• دانشگاه
دختر با عصبانیت از اتاق حراست دانشگاه بیرون می آید.
دختر: این چه وضعشه… دانشگاه که نیست!؟ حوزه علمیست!.. فردا باید با چادر و روبند بیایم که هیچکی ما رو نبینه…
دوستش که در راهرو منتظر او بود او را صدا میزند:
• خوابگاه
مینا و الهه از راه پله ها بالا میروند. اتاقشان در طبقه سوم ساختمان شماره 2 خوابگاه بود. مینا کلید اتاق را از کیفش بیرون می آورد و در را باز می کند. لیلا که در اتاق مشغول آرایش بود رو به آنها می کند:
• دانشگاه
الهه و شادی در کلاس نشسته و مشغول صحبت بودند:
• خوابگاه
مینا و لیلا در حمام اتاق زیر دوش لخت در آغوش هم، مشغول لب گرفتن از یکدیگر بودند. لیلا خنده اش گرفته بود:
• دانشگاه
مینا در کلاس با شادی مشغول صحبت بود که الهه وارد کلاس می شود و مینا را صدا می زند.
• خارج از دانشگاه
مینا و الهه در خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودند. ماشین های شخصی زیادی برای آنها بوق میزد اما سوار نمی شدند. حتی گاهی اوقات متلک هایی از راننده ها به گوش میرسید. یک پژو نقره ای رنگ کنار پای آنها می ایستد که شیشه هایش کاملا دودی بودند و درون آن به سختی دیده می شد. شیشه جلو که پایین می آید ناگهان چشم الهه و مینا به خانم موسوی می افتد:
ادامه دارد…
نوشته: ناشناس
از این داستان های تخمی تخیلی که بیخودی اکشن زیادی دارن خوشم نمیاد.
چی بگم آخه!معلوم نیست به چه جای بی درو پیکری میگی خوابگاه و دانشگاه.
مینا و الهه و شادی و فاطی و سمیرا و پری و عاطفه و لیلا را هم میکنم
داستانو تا نصف خوندم اونجا که مینا با…(اسمشو یادم رفت) دعوا میکنه و ۱۰دقیقه طول میکشه تا باهم اشتی کنن یکم تخیلی بود
اگه میگفتی یه ماه دو ماه یا یه سال یا…بهتر بود