حس اشتباهی

1395/01/03

خیلی وقتا، چیزایی عجیب به نظر میان؛ ولی خارج از گود. داخلش که میشی، همونا برای خودت پیش میان.
میگفت شوهرش سی و سه روز خودشو نگه داشته. مگه میشه؟ سی سال منتظر یه لحظه‌ی خاص باشی، بعد وقتی کاملا مهیای قضیه هستی، سی و سه روز منتظرش بمونی؟ مگه ممکنه؟
خودمو جای اون مرد گذاشتم. زمانی که مذهبی بودم، مثل بقیه ماه رمضون رو روزه میگرفتم. موقع افطار، ثانیه ها به کندی میگذشتن. ربنای شجریان مثل اره ای بود که روی پوستم کشیده میشد. مگه تموم میشد؟ ثانیه به ثانیه و دقیقه به دقیقه اش، برام رنج بود. حالا سی و سه روز تحمل کنم؟ برای چی؟ مگه ممکنه؟

شب اول ازدواجم گذشت. به بابام گفتم باقی مونده ی وسایلمو بیاره خونم. صبح، وقتی اومد، یه چشمک بهم زد و با شیطنت گفت: “خسته نباشی!” و خندید.
همون لحظه برگشتم به شب قبل. صبح تا اون موقع این ور و اون ور رفته بودم. مهناز هم مثل من خسته بود. پیش خودم فکر کردم امشب دیگه پردشو برمیدارم. چه قبل از ازدواج، چه بعد از عقد و چه بعد از حنابندون، خیلی باهاش خوابیده بودم.

-مهناز…
-جانم عزیزم…
-بیا اینجا
-الان نه فرشیدجان؛ خیلی خستم
-الهی فرشید دورت بگرده…
پیشونی نرم و لذیذشو بوسیدم. بوی خیلی خوبی میداد. شاید به همین خاطر بود که تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم.
آدما همیشه دنبال دلیلای بزرگ میگردن؛ ولی کاراشونو با دلیلای کوچیک انجام میدن. مثل من که به همه میگفتم مهناز مال منه، تا آخر عمر باهامه، همه چیزمو از مهناز دارم؛ ولی به خاطر بوی خوب موهاش باهاش ازدواج کردم. دلیل بزرگ مال بقیه بود؛ دلیل کوچیک مال خودم.
مثل همیشه از گونه هاش شروع کردم به خوردن. آه میکشید و پنجه هاش به پشتم ساییده میشد. وقتی رسیدم به گردنش، دستشو روی کمرم میکشید؛ دستی که یه زمانی آرزوی داشتنشو تو سرم میپروروندم. آروم آروم رفتم رو سینه هاش و انگشتمو گذاشتم تو دهنش. لعنت بهش؛ طوری میمکید و لیس میزد انگشتمو که حس کردم دارم ارضا میشم. انگشتمو میمکید؛ نه کیرم!
سینه های درشتشو دوست داشتم. نوکشو گرفتم بین زبون و سقف دهنم و تا میتونستم مکیدم. سرمو بردم عقب. مثل زمانی که کسی ماچ محکم میکنه، صدای شالاپ داد. مهناز انگشتمو از دهنش در آورد و گفت:" بمیری فرشید؛ داری دیوونم میکنی!" نمیدونم چرا تعریف و تمجید تو سکس اینقدر جذابه. به نفس نفس افتادم.

بدن سفید، بوی خوب، پاها، رون ها و کون گوشتی، ناز و ادای زنانه و کس خوش ترکیب، باعث میشه تا دلم بخواد کسشو لیس بزنم؛ مثل همون شب اول زندگی. الان یه ده روز گذشته بود. مثل همیشه داشتم کسشو میلیسیدم تا لذت ببره. هربار این کارو نمیکردم ارضا نمیشد. دوستش داشتم. از طرف دیگه، دلم میخواست با لذت و اشتیاق بیاد طرفم. اینطوری لذتش برام بیشتر بود و زحمت کمتری هم میکشیدم.
حس کردن داره به ارگاسم میرسه. زبونمو از روی کسش برداشتم و رفتم بالا. مثل همیشه، کیرمو گذاشتم لای پاهاش و بهش گفتم پاهاشو بچسبونه به هم. ده روز گذشته بود، ولی هنوز باکره بود. نمیشد؛ هربار تصمیم میگرفتیم که سکس کامل داشته باشیم، سر بزنگاه که میخواستم کیرمو فرو کنم گریه میکرد. نمیدونستم چرا. به سر کیرم وازلین مالیدم و گذاشتم رو چوچولش. نرمی کیرم، و داغی و نرمی روناش، باعث شد تا جفتمون ناله کنیم. دستشو محکم دورم حلقه کرد تا نرمی ساعد و بازو و کف دستش دیوونم کنه. سرمو کردم لای موهای خوشبوش و تلمبه زدم. مثل همیشه؛ لاپایی.

نمیدونم چند روز شده. ولی میگه دیگه امشب تمومش کنیم. دیگه نمیخوام پرده داشته باشم.
دستمالو میارم و میذارم زیرش. خوردن سینه های درشتش، لیسیدن گردن و خوردن سینه هاش تموم شده. برای اولین بار بهم میگه بخواب؛ میخوام برات برم پایین. مثل خودم اول از گردن شروع میکنه.
-مهناز؟!
-جانم؟ چی شده گلم؟
-من که دختر نیستم! نمیخواد گردنمو بخوری! یه سره برو پایین!
-(مهناز میخنده؛ چشمای مشکی و درشتشو خمار میکنه و با عشوه ی تحریک کنندش میگه) فک کردی برای تو دارم گردن میخورم؟ خودم دوست دارم عزیزم…عاشق گردنتم؛ عاشق خوشتراشی و نرمیش هستم…بذار کارمو بکنم. نمیخوای زنت حال کنه؟ فقط خودت؟
خیلی حشری میخنده و لبای نرمشو میذاره رو گردنم. از من استاد تره. شایدم نه؛ من که نمیدونم خودم چطوری گردن میخورم! نوک زبونشو میذاره رو گردنم و از سیب مردونه تا زیر ریشم میاد. از شهوت دیوونه میشم.
-مهناز…مهناز…بس کن، دارم میمیرم…
-تو که خیلی وقته مردی…من تو رو کشتم؛ مگه نه؟
-مهناز…
-عشق من…
-عاشق طنازی هاتم…
-ای جااان…
دیگه دارم قالب تهی میکنم. مهناز هم میره سراغ کیرم. نمیدونم خسته شده یا این که میدونه من در حال مرگم. نوک کیرمو میبوسه و میگه:“ای جووون…چه داغه…” دستامو میذارم رو سرشونه هاش و فشارشون میدم. دلم میخواد به جای بالش، سرشونه های مهناز رو چنگ بزنم. اونم با یه ناله جوابمو میده. ولی مثکه جواب اصلی مونده؛ تخمامو میگیره تو دستش و زبونشو رو کیرم میچرخونه. یاد اون وقتایی میافتم که با مانتو و مقنعه ی دانشگاه دیده بودمش. خندم میگیره.
-چیه؟ خوشت اومد؟!
-خوشم که اومد. ولی یاد کلاسای دانشگاه افتادم.
-(یهو قهقهه میزنه!)الان چه وقتشه آخه؟! دیوونه!
-والا وقتش که نیست؛ ولی یادته مقنعه مشیه رو؟ همون که برای بار اول پوشیده بودی؟
-آره. ریدم تو اون دانشگاه و حراستش…ولی صبر کن ببینم. خودت یادت رفته کفش مهمونی رو با جین پوشیده بودی؟
-کی؟ من؟ برو بابا کس نگو. اصلا حرف نزن؛ بخورش.
-من کس نگم یا تو؟ دیوث رفته بودی اون ور با فریبا و فاطمه داشتیم کیرت میکردیم میخندیدیم.
-اینا دیگه کین؟ چارتا پفیوزتر از خودت گیر آوردی باهاشون رفیق شدی؟
-خب دیگه گو نخور بذار من کیر بخورم.
-جوون؛ شما جون بخوا خانوم.
-کیر خر.
-کس خر.
یه کم تخممو فشار میده. نمیدونم برای اینه که کیرم بخوابه یا این که دق و دلی سرم خالی کنه. کیر نیمه خوابمو تا جایی که میتونه میکنه تو دهنش. اولش من حالیم نیست چه خبره؛ ولی با حشری شدن، از شهوت میلرزم. سریع کیرمو از دهنش درمیاره و میخوابه کنارم.
-فرشید بیا روم. تمومش کن.
-باشه.
از خدا خواسته میخوابم روش. چوچولشو آروم آروم میمالم تا کسش خیس بشه. دستای نرمشو میکشه رو بازوهام. نوک انگشت سبابمو آروم آروم فرو میکنم تو کسش. یه حلقه ی نازک و سفت میافته دور انگشتم و مهناز هم جیغ میکشه.
-فرشید…فرشید خیلی درد داره…نکن…نکن
انگشتمو خیلی آروم بیرون میارم. مهناز بازم گریه میکنه.
-چیه عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟
-خیلی درد داره…یه تیکه از بدنمه که داره پاره میشه…دکترم بهم میگفت که سکست خیلی دردنک خواهد بود؛ ولی باورم نمیشد.
-دردش چقدره؟
-(یه نیشگون ازم میگیره و میگه:) اینقدر.
-(همون نیشگونو ازش میگیرم و میگم:) اینقدر؟
-آره
-پس چرا الان گریه نمیکنی؟
-نمیدونم.

وقتی بهش گفتم حلقه ی سفت و نازک دور انگشتمو میگیره؛ گفت قربونش برم که اینقدر مراقب مامانشه. الان که دارم این خط ها رو مینویسم، دلم فقط یه گوش شنوا میخواد تا بهش بگم که زن من، پرده ی بکارتشو مثل بچش دوست داره. به همین خاطر نمیخواد از دستش بده. حس زنم به پردش، حسیه که باید به بچش داشته باشه؛ نه به یه عضو زائد و در حال تحلیل رفتن.
ولی حس من به زنم اشتباهی نیست. زنمه؛ کسی که باید برای احساساتش ارزش قائل بشم. از خارج گود، اون مرد سی و سه روزه برام عجیب بود. الان هفتاد روز از زندگیم با مهناز میگذره و هنوز بکارت مهنازو برنداشتم؛ فقط به خاطر یه حس اشتباهی. الان من هم داخل گود هستم و برام عادیه.
نوشته: فرشید


👍 3
👎 4
22684 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

534035
2016-03-22 22:04:56 +0430 +0430

بعضى وقتا مهربونى بيش از اندازه باعث دردسر ميشه ديگه، ولى معمولا اينا كه اولش خيلى سخت راضى به اپن شدن ميشن بعدش جبران ميكنن اميدوارم ماله شمام اينجورى پيش بره موفق باشى

0 ❤️

534043
2016-03-22 22:36:47 +0430 +0430

سلام
دوست عزیز داستان لطیف و زیبایی بود،اما…برای این مشکل حتما خانمتو ببر دکتر تا مشاوره بگیره،دوست داشتن،حتی زیادش،باعث میشه آدمها چشمشونو روی خیلی مسائل ببندن در حالیکه اون مسائل در آینده مشکلات لاینحلی بوجود میارن و اونوقته که این زندگی توام با عشق،میشه عذابی بی پایان انشاءالله که شما و همسرتون اینطور نشین و همیشه عاشق و خوشبخت باشید… مرسی

1 ❤️

534052
2016-03-22 23:24:42 +0430 +0430

چه قلم زیبایی …تبریک میگم
و اما در مورد مسئله ی داستان خیلی لطافت به خرج دادین و این برای هردوتون خوب نیست … حس خانمتونو درک میکنم منم همینجوری بودم ولی شب چهارم همسرم به ناله هام توجه نکرد و به کارش ادامه داد لحظه ی از بین رفتن درد وحشتناکی کشیدم در حدی که بهش گفتم ازت متنفرم ولی بعد ۵مین بعد از نبات داغ و نوشیدنی خوردن دردش از یادم رفت … فک میکنم دارین اشتباه میکنید شما هر دوتون از یه لذت بزرگ محروم هستین و بعد از تجربش افسوس میخورین چرا زودتر اقدام نکردین …امیدوارم از قبل از دیرشدن و زده شدن به فکر باشین …با ارزوی خوشبختی فراووون
مانا باشید

2 ❤️

534053
2016-03-22 23:28:27 +0430 +0430
NA

جالب بود، همیشه شاد و موفق باشید.

0 ❤️

534082
2016-03-23 07:03:05 +0430 +0430

چون دوسش داری دلت نمیاد دردش بیاد. بذار گریه کنه ولی کارتو بکن. اگه الان نتونی بهش وارد بشی تا آخر عکرت رو همه چیزت دستور میده و اونوقته که بدبختیات شروع می شن

0 ❤️

534103
2016-03-23 11:03:21 +0430 +0430

قشنگ نوشتی…برید مشاوره.من بواسطه یه مسایلی دیدم مورد اینجوری.بیشترش به خاطره ترسه…انشالله به مرادت برسی

0 ❤️

534104
2016-03-23 11:15:56 +0430 +0430
NA

خيلي زيبا نوشتي، مقدمه عالي، انتها عالي.
خانمت رو ببر پيش پزشك تا پرده اش جراحي بشه، اين راه حل بهتريه و درد هم نداره.

داستان هم عالي بود :)

0 ❤️

534111
2016-03-23 12:25:42 +0430 +0430

ایول بهت گفتم، ولی تو مرام ما به بعضیها مثل شما میگن بی عرضه،،،، بر نخوره، به خاطر احترامی که به حس زنت قائلی ارزش قائلم،از این نظر میگم بی عرضه که بعد از 70 روز هنوز نتونستی زنتو انقد به اوج برسونی که قید پردشو بزنه و…

0 ❤️

534143
2016-03-23 20:05:37 +0430 +0430

نوشته هات بسیار زیبا بود.
داستان سکسی نبود…
چیزی شبیه عشق بازی و خوشبختی بود…

نوشته تون روح منو به پرواز در آورد…
خوشبخت باشید شما و همسرتون

0 ❤️

534155
2016-03-23 21:39:08 +0430 +0430

کدوم احمقی میاد از زنش مینویسه
واضح تربگم کی زنشو سوژه جق میکنه

همه بگید آقا فرشید
خسته نباشی دلاور خدا قوت پهلوون (clap)

0 ❤️

534236
2016-03-24 10:14:33 +0430 +0430

نقطه های زیاد!!! علامت نگارشی!!!
بویی از ریحانا میاد…

0 ❤️




آخرین بازدیدها