بهار زرد رنگ (۱)

1396/05/23

درِ اتاق که بسته شد, کلید که توی قفل چرخید فرو ریختن قلبم رو با تمام وجود احساس کردم.اضطراب داشتم و دلیلش رو هم نمی دونستم.مگه خودم نخواسته بودم کار به اینجا برسه?!بعد از مکثی کوتاه مدت صدای دوباره قدم هاش توی اتاق پیچید. میدونستم که داره به سمتم میاد…فاصله ای که جلوی چشم خودم داشت کم میشد…! سنگینی نگاهی که به وضوح حس میکردم…قابل کتمان نبود…با یک قدم فاصله روبروم متوقف شد و بالاخره به سکوت چند لحظه ای پایان داد:… دوباره داری نگاهتو ازم میگیری…اون پایین حواسم تمام مدت بهت بود…

قبل از اینکه بخوام جوابی بهش بدم انگشت شستش به چونه ام گره خورد سرم رو بالا گرفت و وادارم کرد که بهش خیره بشم…با تلاقی دوباره ی نگاه هامون حس کردم بیشتر از قبل داغ کردم…فقط دیدن نگاه نافذ و مهربون همیشگی ش باعث میشد بفهمم که با تمام وجود میخوامش…
با کمی مکث یک قدم فاصله باقی مونده رو برداشت, بهم نزدیک تر شد و همزمان حرکت دست آزادش رو روی کمرم حس کردم که من رو به سمت خودش میکشید: دودل شدی؟؟
-:نه!معلومه که نه…
جوابی قاطع و واقعی…! صدام از هیجان کمی میلرزید و من میدونستم به خاطر این نزدیک شدن های هدف دارِ…انگار بدنم جوری شده بود که دیگه دلش نمیخواست احساسات به غلیان افتاده اش رو مثل دفعه های پیش در نطفه خفه کنه…اصلا دیگه دلیلی نداشت احساسم رو سرکوب کنم وقتی که خودم میدونستم چی این وسط درست بود و چه اتفاقی داشت رخ میداد…با نزدیک تر شدن بدن هامون دستشو از چونه ام جدا کرد با حلقه کردنش دور شونه هام من رو کامل به خودش چسبوند و آهسته زمزمه کرد: دوستت دارم,آرش…بیشتر از هرچیز و هرکسی…حتی بیشتر از خودم…سر قولت بمون و امشب کارو تموم کن…
دلم با حرف شیرینش لرزید و همونم باعث شد لبخند محوی بزنم بازوهام رو دور تن ظریفش حلقه کنم و داوطلبانه در آغوش بگیرمش…با وجود این دختر اضطراب معنایی نداشت…حتی اگر قبلش تا حد مرگ ترسیده باشم و تردید و دودلی کل ذهن و احساسم رو درگیر کرده باشه فقط شنیدن این حرف شیرین برای از بین بردن همه ی ترس هام کافی بود…برام کافی بود تا بفهممم شخص مقابلم بهارِ…بهاری که بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم و میدونم که هیچوقت من رو ناامید نمیکنه… اگر تا این لحظه یک درصد اضطراب داشتم الان تماما آروم بودم و فقط دلم میخواست خودم رو بهش بسپارم و باهاش پیش برم… پلک هامو از روی آرامشِ خاصِ این لحظه , روی هم گذاشتم و چونمو به شونه اش تیکه دادم. صدای ملایمش مثل زمزمه توی گوشم می پیچید: برام بیش از اندازه ارزش داری آرش…اونقدر که حتی نمیتونی تصورشو بکنی…
با پخش شدن گرمای نفس هاش روی گوشم چیزی ته دلم رو چنگ زد و دیری نگذشت که گوشم زیر بوسه ی پرحرارتی سوخت:خیلــــــــی میخوامت…
خواستن من هم , با شنیدن چنین جمله های عاشقانه ای , حتی بیشتر از قبل مثل شعله برافروخته اتش توی وجودم زبونه میکشید…حس میکردم با هر لمس، با هر نزدیکی…، با هر نفس و گرما، صبر و تحملم از این همه دوری و فاصله داشت تموم میشد… بازوهام رو از دور تنش باز کردم با گرفتن سرشونه هاش کمی از خودم فاصله ش دادم و ثانیه ای بعد هردو دستم رو برای قاب گرفتن صورتش بالا بردم.صورت داغ کرده ش که بین حصار گرم دست هام اسیر شد لبخند ملایمی رو به لبم اورد…چشم هام رو به نگاه اتشینش دوختم و زمزمه کردم: میتونی مقابل بابابزرگ وایسی? بابام ,بابات , عمو و عمه ها…همه از مراسم ناف برون تو واسه کیارش خبر دارن…میتونی بخاطر من قید همه رو بزنی?
بی درنگ, با لبخند کمرنگی اطمینان و حال خوبش رو بهم منتقل کرد…شیرین بود…مثل همیشه…با لبخند زمزمه کرد: زمین و زمان هم که بهم دوخته بشه من زن برادربزرگت نمیشم,آرش…برای من مهم نیست بقیه چی میگن اصلا بیجا کردن اون مراسم ناف برون لعنتی رو انجام دادن…یه لحظه پیش خودشون فکر نکردن زمانی این دختر پسر بزرگ بشن و علاقه ای بهم نداشته باشن چی به روزشون میاد?
اخمی کردم و گفتم: ولی کیارش عاشقته…
کج شدن و نزدیک شدن آروم سرش به سمت صورتم, باعث تغییر رد نگاهم از چشمهای مستش به لب های درشتش شد…با هرسانت که بهم نزدیک تر میشد نفس هاش سوزاننده تر پوست صورتم رو لمس میکرد.بی پروا جواب داد : اما من عاشق داداش کوچیکه شم…عاشق تو…
این رو گفت و خیلی سریع تر از حد تصورم پشت لبم گرم شد و لب هام با فشار زبون خیس و لغزنده ش از هم فاصله گرفت…تصورم بوسه ای مثل همیشه بود اما وقتی که به جای فشار لب هاش رد کوچیکی از دندون هاش روی لب پایینم حس شد، ناخداگاه با دستی که هنوز روی کتفش نگه داشته بودم گوشه ای از شالش رو بین انگشت هاش کشیدم.
کشیده شدن لبم رو همراه با فاصله گرفتن سرِ بهار از صورتم حس میکردم…پیچیدن نفس های داغ و خوش عطرش توی دهنم و لبی که هر لحظه زیر فشار نیش هاش تشنه تر میشد, عقل رو از سرم پرونده بود…بهار با ثابت نگه داشتن صورتم لبم رو کمی بیشتر از قبل کشید وبالاخره رهاش کرد… پلک هام بیشتر از قبل بهم فشرده شد وقتی بوسه ی کم جونی رو به لب بالام زد…با ولع طوری میبوسید تا من رو تشنه کنه که اعتراف میکنم به بهترین نحو این کار رو انجام میداد…بدنم آماده بود و بهار خوب, من و شهوت افسار گسیخته م رو به بازی گرفته بود…بعد از چند بوسه ی کوتاه که هربار با محکم نگه داشتن سرم مانع از ادامه دادنش توسط من میشد ، بی تاب تر از قبل شده بودم…
-: دیوونه م نکن …بهارم…
صدای خنده ی ریز و پر هوسش به گوشم رسید و حالا اینبار زبونش بود که روی لب های نیمه بازم کشیده شد…زبون گرم و خیسش لب پایینم رو تر کرد بعد از اون این لب های داغش بود که با احاطه کردن لبم ، بوسه ی محکم تری بهش زد…
بیشتر حسش کردم و غرق لذت نابی شدم که همیشه از این لب ها بهم میرسید…با زبونه کشیدن نیازم برای بیشتر بوسیدنش قبل از اینکه بزارم لبش از لبم جدا شه، لب هامو بستم و حالا لب های اون بود که بین لب هام به تقلا افتاده بود…مصرانه سرم رو بهش نزدیک تر کردم تا بیشتر لبهاشو حس کنم اما بهار انگشت هاشو روی صورتم بیشتر فشرد و صورتم رو دوباره از خودش دور کرد…دوباره لب های خواستنیشو از بین لب هام بیرون کشید و با اینکار جلوی من رو از سیراب شدن گرفته بود. کسی که به تقلا افتاد من بودم…
-:میخوای عذابم بدی…?
سرش به نشونه ی “نه” به طرفین حرکت کرد و اینبار بیشتر از قبل چرخید…دوباره نزدیک اومد لب بالاییم رو با لب های خیس و داغش پوشوند و مک ملایمی بهش زد…از سر لذت ناله ای توی دهنش کردم و اینبار حرکت زبونش رو روی لبم حس کردم که خیلی آروم از بین لب هام توی دهنم لغزید و به پشت لبم ضربه زد و با این کارش لبم رو دوباره توی دهنش کشید…بازم مکید و بعد از اون درجا گاز کوچیکی ازش گرفت…حس میکردم با این کارهاش دارم عقلم رو از دست میدم…دیگه توجهی به فشار انگشت هام به کتفش نداشتم…تنها چیزی که بین بوسه های وسوسه انگیزش حس میکردم نفس هام بود که رفته رفته به تندی میرفت…اینبار که حرکت زبونش رو توی دهنم حس کردم معطل نکردم و زبون بی تاب خودم رو روش کشیدم…لرزی از بدنم رد شد اهمیتی ندادم و فقط سعی کردم همراهیش کنم تا هیجانم رو بخوابونم…کمی بعد متوجه پای راستش شدم ,از بین پاهام رد شد و بعد از اون با فشاری که به بدنم اورد من رو کمی به عقب هل داد…برای حفظ تعادلم دست هام از کتفش جدا شد و قبل از برخورد کمرم به میز پشت سرم , به لبه میز گره خورد…
بهار زبونشو از دهنم بیرون کشید و کمی با عقب دادن صورتم ازم فاصله گرفت…پلک هامو نیمه باز کردم و به صورتش خیره شدم…لبخند محو روی لبش نشون از رضایتش میداد و این چیزی بود که من رو برای بیشتر داشتنش بی تاب میکرد… بی اراده چشمکی بهش زدم و اینبار سریع تر از قبل صورتش رو بهم نزدیک کرد ولب های بسته ام رو بین لب های نیمه بازش کشید… لعنتی!! داشت به خاطر بازی ای که با لب هام به راه انداخته بود دیونه ام میکرد…توی هر حرکت گاهی با دندون, نیشی به لبم میزد و هربار که میخواستم ببوسمش سرم رو محکم نگه میداشت…فشاری به سرانگشت هام که به میز زده بودم اوردم و اومدم چیزی بگم که زبونش دوباره روی لبم کشیده شد: کارو تموم میکنیم و…بعد به همه میگیم چه احساسی بهم داریم و …چه اتفاقی بینمون افتاد…"…نفس نفس میزد و با هر نفس مقطعی که از بین لبهای مرطوبش خارج میشد این جمله رو ادا میکرد.
فشاری با لب هاش به لب هام اورد و دوباره زمزمه کرد: دیگه نمیخوام اسم کیارش روی من باشه…از امشب به بعد تمام من,مال توئه…
قلبم از اینهمه احساس و شور خواستن لرزید.بهارو میخواستم با تمام کم و زیاد و خوب و بدش.دختر عموم بود و طبق رسم و رسوم غلط فامیلی بدو تولد ناف برون برادر بزرگترم شد.از کی عاشقم شده بود? از کی عاشقش شده بودم ? نمیدونم…فقط اینو میدونم که امشب باید مال من بشه تا همیشه برای من,باقی بمونه! شاید کارم اشتباه باشه شاید آه و نفرین برادربزرگم تا ابد پشت سرم باشه ولی اهمیتی نداشت من با اینکار,هرچند غلط , لطف بزرگی درحقش میکردم که شاید بعدها متوجه ش بشه و یا هم هیچوقت نفهمه! .نفس تندی تو دهن بهار کشیدم و لب هامو از دهنش بیرون کشیدم، اما دندون های اون که اینبار لب بالام رو بین خودشون میفشردن مانع از فاصله گرفتن زیادم شدن و بهار خیلی سریع با کشیدن لبم به سمت خودش دوباره بوسیدنم رو از سر گرفت.به زحمت تونستم خودم رو با ریتم حرکت بوسه های حریصانه و پر ولعش عادت بدم و متقابلا اون رو ببوسم…داغ کرده بودم…واقعا داشتم میسوختم و مطمئن بودم اگه تا چند لحظه دیگه صاحبش نمیشدم,از فرط شهوت و لذت منفجر میشدم.دیگه صبر کردن جایز نبود,خم شدم کف دست هامو کم کم پایین کشیدم و با نوازش رون های تپلش زیر باسن نرم و گردش قرار دادم و با یک حرکت بلندش کردم و بدون اینکه بوسه رو قطع کنم روی پاشنه پا چرخیدم گذاشتمش روی میز و شال رو از روی سرش برداشتم.
هر بوسه بهار باعث میشد ناخداگاه انگشت هامو لای موهای بلندش فرو کنم و نفس های داغ شده شو بیشتر از قبل توی دهنم حس کنم…بوسه های خیسمون که حالا شمارش از دستمون در رفته بود آروم و گاهی تند بین لب هامون زده میشد و هردومون از این لذت بی نهایت توی این دنیا نبودیم…میتونستم فشرده شدن لب های داغش رو بیشتر از همیشه روی لب هام حس کنم…مکش های محکم تری نسبت به دفعه های پیش میزد و من طوری جوابش رو میدادم که دلم میخواست همیشه بدم…جوری که هیچوقت تا الان به خاطر ترس از دست دادن کنترلم نسبت بهش نداده بودم…اما الان آخرش بود…ما میخواستیم تا تهش بریم…میخواستیم مال هم بشیم تا هیچکس,حتی شده از ترس آبرو مارو ازهم جدا نکنه!
انگشت هامو لای موهای نرم و بلندش,حرکت دادم و همزمان با قطع کردن بوسه سرم رو کمی عقب دادم…نفس عمیقی کشیدم و خیره به چشم های خمار از شهوتش نالیدم : آماده ای?!
بهار در جواب لبی گزید و بی حرف صورتش رو زیر گردنم قرار داد و بوسه های خیس و صدادار و مکنده ای به گلوم زد.زبونش که روی سیب گلوم کشیده شد سرم بیشتر از قبل به عقب رفت…چشمهامو بستم و هسته نالیدم: آآآآه…
ناله ام پر از حس نیاز بود و مطمئنا بهار این رو کاملا متوجه شد…لب هاش بعد از رها کردن سیب گلوم به سمت خط فکم رفت…نیش های کوچیکش درست مثل سوزن من رو کوتاه تکون میدادن اما با این حال میدونستم اصلا دلم نمیخواد این لمس ها متوقف بشن…به معنای واقعی حس تشنه ای رو پیدا کرده بودم که با هرقطره آبی که بهش میرسید فقط عطشش بیشتر میشد و بیشتر میخواست… پوست گردنم زیر حرکت داغ لب هاش میسوخت و بهار با بوسه های مکنده اش عقلم رو از بین میبرد… آخرین نقطه ی توقفش قبل از رسیدن به گوشم روی شاهرگم بود که دنباله اش برای لحظه ای لب هاش از حرکت ایستادن و همین توقف باعث شد نفس حبس شده مو با صدا بیرون بفرستم و بعد از اون بود که نفس های کوتاه شده ام راه خودشون رو به سمت بیرون پیدا کردن… قفسه ی سینه ام به شدت بالا پایین میشد و توقف لبهای بهار هم باعث شده بود ضربان تند بدنم رو با تمام وجودم حس کنم…قلبم درست مثل بمب ساعتی میکوبید و سرعت گردش خون رو توی رگ هام نشون میداد…
همونجور که به ریتم بوسه هاش زیر گردنم و تا نزدیکی گوشم توجه میکردم متوجه حرکت دست هاش هم شدم که به زیپ شوییشرتم گره خورد و خیلی آروم اون رو پایین کشید… اونقدر آروم که حس میکردم دل خودم هم همراهش پایین ریخته میشد…با پایین کشیده شدن کامل، زیپ رو رها کرد.همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و کمی بعد سوییشترم درست کنار پام روی زمین رها شد…با حرکت دست های داغش که از زیر تیشرت روی عضلات شکمم کشیده شد، خواستم چیزی بگم که بی اختیار سرم با فشرده شدن نوک سینه ام بین انگشت های دستش هاش به عقب چرخید و دوباره ناله ای کوتاه کشیدم: نکن دختر…دیوونه م نکن…
نفس های داغش رو توی گوشم رها کرد و از عمد توی گوشم خندید: باید دیوونه بشی…چون اگه عاقل باشی هیچوقت جرئت انجام اینکارو پیدا نمیکنی…
راست میگفت.با وجود حس خواستن شدیدم ته دلم عذاب وجدان داشتم.برادرم عاشق بهار بود و من میخواستم اون رو صاحب بشم.درسته که بهار هیچوقت اون رو دوست نداشت و همیشه به من چراغ سبز نشون میداد ولی این دلیل نمیشد که بی اجازه و بدون اینکه حتی راجب این مسئله چیزی به کیارش بگم , کسی رو که دوست داشت ازش بگیرم.ته نامردی بود.ته بی غیرتی و بی صفتی…با اینحال مطمئن بودم که دارم کمک بزرگی بهش میکنم.این عشق یکطرفه هیچ سرانجامی برای برادرم نداشت و من حاضر بودم خشم اون و پدر و پدربزرگ و عمو و سایر فامیل رو تا آخر عمر به جون بخرم!
بهار بعد از گرفتن گاز کوچیکی از لاله ی گوشم, تفریحانه به بوسیدن گردنم مشغول شد.گر گرفته بودم.داشتم میسوختم و انگار این دختر دلش میخواست من رو همینجا آتیش بزنه ! دیگه نمیتونستم خودم رو نگه دارم و قبل از اینکه همینجا ولو میشدم باید کار رو تموم میکردم.با همین تصور به هر زحمتی که بود دست های لرزونم رو بالا اوردم و از روی تیشرتم روی دست های بهار گذاشتم…حرکت وسوسه برانگیر و دیوانه کننده ی انگشت هاش تموم شد اما من هنوزم توی اون حس فوق العاده غوطه ور بودم…دست هاشو کمی بین دست هام فشردم و از زیر لباسم پایین کشیدمشون ، خیره به چشم های خمار از لذت و مست از عشقش, با لبخندی پر هوس شروع کردم به باز کردن دکمه های مانتوش…
همینجا…همین امشب…شبی که کل فامیل اون پایین جمع شده بودن من باکرگی بهار رو …دختر عمویی که ناف بر برادرم شده بود…میگرفتم و تا اخر عمر صاحبش میشدم.این رو هم من میخواستم هم خودش…دنیا هم اگه جلومون قد علم میکرد ما به همدیگه میرسیدیم و خطراتش رو به جون میخریدیم!

ادامه دارد…

سلام دوستان عزیزم…من آرشم.توی داستان از گور برخاسته ( که البته سرگذشت واقعی زندگی خودمه) نوشتم که برای درمان به روانپزشک معالجه کردم.یکی از راههای پیشنهادی دکترم تمرکز کردن و تصور ایجاد رابطه با جنس مخالف بود و حتی ازم خواست تصوری که داشتم به رشته تحریر در بیارم و گاهی هم داستان بنویسم درمورد رابطه با دخترخانما…داستانی که خوندین یکی از داستانهایی بود که برای دکترم مینوشتم البته ادامه داره و اگه خواستین بقیه ش رو مینویسم…البته بگم پایانش تلخه…تا درودی دیگر بدرود.

نوشته: روح. بیمار


👍 40
👎 1
5306 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

645251
2017-08-14 20:32:42 +0430 +0430

ا، روح بیمار داستان مینویسه
قبلا نمینوشتی آرش جان،یه ماه به اونورترو میگم.گمونم این اولین داستانه ازت میخونم،خیلی زیبا و با احساس بود.اگه این تصوراتت بود که واسه دکترت مینوشتی باید بگم که خیلی نزدیک به واقعیت نوشتی.واسه من کاااملا قابل درک و ملموس بود و تجربه کردم اون فضا و محیط رو.واسه همینم از همون اول داستانت یه لبخند اومد به لبم که تا آخر داستان داشتمش.
علاقمند شدم از گور برخاسته رو هم بخونم.
مرسی آرش جون ادامه بده
۱

1 ❤️

645287
2017-08-14 21:40:08 +0430 +0430

لایک ?
از گوربرخاسته چی شد پس چطو ادامشو نذاشتی مشتی?

2 ❤️

645306
2017-08-14 22:27:39 +0430 +0430

نظرم چیه؟خوب بود،خیلی خوب…البته معمولا داستان هایی که میخونم یه جور دیگس…ولی خب!بعضی وقتا گول میخورم!مخصوصا وقتی که تا نصفه های داستان نمیفهمم که داستان تمش چیه!گولم زدی ولی خب!..ضمنا،یه سوال ازت دارم ارش،تو چرا دقیقا میری پیش روانپزشک؟همجنسگرایی؟یعنی چیزی که هستی رو نمیخوای و باهاش مشکل داری؟راستش سواله برام…ولی اگه نمیخوای مجبور نیستی جواب بدی…

2 ❤️

645316
2017-08-14 22:53:44 +0430 +0430

آرش جان من این مدل داستانو نمیخونم راستش اسمشو قبلا توی پروفت دیده بودم تا اومد روی سایت فهمیدم مال خودته فک کردم یه داستانه درمورد خودت یا حداقل همجنسگرایی که نبود و درمورد دختر بود.دوست دارم و منتظر ادامه از گور برخاستت هستم :-*

1 ❤️

645327
2017-08-14 23:42:02 +0430 +0430

ای روح بیمار کلک تو اینجایی.روی عرشه کشتی مروارید دنبالت میگشتم بدو بدو بساطتو جمع کن بریم تلفظ حرف ظ رو تو سوره های قرآن یادت بدم

1 ❤️

645337
2017-08-15 02:38:04 +0430 +0430

داستان خوبی رو شروع کردی آرش جان خیلی توصیه جالبی کرده این روانپزشکت مطمئنی عضو این سایته نبوده؟ ?
در بیان احساساتت همیشه قوی و عالی هستی چه داستان از گور برخاسته و چه این یکی اما دوتا نکته رو خواستم بگم
اول در چند خط اول داستان فکر میکردم طرف مقابلت یعنی بهار پسریه اون دست زیر چونه گذاشتن و… در داستانها بیشتر مردونس و وقتی اسمها رو گفتی متوجه شدم که خانمه
نکته دوم اون بوسیدنه هست توصیفات تا یه حدی جذاب و پر کششه وقتی ادامه پیدا کنه یه جورایی خواننده رو کسل میکنه توصیفاتت خیلی زیبا بود اما راستش یه قسمتهایی از لب گرفتنها رو پریدم جلو
در کل خوب و پر هیجان مینویسی و اون چیزی که توی ذهنته رو به بهترین شکل بیان میکنی
لایک

2 ❤️

645354
2017-08-15 04:38:37 +0430 +0430

لایک ۱۵ آرش‌ِ عزیز ? حسِ لب بازیاشونو دوس داشتم…اگرچه زیاد بهش پرداخته بودی…برایِ من جذاب بود و خواستنی (inlove) 👼

1 ❤️

645366
2017-08-15 07:54:40 +0430 +0430
NA

مواظب باش اتیش نگیری ^-^
افرین خوب بود

1 ❤️

645396
2017-08-15 11:36:31 +0430 +0430
NA

لايك ٢١ …
خوب بود دوست عزيز :)

1 ❤️

645406
2017-08-15 12:41:41 +0430 +0430

از گور برخاسته رو خوندم،الان یه تصویر روانی ازت دارم،و باید بگم آرش واقعی اونیه که اونجا توصیف کردی.
نمیدونم الان کجا ایستادی و با خودت چند چندی،و آیا تونستی واقعیت درونی ات رو بپذیری یا نه؟میدونم کنار اومدن با این قضیه اصلا آسون نیست و بفرض اینکه بتونی واقع بینانه باهاش کنار بیای و گی بودنت رو بپذیری، تازه جنبه رو به بیرون این قضیه خودش رو نشون میده و حالا باید با تلاش مضاعف این مسئله رو به اطرافیان و بخصوص پدر و مادرت بقبولانی،و ای بسا هیچوقت موفق نشی و نهایتا به قیمت طرد شدنت تموم بشه.میخام بگم متوجه عمق ماجرا هستم و میدونم روزهای سختی رو پیش رو خواهی داشت اگه تاکنون اون دوره رو پشت سر نگذاشته باشی.
اما آرش جان، گی بودن انتخابی نیست،آدمها گی بدنیا میان،درست همانگونه که دختر یا پسر متولد میشوند.جنگ با اون،جنگیه که فقط یک بازنده داره بنام آرش.
اینکه به روانشناس (نمیدونم چرا پیش روانپزشک رفتی)مراجعه کردی کار بسیار خوبی کردی،اما دو مسئله وجود داره، یک اینکه دلیل مراجعه ات نباید جنگ با گرایش جنسی و تلاش برای پس زدن اون باشه،بلکه باید ازش میخواستی ۱- کمکت کنه با این قضیه کنار بیای ۲- اونو واسطه قرار بدی که با پدر و مادرت صحبت کنه و بهشون کمک کنه که آرش رو همانگونه که هست بپذیرند نه آنگونه که خودشون میخان.
دوم اینکه بنظر میاد دکترت بیشتر عَلَمی باشه تا علمی.گی در جامعه ایران هنوز یه تابو محسوب میشه.دور و بر خودت چند تا زندگی جهنمی رو شنیدی یا دیدی؟اینکه طلاق بد است و آسیب زننده،شکی توش نیست، اما بودن در بعضی زندگیها،آسیب و ضررش بمراتب بیشتر از طلاق است.بسیاری از روانشناسان ما،مثل ملاهای مساجد هستند و تمام تلاششون اینه که زندگیها رو بهم چسبانده و مانع طلاق گردند.در مورد گی،وضع بمراتب بدتره.روانشناس شما هم ظاهرا جزو همین دسته است و با دید ارزشی به قضیه نگاه میکنه.واقعا نمیدونم استدلالش واسه همچی توصیه هایی چی بوده؟…
گفتم نمیدونم الان کجای کاری، اما اگه این قضیه هنوز واسه خودت یا خونواده مبهم و بدون سرانجام باقی مونده،حتماً یه روانشناس خوب پیدا کن.کسیکه از دانشگاه خوبی میاد،ترجیحا مرد باشه و جوان،و دید واقع بینانه و امروزی نسبت به اینگونه گرایشات جنسی داشته باشه.
اگرم خواستی من میتونم ترتیب یه گفتگوی تلفنی با یه روانشناس بسیار خوب که دوستمه و اینجاست رو بدم.
بهرحال حقت این نیست که روح و روان خودت رو بیمار بنامی.
همت کن مرد

3 ❤️

645414
2017-08-15 13:48:06 +0430 +0430

دنیای ارواح رو من دیدم؟،؟

زمینی پر از ابر و آسمونی پُر گل!!

محبوب جیغ کلاغه جا صدای بلبل!!

اونجا ارواح تووی باد

میان بیرون از توو خونه ها

مشغول غربال دونه هان

امضا ، نقاش سورئال
لایک ۲۴ بی لب

1 ❤️

645426
2017-08-15 16:05:52 +0430 +0430
NA

بي مقدمه ورک گفتی

1 ❤️

645433
2017-08-15 17:21:33 +0430 +0430

خیلی عالی بود دوست عزیز هم این هم از گور برخاسته
با قدرت ادامه بده
عالیه

0 ❤️

645463
2017-08-15 20:41:39 +0430 +0430

پیام جان سلام عزیزم.نه من حدود یک ماهه که عضو این سایت شدم قبلش نبودم.خیلی خیلی لطف داری خوشحالم دوست داشتی عزیزم.آره تصوراتم بود که البته این داستان برمیگرده به سه سال پیش اون موقع خام و خشک بود الان برای این سایت ویرایش شده اس…خوشحال شدم نظرت اینه دوست خوبم و ممنون میشم,اونو هم دنبال کنی
فدای مهربونیات عزیز ?

0 ❤️

645465
2017-08-15 20:43:49 +0430 +0430

قربونت خوش غیرت جون ,همینطور شما ایشالا همیشه شاد باشی …لطف داری عزیزم ? خوشحالم دوست داشتی

0 ❤️

645467
2017-08-15 20:45:53 +0430 +0430

آزاد فر گل, اونو هم ادمین لطف کرد فرستاد

0 ❤️

645474
2017-08-15 20:56:37 +0430 +0430

مهدی جان سلام.خوشحالم دوست داشتی عزیزم.خخخخ چون دختر پسری بود گول خوردی…اشکال نداره عزیز
خب مهدی جان من با امسال میشه چهارسال که زیر نظر اون دکترم ,تو قسمت اول گور گفتم که سردرگم بودم رفتم پیش دکتر که چنین پیشنهاداتی داده بود…همین رابطه با دختر یا تمرکز روی ایجاد رابطه و…که بعد وقتی دیدیم فایده نداره هم اون هم من به نتیجه رسیدیم که جنگ کافیه.من یک همجنسگرام…بعد از اون بخاطر وابستگیم به دکتر و شنیدن حرفای دلگرم کنندش جلساتش رو میرفتم نه بیشتر!

0 ❤️

645476
2017-08-15 20:58:42 +0430 +0430

سلام امید جون…ممنون بابت کامنتت و خوشحالم که گور رو دوست داری.منم تا حدودی شبیه توئم .گذاشتمش عزیزم … ?

0 ❤️

645477
2017-08-15 21:00:56 +0430 +0430

سلام سام جان ! شک نکن یک کصخل جقی بوده که نوشته های منو میبرد خونه میخوند جق میزد بعد به منه از خودش کصخلتر میگفت بنویس منم عین بز مینشستم به نوشتن! خخ
چرا گی نباشم?

0 ❤️

645481
2017-08-15 21:03:32 +0430 +0430

خخخخ عمو طوسی بیخیال ?
پروانه زیبای عزیز…فدات گلم خوشحالم دوست داشتی ?
ممنون سیمین جون خوشحالم دوستداشتی عزیزم ?

0 ❤️

645485
2017-08-15 21:06:51 +0430 +0430

سلام خسته نباشی زیبانوشتی ادامه بده مهم نیست اخرش چی میشه تلخ یاشیرین هردوخوبن مهم زیبابودن وروان سلیس بودن داستانه. ومهم کمک کردن به بهبودوسلامتی شخص محتاج!موفق باشی

0 ❤️

645492
2017-08-15 21:11:26 +0430 +0430
NA

خاک تو سرت
با خوندن اسم داستانت و چند خط اول داستانت فکر کردم داستان رو یه دختری نوشته که قبلا بهش چندین بار تجاوز شده و اینبارم یکی میخواد بکندت
در کل خاک تو سرت که ابروی پسرا رو بردی
همین امثال اینا هستن که یا میان داستان کون دادنشون رو به لاتای محله مینویسن و یا خودشون رو دختر جا میزنن روانیا و میان داستان مینویسن عقده ایها

0 ❤️

645498
2017-08-15 21:16:21 +0430 +0430

سلام سپیده جان ممنوم بابت کامنت قشنگت…اره خوب دقیقا بخاطر همین نحوه نگارش بود که دکتر گفت تو داری یک پسرو تجسم میکنی بجای دختر …و دقیقا هم همینطور بوده که تو هم حسش کردی
اره عزیز توصیفاتش زیادی کش دار شده خودم قبول دارم سعی میکنم بهتر بشه
البته شاید یه دلیلش اینه که خودم لب گرفتن توی رابطه رو بیشتر از هرچیزی دوست دارم خخخ ?
ممنون عزیزم نظر لطفته خوشحالم دوست داشتی ?

0 ❤️

645511
2017-08-15 21:38:11 +0430 +0430

امید سبز ممنونم عزیزم ?

ah art گل ,قربونت عزیز خوشحالم دوست داشتی و لطفا راحت باش
عزیزم از گوربرخاسته هم قسمت پایانیش آپ شد ممنون بابت نگاه زیبات دوست عزیز!

آرش عزیزم نمکدون گل! خوشحالم دوست داشتی ,منم توی رابطه لب گرفتن رو خیلی دوست دارم.حست شبیه به منه ;)

ممنونم رضا جون لطف داری عزیز
روانپزشک هم عالم خودش رو داره دیگه دلش که برای من و امثال من که نمیسوزه به فکر پول و جیبشه.فدای تو عزیز ?
شادوی گل یه پارچ اب یخ جفتمه میریزم رو سرم ? ممنون عزیزم
ایلار گل…مرسی عزیزم ?

0 ❤️

645524
2017-08-15 22:05:24 +0430 +0430

پیام عزیزم !
ممنون که دنبال کردی و یه دنیا تشکر برای این توجه و کامنت ارزشمند.عزیزم باید بگم که دوسال از اون شب با تمام سختی ها و شب بیداری هاش گذشت و میشه دقیقا گفت که الان خوبم! من به اشتباه خودم حماقتی که کردم واقف بودم همین هم باعث شد تلاش کنم تا خودمو پیدا کنم…هرچند تنهایی و خودخوری خیلی سخت بود…
دکترمم تاثیری خوبی داشت میشه گفت اون تنها کسب بود که از اون ماجرا خبر داشت…البته اون پیشنهاد دوست دختر پیدا کردن و نوشتن ذهنیاتم درمورد دخترا برمیگرده به سه چهار سال پیش…از وقتی که هم من, هم اون فهمیدیم که من همجنسگرا بدنیا اومدم و قابل تغییر نیستم به قول شما به اون جنگ اتش بس دادیم.
قضیه همجنسگرایی برای خودم حل شده س ولی متاسفانه پدر و مادر هنوز درجریان نیستن و من همیشه استرس و اضطراب اون روز رو دارم و خواهم داشت.
فدای معرفتت عزیزم , خیلی خیلی لطف داری , خوب میشه قبل از اینکه بخوام به خانواده ام بگم یه مشورت ازشون بگیرم!

0 ❤️

645528
2017-08-15 22:16:32 +0430 +0430

สic دوست خوبم ! نمیدونم اسمت چیه یا کاربریت چطور تلفظ میشه درهرحال ممنون از شعر قشنگت و مرسی بابت لایک ?

آتی ۲۲ خدا نکنه خخخخ چه دعاییه…خودم الان یک گوگولی دارم
sjjdoon عزیزم! آره یهویی شروع شد چون دلیل داره باید کم کم با داستان بریم جلو

فاطمه گل! ممنون عزیزم لطف داری ?

0 ❤️

645532
2017-08-15 22:20:57 +0430 +0430

دودره عزیز خوشحالم دوست داشتی اره تلخ و شیرینش مهم نیست,مهم نتیجه س…لطف داری دوست خوبم

mr.qq1 خب ! مستر جان عزیز فک کنم کامنتت رو اشتباهی دادی برای این داستان.چون اینجا هیچ قصد تجاوزی به کسی نبوده و نیست.
اگر هم منظورت داستان از گوربرخاسته ست , باید بگم که احتمالا چون کامل و از اول نخوندیش درکش نکردی که چنین نظری داری !
به هرحال نظرت محترمه دوست خوبم !

0 ❤️

645552
2017-08-16 00:10:17 +0430 +0430

ممنون از محبتت آرش جان
خوبه خوشحالم که خودت مشکلی نداری، اصل قضیه خودت هستی.بابا مامان هم هنوزم فکر میکنم بهترین کار اینه که از طریق همون روانشناست یا یه روانشناس دیگه در جریان قرار بگیرند،اگه خواهر یا برادر هم داری میتونی از الان مقدمه چینی بکنی واسه اینکه منطقی تر باهاش کنار بیان،مطالب علمی و مقالات و مطالعاتیکه در این زمینه وجود داره رو به نحوی در دسترسشون قرار بدی و اجازه ندی بی اطلاع باشند یا همون دید سنتی ویرانگر اکثریت جامعه رو داشته باشند.
هروقت خواستی من در خدمتم آرش جان

2 ❤️

645571
2017-08-16 04:04:40 +0430 +0430

یه عشقبازی تپنده و پر کشش؛ بمباران بوسه و ناز و کم فراز و فرود …خوب بود ولی لحاظ تکنیکی از گور برخواسته توی کلاس بالاتری قرار داره اما اینم قشنگه شاید با توصیفاتی که از شخصیت خودت توی اون داستان واقعی ارائه دادی در قیاس با این داستانت پارادوکس ایجاد میکنه اما ترفندای نوشتنت بر اون فائق میاد هر چند خودتم گفتی به توصیه پزشک صرفا داستان نوشتی
فقط نکته اینه که چون بازم داستان یه جورایی با خانواده ت مرتبطه حالت خاطره تداعی میشه گرچه فامیل بودنت با بهار و عشق برادرت به اون داستان رو مهیج تر میکنه
و واسه هر دو داستان چیزی که مهم تره پایانی استادانه و قدرتمنده
لایک

2 ❤️

645644
2017-08-16 11:31:15 +0430 +0430

دوسش داشتم ? لطفا ادامه

0 ❤️

645681
2017-08-16 15:12:10 +0430 +0430

فدات پیام جان ممنون بابت لطف و راهنمایی های بی دریغت! خیلی آقایی !
والا اختلاف سنی م با بابا و مامان و خواهر برادر خیلی زیاده ! فکر میکنم تو حالت عادیش یه پسر… یا دختر فرقی نمیکنه, خجالت میکشن درمورد عشق و عاشقی با خانواده صحبت کنن …حالا این بین وضعیت همجنسگراها واویلاتر …
هرچی فکر میکنم میبینم درحال حاضر تو سن بیست سالگی یا حتی یکی دوسال دیگه جرئت نمیکنم بهشون بگم! باید دانشگاهم تموم بشه, باید بتونم کار پیدا کنم ,دستم که رفت تو جیب خودم محتاج کسی که نباشم فکر میکنم اون موقع راحت تر میتونم درمورد شخصیت واقعی خودم بگم!

اون موقع اگه نخواستنمون میتونیم دست عشقولکو بگیریم بریم زیر سقف خدا ,یجایی زندگی رو بگذرونیم ?

فدایی داری پیام جان :-* همینکه هستی خودش کلیه!

0 ❤️

645683
2017-08-16 15:20:34 +0430 +0430

باز هم تک مرد عزیزم و کامنت های استثنایی ش ?
خیلی لطف داری دوست عزیز خوشحالم دوست داشتی
آره هردو داستان باهم تضاد دارن یکی از عشق و احساساتش درمورد دختری که دوست داره میگه(البته تا اینجا) , یکی از خیانتی که درحقش شده و مشکلات بعدش…
البته باید بگم این داستان حدود سه سال پیش نوشته شده که اون موقع خیلی خام و نپخته بود! برای انتشار در این سایت کلی ویرایش شده حتی جاهایی تغییر داده شده…یعنی با نسخه اصلی که دست دکتره فرق داره…و به قول شما مهم پایانشه که ببینیم چی در انتظاره شخصیتهاست…
قربونت عزیزم ممنون برای لایک ?

آذرخانم لطف داری گلم

0 ❤️

645812
2017-08-17 09:11:07 +0430 +0430

خواهش دوست عزیزم
شرمنده میکنی
واقعا صداقت نابت مثال زدنیه و البته پذیرش انتقادت فوق العاده ست
پیروز باشی

0 ❤️

646272
2017-08-19 23:01:54 +0430 +0430

خب ب عنوان داستان خوب بود ولي اينكه با نوشتنش بخواي اوني ك هستي نباشي رو ندوست ، خب چرا آدم بايد ب زور ب چيزي گرايش پيدا كنه ، ولي داستان خيلي ملموس بود

0 ❤️

680998
2018-04-08 19:01:43 +0430 +0430

عاالی ارش عزیز

0 ❤️

941164
2023-08-07 17:15:44 +0330 +0330

احسنت

0 ❤️




آخرین بازدیدها