راهروها (۱)

1401/07/04

**این صرفا یک داستان است
**
دوباره کاغذ رو مچاله کردم و از نو شروع کردم به کشیدن…
دوباره و دوباره…
یهو در باز شد و مربی، مضطرب توی دهنه در ایستاد:
-هومن؟ کجایی پسر گل؟
-اینجام آقا…
-باهام بیا.
همیشه از راهروهای پرورشگاه متنفر بودم. اصلا نمیفهمیدم چرا…ولی از راهروهای کشیده و باریکش متنفر بودم…تنگی راهروها برام یادآور تنگی و خساست دنیا بود…
مگه چی میشد اگه من یه خانواده کاملا معمولی با مشکلاتی معمولی مثل اعتیاد و زندان داشتم؟
از هر 10 تا نقاشی ای که میکشم توی 9 تاش این راهروها هست…

من هومن، پسر17 ساله پرورشگاهی ای هستم که تا حالا دو بار پس فرستاده شدم!
اولین بار خانواده پر مهر خودم منو پس زدن!
6 سالم بود که بابای پولدارم مامانمو طلاق داد و با دوست دخترش رفت فرانسه… 5 ماه بعد مامانم که انگار منتظر بود اصن، با یکی از شیخای دوبی ازدواج کرد و منو گذاشت پرورشگاه!
هر دو یک جمله موقع رفتن بهم گفتن:
"بزرگ که شدی من رو درک میکنی!! یادت نره دوستت دارم!"
شاشیدم تو هرچی محبت مادری و پدریه…

بار دوم سه سال بعدش بود. 9 ساله بودم، و یه خانمی چند ماه میومد پرورشگاه و برام خوراکی و اسباب بازی می آورد…
بعد از اون چند ماه بردنم خونشون و بهم گفتن این ننت و این بابات!
مامان پگاه زن خوبی بود و بابا امید هم مرد مهربونی بود…
دقیقا 3 ماه من بهشون گفتم مامان و بابا!
بعد از سه ماه، توی یکی از این جلسات روانشناسی احمقانه، دکتر تشخیص داد که من دچار اختلال وسواس اجباری هستم…
اونام به هم نگاه کردن و بعدش که اومدیم خونه مدام با هم پچ پچ کردن و خلاصه که 1 هفته بعد برم گردوندن پرورشگاه!
اینه که عارضم خدمتتون که: من مجدد شاشیدم تو هرچی محبت مادری و پدریه!
بعد از اون دیگه کلا هر کی که میومد پرورشگاه من قایم میشدم و به بابا دکتر( روانشناس پرورشگاه) التماس میکردم که منو قایم کنه!
اونم تشخیص داد که روان من آسیب دیده و نباید به عنوان نوگل(همون “بچه پرورشگاهی” خودمون!) به خانواده ای معرفی بشم!
اینه که دیگه موندنی شدم توی همین پرورشگاه با همین راهروها…

لعنتی…هرچی میریم این راهرو تموم نمیشه…حتما دوباره یکی از پسرا بدگویی کرده…

توی این خراب شده، لابلای این همه درس اخلاق و زندگی و خدا و پیر و پیغمبر که یادمون میدن، چیزی وجود داره به اسم “راست کردن”!
من 17 ساله ی پرورشگاهی هم از این قائده مبرا نبوده و نیستم!

پسر خوشگلیم. خودم میدونم. چشمای درشت و مشکی و بدن ورزیده ای دارم. در حقیقت ورزش و سیاه قلم تنها چیزای جدی ایه که من رو توی این خراب شده سرپا نگه میداره…
معمولا پسر خوشگلا باید بدن نه اینکه بکنن…این قائده رو خیلی خوب میدونم و ابدا نیازی نیست فیلسوف باشی تا این رو بفهمی!
پس چی باعث میشه یه بچه خوشگل، بکن بشه؟ بله درسته!
قلدری!
البته که قلدرم! اینجا اگه نکنی میکننت… برای همینم کونم هنوز صفر خودشو حفظ کرده! سنم ابدا به هیکلم و استخون بندی درشتم نمیخوره…هرکی منو میبینه فکر میکنه 4-23 سالمه نه17 سال…!
خیلی نیازی نیست که از کسی بخوام بهم بده!
خودشون میان…همه هم چیزای یکسان میگن:
1)برامون قلدری نکن!
2)فلانی اذیتم میکنه مواظبم باش…
3)و البته: پسر تو خیلی خوشگلی، عاشقت شدم!
مگه میشه تو پرورشگاه برای کسی قلدری کرد؟ البته که میشه…ببینین همیشه پسرا از یه سنی به بعد دیگه غرورشون برنمیداره که برن به بزرگترا بگن این یا اون برامون قلدری میکنه! چون اون موقع درد مسخره و تحقیر شدن هم بهش اضافه میشه!

-آقا چیزی شده؟
-نگران نباش…بیا…برو تو!
ها!!! بالاخره رسیدیم! وایستا ببینم…چرا اومدیم دفتر کل؟؟؟؟؟
-سلام.
خطابم به آقای پشت میز بود که میدونستم رئیسه و توی جشنا دیده بودمش…همون جشنایی که عین گوسفند هممونو میریختن توی یه سالن گنده و یه ابله معمولا خپل رو می آوردن برامون نوحه شاد بخونه! آخ که کون کردن فقط توی اون مراسما چه حالی میداد…دستشوییا، اون اتاق انباری زیر راهروی شماره 4، رختکن باغبان ها، همشون یه دست خالی میشدن و کلی گزینه برای انتخاب مکان به من میدادن!
-به به…هومن عزیز و هنرمند ما…

با منه؟؟؟ من اینو فقط توی جشنا روی سِن، اونم به صورت گذری میدیدم چون دستم، آخ ببخشید کیر و کمرم معمولا جای دیگه بند بود! اصلا از کجا میدونه من هنرمندم؟
-خیلی ممنونم آقا.
و چرخیدم که… دوتا مرد دیگه توی اتاق بودن. یکی مسن و یکی دیگه خیلی مسن!
میخ شدم…
من این دو نفر رو میشناسم…اون آقای مسن، آقای سعید یاوری مدیر گالری “چهره نو” و مسن تره آقای اعتصام پرور، بت من، انگیزه و اشتیاق من برای نقاشی بود…

توی تهران یه گالری به اسم" چهره نو" هست که سه تا نقاش جوون چهره های اصلیشن…
مثل سوپراستار ها میمونن…
در حقیقت بیشتر از اینکه نقاشی هاشون قشنگ باشه، استایل ها و چهره های این سه تا پسر که تداعی کننده ی چهره و هیکل مدل های خارجیه سر و صدا کرده…
باراد بزرگزاد
فرهود چو
زانیار مختار وند

این سه تا سه تا سوپراستار بودن…وااای…هیکلاشون…لباس پوشیدناشون…استایل راه رفتنشون…عکساشون روی بیلبوردای شهر…توی فانتزی های ذهنیم من یکی از اونا بودم: پولدار، با کلاس، خوشتیپ و مشهور…
میون این سه تا معلوم بود که رئیس، باراده…تو مصاحبه هاشون به باراد نگاه میکردن، قبل از باراد حرف نمیزدن، توی هر جوابی که میدادن حتما اسم و ردی از باراد بود…

باراد…
هیکلی…موهای مشکی…پوست سفید…و چشمای کشیده آبیش که به طرز اغوا کننده ای مردمک هاش بزرگ بودن و انگار کل چشماش رو میگرفتن…انگار کل چشماش آبی بود…
فرهود…
میگفتن پدرش چینیه…خیلی خوشگل بود! چشمای بادومی و لبای قلوه ای قرمزی داشت که تضاد عجیبی با قرمزی لباش میساخت و هیچ وقت توی هیچ عکس و مصاحبه و … ریش یا ته ریش نداشت.
زانیار…
انگار از همشون هنری تر بود! موهاش که خیلی هم بلند نبودن رو از پشت میبست و کلا جذاب بود گرچه نکته خاصی توی صورتش نبود…فقط اینکه بر خلاف باراد و فرهود سبزه بود.
چند وقت پیش من یه نقاشی از همین راهروهای کذایی کشیدم و چهره یه پسر که توی سه تا آینه داره نگاه میکنه…توی هر کدوم از اون آینه ها تصویر خودمو با یکی از اونا تلفیق کردم و کشیدم…
به پشتیبانم نشون دادم و قضیه علاقم به این گالری رو براش گفتم. نقاشی رو گرفت و گفت میتونه برام بفرسته که گویا واقعا میتونسته!

-هومن جان نمیخوای بشینی؟
+بله چشم آقا.
رئیس شروع کرد:
-ایشون آقای یاوری مدیر گالری “چهره نو” و ایشون هم آقای “اعتصام پرور” استاد ارشد گالری ایشون هستن. آقایون تشریف آوردن که در مورد نقاشی اخیرت باهات صحبت کنن.
یاوری به حرف اومد:
-هومن جان…شما واقعا 18 سالته؟
+نه در حقیقت 2 ماه دیگه مونده که به 18 سال برسم.
تعجبش بیشتر شد:
-سنت بهت نمیاد…در حقیقت با توجه به سیاست هام، سن برای من فاکتور مهمیه…

انگار اومدن اسب بخرن…آشغالا…

رئیس دخالت کرد:
-بله بله…این به خاطر ورزشکار بودن هومن هست. مربی ورزش ما انقدر مشوق هومن هست که خودش، شخصا، مکمل های ورزشی و برنامه تخصصی هومن رو تامین میکنه.
اعتصام پرور به حرف اومد:
-از تکنیکی که برای محوکردن سایه توی نقاشی استفاده کرده بودی خیلی خوشم اومد…راستی برای خود ِکار از زغال استفاده کردی یا پودر زغال؟
+زغال آقا.
-ما قصد داشتیم یه چهره جدید به گالری اضافه کنیم و نقاشی تو دقیقا وقتی به دست ما رسید که ما مشغول آنالیز کارهای ارسالی بودیم…بسیار خب. هومن جان اگر مایلی از امروز برای 7 تا 10 روز به استودیوی ما بیا. اینطوری متوجه میشی ما برای چی انتخابت کردیم و بهتر میتونی تصمیم بگیری.
-بله…بلهههههههههه…حتما…هومن جان برو وسایلی که فکر میکنی برای ده روز لازم داری رو جمع کن.

واقعا چرا این رئیس خفه نمیشه؟

البته حق داره…اینجا من جزو قلدرای کار کشته به حساب میام…کون کن حرفه ای هستم!
چندبار آمارمو دادن که البته به تذکر و چند روز حبس و گاهی یکی دو تا کشیده منجر شده…
برگشتم توی خوابگاه لباسامو جمع کنم که دیدم سیامک دوید سمتم:
-هومن چیشده؟ کجا میری؟
+یه هفته ده روزی نیستم…رئیس گفته باید برم جایی…
-ولی میای مگه نه؟
+نمیدونم.

این اواخر یه کودک کار کوچولو آورده بودن…گویا این دیگه ته بی صاحابی بوده و پدر و مادر معتادش افتادن زندان و این رو هم آوردن پرورشگاه…
خب!
اینم از همون خانواده های معمولی ای که تهش به اینجا میرسن!
پسره که اسمش سیامک بود، خودش اومد سراغم…متوجه نگاهاش به خودم شده بودم. موقع ورزش میومد دقیقا کنار من دراز و نشست میرفت، یا خودشو میکشت که توی دویدن هم ردیف من بدوئه…خیلی جثه ی کوچیکی داشت به زور تا نزدیک سینم میرسید…ولی چغر بود و 14 ساله…
برام آبمیوه میاورد یا میگفت اگر خسته ای ماساژت بدم، لباسای ورزشیمو میشست و خلاصه که همش دور من بود. بقیه چون ازم میترسیدن جرات نمیکردن برن سمتش…
چند بار موقعی که با اصرارش داشت منو ماساژ میداد دستاش رو میکشید به رونام:
البته نه به حالت ماساژ، به بهونه ماساژ!
در ظاهر بیخیالی طی میکردم. کنجکاو بودم چی میشه و قدم بعدیش چیه…
تا اینکه یه روز که توی حموم بودم دیدم یکی در میزنه، لای در رو که باز کردم یهو هول داد و اومد تو…لعنتی نزدیک بود بخورم زمین…
جلوم ایستاده بود و زل زده بود به کیر نیمه بیدارم…
+اینجا چی کار میکنی؟ میدونی اگه مربی ببینه چقدر برامون بد میشه؟
-تو رو خدا…هومن…بذار نگات کنم…
+نه که نمیکنی!
تو چشماش اشک حلقه زده بود. خب…! اینم از این…! دلم نیومد بیشتر اذیتش کنم…تهش جفتمون بی صاحاب بودیم…
رفتم سمتش بغلش کردم و خم شدم که سرم هم قد سرش بشه…چقدر کوچولو بود…
+تو چرا انقد کوچولویی؟
جواب نداد. دیدم داره آروم گریه میکنه…
+چرا گریه میکنی؟
-تو رو خدا هومن…من خیلی دوستت دارم…هر کاری بگی میکنم…
+باشه باشه…فعلا باید از اینجا بری…لباساتم که خیس شد…خیلی خطریه…خودم میام سر وقتت…
-نه…ببین الان فقط یه راه داریم: تو باید دوش بگیری و وقتی رفتی بیرون تا برام لباس بیاری من دوش می گیرم!
+فکر همه جا رو هم کردی؟
لبخند زد…
+باشه. برو گوشه حموم بایست تا من سریع دوش بگیرم.
-نه.
+چی نه؟
-بذار برات ساک بزنم!
+هان؟ نه عزیز من نمیخواد…
-هومن تو رو خدا…ببین…تو رو خدا…تو فقط بایست…
به چشماش نگاه کردم. پر از خواهش…شهوت…دوست داشتن…نه…بدم نمیومد که هیچ دلمم میخواست!
زیر دوش ایستادم.
لعنتی…آخ لعنتی…یه جوری ساک میزد که اصلا فکر کنم تا قبل از این همه ساک زدنا سوتفاهم بود!
سر کیرمو توی دهنش کرد و شروع کرد به خوردن تا کم کم اومد بالا، با اینکه همش توی دهنش جا نمیشد(17 سانتم) و اوغ میزد ولی کوتاه نمیومد…از زیر تخمام لیس میزد و دوباره تا نصفه به زور میداد تو دهنش…دوباره میرفت پایین سعی میکرد لمبرامو باز کنه و سوراخ کونمو لیس میزد…تخمام رو میکرد تو دهنش و دوباره سر کیرم رو میخورد و تا اونجایی که میتونست میکرد تو دهنش…
گرمای آب دوش، صدای آب توی سکوت حموم، بدن کوچولو و آفتاب خوردش…تضادش با پوست سفید من…
نزدیک بود تو دهنش بیام…سرشو هل دادم عقب و دستمو گذاشتم زیر چونش و بلندش کردم…خم شدم و لباشو که تو لبام گرفتم چشماش گرد شد…بایدم میشد چون من دیگه قاطی کرده بودم…
شروع کردم خوردن لباش…وای خدا چرا انقد این کوچولوئه…زبونمو که میکردم توی دهنش انگار داشت جون میداد…درازش کردم کف حموم و فقط در گوشش گفتم:
+میتونی صداتو کنترل کنی؟
نفس میزد و چشماشو بسته بود:
-آ…ره…
کیرش هم به کوچولویی خودش بود…به زور شاید 12 سانت بود…باریک و سیاه…
پاهاشو دادم بالا و سوراخشو لیس زدم و همزمان به کیرش دست کشیدم، کمرشو میداد بالا و هی میزد زمین، وقت نبود…
+وقت نیست سیامک…وقت عشق بازی نداریم
-بکن…هومن فقط بکن…
+نمیشه…دردت میاد…نه وازلین داریم نه کرم نه هیچی…
-شامپو بریز…نگران نباش بار اولم نیست…
خورد تو پرم!
راستش عاشق سوراخای باکرم… تنگیشون… خونریزیشون… التماساشون…چفت شدنشون دور کیرم و کش اومدنشون موقع تلمبه زدن…
وقت نبود…شامپو رو ریختم و سعی کردم آروم بکنم تو سوراخش…سرش اذیت کرد ولی با یه کم اضافه کاری سرش رو دادم تو…یهو کمرش رو داد بالا…فهمیدم دردش اومده…ولی وقت نبود و منم اصلا حاضر به تحمل شق درد نبودم…الان دیگه فقط باید کمرم خالی بشه…
همونطور که پاهاشو دادم بالا روش خیمه زدم…وای کوچولوی من…کل بالا تنه اش زیر هیکلم گم بود و تا زیر گردنم بود…تو چشماش داشتم نگاه میکردم…چهرش معمولی بود… چشماش پر از خواهش…تو صورتش نگاه کردم:
+سیامک میخوام کامل بدمش تو…کم کم میدم حالا ببینیم تا کجا میره…الان میخوام لباتو ببوسم و بعد دهنتو با دستم میگیرم، اما بازم نباید داد بزنی…
-چشم…هومن کاش دیر بیای…و اینکه…آااام… فقط لطفا طولانی ببوس…
+وقتمون کمه…
لباشو گرفتم تو لبامو و خوردم و خوردم و لحظه ای که حس کردم حواسش به لب دادن پرت شده لبامو ازش کندم و با دستم دهنشو گرفتم و هل دادم تو…یهو چشماش باز شد و جیغ خیلی خفه ای زد…
داخل کونش نرم بود و داغ …و البته که تنگ بود ولی راستش من از سیامک تنگ تر هم کرده بودم…!
تا نصفه بیشتری دادم تو ولی بازم همش نرفت یا به عبارتی نذاشتم که بره…
کون کن ها میدونن…یه حس غریزی وجود داره که بهت میگه بیشتر بکنی داخل، طرف آسیب میبینه…
یه کم نگه داشتم در حد یک دقیقه…بهش گفتم ولت کنم؟ با سر اشاره کرد آره…دستمو برداشتم و ولش کردم و آروم تلمبه زدم و زدم و نزدیک اومدن شدم و باید تندش می کردم…دوباره دستمو گذاشتم در دهنش و تندش کردم و اومدم…همشو توش خالی کردم…لحظه ای که خواستم بکشم بیرون یکی محکم زد به در…اصلا هرچی حس خوب بود، درجا پرید!
+بله؟
-هومن داداش خوبی؟
خدا رحم کرد!
پرهام بود…نزدیک ترین دوستم. همسن بودیم و هم اتاقی و هر دو عشق نقاشی…
+آره دادا…
-آخه دارن شام میدن…گفتم ببینم چرا نمیای بیرون
+تمیزکاری دارم، الان میام
-(خندید) اها…باشه بیا من منتظر میمونم با هم شام بخوریم
+باشه 10 دقیقه دیگه بیرونم
نگاه کردم به سیامک…هنوز دستم روی دهنش بود…دستمو برداشتم:
+خوبی عزیزم؟
-آره…هومن چقد حال داد…
به کیرش نگاه کردم…خوابیده بود…
+پس چرا این خوابید؟
-چون ترسیدم!
+والا منم ترسیدم…پاشو کونتو بشور و دوش بگیر
-چشم، شما دوش بگیر برو برا من لباس بذار دیگه بقیش یا خودم.
یه لب دیگه ازش گرفتم و سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون…

بعد از اون سیامک رو چند بار دیگه هم کردم ولی هیچ کدوم به اندازه بار اول حال نداد…
بعدها برام گفت که پدرش چون معتاد بوده و باید گل هم میخریده تا این تو خیابونا بفروشه، سیامک رو مجبور میکرده تا به صاحب گل فروشی جای 20 تا شاخه گل، کون بده…
اغلب مواقع گریه میکرد…یه بار مشاور صدام زد و گفت سیامک توی حرفاش خیلی از تو حرف میزنه و کنار تو حس امنیت داره و قراره بفرستنش توی اتاق 6 نفره ای که من هستم و یه تخت خالی داره…
ازم خواست حواسم بهش باشه. اغلب شبا میومد کنارم روی تخت میخوابید…اصلا این بچه به طرز عجیبی کوچولو بود…توی بغلم گم میشد…
الانم که باید وسایلمو جمع میکردم میومدم بیرون با چشمای گریه آلود داشت نگام میکرد.
+بچه چرا اینجوری نگام میکنی؟ نمیرم بمیرم که!
-هومن تو نباشی من چیکار کنم؟
+کارای روزمرت رو بکن…سعی کن یه هدفی پیدا کنی و روش متمرکز بشی.
-بقیه منو اذیت میکنن…
+چرت نگو سیامک…همه میدونن تو مثل برادر کوچولوی منی…کی جرات میکنه بیاد طرفت؟ تازه مربی هم که حسابی مواظبته!
-آخه…آخه…
+آخه نداره…
نگاهش کردم…چشماش…پر اشک…بازوهاشو گرفتم و سعی کردم مهربون باشم:
+ده روز دیگه میبینمت هر روز هم بهت زنگ میزنم باشه؟
-قول؟
+قول. الانم باید برم.
بوسش کردم و از اتاق اومدم بیرون. مربی تا منو دید گفت:
-بدو پسر…چقد طولش دادی…آقایون دم درن…
بعد هم در حالی که همراهیم میکرد شروع به پند و اندرز داد که باید مواظب باشم و … .
تا رسیدیم دم در چشمم به ماشین فرودگاه افتاد… اوه مای گاااد… سوار ماشین شدم. با اعتصام پرور عقب نشستم. یاوری جلو نشسته بود.
-چقد دیر کردی پسر…
+ببخشید آقا، یه دوست کوچولو دارم که ناراحت بود دارم میرم. داشتم باهاش حرف میزدم.
-کدومشون؟ سیامک؟
تقریبا یخ کردم…سعی کردم خودمو نبازم که زیادم موفق نبودم!
+بَ…بله.
توی سکوت ماشین نتونستم تحمل کنم:
+ببخشید آقا استودیوتون اصفهان نیست؟
اعتصام پرور: نه پسرم، استودیو تهرانه.
خلاصه که رسیدیم فرودگاه و کارای پرواز و سوار شدیم. والا من تا حالا هواپیما رو از نزدیک هم ندیده بودم چه برسه سوار بشم!
توی هواپیما کنار اعتصام پرور نشستم که خودش شروع کرد به حرف زدن:
-ببین هومن جان، من خیلی از ایده تو خوشم اومده…ایده راهروها و پسرا…نوع هاشور زدنت که روی هرعکس چرخش به خصوص خودش رو داشت و برای هیچ کدوم یکسان نبود و تلفیق جهت هاشورها که یک دایره متحدالمرکز میداد…
+ممنونم آقا.
-خب یه چندتا نکته هست که باید بدونی. اول اینکه…(مکث)…آآآمم…خب ببین سه تا پسر گالری ما خیلی دوست داشتنی هستن…
حرفشو قطع کردم:
+بله آقا من خیلی دوستشون دارم و تحسینشون میکنم.
با تاسف واضحی به سمتم برگشت و بهم نگاه کرد!
-خب ببین باراد باید تو رو تایید کنه…درحقیقت…آآآآممم…خخخخب…میدونی…چجوری بگم…
+باراد؟ همون پسر فوق العاده مهربون و خوشتیپ؟
تاسف توی نگاهش شدیدتر شد:
-مهربونی؟؟؟…خب…میدونی…قضایا یه کم جلوی دوربین با پشت دوربین فرق داره…
+خب این یعنی چی؟
-یعنی اینکه…خب…ببین…برای شروع اینو بدون که تو قراره توی یه خونه-استودیوی نقاشی با هر سه تای پسرا زندگی کنی.
+و با شما و آقای یاوری.
-اوه نه…نه…من یه روز درمیون صبح ها تا ظهر باهاتون کلاس میذارم.
+یعنی…
-بله…یعنی با سه تا پسرمون یه جایی…و خب…من ازت میخوام که هر اتفاقی توی این ده روز افتاد به من اطلاع بدی. موبایل که داری؟
+بله آقا.
-خب شمارش رو به من بده.
شماره رو دادم.
+من باید رفتار به خصوصی داشته باشم؟ منظورم اینه که شما از نقاشی من خوشتون اومده و به عنوان استاد تاییدش کردین. این کافی نیست؟
به سمتم برگشت:
-باراد خیلی از نقاشی تو خوشش نیومده و اینکه…احساس میکنه که من نظرم رو بهش تحمیل کردم…خب ببین…باراد یه مقدار مغروره و خب…اصلا ولش کن…فعلا به ذهنت جهت نده.

دیگه تا آخر پرواز حرفی زده نشد.
خیلی زود به تهران رسیدیم و سوار ماشینی شدیم که اومده بود دنبالمون.
محو دیدن خیابونای تهران بودم که اعتصام پرور خیلی آروم زد به پهلوم و در گوشم گفت:
-هیچ وقت موقع راه رفتن از باراد جلوتر نرو. همیشه یه قدم عقب باش.
+چرا؟
فقط سرشو تکون داد…برام سوال بود…این پسر فوق العاده خوشتیپ و زیبا چرا باید انقدر اعتصام پرور رو ترسونده باشه؟ مگه غیر اینه که اون استاده و اون شاگرد؟
توی همین فکرا بودم که به یه ساختمون بزرگ رسیدیم…جااانم…در خونه رو…حتی بیرون ساختمون هم تم هنری داشت. پیاده شدم و با یاوری و اعتصام پرور وارد ساختمون شدیم.
بیرونش فضای سبز بود و …لعنتی…اینجا هم راهرو؟
از در وارد شدیم و هر سه تاشون از روی مبل بلند شدن.

این اولین برخورد من با این سه تا هیولا بود…

یاوری: سلام پسرا…بشینین…بشینین…
هر سه تاشون از نزدیک از عکساشونم قشنگ تر بودن…خدایا…
-خب بچه ها ایشون هومن هست که در موردش باهاتون صحبت کرده بودم. هومن جان این ها پسرای من، باراد، فرهود و زانیار هستن.
+سلام خوشبختم.
یه لحظه سکوت شد…!
فرهود: سلام هومن عزیز…به استودیوی ما خوش اومدی. ما خیلی هیجان داشتیم که تو رو میبینیم. نقاشی تو خیلی معرکه بود…راستی چجوری ایده هاشورها به ذهنت رسید؟
چقدر خوشگل بود لعنتی…پوستش عین برف بود…لباش…قلوه ای و کوچولو…یه پیراهن سفید پوشیده بود و یقش رو کامل نبسته بود…سینش مو نداشت…
نگاهم روی باراد چرخید. خیلی دوستانه و با لبخند خیلی مهربونی داشت بهم نگاه میکرد و زانیار پاش رو روی پاش انداخته بود و به زمین نگاه میکرد…
+خیلی ممنونم فرهود جان. خوشحالم که هاشورها رو دوست داشتی.
یه ساعتی با حرف زدن و خوش و بش کردن و تعریف اونا از نقاشی من و تعریف من از اونا و …گذشت.
زانیار گفت:
-خب…خب…هومن رو خسته نکنیم. ما خیلی خوشحالیم که اینجایی.
یاوری در حالی که سرشو به نشانه تایید تکون داد و با اعتصام پرور بلند شدن…
-خب ما کار داریم باید بریم. بچه ها اتاقتو بهت نشون میدن.
هممون به نشانه احترام بلند شدیم و بعد خداحافظی کردن و رفتن.
فرهود در حالی که از پنجره داشت بیرون رو نگاه میکرد: رفتن…نمیبینمشون
زانیار به طرف آیفن رفت و دکمش رو زد: آره…اینه ها…سوار ماشین شدن…(مکث) تمام.
یهو هر دو به طرف من برگشتن. باراد روی مبل نشسته بود.مثل یه مجسمه…هیچ اثری از لبخند و نگاه مهربونش نبود!
باراد:پس هومن تویی!
+تقریبا یه ساعت پیش به هم معرفی شدیم!
فرهود: نشدیم! الان قراره بشیم!
+من…منظورتونو نمیفهمم.
زانیار: همینجور که ایستادی بچرخ.
+جانم؟
باراد: کری مگه؟ گفت چرخ بزن.
چرخیدم و لحظه ای که پشتم بهشون شد با ضربه محکم زانیار دم کونم با بهت به سمتش برگشتم و سینه به سینش شدم:
+چه گهی خوردی؟
فرهود:هاااااااااااااااااااا؟ تو الان چه گهی خوردی؟
یه قدم به سمت زانیار برداشتم:
+چه گهی خوردی؟

ادامه...

نوشته: رهیال


👍 52
👎 2
16301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

896976
2022-09-26 04:18:35 +0330 +0330

سلام واقعا جذاب بود بیصبرانه منتظر ادامش هستم.
ادامشو کی میزاری؟ 👍 😇

3 ❤️

897005
2022-09-26 13:45:55 +0330 +0330

عالی بود منتظر ادامشم

3 ❤️

897028
2022-09-26 23:04:10 +0330 +0330

واقعا میتونم بگم داستان به این جذابی که خواننده دوست نداره وقتی شروع به خواندن کرد اونو ناتمام بذاره اولین داستان بود که فقط ۱بار خوندم و متوجه شدم ادامه بده حتی اگه ۲۰قسمت شد ارزش وقت گذاشتن داره

5 ❤️

897089
2022-09-27 07:06:09 +0330 +0330

عالی بود، حتما ادامه بده❤️

2 ❤️

897093
2022-09-27 08:13:52 +0330 +0330

به شدت دلم میخواد هومن جایگاهش رو بین اون سه تا پسرهای لوس و نازپروده پیدا کنه و همشونو مطیع و برده خودش بکنه و بشه رئیس همه‌شون. مشتاق ادامه دوستانم.

2 ❤️

897119
2022-09-27 14:22:17 +0330 +0330

ممنونم دوستان.
با وجود لایک های پایین ولی انقدر نظراتتون برام دلگرم کننده بود که مطمئن باشید خط داستان رو ادامه میدم. قسمت بعدی با نام "گالری چهره نو(1) رو بعد از این قسمت بخونید.
نظراتتون در مورد داستان رو میخونم از پیام هایی هم که بهم میدید ممنونم.

1 ❤️

897504
2022-09-30 09:00:11 +0330 +0330

عالی بود این داستان،شدیدا چسب داشت، من هیچ گرایشی به گی ندارم ولی این داستان جذبم کرد. همه چی سرجاش بود،معلومه خیلی وقت گذاشتی، فضاسازی ها،ریتم داستان،دیالوگ ها عاااالی بود

2 ❤️

897518
2022-09-30 11:29:25 +0330 +0330

قشنگ و جذاب بود ، مشتاق ادامه‌شم …

2 ❤️

897573
2022-10-01 01:36:10 +0330 +0330

نرم نوشتاری و قلم شما هر خواننده ای رو ترغیب به انتهای داستان میکنه،
دوست من: خیلی از داستانهای این سایت مورد قبول واقع نمیشه، خیلی داستانها‌ خونده میشه و لایکی داده نمیشه، با احترام تقاضا دارم فقط صرف خوردن لایک به ادامه نیاندیشی، داستان شما بسیار مهیج ،و از هر لحاظ داری ساختمانی ریتمیک هست
خط به خط ماجرا به مانند سریالی برخط و روان در حال نمایشه
با افتخار در انتظار ادامه داستانم…❤️

2 ❤️

897602
2022-10-01 08:28:46 +0330 +0330

جبر جغرافیایی عزیز: مشتاق دیدار! کی برامون دوباره مینویسی؟ همچنان دوباره و دوباره اون قبلیا رو بخونیم؟ بنویس دیگه! 😘

night witch عزیز: حتما ادامه رو قرار خواهم داد لطف داری ممنونم. 💗

moca عزیز: کامنت شما بسیار دلگرم کنندس. حقیقتش انقدر کامنتا خوبن که من چاره ای جز ادامه دادن ندارم. عزیزمی خیلی ممنونم 💗🌷

2 ❤️

900016
2022-10-23 18:53:53 +0330 +0330

سلام رهیال عزیز
ممنونم بابت نوشته‌های زیباتون، فوق‌العاده هستن.
میخواستم ازتون اجازه بگیرم اگه ممکنه نوشته ‌هاتون رو برای خودم ذخیره کنم.
اجازه میدید دوست عزیز؟

1 ❤️

910508
2023-01-13 13:45:31 +0330 +0330

خیلی داستان خوبی بود. هم قلم خوبی داری. هم سوژه و محیط داستانی جالب و بکری رو انتخاب کردی. داستان گی زیاد خوندم اما اکثرا محیط ها و سوژه های تکراری داره. داستان شما واقعا خاص و متنوع و پر هیجانه. ادامه شو حتما بنویس و امیدوارم ادامه شم به خوبی همین قسمت اول باشه.

2 ❤️

913528
2023-02-03 23:02:38 +0330 +0330

Emazing

1 ❤️

923523
2023-04-15 08:22:40 +0330 +0330

عالی👌

1 ❤️

960439
2023-12-02 19:10:30 +0330 +0330

هومن پدوفیلو

0 ❤️




آخرین بازدیدها