فرشته ی بدبختی (1)

1393/04/16

اروم اروم از پله ها اومدم پایین…کسی توی ورودی نبود سوز سردی صورتمو نوازش میکرد…مانتومو کشیدم پایین شالمو سفت کردم…همیشه تیپای ورزشیو دوست داشتم…زیاد ورزش میکردم…درو باز کردم و یه نفس عمیق …هووووووف…انگار تموم خستگیم در رفت…هوا ابری بود …انگار اسمون هم مثل من دلش گریه میخواست…احساس دلتنگی شدیدی داشتم …مدت زیادی بود با هیچ پسری رابطه نداشتم…از نفرت پر شده بودم …نفرت به هرچی دوست داشتنه…با خودم میگفتم …خیلی خری خیلی احمقییییی…با اینکه میدونی پسرا دنبال چی هستن بازم کرمت گرفته مرجان…یکم خودتو کنترل کن…اما دلم یکیو میخواست که بهم دلگرمی بده …باهاش باشم و بدونم کسی هست که دوستم داره…تو همین افکار بودم یهوو با صدای بوق ی ماشین از جام پریدم…خانوووم برسونیمت اول صبحی چرا تنهایی.؟؟؟ محل ندادم تو دلم گفتم مرتیکه ی عوضی برو خواهرتو برسوون…به ساعتم نگاه کردم تازه داشت 8میشد…خیابونا خلوت بود تک و توک ماشین رد میشد…سرم و گرفتم بالا اسمونو نگاه میکردم و قدم میزدم…15دقیقه بعد سر قرارم بودم…شماره مینارو گرفتم…الو الو مینا کدوم گوری هستی تنهایی پوسیدم اینجا…-مرجان عجغم 10دقیقه دیگه اونجام یکم صبر کن دارم کفش میپوشم…-ای کفشات بخوره تو سرت بیا تا بلندم نکردن بیوه نشدی…مینا خندیدو گوشی و قطع کرد…وایساده بودم تو پیاده رو به درختا نگاه میکردم…ی دفعه ی پارس یکم اونطرف تر تو خیابون دستی کشید خفن…دهنم باز مونده بود…خواب از سرم پرید…داشتم به داخلش نگاه میکردم دوتا پسر نشسته بودن ریلکس و مثل ی قهرمان بهم نگاه میکردن…مرتیکه جوجه سوسول حالا انگار مایکل شوماخره…محل ندادم پشتمو کردم بهشونو با گوشیم مشغول بازی شدم…صدای پا شنیدم…برگشتم دیدم یکیشون داره میاد سمتم…سیخ وایسادم…یکم ترسیدم…اخه صبح جمعه همه جا خلوت ی دختر با شلوار ورزشی اونم تنها…داشتم تو چشماش نگاه میکردم…چشمای عسلیه قشنگی داشت به دلم نشست…اومد تا ی قدمیم خیلی اروم و مودبانه گفت…خانم من با دوستم 10دقیقست داریم دنبالتون میکنیم خیلی ازتون خوشم اومده میشه شمارتونو داشته باشم؟؟؟؟ یکم نگاش کردم و با ی پوزخنده زشت گفتم نه نمیشه…اخماش رفت تو هم و گفت باید بشه…نگاش کردم و خواستم راه بیوفتم برم شاید دست برداره…ی دفعه دیدم گوشیم و قاپید از دستم…تو دلم گفتم گوشیم و زد…دیدم نهههه…خیلی ریلکس وایساد با گوشیم ی تک انداخت رو گوشی خودشو گفت حالا بفرمایید و رفت…خشکم زده بود تا چند ثانیه میخکوب شده بودم …با صدای تیکاف و بوی لاستیک به خودم اومدم…ی نگاه به اطراف کردم خندم گرفت …قیافه ی مینا از دور پیدا شد…خخخخخخخخ مینا این چیه رو سرت؟ ؟؟ گنبده کاووسه؟ ؟؟ –مرجان خفه شو تو که میدونی مووهامو کوتاه کردم مجبورم کیلیپس بزنم…-ای بابا باشه اول صبحی فقط غر نزن…حال و حوصله جروبحث نداشتم…تو فکره پسره بودم…اخخخخخخ عوضیه سگ چرا میزنی؟ ؟؟-مرجان بهت نمیاد تو فکر باشی چیزی شده؟ ؟ جریان و واسش کامل توضیح دادم…لبخند شیطانی زد…گفتم هااا چته سلیطه شدی لبخند خبیثانه میزنی.؟؟؟ گفت…از خره شیطون بیا پایین تا کی میخوای تنها باشی؟ ؟ چرا اینقدر مغرورانه رفتار میکنی؟ ؟؟ گفتم…ببین مینا من مغرور نیستم فقط نمیتونم به این پسرا اعتماد کنم یکم بفهم…صدای زنگ گوشیم نذاشت حرفامو ادامه بدم…شماره نا اشنا بود…حدس زدم باید خودش باشه خطمو تازه عوض کرده بودم کسی شمارمو نداشت پس حتما خودش بود…جواب ندادم…مینا ی نگاه کثیف بهم کردو گفت خودشه؟ ؟؟ چرا جواب نمیدی؟ گفتم مینا بیخیال بده تنهاییم ازادیم کسی نیست بگه موهاتو بکن تو مانتو بلند بپوش…گفت مرجان خفه شوو تو فقط این چیزا و بلدی ببینی…گوشیم داشت خودشو میکشت…خاموشش کردم…از دور یه پرادو مشکی داشت میومد سمتمون مینا چشماش برق زد تا دیدش…ریز نگاهش کردم…گفت چیه دوس پسره جدیدمه…حتما میخواستی با خط 11بریم کوه؟ ؟؟ هیچی نگفتم همیشه دلیلای الکی میاورد ترجیح دادم دیگه حرف نزنم…سوار شدیم من و مینا با احسان…ی جمع سه نفره ی مزخرف. …اونروز بدک نبود از بس استرس داشتم ی عالمه غذا خوردم…احسان و مینا مات مونده بودن اهمیت ندادم…مینا گفت مرجان تو کیفیت گوشیت خوبه بیا ی عکس از من بگیر…ی نگاه ب گوشی احسان کردم دیدم اون که مدلش از من بالاتره چرا ب احسان نمیگه…اخیییی تفلک فک میکرد پسره میره عکسشو پخش میکنه…گفتم صبر کن گوشیمو روشن کنم…اخخخ بالاخره روشن شد…وااای یه عالمه تماس بی پاسخ… اآ داشت زنگ میخورد…بلند شدم گفتم ببخشید…مینا گفت کجا…اشاره کردم گفتم داره زنگ میخوره…ی چشمک زدو گفت راحت باش…رفتم روی ی سنگ نشستم…الو بفرمایید -خانومم خیلی بی معرفتی گوشیو خاموش میکنی؟ ؟؟ اه اوقم گرفته بود از پسره لوووس متنفرم…گفتم هی یارو زود پسر خاله شدیا…حد خودتم بدون خیال کردی گوشیمو گرفتی چیزی بهت نگفتم ادمی…دیگه زنگ نزن خوش ندارم کسی مزاحمم بشه…با لحن خشنی گفت رامت میکنم…و قطع کرد…خندم گرفت چقدر لات شده بوودم …رفتم پیش بچه ها…مینا گفت…ها چیه میخندی…به خودم اومدم ب لبخنده مسخره رو لبام بودخندیدم بهشو چیزی نگفتم تا بعدظهر هی سر ب سرم میذاشت …پسره هم خودشو پاره کرد …هی اس میداد میخوام ببینمت
…باید ببینمت…ااا چرا جواب نمیدی …هوووووووووی…میام دنبالت…جواب نمیدادم پیش خودم گفتم خطو عوض میکنم…به بجها گفتم من خسته شدم بر گردیم…احسان میخواست بیشتر بمونه اما نزاشتم …خسته شده یودم…بالاخره عروس خانمو اقا دوماد رضایت دادن برگردیم…این پسره هم منو کلافه کرد عجب گیریه…همونجا که سوار شده بودم از ماشین پیاده شدم…از احسان و مینا خدافظی کردمو سمت خونه راه افتادم…گوشی تو دستم هی ویبره میرفت…کلافه شدم…جواب دادم…الووو…-سلام پشت سرتو نگاه کن…برگشتم دیدم اوووووف همون پسره با ی مزدا 3 خوشگل و ی تیپ مردونه ی قشنگ با ی ژست خاص پشت فرمون نشسته…پشت خط بود هنوز…چیه خانومی چرا وایسادی بیا سوار شو دیگه…از جام تکون نخوردم…باشه حالا که تو نمیای من میام…گوشی قطع شد…داشتم به این فکر میکردم که برم نرم چیکار کنم…؟؟؟ اخرش دیدم خیلی خستم حس هیچ کاریم ندارم ازش هم خوشم اومده بود دل و زدم به دریا رفتم سوار شدم…وااااای چه بوی خوبی میومد تو ماشینش…از اون عطر مردونه ها که من عاشقشون بودم…ی نگاه بهش انداختم…اخخخخ مرجان خاک تووو سرت پسر به این خوشکلیو رد میکنی…ی پسره چشم عسلی با موهای بوور هیکل ورزشی با کلاس …چرا اینارو صبح ندیدم؟ ؟؟ تو این افکار بودم که بدجور گاز دادو حرکت کرد…خب دیدی بالاخره رامت کردم…من هر کاریو بخوام میتونم انجام بدم …نگاش کردم و پوزخند زدم…محل نداد و گفت اسمم ماهانه…و شما؟ ؟؟ فقط ی کلمه گفتم مرجان…
-خوشبختم مرجان خانم خیلی خشن هستیا…به ظاهرو صدات نمیاد اینجور باشی
-ممنون میشم منو همینجا پیاده کنید…گفت.نع کلی حرف دارم بزنم…کنجکاو بودم ببینم چی میگه…از خونوادش گفت از خودش حرف زد24 سالش بود شرکت سنگ بری داشت .به نظر پسره بدی نمیومد فقط زیادی پرو بوود…حس عجیبی داشتم نگاهش که میکردم انگار داشتن قلبمو قلقلک میدادن…نگاهم توی چشاش بودو اصلا متوجه حرفایی که میزد نبودم… کجا بودم؟ کجا دارم میرم؟ اگه بخوام باهاش باشم اینده چی میشه؟ ؟؟ افکار ضدو نقیض داشتن تو مغزم با هم میجنگیدن…نفهمیدم چی شد فقط یادم میاد از ماشین پیاده شدم و خداحافظی کردم…چند لحظه بعد اس اومد ماهان بود…عزیزم مواظب خودت باش…با این جوابم…توام همینطور…پا توی دنیای جدیدی گذاشتم…دنیایی که خیلی تجربه ها ازش گرفتم…دنیایی که باعث شد سکس و تجربه کنم و ذره ذره ی وجودم تبدیل به نفرت بشه…

ادامه دارد…

نوشته: مرجان


👍 0
👎 0
9803 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

426231
2014-07-07 13:59:46 +0430 +0430
NA

اولا معلومه عقده ی پریدن با بچه های بالا رو داری
دوما از اون دست نویسنده هایی هستی که سعی میکنن خوب بنوسن ولی نمیتونن
سوما ادامه اش نده یه مشت چس ناله که خوندن نداره

0 ❤️

426232
2014-07-07 17:04:30 +0430 +0430
NA

خاله زنکانه بود خوشم نیومد

0 ❤️

426233
2014-07-07 18:19:37 +0430 +0430
NA

کس و شعر تکرارمیشود کس وشعر

0 ❤️

426234
2014-07-07 21:09:27 +0430 +0430

عالی نبود اما خوبم نبود ! خیلی کشش دادی و خیلی تخماتیکیش کردی :) حداقل از سکس با محارم یا جنده و … بهتر بود

0 ❤️

426235
2014-09-15 16:23:28 +0430 +0430
NA

مگه آدم جنده باشه وگرنه توی اولین سلام اونم بعد اون طرز جواب دادن به پسره بره سوار ماشینش بشه diablo

0 ❤️




آخرین بازدیدها