جسدی در کنارم (2)

1393/07/07

…قسمت قبل

با سلام. داستان جسدی در کنارم در پنج قسمت طراحی شده که حوادث بین غروب تا صبح روز بعد پسری به نام علیرضاست. در قسمت اول خواندیم که علیرضا به جرم قتل دختری که جسدش لخت در کنار او پیدا شده بازداشت و در کلانتری است.چیزی که یادش می آید این بود که او به همراه دوستش سامان از تهران به رشت آمده و پس از سوار کردن دو دختر و راهی شدن به ویلا رابطه با آنها را آغاز کردن که در این بین فرزانه یکی از دخترها قرصی به او داد…

قسمت دوم.*

  • کسی رو داری باهاش تماس بگیری تا بیاد و پیگیر کارات باشه؟
    نگاهم همانطور که خیره به زمین بود سری به علامت منفی تکان دادم.ترجیح دادم خودم با مسله مواجه شوم.اما نکته اینجا بود که هیچ مسله ای را بخاطر نمی آوردم.قدری از لیوان آب روی میز نوشیدم که صدای تلفن همراه افسر تجسس مرا با محیط سرد اتاق کلانتری پیوند زد.

  • اهوم… آره. مرسی… بده کاویانپور برام بیاره… مرسی دکتر.
    وقتی مکالمه تمام شد هنوز صدای زنگ تلفن افسر در گوشم می نواخت… این صدا را قبلا جایی شنیده بودم. استاااااد تمام گوشی های سونی همین صدا را دارند. اما نه… این صدای تلفن…

  • بزن. جوووووووون… چه راسته. میبینی پیامم میبینی نفس… چه کیری واست ساختم. بزن لعنتی… اوفففففف هوووف
    فرزانه دستانش را رو پشتی صندلی کنار میز در وسط پذیرایی گذاشته بود و من هم پای چپش را محکم بالا گرفته بودم و با فشار تلمبه میزدم. کیرم سرسخت شده بود.دوست داشتم با قدرت تلمبه بزنم طوریکه صدای برخورد خایه هایم با کس فرزانه را بشنوم. سامان و بانو در حمام مستر بودند.با شناختی که از سامان داشتم میدانستم بنیه اش زیاد است.گرمم بود باز هم کمی از آب معدنی را سر کشیدم و به تلمبه زدن ادامه دادم.

  • جوووون… بزن. آه آه آه… اره… آخخخخ کس دیگه واسم نذاشتی مرد… چرا آبت نمیاد پس.
    از وقتی قرص را خورده بودم بیست دقیقه میگذشت. فرزانه را بغل کرده و از بالای پلکان به پذیرایی آمده بودیم.هوا گرم و تاریک شده بود. ناگهان صدای زنگ موبایل مارا به خودمان آورد. صدای زنگ موبایل بانو بود.فرزانه این را گفت و فورا خودش را از من جدا کرد. گویی منتظر بانو بود. روی صندلی نشست و با دست جلو سینه هایش را گرفت. بانو بی اختیار از حمام منتهی به اتاق خواب خارج شد و وارد پذیرایی شد. لخت بود.اما خجالتی در کار نبود.لرزش سینه های بزرگش جلب توجه می کرد.سمت میز رفت و سراسیمه گوشی را از کیفش درآورد.

  • خاک تو سرم. پیامه.
    نگاهش پر از اضطراب بود.انگشتش را به نشانه هیس رو بینی گذاشت و وارد یکی از اتاق ها شد.نگاهی به فرزانه کردم.سرش پایین بود و با انگشت بصورت ناموزون رو میز ضربه میزد. پیام… چرا باید پیام به بانو زنگ بزند… در همین افکار بودم که بانو دوباره به پذیرایی بازگشت و فورا" به فرزانه گفت بپوش بریم بیچاره شدم. پیام داره میاد خونه. بدو.

  • این پیام کیه؟ شما که گفتین شوهری در کار نیست.
    بانو که در حال رفتن به اتاق برای پوشیدن لباسهایش بود مکث کرد و گفت: هنوزم میگم. شوهر سابقمه.واسه خاطر یکی دیگه گذاشت رفت.الانم میخواد بیاد پسرمو ببینه.فک کردی رفیقت با زن شوهر دار خوابیده…
    گفت و وارد اتاق شد.مات و گنگ با کیری سیخ نگاهی به فرزانه کردم به سمت پلکان دوید تا لباسهایش را که در شاه نشین بود بپوشد.بوی خیانت می آمد.اما دلم میخواست بازهم با فرزانه سکس کنم.به من ربطی نداشت کی با کی خوابیده. حس عجیب و غریبی داشتم.دلم کس میخواست.فشار.تلمبه.ضربه های محکم. میدانستم اثرات قرص است اما خوشایند بود.بالا رفتم و محکم فرزانه را که مانتو در دستش بود گرفتم.

  • نه پوریا. حالا نه. دیرم شده.

  • پس اسم منو بلدی. میخواااام.

  • می بینی که باید برم. تو رو خدا.

  • کجا بری. راستش کردی حالا بذاری بری.

  • بابا الان نیم ساعته داری کمر میزنی. اگه اومدنی بود تا الان میومد. تورو خدا اذیتم نکن.
    خواستم شلوارش را پایین بکشم که امتناع کرد و بسرعت به پایین پله ها دوید. بانو و سامان هم از اتاق بیرون آمدند. بانو رو به سامان گفت: میشه مارو تا یه جایی برسونی؟
    سامان هنوز جوابی نداده بود که من از بالای پلکان چوبی با صدای محکم گفتم: کسی جایی نمیره.
    چند لحظه ای در سکوت گذشت… ناگهان بانو کیفش را برداشت و گفت : این مسخره بازیا چیه.من دیرم شده. پسرم خونس. هرلحظه ممکنه اون دیوونه برسه. سعید دوستت چی می گه؟!!

  • هیچکی هیچ جا نمیره تا من نگفتم.

  • تو رو ابولفضل دست بردار. اگه قبله اون روانی برسم بلوایی میشه.آشوبی میشه. بیا مارو برسونین. اسیرمون نکنین.

  • تقصیر من نیست. از خواهرت بپرس.نصفه نیمه ول کرده.

  • بخدا جبران میکنم. فردا شب دوتایی باهات میخوابیم. فقط امشب بذارین بریم. دیرم شده.دلم شور میزنه.

  • به من ربطی نداره.

  • ای خدا خودت رحم کن. امشب تو این شهر یه اتفاقی می افته. من میدونم. تورو خدا دست بردارین.
    از پله ها پایین آمدم.فرزانه خودش را پشت بانو جا کرده بود.شرتم برآمده و کیرم آماده نبرد بود.سامان روبرویم آمد و آرام زیر گوشم گفت: من میرسونمشون.نیازی به این نقشا نیست.پولی نیستن.
    آرام جواب دادم: مطمنی؟

  • آره بابا. نمی بینی از ترس دارن می لرزن.حله. تا یه دوش بگیری اومدم.
    چشمکی تحویل سامان دادم و انگشت اشاره ام را به سمت فرزانه گرفتم و گفتم: دفعه بعد به خدمتت می رسم.

    وقتی رفتند دوش گرفتم و آب نوشیدم و روی تخت ولو شدم. حتی دوش آب سرد هم برای خاموش کردن عطش من کافی نبود. بعد از اینکه نقشه مان برای ترساندن و پول نخواستن دخترها گرفته بود منتظر بودم تا سامان بیاید و برای شام حرکتی بزنیم. اما ساعت سخت میگذشت. گرمکن زرشکی و تی شرت مشکی پوشیدم و به حیاط رفتم. باد آرام و خنکی می وزید.خواستم کمی هوایم عوض شود. سیگاری روشن کردم. میدانستم دود برای این حالم مضر است اما دست خودم نبود.صدای موج ها مرا سمت ساحل کشاند.احساس قدرت.جذابیت و شهوت شدیدی داشتم. در حال قدم زدن بودم که سایه ای کنار ساحل نزدیک آب نظرم را جلب کرد. کمی نزدیک شدم.احساس کردم کسی خم شده و انگار بند کفشش را میبندد. نزدیکتر شدم.چیزی به پا نداشت.ژاکت نازک و شلوار برمودا داشت.چیزی سرش نبود.متوجه شدم که گوشماهی جمع میکرد.لبخندی زدم و از خدا بابت این طعمه تشکر کردم.قدمهای آرام به جلو برداشتم.وقتی فاصله مان حدود چند قدم بود فورا" برگشت و نفسی کشید. زیبا و جذاب بود.اما سنی ازش گذشته بود.در نگاه اول بالای چهل سال بود.

  • ترسیدین؟

  • پسرم تو نمیگی من قلبم ممکنه ضعیف باشه.

  • گمون نکنم جای پسرتون باشم. البته حق داشتین بترسین. یکم حالم خوب نبود.اصلا متوجه شما نشدم.

  • از ساکنان اینجا هستید؟

  • ساکن که نه… تازه صبح رسیدیم.فردا یه معامله داریم.این شد که شب رو اینجا موندیم.شما چطور؟

  • ما ویلامون اینجاست. چند روزی هست از انگلستان اومدم. پیش پسرم بودم. اصلا نمیتونم تهران بمونم.این شد که یه راست اومدم اینجا.
    انگلستان… پسرش… از نحوه صحبت کردن و لهجه لاتین ریزش باید حدس میزدم.خیلی با کلاس و مبادی آداب بود. گمان نمی کنم آبی برای کیرم گرم شود.هر لحظه ممکن بود سامان برسد باید به ویلا برمیگشتم.

صدای باز شدن در مرا به خودم آورد. سربازی پرونده ای را به دست افسر داد و پس از احترام از اتاق خارج شد. افسر بدون اینکه چیزی بگوید پرونده را باز کرد. فکر کنم جواب آزمایشم بود.افسر کمی چشمانش روی کاغذها چرخید و سپس چشمانش را گرد کرد و با تعجب بیشتر پرونده را مطالعه میکرد. دستی به موهایش کشید و سپس در امتداد چانه اش نگه داشت. لحظه ای مکث کرد.پرونده را بست و کمی صورتش را به من نزدیکتر کرد:

  • هووووم… نمیخوای حرف بزنی پسر؟

  • نمیخوای حرف بزنی پسر؟
    نگاهش مهربان و شیک بود.مرا یاد نگاهی می انداخت.بی اختیار فنجان چای را بین دو دست گرفتم و در جستجوی این بودم که این نگاه را قبلا کجا دیده ام.گفتم: شما همیشه تنها هستین؟

  • نه. یکی هست که اینجارو نظافت و تر تمیز میکنه. امشب اجازه گرفت گفت میره کسی رو ببینه تا آخر شب میاد. مهندس و دخترم هم تا اونموقع میرسن.قرار شد دخترم دو روز مرخصی بگیره و باباش رو بیاره اینجا. چند سالی هست که دیالیز میشه.گفتیم شاید واسه تغییر روحیش خوب باشه.

  • اوه دیالیز خیلی سخته.پدر یکی از همکارام هم این مشکل رو داره. از سختیاش با خبرم کم و بیش.

  • ما دیگه کنار اومدیم. منتها واسه خود مهندس سخته.
    وقتی روی مبل کناری نشست کمی جابجا شدم تا کیر باد کرده ام را نبیند.لب ساحل که بودیم خواستم برگردم به ویلا اما کونش وقتی خم میشد و گوش ماهی برمیداشت بدجور هوایی ام میکرد.کون خوش فرمش خود بخود آپشن سن را از بین میبرد.فقط میخواستم با کونش بر روی صورت و بعد هم کیرم بنشیند.این بود که بی معطلی دعوتش را برای صرف چای پذیرفتم. سامان بین راه تماس گرفت و گفتم رفته ام کمی قدم بزنم و زود برمی گردم.

  • برای شما چطور؟ تحمل این چند سال سخت نبود؟
    حس مردونه بهمراه جذابیت و سرزندگی که داشتم مرا پررو تر می ساخت.دیگر توان مقاومت نداشتم.باید کاری میکردم.

  • راستش چی بگم. نمی دونم مهندس داره تقاص پس می ده یا ما. سخته خیلی سخته.
    کمی سرش را به پایین خم کرد. موهای زیتونی زیبایش تا رو شانه هایش بود.ژاکتش را درآورده بود و تاپ طوسی و شلوار تنگ برمودا و دمپایی که به پایش بود کاملا او را زنی خواستنی ساخته بود. ایستادم.

  • تشریف میبرید؟ به این زودی؟
    فورا لبخند آرامی به علامت نفی زدم و کنارش روی مبل نشستم. فنجان را روی میز گذاشتم و بی اجازه دستش را بین دو دستم گرفتم. کاملا جا خورده بود اما کمی خودش را جابجا کرد و دستانش را بین دستانم رها کرد.به چشمانش زل زدم. خدای من این چشمهای لعنتی را بدجور می شناسم. کمی از موهایش را که روی صورتش بود با انگشتانم کنار زدم و گفتم: نگران نباشید.درست میشه… دستاتون چه گرمه.آدم دلش میخواد هیچوقت رهاشون نکنه.
    نرگس نفسهایش عوض شده بود.صدای تاپ تاپ قلبش را میشنیدم.حرفی نمی زد.نمیدانم در انگلستان که بود شیطنتی کرده یا نه اما الان وقتی نداشتیم که معطل کنیم. از سمتی دخترش و همسرش و از سمت دیگر سامان.باید دست به کار میشدم.مشخص بود که سالهاس با شوهرش نخوابیده. صورتم را پیش بردم و گونه اش را بوسیدم. لبخند محوی زد.

  • مرسی آقا پوریا.
    نمیدانم چرا وقتی لب آب خودمان را معرفی کردیم اسم واقعی ام را گفتم.دوباره بوسیدمش.طولانی تر و آبدارتر.پوستش صاف بود. گویی عمل کرده. حالا از اینجا می توانستم چاک سینه اش را نیز ببینم.جلوتر رفتم.پاهایمان به هم سابیده می شد.طپش قلب خودم هم دست کمی از او نداشت.بی اختیار وزنم را رویش رها کردم و آرام اورا روی کاناپه خواباندم و با دستهایم شانه هایش را گرفتم و مشغول مکیدن لبهای گل بهی اش شدم.مقاومتی نکرد.فقط نفسهای بلند میکشید.آنقدر پیر نبود که بترسم از هیجان زیاد سکته کند. دستش را که لای موهایم آورد فهمیدم از من داغتر است.زبانم را روی صورتش کشیدم و بی معطلی راه زیر گوشش را در پیش گرفتم.میخوردم و لیس میکشیدم و او خودش را زیرم تکان می داد.دستم را روی سینه اش بردم. سفت بود.پایین رفتم.زمام کار را در دست گرفتم.یقه شل و باز تاپش را بازتر کردم و سینه اش را از سوتین خارج و بیرون انداختم.کمی شل تر از چیزی بود که چند لحظه پیش حس کردم.نوک قهوه ای و برآمده ای داشت.خوردم.نفس نفس میزد. دنبال جاهای حساس بدنش بودم تا سریعتر پیش برویم. بعد از مکیدن سینه اش دستش را هدایت کردم به داخل شلوارم. وقتی کیر شق شده ام را لمس کرد نفس بلندتری کشید.نافش را لیس کشیدم و زبانم را دورش چرخاندم.شکمش کمی شل بود اما پوست شفاف و منحصر بفردی داشت.یاد کونش افتادم. بی اختیار به روی شکم چرخاندمش تا کونش قمبل شود.دستش از شلوارم خارج شد.کونش را دو دستی گرفتم و با صورت رفتم بین لمبرهایش. از پشت شلوار تنگ مشکی نمای فوق العاده ای داشت. خوشش آمد. اما من تاب بیشتر خوردن نداشتم.شلوار و شرت بنفشش را باهم پایین کشیدم. اوووووووومممممممم

  • نتیجه کالبد شکافیه. میدونی که چجوری کشته شده.
    صدای برخوردی جسمی با شوفاژ دوباره از خاطرم گذشت.

  • باید بری انگشت نگاری. پاشو. با توام استاد. وقت ندارم تا شب بشینم و خیره شدن های تورو نگاه کنم.
    ایستادم. نگاهم چرخید که ناگهان روی میز افسر تجسس قاب عکسی دیدم که عکس پسر بچه خردسالی بود.

  • این بهترین کون دنیاست.

  • بکنش. آخخخخ.
    بی معطلی سر کیرم را رو سوراخ کونش گذاشتم. کمی ژل مرطوب کننده برایم آورده بود.خودش رو کاناپه به کمر خوابیده بود و کس و کونش لب کاناپه بود و پاهایش را بالا گرفته بودم. سوراخهای صورتی اش خبر از تمیزی و کاربلدی نرگس می دادند.مقداری ژل روی سوراخش مالیدم و با تقلای بسیار سر و تنه کیرم را فرو کردم. پهلوهایش را گرفتم و آرام کیرم را عقب جلو کردم.پاهایم تکیه گاه مناسبی نداشتند.زانوهایم روی زمین بودند و احساس درد میکردم. کوسنی زیر پایم گذاشتم و حرکتم را تلمبه ای کردم.

  • آی ی ی ی ی ی هوووووففف
    نفس های ممتد و بلند می کشید. سینه هایش حرکت متواتر گرفته بود و عقب جلو می شد. در اوج لذت و شهوت بودم. لحظات به تندی سپری می شد. کمرم را گرفت. فشارم میداد و و با دست دیگر روی کسش را کمی مالید. کیرم را خارج کردم. نشستم و کمی بالای کسش را خوردم. واقعا لعبتی بود. سرم را با دستانش گرفت. کمتر حرف میزد. من هم چوچولش را میک میزدم. درشت و بیرون زده بود. حالا دیگر تن صدای نفسهایش عوض شده بود. نمی فهمیدم این صدا از کدام قسمت حنجره اش خارج میشود. تندتر می خوردم که ناگهان لرزید. منهم بی اختیار بلند شدم و کیرم را داخل کسش کردم. آخ بلندی کشید و منهم کیرم را تا انتها وارد کسش کردم و محکم عقب جلو کردم. خیس و روان بود. تمام تنم فشرده و همه نیرویم وارد کیرم شد. بیرون کشیده نکشیده آبم روی ناف و سینه اش خالی شد.خنده های بلند و درهمی سردادم.
    دستمال را برداشتم و تنش را پاک کردم. نشست رو لبه کاناپه و مرا بوسید و رفت به سمت آشپزخانه. منهم فورا لباس پوشیدم تا به سمت ویلا برگردم. وقتی برگشت لیوانی در دستش بود که با قاشقی محتویاتش را بهم میزد.

  • بخور عزیزم. برات خوبه.
    نه… خدای من.او هم دوباره میخواست؟!! من که کیرم هنوزم راست بود.پس این شربت!! بی اختیار گرفتم. نگاهی به او و بعد شربت انداختم.

  • اما من باید برم.

  • باشه.برو. الانه که مهندس و دخترم برسن. نباشی بهتره.

  • پس این شربت… ؟

  • بخور قوت میگیری عزیز.
    بی اختیار سرکشیدم. تا به آن لحظه نخورده بودم. انگار مخلوطی از عسل و آلوورا و نارگیل بود.اما مطمعنم میکسی از اینها نبود.طعم ویژه ای داشت. سوالی نپرسیدم. به سمت در در حرکت بودم که روی میز کنار آینه قاب عکسی نظرم را جلب کرد. کمی نزدیک شدم. گویی که متوجه حرکتم شده بود کمی نزدیکم شد. دستش را از پشت سرم روی شانه ام گذاشت.

  • خوشگله؟ دخترم ترمه اس. اونم پسرم …
    دیگر متوجه ادامه حرفهایش نشدم.خشکم زد. دخترش را می شناختم.

من اون عکس رو می شناسم.
افسر نگاهی به من انداخت…

ادامه …

نوشته: دکتر-13


👍 0
👎 0
75028 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

438278
2014-09-29 03:10:36 +0330 +0330
NA

داستانت عالیه

0 ❤️

438279
2014-09-29 03:15:34 +0330 +0330

جالب بود - عجیب تو حس رفتم
جدا خسته نباشی
بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستم

0 ❤️

438280
2014-09-29 03:18:51 +0330 +0330

قشنگ مینویسی ولی توی داستان خیلی سعی داری با ذهن خواننده بازی کنی و این قضیه را من اصلا دوست ندارم!
یک نکته مهم اینه که هی یک هو سمت استان را عوض میکنی این هم کمی مشکله برای خواننده توی فیلم خوب تصویر را که عوض میکنند بیننده خیلی راحت میفهمه ولی وقتی داستان باشه چون توی ذهن تجسم میشه سخته که بفهمه الان داری از کجا میگی حال / اینده / گذشته
به هر حال این نظر شخصی منه تا ببینیم بقیه نظرشون چیه
با تشکر منتظر قسمت بعدی هستیم

0 ❤️

438281
2014-09-29 04:00:46 +0330 +0330
NA

عزیزم هر طور که خودت میل داری داستانت را بنویس نظر دیگران برات مهم نباشه برای اینکه هر کس نظر شخصی خودش را میگه و شما نمیتونی به سبک همه داستان بنویسی …
تا اینجا که خوب پیش رفتی ولی عجلــــــــــه نکن بیشتر فکر کن برای داستان بعد ات موفق باشی ____.

0 ❤️

438282
2014-09-29 04:46:07 +0330 +0330
NA

عالی بود دمت گرم …
ممنون هرچه زودتر بقیهشو بنویس… give_rose

0 ❤️

438284
2014-09-29 07:03:44 +0330 +0330
NA

داستانت عالیه داستان اولیتم پرسیدم واقعیه دکی ؟

0 ❤️

438285
2014-09-29 07:05:20 +0330 +0330
NA

جواب نظر داستان 1 بده دکی جون
بنویس که خوب می نویسی!!! قربونت!!

0 ❤️

438286
2014-09-29 07:31:25 +0330 +0330

تشکر از elnaz j و sexull
تعلیق تو داستان مثله نمک برای غذاست و از اونجا که این داستان رو بصورت سریالی دارم مینویسم نیازه که خواننده کشیده بشه برای ادامش پس باید ذهن خواننده درگیر بشه.برای رفع مشکل تعویض زمان و مکان دوست دارم کمی با آرامش و دقت بیشتر داستان رو بخونی.من هم سعی میکنم تو قسمتهای بعدی واضح تر بنویسم.از sexull هم ممنونم.باهات موافقم.برای قسما بعد با آرامش و دقت بیشتر مینویسم.منتظر اتفاقات عجیب و هیجان انگیزی باشید.مرسی که نظرات سازنده گذاشتین.

0 ❤️

438287
2014-09-29 07:35:40 +0330 +0330

تشکر از همه دوستانی که خوندن و نظر گذاشتن. واقعا خوشحال میشم که خوشتون میاد. منتظر قسمت سوم باشید. نزدیکه تا بیاد :)

0 ❤️

438288
2014-09-29 07:41:33 +0330 +0330

1234dadashi عزیز
هر داستانی یه تم واقعیت داره که باعث نوشتنش میشه.
راجع به خودم هم نظر لطفته. بله. از اینکه از داستان خوشت اومد خوشحالم.منتظر قسمتهای بعدی باش.

0 ❤️

438289
2014-09-29 08:59:25 +0330 +0330
NA

دکتر جان مثله قسمت قبل فوق العاده زیبا و شیوا بود داستانت.
بسیار مخه خوبی داری تو نویسندگی .سعی کن همشو تو جاهای هرز استفاده نکنی
فقط یه کم با این زرنگ بازیا که یه سریا فک میکنن که بکنیو پوله طرفو ندی مخالفم.

0 ❤️

438290
2014-09-29 09:05:53 +0330 +0330
NA

Bahale

0 ❤️

438291
2014-09-29 10:08:45 +0330 +0330

sasan عزیز
منظورتو از جاهای هرز متوجه نشدم.
راجع به بکنی و پول طرف رو ندی و زرنگ بازی باهات موافقم.اما اینجا اگه دقت کنی پولی نبودن که اگه بودن داستان طور دیگه ای پیش میرفت.داستان رو از دید نقش اول بخون.من صرفا نویسنده ام خیلی جاها نظر شخصی من نیست.شخصیتها هستند که داستان رو پیش می برند.
مرسی از دقت نظرت تو خوندن و انتقادت.

0 ❤️

438294
2014-09-29 12:46:55 +0330 +0330
NA

به این میگن داستان قشنگ بود دمت ولرم clapping

0 ❤️

438295
2014-09-29 15:09:23 +0330 +0330
NA

عالی بود ولی اگه امکان داره قسمت های بعدی رو سریع تر بگذارید ممنون از داستان زیبای شما

0 ❤️

438296
2014-09-29 17:08:42 +0330 +0330

کارت واقعا خوبه ولی قسمت کلانتری و اتاق بازجویی رو وسط سکس تعریف میکردی که حس هر دو قسمت رو خراب میکرد.داستان مثل فیلم نیست که بتونی از یه سکانس به سکانس بعدی که غیر مرتبط هم هست بپری.سعی کن یا جدا تعریف کنی یا خیلی آروم محیط رو عوض کنی تا حس خواننده با داستان بیشتر و قوی تر بشه.
موفق باشی.

0 ❤️

438297
2014-09-29 20:11:27 +0330 +0330
NA

عالی بود دکتر فقط اگه میشه بگو اون عکسه کی بود من صبرم کمه خیلی ممنون از داستان عالیت

0 ❤️

438298
2014-09-29 22:30:05 +0330 +0330
NA

جون پروازی قسمت بعدیشو در گو,شی به من بگو. من به کسی چیزی نمیگم. give_rose


دوستان به داستان امتیاز بدید. قسمت های بعدی زودتر اپ میشه.نویسنده که ارسال کنه ادمین هم همکاری میکنه و داستان در نوبت قرار نمی گیره.

0 ❤️

438299
2014-09-29 23:18:11 +0330 +0330

off-Boy عزیز
متوجه منظورت شدم. مرسی از نقد درستت.منتها من هم سعی کردم طوری این اتفاق بیفته که برای خواننده قابل هضم باشه. به همین خاطر از کد و علایمی استفاده کردم که مثل پل عمل میکنه و مارو از محیط کلانتری به گذشته میبره.مثل زنگ موبایل یا قاب عکس.درواقع این نشونه ها به خواننده کمک میکنه که به عقب بره یا خودشو در محیط حال ببینه. این نوعی تکنیکه که من استفاده میکنم تا جای خالی مدیوم سیما رو پر کنم. مرسی از اظهار نظر دقیقت.منتظر قسمت سوم باشید که کلی اتفاق قراره بیفته :)

0 ❤️

438300
2014-09-30 02:20:16 +0330 +0330
NA

جوون عزیزت نگا بنویس , من میخوام ببینم چطوریاست , ولی فکرت بازه , نوشتنت خیلی باحاله, توصیف کردن و بلدی , میدونی چطوری یه خواننده رو نگه داری واسه داستان بعد , ولی خواهشا زود بنویس ,خسته نباشی , از ادمینم میخوام سریع داستاناشو بزار معطل نکنین کلا ,

0 ❤️

438301
2014-09-30 11:28:57 +0330 +0330
NA

خیلی باحاله حال کردم منتظر بقیشم لطفا زودتر بنویس

0 ❤️

438302
2014-09-30 12:14:01 +0330 +0330
NA

بعد از عمری یِ داستان توپ پیدا شد

0 ❤️

438303
2014-09-30 14:48:03 +0330 +0330
NA

خیلی باحاله…سکسی جنایی …من منتظرم ادامشو بخونم …میشه زود تموم نشه…

0 ❤️

438304
2014-10-05 17:16:27 +0330 +0330
NA

همین که یک نفر از دور ، لباسش رنگ تو باشه

همین که تو مسیر من ، یه گلفروشی پیدا شه

بازم یاد تو می افـــــــتم

همین که عصر یک جمعه ، آدم تو خونه تنها شه

همین که یک نفر اسمش شبیه اسم تو باشه

بازم یاد تو می افـــــــتم

با آهنگی که دوست داشتی، تموم کافه ها بازن

تموم شهر همدستن منو یاد تو بندازن

تو نیستی سرد و یخ بندون

تموم فصلا پاییزه

گذشتن از تو واسه من ، گذشتن از همه چیزه

همین که عکس تنهایی کنار دریا میگیرم

بدون شب بخیر تو به خواب گریه ها میرم

بازم یاد تو می افـــــــتم

با هر بارون با هر برفی، که میشینه رو این کاجا

میرم هرجایی تو این شهر ، میرم هرجایی تو دنیا

بازم یاد تو می افـــــــتم

یه وقتایی همه چی هست ، ولی اونی که باید نیست

دوبار ترکم کن ، مردن به این آسونیا هم نیست

0 ❤️




آخرین بازدیدها