فریب

1389/05/19

نشسته بودم توی پارک و داشتم به این چند سال فکر می کردم. چقدر سختی کشیدم و تحمل کردم … چقدر سرکوفت شنیدم اما به خاطر حفظ زندگیم تحمل کردم … آخرشم هیچ خیری از این زندگی لعنتی ندیدم… سرمو گرفتم بین دستام و چشمام و بستم … ذهنم رفت به اون روزها که تازه با وحید آشنا شده بودم… 22 سالم بود و توی شرکت عموم کار می کردم . منشی مخصوص عموم بودم و کارای کوچیک و بزرگ شرکت به عهده من بود و مثل آچار فرانسه بودم. خیلی روم حساب می کردن و مورد اعتماد کل شرکت بودم… به قول همکارام سر زبونم از همه بیشتر بود و مار رو از لونه اش می کشیدم بیرون.

وحید پسر یکی از دوستای عموم بود که گاهی با پدرش میامد شرکت . بر عکس من که شر و شلوغ بودم و شرکت رو می ذاشتم رو سرم وحید خیلی آروم و جدی بود. چهره خیلی جدی داشت و کم پیش میامد لبخندی ازش ببینم. اوایل فکر می کردم خودشو می گیره یعنی همه تو شرکت همین فکرو می کردیم . اما به مرور که چند بار دیگه دیدیمش و یکی دوباری که بیرون منتظر می موند تا پدرش و عموم کاراشون تموم شه با هم صحبت کردیم به نظرم نمی یومد بخواد کلاس بذاره یا افه بیاد. ولی خیلی جدی بود و موقعی که شوخی می کردم باهاش به زور یه لبخند مصنوعی می زد تا من ضایع نشم. کم کم رفت و آمدش به شرکت بیشتر شد و بیشتر با هم صحبت می کردیم . با اینکه اصلا از لحاظ روحی با هم جور نبودیم اما ته دلم احساس می کردم بهش علاقه مند شدم. اما چون وحید خیلی جدی بود فکر می کردم این حس یه طرفه است. واسه همین سعی می کردم این احساسمو سرکوب کنم. اما موفق نمی شدم … دیگه جوری شده بود که اگه یه هفته ازش خبری نمی شد به یه بهانه ای سعی می کردم یه تماسی باهاش داشته باشم. دو سه تا از همکارام فهمیده بودن و سر به سرم می ذاشتن. در کمال ناباوری بعد از 6 یا 7 ماه بود که وحید رسما راجع به من با عموم صحبت کرد و خواست یه روزی رو تعیین کنیم تا با هم بریم بیرون و جدیتر صحبت کنیم.

روزی که اومده بود و خواست خصوصی با عموم صحبت کنه اصلا احتمال هم نمی دادم راجع به من باشه. وقتی اون رفت و عموم من و صدا کرد تو اتاقش و بهم گفت : وحید تو رو خواستگاری کرده پریسا .می خوام بدونم نظرت چیه قرار شده اگه تو موافق باشی یه روز رو قرار بذاریم و برید یه صحبتی با هم بکنید… اگه همه چیز خوب پیش رفت بعد به خانواده ات بگو و موضوع رو رسمی تر کنید. واقعا وقتی شنیدم وحید منو خواستگاری کرده داشتم از خوشحالی و تعجب سکته می کردم … وحید ؟؟!!! اون آدم خشک و جدی یعنی به من علاقه داشت… حالا که فهمیدم اونم بهم علاقه داشته خیلی خوشحال بودم … چند روز بعد توی یه پارک قرار گذاشتیم و شروع به صحبت کردیم و بیشتر از جزئیات و خصوصیات هم گفتیم… همه چیز خوب بود و … اما یه چیزی که نگرانم می کرد این بود که من خیلی شاد و شلوغ بودم و از سرو صدا و مهمونی و جشن و از این شلوغ بازیا خوشم میامد اما وحید فقط یه همسرمطیع و یه زندگی آروم می خواست . خب اینقدربهش علاقه داشتم که بهش بگم باشه. من دختر مطیعی بودم اما آروم نبودم … به خودم گفتم باشه یه ذره سعی می کنم خودمو جمع و جور کنم…وقتی رفتم خونه با خوشحالی همه چیزو تعریف کردم البته مامانم می دونست موضوع رو اما حالا دیگه واقعا همه چی داشت شکل جدید و رسمی به خودش می گرفت …برگ تازه ای از زندگی هر دوی ما داشت ورق می خورد و من احساس خوبی داشتم با تمام وجودم وحید رو دوست داشتم و این علاقه رو بروز میدادم …

شب خواستگاری بهترین شب زندگیم بود… وحید با اون کت وشلوار کرمی خیلی خوش تیپ شده بود البته کلا کت وشلواری بود… قبل از آشنایی وقتی میدیدمش کلی با همکارام می خندیدم و می گفتیم بدبخت شبا هم با کت و شلوارش می خوابه. اما حالا چقدر به نظرم خوشگل میامد…موهای مشکی اش رو داده بود بالا… چشم و ابرو مشکی بود و یه ته ریش پروفسوری هم می ذاشت و پوستش تقریبا سبزه بود… خیلی دوست داشتنی بود اما صورتش همیشه بدون لبخند بود.

سرمو بلند کردمو نگاهی به ساعتم انداختم واااااااای خیلی دیر شده بود و من تو افکارم غرق شده بود… از جام بلند شدم و رفتم به طرف خیابون… اینقدر گیج بودم که یادم نمیامد ماشینو کجا پارک کردم…یه ذره مثل منگا دور و اطراف و نگاه کردم تا چشمم خورد به ماشین… حال خوبی نداشتم تا خونه به زور خودمو رسوندم… وارد خونه که شدم مامان سریع پرید جلومو گفت پریسااااا اومدی؟ کجایی دختر؟ چرا گوشیتو خاموش کردی دلم هزار راه رفت… جواب ندادمو رفتم تو اتاقم… همون جوری با مانتو روسری ولو شدم رو تخت و چشمامو بستم … مامان اومد تو باز اون نگرانی همیشگی اش شروع شد … کنارم نشست و گفت پریسا … دنیا که به آخر نرسیده … روزی هزاران نفر توی این دادگاه ها از هم جدا میشن… تو دیگه بچه نیستی … الان 4 ماهه که طلاق گرفتی اما هنوز همون پریسای بی حوصله و عصبی هستی … ناسلامتی تو یه دختر ناز و کوچولو داری… به خاطراون یه کمی به خودت برس … آخه اون بچه چه گناهی داره که هر وقت میری دیدنش باید تو رو اینجوری ببینه… دست خودم نبود از همه چیز بدم میامد و هیچی خوشحالم نمی کرد رومو برگردوندم و به پهلو خوابیدم مامان آروم بلند شد و رفت بیرون … بغضم ترکید… اشکام به سرعت از چشمام می ریخت پایین … دلم می خواست نازنینم همیشه کنارم باشه… دوست نداشتم هفته ای یکبار ببینمش … دخترم بود . نمی تونستم تحمل کنم تا هفته بعد… وقتی یاد اون روزها می افتادم به خودم فحش میدادمو می گفتم کاش روزیکه با وحید صحبت کرده بودم بهش جواب منفی می دادم کاش بیشتر فکر می کردم… کاش اینقدر سریع جواب نمی دادمو و هزاران کاش دیگر… شب خواستگاری به خوبی تموم شد… وحید تک پسر بود و غیر از خودش 2 تا خواهر داشت که یکیش ایران نبود و اون یکی هم عشق اروپا داشت و می خواست بعد از ازدواجش بره اروپا… مامانش به نظرم خیلی منطقی میامد…به نظر زن پخته و کاملی بود… از اونایی بود که خوب به خودشون می رسن … اندام خوبی داشت و حسابی هم تیپ می زد… موهای مش شده اش ریخته بود روی پیشونیشو یه عینک ظریف هم زده بود که مرتب بالا و پایینش می کرد… باباش مثل خودم بود … خوش خنده و شلوغ … خیلی خوشم اومد ازش … گفتم کاش وحید هم یه ذره از باباش یاد بگیره… خب چون ما با هم حرفامونو زده بودیم حرف زیادی نمونده بود… همه حرفا و قرار مدارا گذاشته شد و من و وحید 1 ماه بعد با یه مراسم با شکوه و زیبا به عقد هم دراومدیم… قرار شد چند ماه بعد عروسی کنیم… دوره نامزدیمون خیلی کوتاه بود فقط 3ماه بود…وحید همه چیزش آماده بود … از دوره نامزدی که هیچی نفهمیدم … وحید رو فقط هفته ای دو بار میدیدم اینقدر تو کاراش غرق بود که بیشتر با هم تلفنی صحبت می کردیم… وقتی بهش می گفتم بریم بیرون یا گردشی چیزی می خندید و می گفت پریسا این لوس بازیا چیه … بعد از عروسی بیشتر کنار همیم …قول میدم… منم اعتراض نمی کردم زیاد چون دوست نداشتم ناراحت بشه… عشقم از قبل خیلی بیشتر شده بود … واقعا عاشقش شده بودم و هر کاری می خواست انجام می دادم…

بعد از سه ماه ما عروسی کردیمو رفتیم زیر یه سقف … منم دیگه شرکت نمی رفتم و خونه بودم چون وحید ازم خواسته بود بعد از عروسی نرم شرکت و بمونم توی خونه … به قول خودش یه کدبانوی حسابی باشم… خب روزهای اول خیلی شیرین بود و هر دو راضی بودیم…از اینکه همسر وحید بودم به خودم می بالیدم…یک مرد واقعی بود… حتی گیر دادنها و تعصباتش رو هم دوست داشتم … بد اخلاقیاش هم واسم شیرین بود… اما این خوشیها و شیرینها یواش یواش رنگ باخت… به مرور فهمیدم منظور وحید از مطیع و آروم و این حرفا چیه… یعنی خونه دوستام نرم …بدون اجازه وحید حتی خونه مامانم هم نرم…مهمترین کار من آشپزیه… خونه همیشه مرتب باشه و من سعی کنم زیاد با همسایه یا آشناها قاطی نشم… توی مهمونیا مواظب باشم زیاد بگو بخند راه نندازم… خیلی به خودم نرسم و سعی کنم معمولی باشم … اوایل با اینا کنار اومدم و گفتم به مرور اخلاق وحید هم عوض میشه… اما فایده نداشت و وحید مرتب بدتر می شد و دیگه حتی شبها هم به زور میامد خونه و می گفت کارای شرکت زیاده … صبح تا شب که تنها بودم دلم خوش بود وحید شب میاد اما وقتی میامد هم هیچ فرقی به حال من نمی کرد چون اینقدر خسته بود که یه دوش می گرفت و مثل جنازه ولو می شد رو تخت…یک سال از زندیگیمون گذشته بود با اینکه از اخلاق وحید ناراحت بودم اما هنوزم مثل قبل دوسش داشتم این من بودم که از صبح تا غروب چند بار بهش تلفن می زدمو حالش و می پرسیدم اما اون اینقدر سرش شلوغ بود که چند دقیقه کوتاه باهام حرف می زد …این من بودم که تا نصف شب بیدار می شستم تا وحید بیاد با هم شام بخوریم… اما اون یا از خستگی میلی به شام نداشت یا تو شرکت یه چیزی خورده بود… زندیگیم خیلی یکنواخت و بیروح بود… خانواده خودمم زیاد از این وضع خبر نداشتن سعی می کردم وانمود کنم که هیچ مشکلی ندارم… دیگه مثل قبل شاداب و سرحال نبودم… خیلی پکر و بی حوصله شده بودم دلم برای روزهایی که با دوستام می رفتیم گردش و خوش بودیم تنگ شده بود… اونا هم کم و بیش می دونستن اخلاق وحید چه جوریه واسه همین بیشتر تلفنی حال همدیگرو می پرسیدم … خانواده وحید که پسرشون رو می شناختن می تونستن حدس بزنن وضعیت ما چه جوریه … واسه همین مادر وحید هر از گاهی بهم می گفت اگه بچه داشتین الان توی خونه احساس تنهایی نمی کردی عزیزم… بهش گفتم من ازخدامه اما وحید میگه فعلا زوده…

{…}

تحمل این وضعیت دیگه خیلی سخت شده بود و از عهده هر دوی ما خارج بود… تا اینکه یه اتفاق لعنتی همه چیز رو به نفع وحید تموم کرد و باعث شد من همه چیزمو از دست بدم… یه شب وسط دعوامون بود که نازنین از خواب بیدارشد …رفتم تو اتاقش و بغلش کردمو داشتم آرومش می کردم که صدای وحید عصبیم کرد که گفت : تازه یاد کس و کونش افتاده … به هر کی میرسه باید یه چشمه بهش نشون بده… طاقت نیوردم و همون طوری که نازنین بغلم بود رفتم و فریاد زدم خفه شو … کاش مشکل من همین بود اگه مشکلم این بود که خیلی راحت یه آدم حسابی پیدا می کردمو می آوردم خونه …به طرفم حمله کرد و جوری کوبید توی صورتم که با بچه افتادم روی زمین … نازنین به شدت ترسیده بود و جیغ می کشید و گریه می کرد … از گوشه لبم داشت خون میامد … وحید اومد نازنینو بغل کرد و گفت : حالا گم شو برو یه آدم حسابی پیدا کن…

خیلی عصبانی بودم … اینقدر که می تونستم وحید و تیکه تیکه کنم… اینقدر پست بود که فکر می کرد من مشکلم این چیزاست … می خواست به همه بگه که من زن بدی هستم و به خاطر هرزه گری من مشکل داریم … خوب نقشه ای کشیده بود … اما من نمی ذاشتم موفق بشه … به زور از جام بلند شدم در حالیکه هنوز وحید داشت فحش های رکیک بهم میداد … گلدونی رو که روی میز بود برداشتم و پرتش کردم طرف وحید که یهو اونم که پشتش به من بود برگشت و… اون گلدون لعنتی توی یه لحظه خورد به سر نازنینم… صدای فریادش بلند شد و خون از سرش می ریخت … من مثل یه مجسمه ایستاده بودم … وحید داد زد : چی کار کردی بیشعور؟ با این بچه چی کار داری ؟ برو گمشو بیرون از این خونه … تو به بچه خودتم رحم نمی کنی … می خواستم بهش بگم که من نمی خواستم به نازنین آسیبی برسه اما نمی تونستم حرف بزنم … می لرزیدم و گریه می کردم … نازنینم سرو صورتش خونی بود اونم به دست من … وحید به سرعت کتشو برداشت و رفت سمت پارکینگ… تازه به خودم اومده بودم… نفهمیدم چی پوشیدم و راه افتاد دنبالش… نمی ذاشت سوار ماشین شم و فریاد می کشید … چیه می خوای مطمئن بشی کشتیش یا نه ؟ من نمی تونستم حرف بزنم و به شدت گریه می کردم نازنین و به زور گرفتم توی بغلم و گریه می کردم … طفلی بی حال شده بود و خیلی خون داشت می رفت ازش …

به سرعت خودمونو رسوندیم به اولین بیمارستان…وحید به محض اینکه ماشینو یه جا پارک کرد نازنینو از بغلم کشید بیرون و دوید داخل بیمارستان … منم دنبالش مثل دیوونه ها می دویدم… دیگه اینکه توی بیمارستان چی شد و ما یه دعوا و آبروریزی اساسی هم اونجا راه انداختیم بماند البته مقصر وحید بود که می خواست به همه بگه من عمدا اون کار رو کرده بودم… پرستارا و آدمای اونجا هم که غریبه بودن و منو نمی شناختن با اون نگاههای خیره و عجیبشون داشتن داغونم می کردن… خدا رو شکر نازنین فقط سرش شکسته بود که چند تا بخیه خورد و بعد از چند ساعت که دکترا مطمئن شدن دیگه مشکلی نداره مرخص شد… منم مثل دیوونه ها بین گریه هام یهو می خندیدم و می گفتم خدارو شکر…دخترم سالمه … من عاشق نازنین بودم … غیر از اون هیچ دلخوشی نداشتم اما وحید با اینکه این موضوع رومی دونست با نامردی تمام اون کار رو کرد… بعد از اون ماجرا دیگه از وحید متنفر شده بودم… اون هم نازنین رو می برد و می ذاشت خونه مادرش تا پیش من نباشه … می گفت پریسا روانیه …

زنگ می زدم بهش و التماس می کردم نازنینمو بهم برگردونه اما اون می گفت : یادته توی مهمونیا چی کار می کردی ؟ چیه حالا به غلط کردن افتادی ؟ نه … دیگه دیر شده … برو خوش باش… هر چقدر قسم می خوردم که اینکارو می کردم تا تو بیشتر بهم توجه کنی … می خواستم تو بیشتر کنارم باشی… می گفت من با این چرت و پرتا خر نمی شم… فایده نداشت و بالاخره همون چیزی که می ترسیدم سرم اومد… بعد از چند ماه دوندگی و رفت و آمد وحید درخواست طلاق داد و با مدرکی که از پزشک قانونی گرفته بود تونست دادگاه رو متقاعد کنه که من عمدا به دخترم آسیب رسوندم و آدم عصبی هستم. حضانت نازنین به وحید سپرده شد و هر چقدر که من توی دادگاه دلیل آوردم و قسم خوردم و اشک ریختم فایده نداشت … وحید برنده بود… وکیل خبره ای که داشت کار منو هزار برابر سخت کرده بود. این قانون لعنتی به هیچ دردی نمی خورد … به همین راحتی تنها دلخوشی زندگیم رو از دست دادم… هفته ای یکبار می تونستم دخترم رو ببینم… اونم خیلی به من وابسته بود و می دونستم خیلی سختشه … بعد از چند وقت که طلاق گرفتیم هر کاری می کردم بیشتر نازنینو ببینم نمی شد وحید تهدید کرده بود اگه زیاد بخوام دور نازنین بچرخم از دستم شکایت می کنه تا هفته ای یه بار هم نتونم ببینمش… خلاصه ماجرای زندگی من تو این چند سال کوتاه به آخر رسید… همه دوستام بهم می گفتن حقته این قدر به حرفش گوش دادی تا دیگه کم مونده بود سوارت بشه… توی فامیل هم سرکوفت و متلک ها به گوشم می رسید … قبل از طلاق خیلی ها بهم گفتن وحید اخلاق خوبی نداره باید ببریش پیش مشاور باید یه ذره بیشتر به شماها برسه اما من فورا از وحید طرفداری می کردمو می گفتم : این حرفا چیه … خب اونم دوست داره پیش ما باشه اما وقتشو نداره … ولی خودم خوب می دونستم که کارش رو از ما بیشتر دوست داره. و اما چیزی که خیلی عذابم می داد یه اتفاق دیگه بود… حدودا دو هفته ای از طلاقمون گذشته بود… روزهای اول بود و خیلی تحمل دوری نازنین واسم سخت بود صبح تا شب توی خونه می شستم و گریه می کردم… عموم بهم پیشنها د داد دوباره برگردم شرکت و خودمو سرگرم کنم و بیکار نباشم… با اینکه اون شرکت هم خاطرات آشناییم با وحید و اون پریسای شاد و سرحال رو واسم زنده می کرد اما بازم قبول کردم …

خلاصه هر روز به وحید زنگ می زدمو التماس می کردم که نازنین رو بهم بده … می گفتم تو که از صبح تا شب خونه نیستی نمی تونی واسش پدری کنی خواهش می کنم بذار کنار من باشه… یه روز که توی شرکت نشسته بودم وقت ناهار بود و بقیه داشتن توی اتاق غذا می خوردن منم نشسته بودم پشت میزم و سردرد رو بهونه کرده بودم تا یه کمی با خودم خلوت کنم… یهو گوشیم زنگ خورد… از دیدن شماره وحید جا خوردم … فکر کردم دلش به حالم سوخته … سریع دکمه رو زدم و جواب دادم … خیلی گرم باهام صحبت می کرد … بهم گفت من فکرامو کردم تو راست میگی من نمی تونم ازنازنین خوب مراقبت کنم … مامانم هم هر چقدر بهش خوب برسه بازم نمی تونه جای تو که مادر واقعیش هستی رو پرکنه… نازنین هم همی بهانه تو رو می گیره… اگه موافق باشی من نازنین رو می سپرم به تو … اون با تو راحت تره… از خوشحالی زبونم بند اومده بود … مدام ازش تشکر می کردم …بهم گفت فردا پنج شنبه است من سعی می کنم زودتر برم خونه و به نازنین برسم و آماده اش کنم تو بیای دنبالش … گفتم چرا مگه کسی پیشش نیست ؟ گفت : چرا مامانم مواظبشه … ولی عصر باید بره دیدن یکی از دوستای قدیمیش واسه همین خودم میرم خونه … خواستم بگم کاش اون موقع ها هم می تونستی بعضی وقتا زودتر بیای خونه اما دیدم گفتنش هیچ فایده ای نداره الان… شب که رفتم خونه و موضوع رو به مامانم اینا گفتم اونا هم مثل من خوشحال شدن. بابام گفت بالاخره وحید سر عقل اومد … تا صبح از خوشحالی خوابم نمی برد. دوست داشتم زودتر عصر بشه من برم پیش نازنین …

بالاخره اون لحظه ای که منتظرش بودم رسید… یه زنگ به وحید زدمو گفتم من دارم راه می افتم تو الان کجایی ؟ خنده عجیبی کرد و گفت من الان تو خونه پیش نازنین هستم… ما منتظریم… با خوشحالی سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف خونه وحید اینا… خیلی سرحال بودم و غم و غصه هام یادم رفته بود… چند دقیقه بعد جلوی در بودم … زنگو زدم و وحید در رو باز کرد … از توی حیاط که داشتم رد می شدم یه حس استرس و شادی تو وجودم بود… استرس به خاطر اینکه واقعا میشه به همین راحتی نازنین بیاد پیش من … شادی به خاطر اینکه تا چند دقیقه دیگه عزیز دلم توی بغلمه … رسیدم جلوی در رو دیدم در بازه … رفتم تو … وحید یه رکابی با یه شلوارک پوشیده بود… یه ذره جا خوردم …خیلی گرم باهام حرف می زدو خودمونی احوالپرسی می کرد انگار نه انگار چه بلایی سرم آورده بود… گفت بشین یه چیزی واست بیارم گلوت تازه بشه. .گفتم ممنون… نازنین کجاست ؟ گفت تو اتاقشه خوابیده… خواستم بلند شم برم ببینمش که گفت نه… پریسا جون چند دقیقه پیش خوابیده بذار تا تو اینجا هستی یکمی بخوابه بعد خودش بیدار میشه… نخواستم اصرار کنم ترسیدم عصبانی بشه و نظرش عوض بشه…نشستم سر جام… تازه چشمم افتاد به تلویزیون که داشت یه فیلم نیمه سکسی نشون میداد… گیج شده بودم از این کارای وحید … می دونستم از این چیزا نگاه نمی کنه… با یه سینی شربت اومد کنارم نشست و گفت ببینم ویسکی می خوری ؟ نمی دونستم داره شوخی می کنه یا جدی می گه … همین جوری نگاش می کردم … خندید و گفت واست شربت آوردم می دونم نمی خوری … ولی آخه فیلم سکسی با شربت که نمی شه … دوباره بلند خندید… گفتم وحید حالت خوبه ؟ منظورت از این کارا چیه ؟ قیافه اش جدی شد و گفت ببخشید منظوری نداشتم …روبه روم نشست و بهم گفت شربتو بخور … باید اعتراف کنم که هنوزم تو وجودم یه ذره ترس داشتم ازش… به خاطر نازنین نمی خواستم رو حرفش حرف بزنم …

لیوانو برداشتم و یه کم خوردم … سرو صدای فیلم در اومده بود و بدجوری توی سکوت ما پارازیت شده بود … صدای آه و اوه زنی که توی فیلم بود باعث شد ناخواسته یه نگاه به تلویزیون بندازم… انگار یکی داشت کسشو می خورد پاهاش باز بود و سرشو آورده بود بالا و چشماشو بسته بود …وحید گفت : هنوزم از این فیلما دوست داری ؟ باز داشت عصبیم می کرد…گفتم من باید زود برم خونه… خواهش می کنم نازنینو بیدارش کن بریم… خیلی خونسرد گفت باشه … تا یه چیزی بخوری خودش بیدار میشه …نگران نباش … گفتم : وحید میشه کانالو عوض کنی ؟ گفت : تو چرا همین جوری با مانتو و روسری نشستی ؟ نمی خوای اینا رو دربیاری ؟ واسه کی اینا رو پوشوندی ؟ من ؟ من که قبلا همه اینا رو دیدم ؟ خوشم نمیاد اینجوری نشستی … خودشم می دونست که نمی خوام عصبی بشه و به حرفاش گوش میدم…واسه همین ارد می داد…با خودم گفتم راست میگه دیگه این که همه جاتو دیده … بلند شدمو مانتو روسریمو در آوردم . زیرش یه تاپ تنم بود … خواستم روسریمو بندازم روی شونه هام که ترسید م از نگاه وحید … بی خیال شدم و نشستم… بهش گفتم انگار تو هم از این فیلما دوست داری ! خندید و گفت : احساس می کنم اولین باره که دارم بدنتو می بینم … . سرخ شدم و خودمو با بشقابی که روی میز بود سرگرم کردم…لعنتی چرا این کارا رو می کرد؟ واسه چی از این حرفا می زد؟ دلم می خواست برم نازنینو بردارم و زودتر از اینجا خلاص شم… بهش گفتم وحید لطفا کانالو عوض کن … ما دیگه زن و شوهر نیستیم. با صدای خیلی بلندی خندید و گفت باشه عزیزم … زد روی یه کانال کاملا سکسی … دو تا زن بودن که یکیشون داشت با چیزی مثل کمر بند که بسته شده بود دور کمرش و جلوش هم یه کیر مصنوعی بود اون یکی رو می کرد… خشکم زده بود … دیگه فهمیده بودم که وحید می خواد منو اذیت کنه…دیگه چیزی نگفتم …گفتم بذار هر غلطی که دلش می خواد بکنه… از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و گفت این کانال چطوره ؟ خودمو یه کم کشیدم عقب و گفتم این قدر مقدمه نچین… چی می خوای بگی ؟ واسه چی داری این کارا رو می کنی؟…

یه دستشو انداخت دور کمرمو منو یه کم کشید سمت خودشو گفت این کارام خیلی عجیبه ؟ یه روزی دوست داشتی من از اینکارا بکنم… حالا چی شده ؟ خیلی کارام واست عجیبه ؟ خواستم خودمو بکشم کنار اما نتونستم چون دستشو خیلی محکم گرفته بود… صورتش یه کمی عصبی بود… اخم کرده بود و خیلی خشن نگام می کرد… داشتم کم میاوردم …نمی دونستم چی کار کنم… گفتم وحید …چی کار می خوای بکنی … دستشو از روی شلوار کشید روی کسم و گفتم هیچی … فقط بهت ثابت می کنم که اون حرفی که اونشب زدی واست خیلی گرون تموم میشه… پاهامو جمع کردم اونم دستشو برنداشت همون جوری گفتم کدوم حرف؟ گفت یادته گفتی اگه کیر منم مثل مال اونا بود دنبال اونا نمی رفتی …بهش گفتم من اونشب عصبانی بودم وحید … همین جوری یه چیزی گفتم باور کن منظوری نداشتم … وحید عصبی تر بهم گفت … اااا خب باشه منم الان دارم همین جوری این کاررو می کنم … منظوری ندارم… دستشو کشیدم کنار و داد زدم … نازنین کجاست … زود باش بیارش من می خوام برم… از جام بلند شم اما با اون دستای قویش دستمو گرفت و کشید و گفت کجاااا … بشین … صدای تلویزیون رو یه کم دیگه زیاد کرد و رکابی خودشو درآورد… کم مونده بود بزنم زیر گریه … بهش گفتم وحید تو هیچ وقت نفهمیدی کجا باید چه کاری رو انجام بدی… از تاپم گرفت و منو کشید طرف خودشو با دو تا دستاش صورتمو گرفت و لباشو گذاشت روی لبام نمی تونستم بهش غلبه کنم زورم اصلا بهش نمی رسید… خصوصا حالا که عصبی بود … دو تا دستامو گذاشته بودم روی سینشو هلش می دادم عقب ولی زورم خیلی کمتر بود… زبونشو تا ته کرده بود توی دهنم داشتم خفه می شدم … بالاخره لبم رو ول کرد و گفت زیاد تقلا نکن چون هیچ کاری نمی تونی بکنی … تازه اگه سرو صدات بلند شه و نازنین بیدار بشه و تو رو تو این وضعیت ببینه خیلی بد می شه پس سعی کن بهت خوش بگذره منم قول می دم کاری کنم که دیگه تا عمر داری هوس اون کیرا که تو فیلم می بینی به سرت نزنه… بغضم گرفته بود گفتم ترو خدا ولم کن … وحید من فقط نازنین رو می خوام…موهامو از دور صورتم جمع کرد و زد عقب … سرشو آورد جلو گردنمو لیس زد …رفت سمت گوشم و با زبونش یه کمی روی لاله گوشم کشید و همون جوری دم گوشم گفت از بعد عروسیمون یه سکس درست و حسابی نداشتیم من بهت مدیونم پریسا …باید جبران کنم فقط اشکالی نداره این 3 و 4 سال رو توی یه روز جبران کنم ؟… سرمو بردم عقب و خواستم چیزی بگم که گفت نه… حتما از نظر تو هم اشکالی نداره … کی از سکس بدش میاد… تو هم که عاشق این فیلما هستی … بهش گفتم صدای اینو کم کن لعنتی … می خوای همه بفهمن… مگه نمی گی نازنین خوابه؟ یه لیس به گونه ام زد و گفت نازنین با این سرو صدای قشنگ بیدار نمی شه با جیغ و داد تو بیدارمیشه … حالا اینقدر حرف نزن …دستشو گذاشت روی سینمو داشت می مالیدش… دستشو گرفتم که بکشم کنار اما به تندی دستم و عقب زد و بهم گفت اگه بخوای از این اداها در بیاری نه تنها نازنین رو نمی بینی بلکه جوری می کنمت که زنده نمونی…

بغضم ترکید… گفتم وحید به خاطر نازنین … فریاد زد بسه دیگه … گفتم ساکت باش… بیا دراز بکش اینجا روی زمین … از روی مبل بلند شدم و دراز کشیدم روی زمین… اونم خوابید رومو گردنمو می بوسید… ازش می ترسیدم … چون یه دونه بهانه زندگیم دستش بود … به خودم دلداری می دادم تحمل کن عوضش اگه راضی باشه نازنین رو بهت می ده… سعی می کردم کاری نکنم که بیفته روی لج به زور جلوی هق هق گریه ام رو گرفتم و سعی کردم خودمو آروم کنم… اشکامو پاک کردمو دستامو گذاشتم روی بازوهاش … یه نگاه بهم کردو مشغول کارش شد…اومد سمت بالای سینه هام … محکمتر می بوسید و گاهی هم می مکیدشون…جلوی تاپم زیپ داشت … زیپشو کشید پایینو تاپم رو در آورد …سرو صدای اون فیلمی که داشت پخش می شد به اوجش رسیده بود …وحید هر چند دقیقه یه بار به تلویزیون یه نگاهی می انداخت ولی من جوری خوابیده بود که نمی تونستم ببینم…هر چی بود خیلی حشریش کرده بود داشت نفس نفس می زد و با یه دستش بعضی وقتا کیرش رو می مالید… از روی سوتین یه گاز از نوک سینه ام گرفت و اون قسمتی که بیرون بود از بالای سوتینم رو می بوسید… یه کمی رفت عقب و شروع کرد به مالیدنش … خیلی محکم می مالید … بعد از چند دقیقه که خسته شد سوتینمو درآورد و شروع کرد به خوردن سینه هام … نوکشو گرفته بود توی دهنشو و محکم می مکید … حالت خودمم داشت عوض می شد …از درد سینه ام هم لذت می بردم …دستمو به آرومی روی بازوهاش حرکت می دادم… همه سینه ام رو با زبونش خیس کرده بود از دو طرف سینه هام گرفت و فشار داد بهم و از روی چاک وسطش لیس می زد و زبونشو فرو می کرد توش…یه کمی اومد پایین تر و از زیر سینه ا م تا بالای کمر شلوارم رو لیس زد … زیپ شلوارمو کشید پایین و به تندی شلوارم رو از پام در آورد …پاهامو از هم باز کرد و انگشت وسطی اش رو کشید روی کسم نتونستم جلوی خودمو بگیرم بی اختیار گفتم آآآآآآآآه … بدون اینکه نگام کنه سرشو برد جلو و اطراف کسم رو از روی شرت لیس می زد … اینقدر این کار رو کرد که خودمم حس کردم آبم راه افتاده اما انگار خیال نداشت شورتم رو دربیاره… من بدجوری حشری شده بودم …دلم می خواست خودم شرتم رو دربیارم …بالاخره بعد از چند دقیقه شرتم رو کشید پایین و یه کمی از روی شلوارکش شرتم رو مالید به کیرش … داشتم بهت زده نگاش می کردم… به خودم می گفتم این وحیده؟ چه حرفه ای شده ؟ اینجور سکس رو قبلا ازش ندیده بودم…خودشم انگاراز این کارش خوشش اومده بود … چشماش رو بسته بود… یه چند دقیقه ای که گذشت شورتم و انداخت اون ور و سرشو برد بین پاهامو یه لیس به کسم زد انقدر لذت بردم که یهو گفتم آآآآآآآآخ … پاهامو بیشترباز کردم فکر کردم دوباره می خواد لیس بزنه اما سرشو برد عقب و نشست پایین پامو گفت پاشو پریسا … بعد اشاره به کیرش کرد که انگار یه بادمجون زیر شلوارکش بود… خیلی بزرگ شده بود … از جام بلند شدمو رفتم طرفش حالت نیم خیز دولا شدم روشو شلواکشو کشیدم پایین … یه شورت مشکی پاش بود… خواستم دربیارمش که دستمو گرفت و گذاشت رو کیرش … یه کمی واسش از روی شرت مالیدمو وقتی دیدم خودشم چیزی نمی گه فهمیدم دیگه باید شرتشو دربیارم… تا حالا کیرشو به اون گندگی ندیده بودم یعنی بهتره بگم تا حالا کیرشو به این وضوح ندیده بود … چون ما معمولا نصف شبا برنامه داشتیم و اونم اینقدر کوتاه بود که نمی فهمیدیم چی کار کردیم…گرفتمش تو دستمو یه ذره مالیدمش… وحید چشمش به تلویزیون بود برگشتم یه نگاه به تلویزیون کردم … یه مرده گنده داشت یه دختر ظریف و لاغر رو می کرد … یه جوری تلمبه می زد که دختره دو سه متری عقب جلو می شد… وحید یهو دستمو که رو کیرش بود و تکون داد و گفت نترس نوبت تو هم می شه… زود باش…دستامو گرفت و کشید پایین یه کمی دولا شدم روشو سرمو بردم جلو … کیرش که رفت تو دهنم یه آآآآآآآآخ بلند کشید که من چند دقیقه نگاش کردم … لبامو تنگتر کردمو سرمو تندتر عقب جلو می کردم… بعضی وقتا چشماش رو باز می کرد و یه نگاه به تلویزیون می انداخت … دستاشو گذاشت روی سرمو محکم فشار میداد به کیرش … تا ته حلقم رفته بود داشتم خفه می شدم … چشمام پر اشک شده بود… می دید دارم خفه می شم اما بیشتر سرمو فشار می داد… منم لبامو بیشتر به کیرش فشار می دادم … نفسهاش تند شده بود … بلند شد و گفت بسه دیگه بخواب… خوابیدمو خودش پاهامو باز کرد و کیرشو گذاشت دم کسم یهو فشار داد… جوری که تا ته رفت تو… خب منم آبم یه کمی راه افتاده بود… ولی بازم درد گرفت … یه جیغ کشیدم…و گفتم یواش تر … هنوز بلد نیستی ؟ نگام کرد و گفت امروز دیگه یاد می گیرم … یه جوری نگام می کرد … دوست نداشتم خیره شه بهم … از نگاهش می ترسیدم… دستشو برد زیر رونامو پاهامو داد بالا و یه کمی دیگه بازشون کرد… خیلی محکم تلمبه می زد … درد و لذتم قاطی شده بود… من هنوزم تنگ بودم چون سکسمون زیاد نبود… شلپ و شلوپمون راه افتاده بود… وحید کیرشو درمیاورد یهو فرو می کرد تو منم صدام دیگه از اون فیلمی که گذاشته بود بیشتر شده بود … دیگه یادم رفته بود کجام … داد می کشیدم… آآآآآآآآآآآااای …آآآآآآآآآخ وحید … به شدت تکون می خوردم … وحید یه دستشو گذاشت روی یکی از سینه هام که با تلمبه زدنش به تندی تکون می خورد و بالا و پایین می شد… محکم می مالیدشو نوکشو گرفته بود بین انگشتاشو می کشیدش… تنم خیس شده بود . داشتم عرق می کردم… بدن وحیدم سرخ شده بود … خوابید رومو در حالیکه یکی از سینه هامو گرفت توی دهنش داشت تلمبه می زد … دردم زیاد شده بود … چون جوری خوابیده بود که نمی تونستم زیاد پامو باز کنم … بهش گفتم وحید دارم له می شم… یه کمی دیگه تو اون حالت موند و بعد بلند شد و یه پامو داد بالا و دوباره کیرشو فرستاد تو … دردم بیشتر شد ه بود… اینجوری تنگتر می شدم و اون بیشتر حال می کردو من بیشتر دردم می گرفت …صدای وحیدم بلند شده بود… واااااااااااای … آآآآآآخخخخ بد جوری تلمبه می زد من دیگه داشتم جیغ می زدم … گفتم وحید خیلی درد داره یه ذره آرومتر … اااااااااااااااای الان جر می خورم … نگام کرد و گفت باید جر بخوری … تازه هنوز مونده … چند دقیقه بعد کیرشو کشید بیرون و گذاشت دم کونم … فریاد کشیدم … نه … وحید از اونجا نه… اما فایده نداشت کیرشو که فشار داد یه کمی از سرش رفت تو… داشتم می مردم… التماس می کردم دربیاره … اما اون داشت بیشتر فشار می داد… تا نصفه که رفت تو من دیگه به غلط کردن افتاده بودم می گفتم هر کاری بخوای می کنم ولی از عقب نه وحید…

قبلا وحید از عقب سکس نمی کرد باهام گاهی کیرشو می مالید به کونم اما هیچ وقت نخواسته بود از عقب سکس کنه…یه کمی دیگه پاهامو داد بالا و شروع کرد به تلمبه زدن… با اینکه تا ته نرفته بود تو ولی من داشتم جر می خوردم… خیلی درد داشتم و نمی تونستم خوب نفس بکشم…فریاد می زدم … آآآآآآآآآآخ وحید خیلی پستی … دربیارش… وایییییی مردم… آآآآآآآآآآاخخخخخ… اما اون داشت کار خودشو می کرد … با دستم یه کمی کسم رو مالیدم تا یه ذره درد و کمتر احسا س کنم … یه کمی بهتر شدم اما بازم دردم خیلی زیاد بود… با دستش محکم می کوبید روی رونام … صدای بلندی می داد و رونام می لرزید …پاهام سرخ شده بود … وحید از دیدنش بیشتر لذت می برد… سرعتشو بیشتر کرده بود … جونم داشت در میومد… کاملا خیس عرق شده بودم… نفسم دیگه بالا نمی امد… احساس می کردم توی بدنم داغ شده و میسوزه… از قیافه وحید معلوم بود داره آبش میاد بدجوری سرو صدا راه انداخته بود… چند بار بهم گفت خوب جرت دادم … هنوزم میگی کیر من مثل مال اونا نیست… مال کدوم بهتره …هاااا…نمی تونستم جوابشو بدم … خیلی درد داشتم … فقط دعا می کردم زودتر ارضا بشه و کیرشو بکشه بیرون …فکرشم نمی کردم وحید بتونه اینجوری منو به غلط کردن بندازه… کیرشو تا ته فرستاده بود تو … یه ضربه دیگه به رونم زد و گفت زود باش بگو … جر خوردی یا نه … داد کشیدم آره لعنتی… دربیارش دیگه مردم… آآآآآآآآآآآآآآآخ… پاره شدم… وحید بسه دیگه…چند بار دیگه تلمبه زد و یهو کیرشو کشید بیرون و سریع تاپم رو که کنارمون افتاده بود و برداشت و آبشو خالی کرد رو اون… جوری کیرشو می مالید که گفتم الانه که کیرش نصف شه… چقدر آبش زیاد بود … همه تاپم رو خیس کرد … یه ذره زور زدم و گفتم چرا ریختی رو تاپم احمق … من باید اونو بپوشم الان… یه کمی دیگه که کیرشو مالید و آبش تا قطره آخر اومد ولو شد و تکیه داد به مبل … از جام بلند شدم و بهش نگاه کردم … بهم گفت چیه ؟ ناراحتی تو آبت نیومده … آخی ببخشید تو ارضا نشدی … ولی خوب جر خوردی نه… زد زیر خنده… بهش گفتم اشتباه نکن … تو قبلش هم نمی تونستی منو خوب ارضا کنی چه برسه به الان که از روی لجبازی این کارو کردی…

بلند شدمو رفتم سمت دستشو یی و یه کمی خودمو تمیز کردم… یه دستی هم به سرو صورتم کشید م و تو آینه به خودم نگاه کردم … از خودم بدم میامد… نباید می ذاشتم وحید این کارو بکنه … اما باز به خودم گفتم هر غلطی می خواد بکنه فقط نازنینو بهم بده… رفتم بیرون … وحید لباساشو پوشیده بود و داشت با تلفن صحبت می کرد… تو اون فا صله منم لباسامو پوشیدم… تاپمو که نمی تونستم بپوشم همون جوری چپوندمش تو کیفم…تلفنش که تموم شد بهش گفتم ما باید بریم … خنده بلندی کرد و گفت : ما ؟!!! منظورت من که نیستم ؟ گفتم نه … منظورمو می فهمی … نازنین رو می گم … گفت آهااا برو تو اون اتاق ببین بیدار شده یا نه… با خوشحالی راه افتادم سمت اتاق … دستگیره و به آرومی چرخوندم و رفتم تو … گفتم نازنینم … مامانی … خشکم زد… کسی توی اتاق نبود… رفتم جلوتر … نه کسی نبود… به سرعت برگشتم بیرونو گفتم وحید نازنین که اینجا نیست… قیافه پیروزمندانه ای به خودش گرفت و گفت : ااااااااا نیست ؟ چه بد… اشکالی نداره هفته بعد می بینیش…فریا د زدم یعنی چی کثافت … تا الان منو مسخره کرده بودی … صداشو برد بالا و گفت فکر کردی اینقدر احمقم که نازنینو می دم به تو… من باید برم بیرون … زود باش تو هم برو … نازنین پیش مادرمه … پریسا اون حرفت خیلی عصبیم کرده بود واسه همین تصمیم گرفتم جوری جرت بدم که دیگه اونجوری با من حرف نزنی…خیلی وقته می خواستم درست و حسابی حالت رو جا بیارم اما متاسفانه فرصت مناسبی نبود چون یا قهر بودیم یا یکیمون خونه نبود… دیدی که مال منم دست کمی از مال اونا نداره … حالا هم زود باش برو پی کارت… من کار دارم … درضمن اگه بخوای به کسی بگی یا درد سر درست کنی باید بهت بگم اولا نمی تونی ثابت کنی چون مدرکی نداری … دوما دیگه نازنین رو نمی بینی ممکنه با خودم ببرمش خارج از ایران… پس بهتره مواظب باشی …

داشتم دیوونه می شدم … بدجوری باخته بودم … رفتم جلو و ایستادم رو به روش… هیچ کاری ازدستم برنمیامد … برگه برنده من پیش وحید بود و من مثل برده هر کاری می خواست واسه بدست آوردن نازنین انجا م میدادم … اگه نازنین رو از ایران می برد من بیچاره میشدم… می دونستم با نفوذی که اون داره می تونه این کاررو بکنه … فقط تونستم بهش نگاه کنم و بگم خیلی حیوونی وحید… خندید و گفت آره راست میگی … حالا زود باش برو … از خونه اش که اومدم بیرون مثل آدمای منگ بودم… نشستم توی ماشینو سرمو گذاشتم روی فرمونو به شدت گریه کردم… چه قدر ساده بودم که به همین راحتی حرفش رو باور کرده بودم… یعنی وحید رو توی این چند سال نشناخته بودم… لعنت به من که اینقدر زودباورم…یه ذره که حالم جا اومد حرکت کردم به سمت خونه… کسی خونه نبود فقط پویا خونه بود و داشت از خودش پذیرایی می کرد … . تا چشمش خورد به صورت به هم ریخته و چشمای قرمزم اومد طرفم و گفت چی شده ؟ چرا این شکلی شدی ؟ زدم زیره گریه و کیفم و انداختم زمین …پویا اومد جلو و آروم سرمو گرفت توی بغلشو گفت چیه ؟ مگه نرفته بودی امروز نازنینو بگیری ؟ چت شده پریسا؟ … محکم بغلش کردمو تموم غم و غصه ام با اشکام که به تندی می ریخت مشخص بود… کمکم کرد بشینم و رفت یه لیوان آب واسم بیاره… به زور یه قورت از آب رو بهم داد و یه کمی پشتمو مالید و گفت : چی شده ؟ نازنینو بهت نداده نه ؟ حدس میزدم وحید پست تر از اونی که فکر می کنیم… دلم می خواست بهش بگم نازنینو که نداد هیچ چه بلایی هم سرم آورد … هنوزم کونم سوزش و درد داشت… انگار یه کمی پاره شده بود… خوب نمی تونستم بشینم… یه کمی که حالم جا اومد گفتم نه… نازنین رو بهم نداد… پویا عصبانی شد و گفت پس مرض داشت اون حرف رو به تو زد ؟ نمی دونستم چی بگم… گفتم به توافق نرسیدم …با هم دعوامون شد دوباره … میگه تو نمی تونی از پس نازنین بر بیای … نمی تونی خوب ازش مراقبت کنی… پویا گفت لاشخور اسم خودشو گذاشته مرد… گریه نکن… همون هفته ای یه بار هم که اون مرتیکه گذاشته ببینیش غنیمته…با خودم گفتم خوبه کسی خونه نیست وگرنه دو ساعت باید واسه همه توضیح میدادم … اصلا حوصله حرف زدن نداشتم …دلم می خواست تنها باشم… صورتم از اشکام خیس شده بود… چشمام دیگه به زور باز می شد و می تونستم حدس بزنم چقدر قیافم مسخره شده… خواستم دستمالمو از کیفم دربیارم که دیدم کیفمو گذاشتم جلوی در… گفتم پویا میشه کیفمو بیاری دستمال رو بردارم… بلند شدو رفت سمت کیفم … سرمو گرفتم توی دستامو داشتم به بدختیم فکر میکردم که پویا اومد جلوم … یه دستش کیف من بود و یه دستش تاپم … همون جوری داشت منو نگاه می کرد…خودمم جا خوردم … لعنتی یادم نبود تاپم توی کیفمه… احتیاجی نبود من چیزی بگم چون از روی ظاهر و بوی تاپم معلوم بود چی ریخته شده روش… سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم …پویا اومد جلوتر و گفت : پریسا این چیه ؟ تو کجا بودی ؟ چه بلایی به سرت اومده ؟ یه ذره من من کردمو گفتم … هیچی … آخه… چیزه… پویا اخمی کرد و گفت سعی نکن پرت و پلا سر هم کنی … کی اینکارو با تو کرده ؟ وحید ؟ چیزی نداشتم بگم … فریاد زد آره؟ وحید ؟ به آرومی گفتم آره… کیف و تا پم رو پرت کرد و رفت سمت اتاقش … دویدم دنبالش و گفتم می خوای چی کار کنی ؟ دیدم داره لباساشو عوض می کنه… رفتم جلوشو گفتم پویا تروخدا… کاری باهاش نداشته باش… اون نازنینو از ایران میبره … وضع از اینی که هست بدتر می شه…هلم داد کنارو گفت می فهمی چی داری می گی ؟ اون عوضی از تو سواستفاده کرده … ممکنه بازم اینکارو بکنه… باید بفهمه با کی طرفه … به پاش افتادمو گفتم پویا تو می دونی که وحید می تونه نازنینو برای همیشه از من دور کنه… کاری نکن که نازنینو ببره… اون جورکه تو فکر می کنی نیست… با عصبانیت منو بلند کرد و گفت تو دیوونه شدی پریسا… برو کنار اون داره به بهانه نازنین ازت سواستفاده می کنه اگه بازم اومد سراغت چی ؟؟ گفتم بذار همه چیزو واست توضیح بدم … تروخدا به وحید چیزی نگو… اون روز واسه پویا توضیح دادم که چی باعث شده بود این اتفاق بیفته و به هر سختی بود پویا رو راضی کردم به کسی چیزی نگه بهش قول دادم اگه وحید باز خواست منو اذیت کنه اون وقت بهش می گم و بعد هر کاری خواست بکنه… بهش گفتم نمی تونیم ثابت کنیم و فقط می تونیم یه دعوای درست و حسابی راه بندازیم بعدشم وحید و نازنین برای همیشه می رن … به خاطراین کار وحید خیلی افسرده شده بودم… حتی بعد از این چند ماه هم فکر اون روز راحتم نمی ذاشت … به راحتی خر شده بودمو وحید تحقیرم کرده بود… هیچ کاری هم نتونسته بودم بکنم… بهترین روزهای زندگیم روزهایی بود که نازنین کنارم بود درسته یه روز در هفته بود ولی همونم منو یه کمی آروم می کرد… غیر از منو پویا کس دیگه ای از این موضوع خبر نداشت همه فکر می کردن غمم فقط نبودن نازنینه اما اون کار وحید ضربه دیگه ای بود که بهم زد … خیلی فکرای عجیب و غریب به سرم می زد که انتقام اون کارش رو بگیرم اما هربار تهدیدی که کرده بود منو پشیمون می کرد . شاید اگه می تونستم یه جوری حالشو بگیرم دلم خنک می شد و دیگه زیاد عصبی نمی شدم اما همین که هیچ کاری نتونسته بودم بکنم بیشتر کفریم می کرد… دیگه نزدیکای صبح بود…سعی کردم این یکی دو ساعت رو بخوابم … دراز کشیدم رو تخت و چشماموبستم … بعد از اون قضیه دیگه اصلا وحید طرفم نیومد … یکی دو بار همدیگرو دیدیم اونم موقعی که نازنینو بهم تحویل میداد… بیشتر موقع ها مادرش نازنینو میاورد… تنفرم ازش صد برابر شده بود… به زمان زیادی احتیاج داشتم تا همه چیز و همین جوری که هست بپذیرم… خیلی کار سختی بود ولی تنها راهم همین بود.

نویسنده : الهام


👍 1
👎 0
39987 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

265532
2010-08-11 06:29:50 +0430 +0430
NA

واقعا تو این زمونه مرد پیدا نمیشه

4 ❤️

265533
2010-08-12 14:31:15 +0430 +0430
NA

انسانی که میتونه این قدر پست باشه یا خیلی روانیه یا اینکه خودشو زده به روانی بودن که هر غلتی دلش خواست بکنه.

6 ❤️

265534
2010-09-11 12:57:11 +0430 +0430
NA

این بار دومه که داستانتو خوندم واقعا متاسفم که یک چنین مردان دیو سیرتی که تعدادشان هم در ان مملکت کم نیست وجود دارند با اون قوانین بسیار مسخره که مرد سالاری را در حدی باور نکردنی باجرائ گذاشته اند . چه میتوانی بکنی مگر اینکه یکی از همین قاتلها که مثل خود این حضرت اجل هستند اجیر کنی و کیر و گندش را ببرند و برای ننه اش پست کنند که یک چنین پسر عقده ای بزرگ کرده. ننگ بر یک چنین مادرانی که توی دهن پسرشون نمیزنند و از بچه گی ادمشون نمیکنند .من واقعا برات عزیزم متاسفم.

4 ❤️

265535
2010-10-22 17:48:54 +0330 +0330
NA

elahiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii :(
che ghadr past o sag sefate in mard, khoda risheye hamchin marda ro khoshk kone, k nabod shan

2 ❤️

265536
2012-05-27 05:18:34 +0430 +0430
NA

چه جوري ميشه ازشماحمايت كرد؟

0 ❤️

775024
2020-10-31 20:30:39 +0330 +0330

عالی

0 ❤️




آخرین بازدیدها