذاشتن برای خوندنه داستان. دوم اینکه این داستان در مورد تجاوز نیست نمیدونم چرا همچین برچسبی خورده!
Master_Fucker عزیز ممنونم از شما. این داستان زاییده ی ذهنمه اما تو جامعه وجود داره و هستند خانوم هایی که زیره فشاره زندگی ناچار میشن به انجام همچین کارایی.
Dani26 عزیز ببخشید که داستانم ناراحت کننده بود.
CZW عزیز متاسفم که داستان رو نپسندیدید. امیدورام بتونم در داستان های بعدی نظرتونو جلب کنم.
porya232 عزیز ممنونم از لطفی که به من دارین
dr.1988 عزیز ممنونم از شما و ببخشید برای غلط املایی
doktorguz عزیز عجب کامنته جالبی. از کجا این حرفارو در میارین؟؟؟ بامزه بود. ممنون از وقتیکه گذاشتین
Chesh.ghashang ممنونم ازت عزیزم.
kiratory ممنون از وقتیکه گذاشتین دوسته عزیز

0 ❤️

551820
2016-08-08 08:26:17 +0430 +0430

سلام ممنون از نوشته تون این خوبه که واقعیت جامعه ما رو نوشتی اما بهتره با یه مشاور صحبت کنی افکار منفی و خیلی حساسی داری یهجور افسردگی . امیدوارم از لحاظ روحی حالت بهتر بشه، موفق باشی.

0 ❤️

551821
2016-08-08 08:34:23 +0430 +0430

واقعا درمورد داستانای ایشون دیگه هیچ نظری ندارم .
ارزش نقد کردن نداره که بخوام وقت روش بذارم . ایشون و هواداراشون توی داستانای قبلی بطور کامل شخصیت خودشونو معرفی کردن . پس دیگه جای بحثی نمیمونه .

0 ❤️

551826
2016-08-08 10:01:21 +0430 +0430

نه نمی بینمت.

0 ❤️

551830
2016-08-08 10:39:44 +0430 +0430

چه با احساس!آخیییی ،دلم ریش شد! :( 😢

0 ❤️

551844
2016-08-08 11:26:58 +0430 +0430

دارم گریه میکنم 😢 😢 😢 😢

0 ❤️

551846
2016-08-08 11:42:47 +0430 +0430
NA

داستانهای شما با اینکه خلاف فانتزی ها و هدفم از اومدن به این سایت هست ؛ ولی مولفه هایی داره که در همون یک خط ابتدایی میشه تشخیص داد نویسنده ش کیه . خوبه که امضای خودت رو ترسیم کردی تو نوشته هات/// فقط یک نکته : سعی کن برای اینکه کلیشه ای نشی و داد بعضی از منتقدا رو درنیاری ؛ یک تغییر اساسی بدی تو فضای داستانهای بعدیت // ممنون

0 ❤️

551847
2016-08-08 11:47:37 +0430 +0430

doktorguz

خوشم اومد چه خوب به هم کس بافتی ?
شما که انقد سرشار از استعداد خالصی حتما یکی دوتا داستان ا خودت منتشر کن مام یه فیضی ا باد معدتون ببریم!
باور کن حیف میشی وگرنه عادت ندارم اصا کسیو آدم حساب کنم ;)

1 ❤️

551849
2016-08-08 12:50:23 +0430 +0430

قشنگ بود نازي جان،دردناك و دوس داشتني!

0 ❤️

551853
2016-08-08 13:31:31 +0430 +0430

عجب پایانی! همش میخواستم بگم این داستانای یه طرفت حالمو بهم میزنه که یدفه با یه توجیه منطقی ورقو برگردوندی…بهترین داستان ممکن بود هم در طول داستان کلی جلق زدم هم آخرش با اون پایان فوق العاده کیرم خوابید آبم نیومد…محشر بود…از این داستان به بعد تو هم یه نویسنده قابل احترام برامی هرچند از باقی داستانات زیاد راضی نبودم. از لحاظ داستانی بینظیر بود اما از لحاظ اینکه آیا چنین اتفاقی در دنیای واقعی هم ممکنه بیفته از لحاظ آماری احتمالش خیلی کمه…کلی موسسه خیریه و این چیزا هست… اعتیاد که عار نیس 6 ماهه آدم زن خوب داشته باشه درمان میشه و … این داستان لیاقتی که برچسب اجتماعی داشته باشه رو داره

0 ❤️

551886
2016-08-08 20:46:01 +0430 +0430

عجبا کس ازیتا جون دهنت با این داستان تراژیکت

0 ❤️

551902
2016-08-08 21:39:15 +0430 +0430

linkon عزیز نمیدونم شاید حق با شما باشه. ممنون از توصیتون
princessirani و shokanaseri متاسفم که باعث ناراحتیتون شدم دوستای عزیز.
mack63 عزیز ممنونم از لطفتون. چشم سعیمو میکنم
Calypso نازنین خوشحالم خوشت اومده :)
Footfetish71 اول اینکه ممنونم از لطفت نسبت به خودم. دوم اینکه درسته من توی این داستان یه مقدار درجه ی منفی بودن هرچیزی رو زیاد کردم اما واقعا توی جامعمون وجود داره. هستن کسانیکه به نون شبشون محتاجن و ت.ن.ف.ر.و.ش.ی میکنن یا برای پول درمان یکی از اعضای خانوادشون کلیه می.ف.ر.وشن. این سازمان های خیریه جز موارد جراحی، برای بیماری های دیگه که مدت داره یه سرانه ی درمان خیلی جزئی بصورت ماهانه میدن( البته دو مرکزی که من دیدم.شاید جاهای دیگه متفاوت باشه) منم با توجه به اطلاعاتی که داشتم سعی کردم داستان نزدیک به واقعیت باشه. ممنون از وقتی که گذاشتین :)
Reza-Damghan هم ممنونم و هم سعی میکنم دفعات آینده لایق دیسلایک شما نباشم ?

1 ❤️

551945
2016-08-09 09:06:37 +0430 +0430
NA

بسیار زیبا . عالی. خسته نباشید ;)

0 ❤️

551954
2016-08-09 11:40:19 +0430 +0430

داستان عالی بود ولی فکر میکنم به اشتباه برچسب تجاوز خورده.شاید اگه تو قسمت اروتیک یا اجتماعی دسته بندی میشد بهتر بود.
یه کاربر هم هست ظاهرا هرچی تو پی وی بهش گفتم واسش کافی نبوده و حتما باید جلو جمع خرابش کنم تا دیگه نیاد.
mimi1368
آخه افغانی تو گوه میخوری میای به ایرانیا فحش میدی.لیاقتت همینقده زیر کیر طالبان بخوابی.مطمین باش ایرانیا گیرت بیارن با کیر ازت پذیرایی میکنن تا دیگه گوه خوری نکنی.بکن میخوای واضح اعلام کن دیگه این نظرای کس و شر چیه پای داستانا مینویسی؟

3 ❤️

551981
2016-08-09 17:44:22 +0430 +0430
NA

داستانت خیلی قشنگ و ناراحت کننده بود ، امیدوارم فقط داستان بوده باشه و واقعی نباشه اگه میشه بازم بنویس از کس و شعر های خیلی ها بهتره. ممنون ازت

0 ❤️

551984
2016-08-09 18:29:12 +0430 +0430

اخی خیلی دلم سوخت…

0 ❤️

551989
2016-08-09 20:22:55 +0430 +0430

تکراری و طولانی

0 ❤️

551994
2016-08-09 20:47:31 +0430 +0430

جناب اقای حمیدرضا ای با ادب ای اخرت ادب من کجا فحش ناموسی به کسی دادم که تو پریدی وسط و فکر میکنی در توالتت رو باز نکنی میگن لالی اولا من با ازیتا جون شوخی میکنم تو چیکاره ای دوما اگر تموم پستهای منو چک کنین من تو یکیش فحش ناموسی داده بودم اونوقت بگو دوما قسمت نظرات ازاده هرکی هرچی دوست داره بنویسه پس اینهمه فحش که شما به نویسنده ها میدین چی سوما دفعه اخرت باشه به ملیت کسی توهین میکنی مگه افغانی به مادرت پریده که فحش میدی تو به ننه خواهرت اوضاعشون بی ریخته و برات مهم نیست کسی فحشش بده من بدم میاد

0 ❤️

552011
2016-08-09 21:34:34 +0430 +0430

mimi1368 آخه کسخل بی مغز کی حرف فحش ناموسی زد گوه خوری میکنی؟واسه همینه میگم نیا قاطی ایرانیا نشو چون نفهمی،نمیفهمی ما چی میگیم.تو با آزیتا جونت شوخی داری برو ک س ش و بکن دهن ننه ات چرا میای زیر داستانا حواله نویسنده ها میکنی؟
حروم زاده هر وقت زیر داستانا ببینمت فحش خوار مادر بهت میدم کونی پس خودتو قاطی ایرانیا نکن ننه ج ن د ه.
بی سواد حمیدرضا اونیه که ننه ات رو گا ییده.من حمید زیرو ام.

1 ❤️

552043
2016-08-10 06:50:46 +0430 +0430

ول اینکه الت ضخیم نمیشه و کلفت و قطور میشه ، ضخامت مال اشیاء تخت مثل کاغذه،دوم : خیلی ها هستند ک زندگی خیلی سختی دارند و جندگی هم نمیکنند و بالعکس ، مطمئن باش کسی ک دنبال هر خواسته ای باشه و تلاش کنه خدا هم میبیندش هم کمکش میکنه،ثالثا تو سایت شهوانی بهتره بجای واژن همون کس بگی و داستانهای شهوت انگیز ،یعنی بیام داستانتو تو فضایه شهوت بیان کنی چون دوستانی ک اینجا میان اول بخاطر سکس و نیاز جنسی هست؛و امیدوارم با یه ویراستار خوب مشورت کنی ک داستانای بهتر و کم ایراد تر خصوصا ب لحاظ املاء ک برای هر نویسنده خیلی واجبه داشته باشی

0 ❤️

552046
2016-08-10 07:27:19 +0430 +0430

hamidunico دوست عزیز این داستان زندگی خودم نیست و اما ممکنه برای کسایه دیگه حالا به شکلای مشابه اتفاق بیوفته. ممنون از وقتیکه گذاشتین.
sex-or-die ممنونم از شما دوست عزیز :)
hamid_zero بله من بالا هم گفتم نمیدونم پرا برچسب ت.ج.ا.و.ز خورده! مرسی از حمایتتون.
black0 عزیز ممنونم از وقتیکه گذاشتین. نه خداروشکر صرفا یه داستانه :)
shamimnaaz ممنونم از وقتیکه گذاشتی دوست خوب ?
notoknotok عزیز زیاد خودتونو درگیر یسری حرفای بی ارزش نکنین. بقول دوستان بعضی آدما ارزش ندارن بخوایم حرفی راجبشون بزنیم.
ashtaverdi ممنون از وقتیکه گذاشتی برای داستان
N_i_kotin ببخشید ناراحتتون کردم. مرسی ?
آموزگار عشق عزیز ممنونم برای نکته سنجیتون. در مورد کلمات آلت و واژن میدونم اکثرا مخالف هستن اما ترجیح خودم بکار بردن این کلماته. اینم بدونین هیچ آدمی کامل نیست و میتونه توی شرایط بد کارهای ناپسندی انجام بده. چشم توی نوشتنم بیشتر دقت میکنم.

0 ❤️

552059
2016-08-10 11:42:33 +0430 +0430

notoknotok اگر دقت کنین میبینین منم حرفی از داستانم به شما نزدم. فقط گفتم بهتره بیخیال کل کل با کاربرای دیگه بشین که یکی شماها بگین و یکی اون جواب بده. نمیدونم این حرف من چه ربطی به جوابای شما داشت!

2 ❤️

552077
2016-08-10 15:15:05 +0430 +0430

نویسنده عزیز …باورم نمیسه شما همونی باشین که هیس رو نوشته!!
اخه اینهمه پسرفت جه علت منطقی ای میتواند داشته باشه
اولین نقطه ضعف داسنانت اسمشه
ضعف بدی که به جشم میاد موضوع به اصطلاح ابدوغ خیاریه اونه که که حقیقتا از شما بعید میدونستم
و سومین اون :شما که مدعی هستین پیش از نوشتن داستان تحقیق کردین و به ۲مرکز مراجعه کردین کاش تحقیقاتتونو همه جانبه انجام میدادین مثلا درسته کشورمون شدیدا درگیر تورمه ولی واقعا فردا ش بیش ازهشتاد هزار تومن میتونست درامد داشته باشه اونم از یه پارت !!! اخه چه خبره !!!
جنیفرم که نبوده بنا به تعریفای مشتری اول !!!
و چهارمین ضعف :وقتی گرفتن دارو دلیل اصلی انحرافه و انحراف دلیل اصلی داستان بهتر بود لا اقل در مورد بیماری یا داروهای اون بیشنر مینوشتین
و پنجمین ضعف :اصن ولش کن زیادن
روهمرفته به این نتیجه رسیدم که یا اینو خودت ننوشتی یا هیس رو !

1 ❤️

552140
2016-08-11 11:44:27 +0430 +0430

نازی خانوم سلام
تو کامنتای داستان هیس یه جا دیدم نوشته بودی بعضی کاربرا نسبت به شما که نویسنده داستانی بی انصافی میکنن خواستم بگم نه ناراحت بشو عزیز دلم و نه تعجب کن
این رسم روزگاره !!!گهی پشت بزین ؤگهی زین به پشت
بببین در حق کی جه بی انصافی مرتکب شدی که حالا اینجوری داری پس میدی!

هیج جیز این دنیا بی حساب و کتاب نیست

0 ❤️

552285
2016-08-12 12:26:47 +0430 +0430

ویراستاراول متاسفم که داستان رو نپسندیدید. در مورد صحبتاتون باید بگم این داستان اصلا قابل مقایسه با هیس نیست چون اون یه داستان کاملا خیالیه که محاله تو دنیای واقعی اتفاق بیوفته. اما این یک داستان اجتماعیه که حالا نه عین همین اما موردهای مشابهشو توی جامعه میتونین به راحتی پیدا کنین. درسته کلیشه ایه اما بد نیست گه گاهی یادآوری بشه. مورد بعدی اینکه من نگفتم برای داستانم رفتم و به دو جا سر زدم و رفتم تحقیقات کردم.از قبل در جریان کار اون دو تا خیریه بودم و گفتمم با توجه به اطلاعاتی که خودم داشتم و از اینورو اونور شنیده بودم این داستانو نوشتم. در مورد قیمت هم من واقعا اطلاعی ندارم و حدسی یه قیمتی گذاشتم. و اینکه من در مورد داروهایی که برای بیمارهای سرطانی مصرف میشه اطلاعات دقیقی نداشتم که بخوام اینجا عنوان کنم. در هر صورت ممنون از وقتی که گذاشتین.
کاریزما عزیز من در اون داستان ناراحتیم به توهین های بی مورد به خودم بود نه انتقادی به داستانم. تا جاییکه خاطرم هست هیچ جا به کسی بی احترامی نکردم که حالا بخوام در عوضش بی احترامی ببینم . اگرم منظورت به اون چیزیه که هم من میدونم چیه هم خودت هر زمان من رفتم سرقت ادبی کردم و دستم رو شد بیا بگو دنیا دار مکافاته. اینجور کامنتا هم که هیچ ربطی به خود داستان نداره جاش پای داستانا نیست مگر اینکه هدف خاصی داشته باشی از اینکار و گفتن این حرفا!

0 ❤️

552563
2016-08-14 13:20:20 +0430 +0430
NA

بسيار زيبا ،اميدوارم واقعيت نبوده باشه

0 ❤️

553123
2016-08-20 10:40:43 +0430 +0430

من از نازی خانم که صبور و با فهم ودرایت هستش تشکر ویژه میکنم بسیار عالی نوشتید و هم آموزنده و هم شیوا بود.اگر کسی هم فحش میده در حد شعور و فهم خودش از داستان برداشتی میکند و فحشی نثار میکند لطفا ناراحت نشوید که در گذشته و حال هم نادانان بر سر دانایان و حتی پیامبران خاک میریختند و انان را به استهزا میگرفتند (clap) (clap) (clap) (clap)

0 ❤️

553659
2016-08-25 14:04:32 +0430 +0430

خیلی غم انگیز بود…دلم گرفت

0 ❤️

553819
2016-08-27 06:53:09 +0430 +0430

{خدا منم میبینی}
ن پ
ناموسا زیادی عرفانی بود ولی در کل این بقیه کیری نبود
آفرین ? ? ?

0 ❤️

554146
2016-08-29 22:32:53 +0430 +0430

ترازدیک اما قشنگ

0 ❤️

554337
2016-08-31 02:40:19 +0430 +0430

لایک کردم،اما
شما قلمت خوبه
اگر تو این سایت مینویسی
بهتره داستانت شهوت برانگیز باشه
موفق باشی

0 ❤️

554926
2016-09-04 14:35:25 +0430 +0430

داستان جالب و ناراحت کننده ای بود. خیلی ناراحت شدم.

0 ❤️

555179
2016-09-06 07:36:59 +0430 +0430

کاری با محتوا ندارم، اما ظاهرا قوه تخیلت خوبه و میتونی با تلاش بیشتر بهتر بنویسی.
بنظر من اگه کمی بیشتر تلاش کنی میتونی داستان نویس باشی. و اونارو به چاپ برسونی، چرا که استعدادشو داری، پس وقت خودتو اینجا تلف نکن. برو دنبال آیندت.
موفق باشی.**** ?

0 ❤️




آخرین بازدیدها