بیوه سیاه

1399/12/11

من زندگیم همیشه بوی کثافت می‌داد. بوی خون، بوی باروت. خیلی وقت‌ها، وسط خنده‌هام یه گلوله صاف می‌اومد و قلب احساسم رو می‌درید. درست مثل اون لحظه‌ای که دراز کشیده بودم رو به روی تلویزیون، با صدای بلند به کارتون تام و جری می‌خندیدم و تو حال خودم بودم اما یک دفعه ساکت شدم. ساکت شدم چون شک کردم. شک کردم به این که چرا خونه انقدر ساکته؟ مامان زهره کجا بود؟ زینب و امیر کجا رفته بودند؟ منِ هفت ساله با کنجکاوی بی‌خیال کارتون محبوبم شدم، از جام بلند شدم و اتاق‌ها رو گشتم. خبری ازشون نبود. با کنجکاوی همراه با دلهره رفتم تو حیاط. چشمم به مامانم افتاد. مامان زهره به دیوار آجری دستشویی گوشه حياط تکیه داده بود و دستش تکون می‌خورد. تو دستش یه کارد بود. کارد آشپزخونه! رد دستش رو که گرفتم به زینبی رسیدم که فقط از رو لباس‌ بلند آبیش تونستم تشخیصش بدم. نگاهم رو کشوندم مقابل زهره و به تپه تلنبار شده از تکه‌های گوشت رسیدم. زیر پای زهره پر از خون قاطی شده با خاک بود. زهره سرش رو چرخوند سمتم و با دیدنم گفت:

بیا جلو رضا! بیا ببین دو تا بوقلمون گوشتی پیدا کردم! بیا خجالت نکش.
چشم‌هاش حالت عجیبی داشت. همون حالتی که ازش می‌ترسیدم. حالتی که فقط وقتی اون پودر سفید رو مصرف می‌کرد بهش دست می‌داد. قدمی به عقب گذاشتم. زهره با دیدن حرکتم از جاش بلند شد و به سمتم اومد:

بیا دیگه کجا میخوای بری؟ امشب یه شام خوشمزه داریما!
با خنده ادامه داد:

حیوونی‌ها وقتی می‌خواستم ذبحشون کنم خیلی دست و پا میزدن اما تهش تسلیم شدند.
قدم دیگه‌ای به عقب برداشتم، چرخیدم و دویدم. با تمام وجود. با تمام انرژی‌ که داشتم. از کنار در خونه گذشتم و هنوز صدای کارتون تام و جری می‌اومد. به در حیاط که رسیدم قفل بود. کلید… کلید نبود. احتمالا تو خونه بود. زهره با همون کارد تو دستش به سمتم می‌اومد و فرصتی برای پیدا کردن کلید نبود. در انباری گوشه حياط رو باز کردم و خودم رو پرت کردم داخل. در رو از پشت بستم و به تقلاهای زهره نگاه کردم:

بیا بیرون خوشگلم. بیا کاریت ندارم بخدا، میخوایم باهم غذا بخوریم فقط.
وقتی جوابش رو ندادم عصبی شد. اصرار کرد ولی من از درون خشک شده بودم.

بیا دیگه… بیا جون زینب. راستی زینب کجاست؟ مگه با امیر تو اتاق نبودند؟ چرا نمیای تو؟دِ میگم بیا بیرون سگ پدر! اون بابای قرمساقت که یکسره پِیِ خوش گذرونیه، تو‌ام که اینجوری میکنی.
حرف زد و حرف زد و بالاخره خسته شد و رفت. به دیوار‌های نمور و مرطوب انباری نگاه کردم که سالها بود کسی پاش رو تو این چاردیواری نگذاشته بود. چشمم به تار عنکبوت گوشه دیوار افتاد و عنکبوت سیاه وسطش. همین چند روز پیش یه مستند درباره‌شون تو تلوزیون دیدم. اسمش بیوه سیاه بود. می‌دونستم خیلی خطرناکه و سم کشنده‌ای داره. نفسم بیشتر از قبل حبس شد. خیسیِ گرمی رو بین پاهام حس کردم. چشمم رو که چرخوندم نگاهم به یه عنکبوت دیگه تو یه گوشه دیگه افتاد. کنار تشت پلاستیکی قرمز هم یکی دیگه بود. سرم رو به سمت بالا چرخوندم و… روی سقف هم یکی دیگه بود. اینجا پر از عنکبوت بود. من از عنکبوت می‌ترسیدم!

بیا گور به گور شده. بیا اصلا همه‌ش واسه تو! ولی خدا نکنه پات از این در بیاد بیرون که آتیشت میزنم.
تکه گوشتی جلوی پام افتاد. یکی دیگه و یکی دیگه. از لای نرده‌های فلزی در سر قطع شده امیر که به طرز فجیعی بریده شده بود جلوم افتاد و چشمهام گشاد شد سفیدی استخون گردنش از سرخی خون‌ها قابل تشخیص بود. دوباره حس خیسی گرمی رو بین پاهام حس کردم. نگاهم به دست از مچ قطع شده زینب افتاد. از ظرافتش تشخیص می‌دادم دست زینبه. هنوز صدای قر زدن زهره میومد و بعدش صدای قفل زدن در از بیرون. لرزشی بدنم رو فرا گرفت. چشمهام رو به عنکبوت‌ها دوختم که انگار هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شدند. بوی خون قاطی با ادرار توی مشمامم پیچید و چشمهام سیاهی رفت.

از اون روز 16 سال گذشته بود. از این مدت 12 سالش رو توی تيمارستان بستری بودم. چیز زیادی از اون دوران یادم نمیاد. فقط فحش و بدرفتاری پرستارها، صدای زجه‌هایی که انگار کیلومترها فاصله می‌اومد و البته، یه دیوار سفید! هنوز یکی از اون پرستارها رو یادمه. یه زن بود که هروقت می‌خواست رگ دستم رو بگیره، با بی‌حرکتی من عصبی میشد و یه چک می‌خوابوند تو گوشم. تو اون سال‌ها من ده‌ها شاید هم صدها بار چک خوردم اما دیگه مهم نبود. مهم الان بود. 2 سال بود که هر دفعه اسمم با یه تیتر درشت تو روزنامه‌ها می‌رفت. «بیوه سیاه قربانی جدید گرفت!» «دختر 18 ساله جدیدترین قربانی بیوه سیاه!» «آیا بالاخره پلیس سایه شومِ بیوه سیاه، این قاتل سریالی را از این شهر کوتاه می‌کند؟»
اولین بار یه دختر رو با ماشین زیر گرفتم، بردمش به خونه‌ام و کشتمش. وقتی جنازه‌اش رو تو یه کوچه خلوت ول کردم با خونش روی دیوار طرح عنکبوت کشیدم. مردم اونقدر زرنگ بودند که بدونند چه نوع عنکبوتیه. با قتل‌‌های بعدی بیوه سیاه شد اسم مستعار من. اسمی که لرز به اندام مردم این شهر می‌انداخت. حالا بعد چهار سال، من دنبال قربانی نمی‌رفتم. من عنکبوت بودم و قربانی خودش وارد حریمم می‌شد!
کوچه تاریک بود و دختره داشت با موبایل حرف می‌زد. با دیدنش با لذت زبونم رو بیرون آوردم و روی لبم کشیدم. به فاصله مناسب که رسید، از پشت ماشین بیرون اومدم و مقابلش ایستادم. گوشی را با وحشت از گوشش فاصله داد و گفت:

تو… تو…
قبل از اینکه بتونه جمله‌اش رو کامل کنه ماشه شوکر پرتابی رو کشیدم و با پرتاب شدن دو کابل باریک به سمتش، جریان آبی و سفید الکتریسیته توی سیاهی شب درخشید و وارد بدنش شد. به شکل بدی لرزید و روی زمین افتاد. بی‌توجه به الو الو گفتن های اون ور خط روی دوشم انداختمش و گذاشتمش پشت ون. چهل دقیقه بعد روی تختِ وسط هال خوابونده بودمش و منتظر بودم بیدار شه. چشم‌هاش که باز شد، با نگاهی به اطراف شروع کرد به تکون دادن خودش. دستی روی بدن عریانش کشیدم. سینه‌های خوبی داشت اما حیف! دهنش رو چسب زده بودم اما از ته گلو جیغ میزد. چه فایده؟ تا شعاع چند کیلومتری اینجا پرنده پر نمی‌زد. گوشی رو برداشتم و با تنظيم دوربین جلو، يه سلفی با کیفیت از خودمون گرفتم. گوشی رو گذاشتم کنار، کارد رو برداشتم و روی قفسه سینه‌اش گذاشتم.

اگه می‌خوای زجر نکشی، سعی کن از درد لذت ببری!
و بهش چشمک زدم. یه چشمک با چشم راست. چیزی که مثل یه امضا بود شده بود برام. معنیش این بود که اگه چشمک من رو دیدی، یعنی کارت تمومه! چشمک من یعنی به قتل رسیدن طرف مقابل. با فشار نوک کارد به سینه‌اش چشم‌هاش گشاد ‌شد. وارد شدن تیغه چاقو مصادف ‌شد با دست و پا زدن بیشتر و پریدن رنگ صورتش. خون روی پوست صافش جاری شد و غلطید. از بین سینه‌هاش به سوراخ نافش رسید، خیلی سریع نافش پر ‌شد و از اطرف شکم روی تخت ریخت. ماگ رو برداشتم و زیر بدنش گرفتم. کمی طول کشید تا از خون پر شه. ماگ رو سر کشیدم و دهنم پر شد از مزه شوری خون. با لذت چشم‌هام رو بستم. یکم مزه‌ش با قبلی‌ها فرق داشت. این یکی شاید خونش رقیق بود. بی توجه به چشم‌های ملتمس و پر اشک و البته جیغ‌های تو گلوییش کارد رو بیشتر کشیدم و با از هم باز ‌شدن پوستش اندام داخلیش مشخص شد. چشمهام برق زد. دوباره خون! امشب خون بازی به راه بود. من با بوی خون به ارگاسم می‌رسیدم. نه این ارگاسم‌های جنسی مسخره که بعدش احساس پوچی به آدم دست می‌داد. یه ارگاسم روحی! وقتی کارد به روده‌هاش رسید نور از چشم‌هاش رفت و آه حسرتم بلند شد. زود مرد. دوست داشتم زجر بیشتری رو تو چشمهاش ببینم اما مشکلی نبود. کارد رو کشیدم و کشیدم. سراسر بدنش رو نوازش کردم. کارم که تموم شد، تکه‌های بدنش رو تو کیسه زباله ریختم و دوباره انداختم پشت ماشین. یه گوشه از شهر ولش کردم و با خونش روی دیوار طرح عنکبوت کشیدم تا پیداش کنند. شهری که شده بودم کابوسش. یه کابوس هشت پای سیاه!

نامحسوس تعقیبش میکردم اما یه دفعه سرش رو برگردوند و من رو دید. قدم‌هاش که تندتر شد منم دویدم. صبر نداشتم. دوست داشتم هرچه سریع‌تر یه چشمک بهش بزنم و کارد رو تو بدنش فرو کنم. یه نوزاد تو بغلش بود و باعث می‌شد آهسته بدوه. بیچاره! این موقع از شب هیچکس نبود کمکش کنه. صورت بچه‌ها از پشت شونه‌های زن بیرون اومد. بچه از همون فاصله با دیدن من لبخندی زد و دندون های کوچولوی نصف و نیمه‌اش رو زیر نور چراغ برق نشونم داد. قدم‌هام کند شد و در آخر ایستادم. به دویدن بی‌مهابای زن نگاه کردم که هر از چندگاهی برمی‌گشت و وحشت زده به پشت سرش نگاه می‌کرد. راه رفته رو برگشتم. امشب می‌شد چهلمین قربانی خودم رو بگیرم، اما این رکورد رو می‌گذاشتم برای شب‌های بعد.
قبل از اینکه به خودش بجنبه دستمال آغشته به اتر رو روی دهنش گذاشتم و چند لحظه بعد جسم بی‌جونش توی بغلم ول شد. یک ساعت بعد، روی تخت گذاشتمش و مشغول در آوردن لباس‌هاش شدم. با دیدن اندامش مات بدنش شدم. نگاهم رو چرخوندم و به صورتش دوختم. بعد از مدت‌ها حس جریان خون رو به سمت آلتم حس کردم. دست و پا و دهنش رو بستم و منتظر موندم بیدار شه. مشکلی نبود. باهاش می‌خوابیدم و بعد کارش رو می‌ساختم. چشم‌هاش که باز شد با ترس زل زد به چشمهای من. مثل قربانی‌های قبلی و قبلی و قبلی سعی کرد با دست و پا زدن خودش رو نجات بده، اما اون‌ها هیچوقت نمی‌فهمیدند که فایده ای نداره.

آروم بگیر وگرنه…
کارد رو نشونش دادم و گفتم:

زودتر از چیزی که انتظارش رو داری میری اون دنیا.
با مکث سرش رو تکون داد. خودم رو بین پاهاش جا دادم. با دیدن حرکتم سعی کرد پسم بزنه اما تلاش بیهوده ای بود. تپش قلبش از همین فاصله هم مشخص بود. آلتم رو لای شکاف واژن بی‌نظیرش گذاشتم و فشار دادم. دستم رو روی سینه‌های بزرگش گذاشتم و کمرم رو عقب و جلو کردم. سریع‌تر از چیزی که انتظار داشتم بدن خوش تراشش توان مقاوت رو ازم گرفت و به ارگاسم رسیدم. این بار ارگاسم جنسی! هنوز قابل قیاس با نوع دیگه‌ش نبود اما باید اعتراف میکردم فوق العاده بود. از روش بلند شدم و بدون تردید کارد رو گذاشتم روی فرورفتگی کنار ترقوه‌هاش. داشت با ترس به چشم‌هام نگاه می‌کرد. خواستم بهش چشمکی بزنم و کارد رو فشار بدم اما هنوز فشار نداده بودم که قطره خونی از محل برخورد کارد تیز و بدنش بیرون زد. قبل از اینکه گوشتش رو پاره کنه دست نگه داشتم. عقب کشیدم و دست و پاش رو باز کردم. از جا بلند شدم و به سمت اتاق متروک رفتم تا برای حبس کردنش آماده باشه. صداش به گوشم رسید:

من می‌شناسمت. تو بیوه‌ی سیاهی!
با پوزخند برگشتم سمتش. با نگاه به چشم‌هاش اعتراف کردم زیبایی صورتش افسانه‌ایه.

جدا؟!
به مسیرم ادامه دادم و گفتم:

به این زودی‌ها نمی‌کشمت. فعلا پیش من میمونی تا به وقتش تصمیم بگیرم.

چرا؟
-چرا چی؟

چرا نمی‌کشیم؟
راه افتادم و جوابش رو ندادم. چی می‌گفتم؟ اینکه با یه بار خوابیدن دیوونه بدن بی‌نقصش شدم؟

بعد از سلفی با لبخند، چشمکی به چشم‌های پر از ترسش زدم و کارد رو روی بدن زن سی و خورده‌ای ساله مقابلم کشیدم. یک دفعه وسط راه بدنش بی‌حرکت شد. حدس میزدم سکته کرده باشه. بی توجه ادامه دادم اما حیف که قلبش نمی‌زد تا خون با شدت روی صورتم بپاشه! سلفی آخر رو با بدن متلاشی شده‌اش گرفتم و تیکه‌هاش رو جمع کردم. کیسه زباله رو تو ون گذاشتم و برگشتم بالا. قفل در اتاق دختره رو باز کردم و به اتاقم رفتم. روی صندلی کامپیوتر نشستم تا عکس‌ها رو چاپ کنم. دختره وارد اتاق شد و آروم نزدیکم شد. چشمش که به قفس شیشه‌ای پر از عنکبوت روی میز افتاد خشکش زد. بیوه‌های سیاه توی هم میلولیدند و تصویر باشکوهی خلق کرده بودند. کمی بعد، نگاه از قفس برداشت و دستش رو دراز کرد. عکس‌های تلنبار شده روی میز رو برداشت و با رد کردن هر تصویر چهره‌اش کبودتر شد. به نظر شرایط رو درک کرده بود که هیچ اعتراضی نمی‌کرد. می‌دونست زندگیش به یه مو بنده. عکس‌ها رو انداخت روی میز. عکس‌های امشب از چاپگر بیرون اومد و صدای دختره به گوشم رسید:

چرا می‌کشی؟
-…

سادیسم داری؟ لذت می‌بری؟ آره؟ میتونی درمان بشی. فقط باید خودت بخوای.
پوزخندی زدم.

همه ته قلبشون خوبی دارن. شاید کم، اما هست. یه فرصت به خودت بده.

اسمت چیه؟
با تعجب از سوال بی‌ربطم نگاهم کرد و گفت:

افسانه.
اسمش رو زیر لب تکرار کردم. از جام بلند شدم و شونه‌هاش رو گرفتم:
بی‌خود تلاش نکن. تو خودت قاچاقی زنده‌ای!
و به سمت تخت هدایتش کردم. نیم ساعت بعد، سرش رو روی سینه عرق کرده‌ام گذاشت و گفت:

برخلاف شخصیتت سکس خوبی داری! حالا اسم تو چیه؟
رفتارش کمی مشکوک بود. سعی داشت بهم نزدیک بشه. احتمالا می‌خواست من رو نرم کنه تا جونش رو نجات بده. تا به حال قربانی به این باهوشی نداشتم. همه‌شون جیغ و داد می‌کردند و حتی شده بود چندتایی از ترس خودشون رو خیس کنند. نکته خجالت آور این بود خودم هم می‌دونستم دارم جلوش نرم میشم اما دست خودم نبود. دستم رو روی کمرش گذاشتم و بیشتر به خودم فشردمش. زمزمه کردم:

رضا.
نیم ساعت بعد از جا بلندش کردم. دوباره هدایتش کردم تو اتاق ایزوله شده‌اش و درش رو قفل کردم. برگشتم و عکس‌‌ها رو مرتب کردم و گذاشتم توی گاو صندوق بغل میز. من همیشه حواسم جمع بود، حتی موقعی که همه فکر می‌کردند گول خوردم! این عکس‌ها تنها مدرک جرمی بود که علیه من وجود داشت. بدون این‌ عکس‌ها هیچ‌کس نمی‌تونست مجرم بودن من رو اثبات کنه. روزها و سالها نقشه ریخته بودم. روی پلن به پلنش فکر کرده بودم و مو لای درز کارم نمی‌رفت. حقوق کار نیمه وقتی که داشتم خرج خورد و خوراک و مواد شوینده برای شست شوی خون‌ها می‌شد. اینجا هیچ فرشی وجود نداشت. فرش‌ها خون رو جذب می‌کردند! تخت وسط هال هم فلزی بود. تو این خونه به جز گوشی موبایلی که همیشه همراهم بود و کامپیوترم که پسورد داشت، هیچ راه ارتباطی به بیرون وجود نداشت. همیشه این من بودم که دوربین‌های مدار بسته رو زیر نظر داشتم. همین بود که بعد چهار سال دست پلیس ازم کوتاه مونده بود. یه عنکبوت هیچ وقت به بقیه اعتماد نمی‌کرد.

زیر گوشم پچ زد:

چرا از اون بدبخت‌ها عکس میگیری؟
-…

بهشون فکر کن. به زجری که می‌کشند.

چی‌میخوای از من؟
با تعجب گفت:

هیچی.
-…

هیچی فقط… بیا یه کاری کنیم. تو از هر قربانی دوتا عکس داری. درسته؟ عکس‌هایی که بعد از قتل گرفتی رو رو بذار کنار و اون‌هایی که از قبل قتل‌ها گرفتی بزن رو دیوار اتاقت تا هر بار که از خواب بیدار میشی قیافه پر از ترشون رو ببینی، شاید روت تأثیر بذاره.
پرسیدم:

این چیزیه که تو می‌خوای؟

آره.
از خودم جداش کردم و از جام بلند شدم. رمز گاو صندوق رو زدم. عکس‌ها رو که در آوردم نگاه متعجبش رو روی خودم حس کردم. باورش نمیشد دارم حرفش رو گوش میدم. راستش خودم هم باورم نمیشد. زیادی لطیف شده بودم. عکس‌های بعد از قتل رو تو یه پاکت سفید قرار دادم و گذاشتم تو کشوی میز کامپیوتر. جعبه پونز رو در آوردم و شروع کردم به کوبیدن بقیه عکس‌ها. حالا چهل و هفت عکس روی دیوار بود. برگشتم سمتش و گفتم:

راضی شدی؟
لبخند زد.

انگشتش رو روی زخم کوچیک و تیره روی بازوم گذاشت:

این جای چیه؟
-…

بهم بگو. دوست دارم از گذشته‌ات بدونم.
به چشم‌هاش زل زدم و گفتم:

مطمئنی؟
سرش که بالا و پایین شد شروع کردم:

پدر و مادرم معتاد بودند. چیز خاصی از پدرم یادم نیست، فقط یادمه اکثر اوقات بیرون از خونه بود. نمی‌دونستم دقیقا چیکار میکنه اما این رو می‌دونستم مواد مادرم رو اون تأمین می‌کنه. اوایل تریاک بود اما کم کم هروئین و بعدها شیشه‌ هم به لیستشون اضافه شد. مادرم هر از چندگاهی میزد به اون در و من رو کتک میزد. گاهی که خیلی عصبی میشد به زور دست و پام رو می‌گرفت و سیگارش رو می‌چسبوند رو بدنم. خیلی بچه بودم و حالیم نمیشد که اون موقع‌ها بالا بود و تو حال خودش نبود، وگرنه اون جور مواقع از دستش در می‌رفتم. معمولا دوز پایین مصرف می‌کرد اما گاهی پیش میومد که نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره و ساعت‌ها می‌نشست پای بساط. بعد مصرف یه دفعه میزد زیر خنده و یه دفعه ساکت میشد. با خودش حرف می‌زد و سرش رو به دیوار می‌کوبید. تو اون مواقع من و خواهر برادر کوچیکم همیشه از ترس تو اتاقمون قایم می‌شدیم، چون چشم‌های مامانم واقعا ترسناک می‌شد. هفت سالم بود که…
سکوت کردم و برای گفتن تاریک‌ترین نقطه گذشته‌‌م نفس گرفتم. داشتم برای اولین بار برای یک نفر از گذشته‌‌ام تعریف می‌کردم. هیچ‌کس نفهمید من تو اون انباری چی کشیدم. هیچ‌کس حتی تصورش رو هم نمی‌کرد وقتی اون روز بعد چند ساعت بیهوشی چشم‌هام رو باز کردم و بدن تیکه تیکه شده امیر و زینب که چندتا عنکبوت سیاه درحال راه رفتن روی اونها و تغذیه ازشون بودند رو دیدم چی به سرم اومد. من از اون تيمارستان لعنتی فرار کرده بودم و دنبال انتقام بودم. انتقام از زُهره‌ها. حتی اگه می‌شد همه زن‌های روی کره زمین رو می‌کشتم و خونشون رو می‌مکیدم تا آروم بگیرم. نگاهم که به چشم‌های ناراحت و مبهوت افسانه افتاد فکر کردم شاید یه نفر از اونها رو زنده می‌گذاشتم.

برخلاف چیزی که فکر می‌کردم، هر روز که از خواب بلند می‌شدم و چشمم به دیوار مقابلم می‌افتاد، با دیدن عکس‌‌ها عصبی میشدم و چشمم رو از اون چهل و هفت جفت چشم پر از ترس می‌دزدیدم. هیچوقت فکر نمیکردم این ایده‌ی افسانه واقعا جواب بده و اون یه ذره وجدان ته دلم رو تحریک کنه. در نهایت یک روز عصبی شدم و عکس‌ها رو از دیوار کندم. یه سطل آوردم و با یه فندک همه شون رو سوزوندم تا شاید یکم کمتر عذاب بکشم. افسانه قضیه رو فهمید اما چیزی بروز نداد. به جاش اومد جلو و بدون حرف من رو در آغوش گرفت. خیره به قفس شیشه‌ای روی میز که حالا از عنکبوت خالی شده بود گفتم:

تو چجوری من رو تحمل می‌کنی؟ حالت ازم بهم نمی‌خوره؟ لبخند دلگرم کننده بهم زد و گفت:

همونطور که قبلا گفتم، تو وجود هر آدمی بذر خوبی وجود داره. فقط باید یه کاری کنی تا جوونه بزنه. مال تو جوونه زده.
به صورت قشنگش نگاه کردم و گفتم:

تو داری به فرشته زندگی من تبدیل میشی. چجوری یه آدم میتونه انقدر کامل باشه؟ اصلا تو از کدوم سیاره اومدی؟
و لبخندش رو بوسیدم. به زبون آوردن این کلمات برای خودمم عجیب بود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم بتونم با این لحن با کسی حرف بزنم. افسانه اولین نفر بود. اون به من اعتماد به نفس می‌داد. باعث می‌شد حس کنم من هنوزم آدمم. هنوزم میتونم یه شهروند عادی باشم. میتونم زندگی کنم. باعث می‌شد حس انتقام تو وجودم کم رنگ بشه.

به خودم که اومدم، افسانه شب‌ها تا صبح تو بغلم بود و دیگه خبری از زندانی کردنش نبود. به بدنش معتاد شده بودم. به حرف‌‌هایی که می‌زد. حس می‌کردم بهش علاقه پیدا کردم. نه فقط به بدنش، به حرفهاش، خنده‌هاش و خیلی چیزهای دیگه. تمام حرکاتش برام جذاب بود. اما من همیشه بوی باروت رو حس می‌کردم. یه گلوله که صاف می‌اومد و قلب احساسم رو می‌درید. یک هفته‌ای گذشته بود. با صدای همهمه‌ای از خواب بیدار شدم. چشم‌هام رو که باز کردم، تا به خودم بیام بازوم کشیده شد و سردی دستبند رو روی مچم حس کردم. با خشونت از جام بلندم کردند و تازه صدای آژیر پلیس به گوش‌های کیپ شده‌ام رسید. نگاهم به افسانه افتاد که پشت به مأموری ایستاده بود و مأمور داشت لباسی رو روی شونه‌های عریانش می‌انداخت. دو نفری از بازوهام گرفته بودند و من رو با خودشون میکشوندند. چند لحظه بعد جلوی در خونه به چند ده نفری که برای دستگیر کردنم فرستاده بودند نگاه کردم و پوزخند زدم. اون‌ها فکر می‌کردند کمیت مهمه، اما کیفیت همیشه توی اولویت بود! افسانه در حالی که لباس رو دورش می‌پیچید مقابلم ایستاد. تو اون وضعیت، با اون پوشش نصف و نیمه توجه یه سری مأمورا رو به خودش جلب کرده بود. بهشون حق می‌دادم. با اشاره‌ سرش مردها ولم کردند. مات شدم. پس همکارشون بود! پازل‌ها تو ذهنم کنار هم چیده شدند. تو این مدت پلیس بیکار نبود. همه این‌ها یه بازی بود. افسانه با نقشه اومده بود توی دامی که براش تنیده بودم و حالا خودم گیرشون افتادم.

اون حرف‌هایی که در مورد خوبی بهت زدم رو خیلی جدی گرفتی. آدمی مثل…
با دست جوری بهم اشاره کرد که انگار به یه تیکه آشغال اشاره میکنه. ادامه داد:

مثل تو هیچ وقت خوبی تو وجودش نبوده‌ و نیست. منتظرم لحظه‌ای رو ببینم که طناب رو دور گردنت میپیچن.
پرسیدم:

چجوری به پلیس خبر دادی؟
دستش رو تو جیب لباسش کرد، گوشی موبایلم رو در آورد و جلوی صورتم تکونش داد. بعد سمت دیگه‌ای گرفتش و مأمور پلیس گوشی رو به عنوان مدرک جرم ازش تحویل گرفت.

بیوه سیاه! تو حالا زیر کفش منی. فقط یه فشار کوچیک لازمه.
توی تک تک کلماتش نفرت و انزجار شعله می‌کشید. اون عاشقم نبود. چجوری با مردی که این‌همه ازش متنفر بود خوابیده بود و باهاش عشق بازی کرده بود؟ اون یه پلیس زیبا و باهوش بود. برخلاف اون من واقعا عاشقش بودم. هرچند برای مدت خیلی کوتاه، اما عشق رو لمس کردم. عشق… عشق قابل توصیف نبود. هرچی که بود خیلی زیبا بود. حیف که تو زرد از آب در اومد و با این کار افسانه دیگه همون یه ذره خوبی هم تو وجودم مرد. من همیشه حواسم جمع بود، حتی موقعی که همه فکر می‌کردند گول خوردم! آخر خط من اینجا نبود. من عاشق جزئیات بودم و هیچ چیز رو از قلم نمی‌انداختم. توی گوشی چیز بدرد بخوری وجود نداشت. مقابل در باز شده ماشین پلیس ایستادم و نگاه آخر رو به افسانه، به عشق کوتاه زندگیم انداختم. قطعا وقتی اون پاکت سفید توی کشوی میز کامپیوترم رو باز می‌کرد و جای عکس‌ها، با ده‌ها بیوه سیاه مواجه میشد قیافه‌اش دیدنی میشد. یه عنکبوت هیچ وقت به بقیه اعتماد نمی‌کرد. لبخند زدم. تیرشون به سنگ خورده بود. مدرکی وجود نداشت و من چند روز دیگه بیرون می‌اومدم. اون موقع دیگه به صغیر و کبیر رحم نمی‌کردم. دیگه از خیر مادری به خاطر نوزاد تو بغلش نمی‌گذشتم. با لبخندی که زدم افسانه مشکوک نگاهم کرد. قبل از اینکه مأمور پلیس به شونه‌ام فشار بیاره، به افسانه که هنوز با شک نگاهم می‌کرد چشمکی زدم و نشستم تو ماشین.

[داستان‌ و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد]

نویسنده:Constante


👍 36
👎 5
36601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

794350
2021-03-01 01:13:08 +0330 +0330

Takmard

1- قالب داستان خیلی کوتاه نبود در واقع داستان قابلیت چند اپیزودی رو دارا می باشه و چون دست نویسنده واسه نوشتن بازتره پس حق دیگران ضایع میشه
2- انگیزه قاتل واسه کشتن خیلی قابل قبول نبود اونم قاتل سریالی
3 - داستان بیشتر تک کاراکتر و درون گرایانه بود و دیالوگ ها خوب اما خاص نبودن
4- در ایران پلیس زن واسه شناسایی بزهکار تن به سکس و خشونت و خطر مرگ نمیده این کلا قانونی نیست بنابراین این مسئله کاملا مردوده
5- وقتی کسی یه نفر اونم یه پلیس رومدتها گروگان میگیره و بهش تجاوز میکنه قانون قطعا تا مرز اعدام اونو میبره نه اینکه بی خیالش شه …بهتر بود افسانه بطور اتفاقی تو چنگ قاتل گرفتار میشد
6- پاک کردن هارد دوربین و کامپیوتر براحتی قابل ریکاوریه پس راه گریز مطمئنی از دست قانون نیست
7 - سیر داستان خوب و منطقی بودفضاسازی و …قابل پذیرشه
8-اروتیک نسبتا خوب بود
9-قالب داستان دارای رنگ و لعاب غربی بود که سعی میکرد ایرانی باشه اما موفق نشد
در کل نویسنده ماهر کار خوبی نوشت.

11 ❤️

794366
2021-03-01 01:25:43 +0330 +0330

مزخرف

0 ❤️

794369
2021-03-01 01:26:12 +0330 +0330

سوال اول و خیلی مهم! وسط این داستان چرا اینجوری بود؟ انگار نویسنده میخواسته وسط داستان یه تیکه رو حذف کنه، ولی وسط پروسه حذف کردن فراموشش شده داره چکار میکنه! لذا تصمیم گرفته یچی دیگه از یه قسمت دیگه داستان کات کنه در ادامه جایی که داشته حذفش میکرده … . اصن اون وسطای داستان، دوجا داستان میپره توی یه زمان و مکان دیگه. اگه دلیلی هست برا این اتفاق که من نفهمیدمش، چون توضیحی براش وجود نداره. اگر دلیلی نیست، من فرض میکنم همینی که خودم بالا گفتم اتفاق افتاده. ینی نویسنده داستان رو بعد از نوشتن حتی ارزش نداده که یه دور بازخونی کنه. بازخونی نکردن داستان برام مهم نیست، اون به کون گشاد نویسنده مربوطه؛ ولی اینکه وسط داستان اینطور پرشایی که نظم روایت و ریتم و انسجام متن و منطق روایی داستان رو به هم میزنن، برام مهمه. باعث میشه داستان حتی اگه ماهم باشه از چشمم بیفته.

شروع داستان نوید اثر جذابی رو میداد. نویسنده با ترکیب مناسبی از شقاوت و شفقت، همزمان خواننده رو از دنیای داستانش منزجر، و کنجکاو نسبت به سرنوشت شخصیت اصلی بعد از این ترومای وحشتناک میکرد. ولی متاسفانه بعد از این مقدمه چینی زیبا، وقتی داستان میخواد وارد فاز اصلی بشه، با انواع و اقسام کلیشه ها و سهل انگاری ها و میانبر زدنا روبروییم:

  • جایی که نویسنده از تموم مواجهه های شخصیت اصلی با گذشتش، با دو جمله از توصیف اسایشگاه روانی و اون انتها با ادامه دادن توصیف اتفاقی که توی انبار باهاش روبرو بوده، میگذره.
  • جایی که نویسنده سر و ته ترس و وحشتی که شخصیتش به شهر مستولی میکنه رو، بجای پرداخت به ذهنیات شخصیت اصلی و ارتباط دادن با قربانیانش، با دو سه تا تیتر روی روزنامه (حرکتی بسیار سخیف)، هم میاره.
  • جایی که نویسنده با بجای پرداختن به بعد روانی و درونی شخصیت اصلی و اشنا کردن مخاطب با طرز فکرش، با توصیف یه سری صحنه خونبار، یه جذابیت سطحی، مقطعی، یک بار مصرف و فراموش شدنی به وجود میاره و به این ترتیب فرصت لمس پذیری این شخصیت پرظرفیت رو ازمون سلب میکنه و عوضش یه شخصیت تماما سیاه و غیر قابل لمس تحویل میده.
  • جایی که نویسنده بجای اینکه تاثیر اتفاقات توییست نهایی رو شخصیت اصلی رو بشکافه، صرفا خفن بودن توییست و باز کردن دهن خواننده براش اهمیت داشته و این تاثیر رو با گفتن یه جمله “دیگه مادر رو بخاطر بچش رها نمیکنم”، رها کرده!
  • و شاید مهم تر از همه اینا، اینکه پیچش نهایی داستان اونقدر بدون منطق، بدون فکر، ساده انگارانه، و احمقانه است، که من خواننده عملا فکر کردم داستان دقیقا از نقطه ای که اون توییست رو میشه، توسط یه شخص دیگه که هیچ اطلاعی از اتفاقاتی که قبل از اون روایت شده نداشته!

منطق نداشته این توییست، و چیزی که درمورد پرداخت به دنیای داستان پیش از این توییست به ذهن میاره، وحشتناک مضحکه! پلیس داشته مدت ها نقشه میکشیده که با نزدیک کردن یه زن به یارو، آسیب پذیرش کنه. خو رو چه حساب باید مطمئن میبودن که اولین کسی که از سمت خودشون به دام یارو میفته، عاشقش میکنه و لوش میده؟ اگه مطمئن بودن ازین قضیه، رو چه حساب واقعا (مگر اینکه مث انیمه “دفترچه مرگ” باشه که اونم همین اطمینان بدون منطقی که شخصیتا از نتایج کارشون داشتن، حال منو به هم میزد)، و اگه اطمینان نداشتن، ریسک کردن جون یه افسر آموزش دیده رو (اونم با این ریسک بالا! یارو چهل تا زن کشته بدون یه دونه شاهد.) با هیچ متر و معیاری نمیشه منطقی دونست! تازه وقتی که متوجه میشیم پروسه عاشق شدن یارو و تصمیمش برای زنده نگه داشتنش چقد تصادفیه، این بی منطقی به شدت تمسخر برانگیز تر میشه.

و تازه بدتر از این، اونجاست که پلیس داستان انگار مال دنیای الکساندر گراهام بل ـه! ینی تکنولوژی مختص میشده به تلفن (که تازه دوربین سلفی هم داشتن!). خو آخه اگه پلیسا از یه سری دانش آموز دوم راهنمایی که تموم اطلاعشون از ساز و کار دنیا چارتا فیلم هالیوودی بود، تشکیل میشدن هم، باز اولین تصمیمی که میگرفتن مجهز کردن طعمه شون به تراشه جی پی اس بود که به قول ما کرمونیا مرغه روی تخم بندش کنن (ینی قاتل رو در حین عمل بگیرنش)! نه اینکه بفرستنش تو دام قاتل که بندازه پشت ون ببره ناکجا آباد و تازه چندین روز بعد که طعمه تصمیم به ارشاد یارو بگیره و به نتیجه برسه و بعد دوباره تیرش به سنگ بخوره و طعمه به موبایل دسترسی پیدا کنه و زنگ بزنه بیان یارو رو کت و بال کنن ببرن!

رو همین حسابه که میگم توییست داستان رو انگار یکی دیگه نوشته! رو همین حسابه که میگم پشت این داستان شاید ذره ای فکر نبوده و همینجور خط به خط، بدون برگشتن به قبل و دنیا سازی، نوشته شده. نویسنده صرفا خواسته یه توییست خفن بندازه آخر داستانش که بگیم به به عجب شیرزن باهوشی. و در ادامه اون، با گفتن یه سری جمله ی دیگه از ذهنیات شخصیت اصلی، بهمون بفهمونه که به به یارو چقد باهوش تره که عکسا رو سوزونده و الان دست پلیس هیچی نیست و یارو با وجود آدم ربایی و شهادت قربانی تجاوز و یه کامپیوتر و گوشی و گاو صندوق (هر سه تا رمز دار) پر مدرک، دو روز دیگه آزاد میشه و میتونه برگرده سراغ کشتن مادر و بچه نوزادش! (نشونه دیگه ای از ساده نگری بینهایت نویسنده) بماند که اصن وجود این مدارک از اول جای سوال داره و بدون منطقه (دلیل عکس گرفتن چیه؟ دلیل چاپ این عکسا چیه؟ وقتی قراره همشون تو گاوصندوق باشن.) که حالا مته به خشخاش نمیذارم.

از نگارش داستان، بجز محل دیالوگا که شلخته ان، میتونم تعریف کنم. اروتیک خونبار (Gore) داستان هم فک کنم برای طرفدارای این سبک قابل تعریف باشه. ولی داستان یجا غلط املایی داشت (غر زدن نه قر زدن!) یجا هم اشتباه تایپی دیدم. ولی نهایتا بجز این دو قضیه، داستان شدیدا سطحی و تک خطی بود! و تازه جاهایی هم که میتونست نقطه قوت باشه هم، مثلا پیرنگ و چارچوب و فضا سازی ها، بخاطر اون مشکلی که توی پاراگراف اول گفتم، ناقص ان و قابل چشمپوشی. و وقتی این رو کنار بی منطقی فوق العاده مضحک داستان میذاریم، میفهمیم نویسنده هدفش از نوشتن داستان، تعریف داستانی که تو ذهنش بوده، نبوده؛ بلکه شرکت تو مسابقه شاید برنده شدن جایزه بوده (اونم با اعتماد به سقفی مثال زدنی). راستش اصن بعید میدونم پیش از نوشتن این داستان، بجز همون یه خط ایده ی “قاتلی که بخاطر ترومای کودکی دست به کشتار سریالی میزنه و نهایتا با نزدیک شدن یه پلیس مخفی بهش، دستگیر میشه”، چیز دیگه ای تو ذهنش بوده باشه.

8 ❤️

794433
2021-03-01 08:14:52 +0330 +0330

om1d00
دوست عزیز
دلیل این موضع گیری شما رو زیر داستانی که اصلا مربوط به شما نیست و متعلق به شخص دیگه ای هست درک نمیکنم.
فکر میکنم عاقلانه تر این بود وقتی داستان شما منتشر شد و نقد داورها رو دیدی اونوقت اینجوری اسپند بر آتش بشی! هر چند فکر میکنم پیشاپیش برای همون اینجوری آشفته‌ای !
۱. گفتی “بعضی جاها نقد داورها با امتیاز ها هم خونی نداشت”! دقیقا کدوم نقد و کدوم امتیاز؟
دلیلی نداره من اینو برای شما توضیح بدم اما برای هر گونه شفاف سازی عرض میکنم داورها ابتدا ملاک های امتیاز دهی به داستان ها رو برای من می فرستند و بصورت ریز و جزئی ۱۰ امتیاز رو بین معیار های مورد نظرشون تقسیم میکنن، هر داستانی که نقد میشه با همون معیار اولی بصورت نکته به نکته امتیاز داده میشه ، تمام امتیاز ها در خصوصی من هست و در صورتی که ادمین بخواد براش فرستاده میشه، هرچند امتیاز ها رو ادمین ملاحظه کرده و داستان ها رو هر شب براشون میفرستم و منتشر میکنه پس این حرفتون رو اندازه سر سوزنی قبول ندارم!
۲.دبیر این جشنواره من هستم. پس قبل از اینکه شما نقد رو بخونی و منتشر بشه برای من فرستاده شده ! از نظر من نقد ها هیچ مشکلی نداشتند که الان زیر داستان ها، شما میخونیدش!
فکر میکنم شما کلا با واژه نقد بیگانه ای دوست عزیز ! نقد های سینمایی یا داستانی رو بخون، اونوقت کاملا متوجه میشی نقد این داور ها هیچ مشکلی نداشته، در ثانی من توهینی در هیچ کدام از نقد های داستان ها به شخص نویسنده نمیبینم ! اینکه گفته بشه نویسنده برای جایزه نوشته توهینه؟ شما محض رضای خدا نوشتی ؟ همه برای گرفتن جایزه نوشتن یه چیز طبیعیه پس چرا شما رو برآشفته کرده؟
هر منتقدی میتونه نقدشو با چاشنی طنز همراه کنه و یا مثال بیاره برای صحبتاش، این موضوع هیچ مشکلی نداره !
۳. تاپیک جشنواره که زده شد، اسامی داورها رو اعلام کردیم. نقد های بیچ کینگ و سایر دوستان رو در دوره های قبل یا زیر سایر داستان ها همه دیدن، پس با علم به این امر داستان فرستادن،
همه داور ها میتونستن دو خط نقد معمولی بنویسن و تمام ! من ازشون خواستم نقد ها اصولی و جزء به جزء باشه، که نویسنده هایی که لایق هستند عیب های کارشون رو بدونن و سعی در بهتر شدنش داشته‌باشن.
هم چنان که ۳نویسنده داستان های برگزیده بسیار باجنبه نقدها رو پذیرفتن و قطعا در آینده داستان های بهتری ارائه میدن!
یکم جنبه نقد پذیریتونو بالا ببرید دوست عزیز .
بقول ادمین اینجا سایت بزرگساله، هر چیزی ممکنه اتفاق بیفته، هر توهینی به شخص نویسنده با کاربری بشه، ادمین خودش حذف میکنه، همون طور که تاپیک های جشنواره رو خوند و لایک کرد و در خصوصی به من بازخورد داد، داستان ها و نقد ها رو هم زیر نظر داره، پس اگر مشکلی بود حتما به من تذکر میداد.

۴.اینکه اگر نویسنده ای نباشه جشنواره ای هم نیست قطعا درسته! اما هم نویسنده هست و هم جشنواره، ما دنبال این هستیم بخش داستان ها رو ارتقا بدیم و نویسنده های با تجربه تر بشن، حتی اگر امثال شما نقد رو برنتابن و دیگه شرکت نکنن با یک نفر هم جشنواره رو ادامه میدم تا داستان های آبگوشتی و مسخره ای که الان منتشر بشه به سطح بالاتری صعود کنه!
مطمئنم نقد زیر داستان ها رو خیلی از کاربر ها میخونن و حتی اگر یک نکته از این نقد های جامع و کامل رو برای داستانشون بکار بگیرن، رسالت ما در انجام کار فرهنگی انجام شده.
۵.هیچ کدوم از داور ها سن کمی ندارن.
در ثانی مگه سواد و تجربه به سن و ساله؟
مثلا اون یارویی که ۶۰_۷۰ سالشه و سواد نداره بخاطر سن بالاش استخدام کنیم و یکی که تجربه کار و تخصص داره اما ۳۰ سالشه رو کنار بذاریم؟ درک نمیکنم حرفتونو!
تمام تیم داوری که من انتخاب کردم صرفنظر از سنشون که صد البته بچه هم نیستن ! همه تجربه نوشتن و نقد، حتی نقد سینمایی در سایت های معتبر دارن !
همه نویسنده های قدیمی و منتقدین خوب این سایت هستن ! پس مطمئن باشید تجربشون در نقد کردن از من و شما خیلی بیشتره.
امیدوارم بصورت اکمل بهتون پاسخ داده باشم! 🎈🙏

9 ❤️

794436
2021-03-01 08:22:22 +0330 +0330

و نکته ای نهایی
شما خودت به این داستان دیس دادی ! اونوقت بجای نویسنده از نقد ها ناراحت شدی ؟ وقتی دیسلایک دادی یعنی شما هم داستان رو نپسندیدی!
هر کسی با ادبیات خودش صحبت میکنه و توضیح میده داستانی رو دوست نداشته!
داورهای جشنواره با نوشته هاشون ایراد های داستان رو گفتن اما برای حمایت از نویسنده به داستان لایک دادن، شما به حمایت از نویسنده و داستان چندین خط نوشتی اما به داستان دیسلایک دادی !:-)

8 ❤️

794439
2021-03-01 08:29:17 +0330 +0330

داستانت عالی بود ولی جاش توی سایت سکسی نیست. ولی قلم عالی داشتی. آفرین👏👏👏👏

2 ❤️

794452
2021-03-01 10:13:52 +0330 +0330

دعوا نکنید

5 ❤️

794454
2021-03-01 10:35:49 +0330 +0330

om1d00

😂😂😂
دوست عزیز حرفاتون باعث شد ناخواسته یه سناریوی مشابه به ذهنم بیاد، که البته امیدوارم اینطور نبوده باشه. و البته شخصا برای اینکه اتفاق سناریوی ذهنیم پیش نیاد، داستانتون که اومد کامنتامون رو حتما حتما حتما زیرش خواهید دید 😌😁. باشد که همگی رستگار شویم 😎.

از طرفی، نویسنده هایی که داستان دادن چشم و گوش بسته نبودن که. قبلا هم کامنتای ما ها رو زیر داستانای سایت دیده بودن و میدونستن با کیا طرف ان و قراره چجوری نقدشون کنیم. تازه دور اول جشنواره هم نبوده. اگه قراره دلشون نازک بوده باشه و برنجن از نظرامون، که میدونم اینطور نخواهد بود، اون به خودشون مربوطه. مشکل ما نیست.

منم برای شما آرزوی بهترینا رو دارم. 🌹 🌹 🌹

10 ❤️

794460
2021-03-01 11:55:15 +0330 +0330

بجز قسمتهای نیمه به بعد داستان اوایل داستان رو دوست داشتم و لایک دادم

2 ❤️

794461
2021-03-01 11:56:23 +0330 +0330

از شدت لذت سخت در خود ریدم دوست عزیز 👍 👍

1 ❤️

794462
2021-03-01 11:58:03 +0330 +0330

من میشه داستان هایی که از زبون قاتل ها و یا متجاوز ها روایت میشه رو دوست داشستم ایول داری فدات شم 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘 😘

2 ❤️

794479
2021-03-01 13:14:53 +0330 +0330

با عرض دست مریزاد و خسته نباشید به نویسنده گرامی
عنکبوت بیوه سیاه اصلا تو ایران وجود نداره .و بومی قاره امریکاست
ضمنا از حشرات تغذیه میکنه،نه انسان.
اینو فقط برای بالا بردن اطلاعات دوستان گفتم.
اگر هم میگفتی خانم پلیس،مجهز به ردیاب یا جی پی اس بود،
معقول تر بود.
سر منشا انتقام گیری هم مسخره بود.قاعدتا وقتی یه بچه قتل از طرف مادر رو میبینه، از قتل و خونریزی متنفر میشه و میترسه
نه اینکه بره قاتل بشه.
بهر حال ممنون از زحماتت دوست عزیز

8 ❤️

794481
2021-03-01 13:26:06 +0330 +0330

خدا رو شکر که امروز دوتا داستان خوب خوندم. یکی این داستان و یکی هم پاکسازی .
دست جفتتون درد نکنه . دمتون گرم

1 ❤️

794482
2021-03-01 13:37:42 +0330 +0330

جناب Constante عزیز
داستان شما خیلی قوی شروع شد به طوری که امتیازات داده شده باعث تعجبم شد… اما به تدریج داستان افت شدیدی هم از لحاظ صحنه پردازی و هم شخصیتها و هم روایت ماجرا داشت…

بزرگترین مشکل داستان هم شخصیت پلیس مخفی زن بود که با هیچ یک از استاندارهای واقعی و روایی - جنایی قابل سنجش نبود و آسیبی اساسی به کلیت داستان وارد کرد…

اما اونچه که کاملا مشخص هست و رد پای اون در جای جای داستان به وضوح دیده می‌شد، ذهن خلاق و قلم توانای نویسنده هست که بیگمان درصورت پرداخت و ویرایش مناسب، شاهد داستانی با کیفیت بسیار بالاتر بودیم…

موفق و سالم باشید …
Lor-Boy

8 ❤️

794510
2021-03-01 16:03:10 +0330 +0330

جناب om1d00 عزیز و بزرگوار…
ابتدا عرض کنم که بنده قصد حمایت از نقدهای صورت گرفته توسط تیم محترم داوری رو ندارم و مطلبی رو که متعاقبا تقدیم حضور می‌کنم صرفا جهت آگاهی جنابتان نسبت به موضوع نقد داستان اخیر هست:
در این سایت هرکسی آزاد و مختار هست که به هر نحو دلخواه فعایت، افکار، اعتقادات و سلیقه‌های خودش رو برای مخاطبین منتشر کنه، در قالبهای مختلف اعم از تصویری، شعر، داستان و… (البته با رعایت قوانین بسیار اولیه و سهل الوصول سایت) …
از ابتدای ایجاد سایت و انتشار داستانهای اعضا توسط ادمین محترم، این آزادی عمل و پرهیز از خودسانسوری یا دگر سانسوری در بخش کامنتهای ذیل داستان هم رایج و شایع بوده و هست …
با توجه به شناختی که از تک تک اعضای تیم داوری دارم، هر کدوم سبک و سیاق خاص خودشون رو در نقد و تحلیل داستانها دارند، تا جایی که بعضا اگر حتی اسمی از صاحب نقد برده نشه، تشخیص اون برای من تاحدودی ممکن و ساده هست…
سعید یا the bechking از دیرباز لحنی طنز و شوخ در ارایه نقدهاش داشته و داره که اکثر نویسنده های قدیم سایت با اون آشنا هستند و کمتر دیدم که به دل بگیرن… و اتفاقا مورد استقبال مخاطبین هم بوده.
انصافا هم حق بدید وقتی نقدی به درازای اصل داستان زده میشه، ناقد محترم من باب آنتراک و لطیف کردن خاطر مخاطبین هم که شده، اندکی با نویسنده و داستان هم شوخی کنه تا این خطیبه بلند بالا رو از یکنواختی و کسالت نجات بده…

مَخلَص کلام…
اگر بیشتر با تیم داوری و فعالین سایت آشنا بشید یقین دارم که انقدر خاطرتون مکدر نخواهد شد…

موفق و شاد باشید…

Lor-Boy

9 ❤️

794518
2021-03-01 16:32:14 +0330 +0330

من با شما هیچ دشمنی ندارم ! حرف زدی جواب دادم .توی مجازی با چه سنگ معیاری لحن صدا و کلام من رو سنجیدی که این همه با اطمینان من و رایان رو متهم میکنی ؟ همیشه هر کسی قاضی می شه خودش هم از قضاوتش راضیه.
از کامنت دومتری آقای بیچ کینگ شما فقط این رو فهمیدی که گفته چرته بنابراین ۴ با نقد نمیخونه؟
ببینید دوست عزیز !
هر کسی با توجه به معیار ها، تفکرات و سطح سوادش داستانی رو شایسته نمره ای میدونه ! شما اصلا نمیتونی برای داور ها تعیین تکلیف کنی که چون توی نقد اینجوری گفته بااااید نمرش فلان می بود! چون نه سنگ محک داور رو میدونی و نه در ذهن و فکر ایشون بودی ! این داستان شما هم نیست. انشا الله وقتی داستان شما اومد و نقد ها و امتیاز ها با هم متناسب نبود می تونی اعتراض کنی .
هیچ کس مجبور نبوده در جشنواره شرکت کنه ! شما یا هر کس دیگه ای وقتی برای من داستان ارسال کردی (با علم به اینکه اسامی داورها در تاپیک مشخص شد) یعنی نقد و امتیاز و قوانین داوری و جشنواره رو قبول کردی!
دور اولش هم نبوده که کسی ندونه چی به چیه! در ثانی من تا بحال هیچ نقد اصولی و منطقی از شما ندیدم که الان دارید نقد داور هایی رو زیر سوال میبرید که نویسنده های قدیمی سایت هستن .
در پایان دوباره اضافه میکنم : در محیط مجازی هیج معیاری برای سنجیدن لحن هیچ کسی وجود ندارد چه بسا میتونم برای طرف مقابلم فحش بنویسم و با ۴ تا استیکر خنده تبدیل کنم به یه مطلب شوخی ! یا جمله ساده ای رو بدون استیکر و جدی بنویسم و طرف فکر کنه من عصبانیم !
لحن داورها نه توهین آمیز بود و نه هیچ چیز دیگه! همه نقد ها چاشنی طنز داشتن اگر اینجوریه به داور ها توصیه میکنم حتما استیکر های خنده بذارن که با توهین اشتباه نشه .
ترجیح میدم دیگه اینجا پاسختون رو ندم و داستان دوست عزیز رو به حاشیه نبرم.
هرچیزی که برای شفاف سازی لازم بود گفته شد .

7 ❤️

794541
2021-03-01 20:42:47 +0330 +0330

دلم داشت آتیش می‌گرفت از دست دختره ولی تهش خیلی شاخ تموم شد با اینکه داستان بود ولی خیلی عالی بود برام ایول ❤️

2 ❤️

794549
2021-03-01 23:11:52 +0330 +0330

به من چشمک نزنی یه وقت

1 ❤️

794565
2021-03-02 00:34:29 +0330 +0330

نویسنده یه کونی خلاقه

0 ❤️

794567
2021-03-02 00:46:48 +0330 +0330

🤦‍♂️🤦‍♂️🤦‍♂️
من واقعا درکتون نمیکنم

1 ❤️

794578
2021-03-02 01:13:04 +0330 +0330

چقدر سادیسمی بود
وحشت کردم از هرچی خانمه😑

1 ❤️

794757
2021-03-02 22:29:36 +0330 +0330

این سناریو دیگه داره به کلیشه تبدیل میشه ولی باید بگم قلمت حرف نداره

ولی بنظر من بهتره بیوه های سیاه،قاتل مسئولین جمهوری اسلامی بشن که اینجوری جوانان و زنان جامعه رو اسیر اعتیاد کردن
در هر حال عالی بود

1 ❤️

794760
2021-03-02 22:36:21 +0330 +0330

به نظرم باید این داستان ادامه داشته باشه costante عزیز ادامشو هرچه زود تر بنویس و در ظمن یک جای کارت ایراد داشت درسته که عکسی وجود نداش ولی افسانه خودش به عنوان شاهد میتونست شهادت بده

1 ❤️

795288
2021-03-05 05:33:26 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

971526
2024-02-17 19:29:29 +0330 +0330

عالی مثل همیشه

0 ❤️




آخرین بازدیدها