ذهن زیبا

1399/10/24

درود به دوستای خوبم✋.
لطفا قبل از خوندن این داستان، داستان من و سارا کف حموم رو بخونید. این رو هم بگم که تصمیم گرفتم از این به بعد داستان هامو به صورت گفتاری بنویسم. چونکه احساسات رو بهتر منتقل میکنه (متاسفانه از ایرادهای زبان پارسی هستش).
از دوستانی که زیر داستان ذکر شده کامنت های مثبت گذاشتن متشکرم. و از اون دوستی که مشکلات داستان رو ریز به ریز گفت کمال قدر دانی رو دارم و سعی به بهتر کردن نوشته هام میکنم.
در آخر هم تشکری صمیمانه از ادمین سایت شهوانی🙏.

تو راه برگشت به خونه خودمم.
امروز تولد خواهرم بود و به خواسته خودش، تولدش توی باغ دایی گرفته شده بود.
حدود چند ماه پیش مستقل شده بودم و خونمم فاصله زیادی از بقیه فامیل داشت. یعنی… از قصد خونمو دور کرده بودم. چون اعصاب فامیل و خوانواده رو نداشتم.
باغ داییم یه استخر با سیستم گرمایشی داشت که توی هوای سرد دیماه، آب رو ولرم نگه میداشت.
برای گرم تر کردن بدنم، دو پیک از وودکایی که داییم برام آورده بود رو خوردم. بعد از دو ساعت موندن تو اون هوای سرد و شنای سنگین، خسته شدم و از آب بیرون اومدم.
قبل از اینکه قندیل ببندم به سرعت داخل حمومی که توی حیاط بود رفتم.
کرختی ناشی از مشروب و گرمای آب، به لطف خیس دویدن توی هوای سرد از بدنم بیرون رفته بود.
من جز توی حموم خودم، توی حموم دیگه ای احساس راحتی نمیکنم برای همین با یه گربه شور کردن مختصر، حوله پیچ بیرون رفتم.
لباسام رو از قبل داخل انباری گذاشته بودم تا موقع پوشیدنشون، سقفی بالای سر و دیواری دور خودم داشته باشم.
بعد از پوشیدن شلوار اسلش و یه بولیز نخی، سوییشرتمو تنم کردم و به سمت میزی که دورش جمع شده بودن رفتم.
با یه سلام و احوال پرسی مختصر، روی مبل نشستم. حال درستی نداشتم… نمیدونم چه مرگم بود. به پانتومیم بازی کردنشون و شوخی کردناشون میخندیدم! ولی انگار فرسنگ ها از اون جمع دور بودم… .
نمیدونم چطوری اون مهمونی رو از سر گذروندم و نصایح بابام در مورد رانندگی درست و حسابی، برای تکرار نشدن تصادف هفته پیش رو به تخمم گرفتم. ولی اینو فهمیدم که وقتی تنها با یه سیگار گوشه لبت تو جاده ای، خیلی حالت بهتره…، حداقل من که خیلی حالم بهتر بود!
ماشینو تو پارکینگ خونه پارک کردم. تا به حال دزد به ماشینم نزده بود، ولی نمیخواستم اولین بار رو تجربه کنم!
راه پله هارو تا در خونه کز کردم چونکه طبق معمول، آسانسور خراب بود.
ساعت 1 شب کسی نبود که بخوام باهاش سلام و احوال پرسی کنم، از این بابت از سرنوشت یا هرچیزی که باعثش شده بود(که قاعدتاً زمان بود)، ممنون بودم.
در خونه رو پشت سرم بستم و تمام لباسام رو از بدنم کندم. احساس نسیم خنکی که نمیدونستم از کجا میاد و تن لختمو نوازش میکنه رو دوست داشتم.
پاهام سالم بود ولی با این حال، لنگ لنگان به سمت حموم رفتم.
آب داغ از شونه هام پایین میرفت و سینه هامو تو دستش میگرفت. بعد با هدایت دستای من، کوصم رو میلیسید.
“آههههه”، آهی از روی لذتی که داشت کشیدم.
من هر بار که حموم میگیرم، کوصمو از کف دستی دریغ نمیکنم. ولی اینبار دوست داشتم خودمو تو بغل اون آب گرم رها کنم.
تو این لحظه لذت جنسی رو چندش میدونستم. دلم میخواست اینبار خیلی معصومانه عمل کنم.
یه لحظه خودمو تو بغل مادر مرده ام تصور کردم. همیشه موقع خواب، به بغلش تکیه میدادم و با داستان خوندناش خوابم میبرد.
عاشق موقعهایی بودم که موهای لختش رو تو صورتم رها میکرد. موهاش، مثل آبی که زیرش بودم صورتمو میپوشوند.
تشتی که گوشه حموم بود رو برداشتم و زیر دوش گزاشتم. نور اذیتم میکرد. برای همین چراغ حموم رو خواموش کردم.
با دنبال کردن صدای شر شر آب، لگن رو جای درستش قرار دادم. آروم خودم رو داخلش جا دادم.
پاهام تو لگن جا نمیشد. به همین خاطر فقط باسنم رو داخلش گذاشتم.
وقتی که نشسته بودم افکار و تخیلاتم، من رو تو خودشون غرق کردن…

به یاد داستانی که منتشر کرده بودم افتادم. قبل از رفتن به باغ، سایت رو چک کرده بودم. هنوز داستان رو قرار نداده بودن.
من همیشه تنها تو زندگیم جنگیده بودم. ولی الان به شدت احساس نیاز به یه بدن مردونه و دستای زمختی که تن خستمو نوازش کنن، میکردم. نه تنها الان، خیلی از لحظات زندگیم این حال رو داشتم. شاید دلیل اینکه شخصیت پدرام تو ذهنم به وجود اومده بود این باشه!
آخ پدرامم، ای پدرام خیالی… کاش یبار دیگه میشد که… چرا نشه؟!
در حموم باز شد و پدرام اومد داخل… چراغ رو روشن نکرده بود، از عطر تنش فهمیدم که خودشه.
در رو پشت سرش بست. دمپایی حموم رو پاش نکرده بود. نمیتونستم ببینم الان تو چه فاصله ای ازم وایساده.
چند لحظه منتظر شدم.هیچ صدایی از خودش در نمیاورد. هیجان اینکه ممکنه الان لمسم کنه، تنمو داغ کرده بود.
دیگه نتونستم صبر کنم. پاشدم و بزور روی پاهام وایستادم. نفس گرمی رو پشت گوش و گردنم احساس کردم.
دستاشو آروم روی پهلوهام گذاشت و به سمت بالا سر داد…
سینه هامو تو دستش گرفت و خیلی ریز فشارشون داد.
نفس کشیدنم سرعت گرفت.
لباشو روی گردنم گذاشت و خیلی آروم میک میزد.
همینطور که لبمو گاز گرفته بودم، مچ دستاشو گرفتم.
چند لحظه بعد، از پشت بهم چسبید.با دستم، دست چپشو به سمت کسم هدایت کردم. هیچ مقاومتی از خودم نشون نمیدادم. دوست داشت خودشو صاحب بدنم بدونه. طوری به اینکار علاقه داشت که براش اسم “فتیش مالکیت” رو انتخاب کرده بودم. منم دوست نداشتم مخالفتی نشون بدم.
کسمو تو مشتش گرفت و یکی از انگشتاش رو داخل کرد. آه عمیقی از سر لذت کشیدم.
گفت:“جون”
با صدایی که از صدای اون آروم تر بود گفتم:“بالاخره حرف زدی عشقم”
گفت:“من تو ذهن تو ام! توی ذهن زیبای تو!”
با صدای نرم تری ادامه داد:“خودت منو آفریدی یادت نیست؟ وقتی بعد از اون تصادف رسیدی خونت داستان منو خلق کردی”
با صدای کم و بیش سکسی، به خاطر مالش دستش که هنوز کارشو ادامه میداد گفتم:“البته که یادمه… همون داستانی که فضا و شخصیت های داستانیش هیستریک بودن. فکر کنم چون موقع نوشتنش هنوز شوک تصادف تو تنم بود، اینطور شد.”
با لحن کمی امیدوارانه گفت:“حافظه خوبی داری! میتونی از من یه شخصیت بهتر بسازی؟ میتونی کاری کنی به خالقم خدمت کنم؟”
گفتم:“البته که میتونم و میکنم! پدرام، تو همین الان توی یه داستانی!”
یکم حول شد و گفت:“خب… چه نقشی رو باید بازی کنم؟”
چرخی زدم و صورتمو روبروی صورتش قرار دادم. با خونسردی گفتم:“شخصیتی که منو ارضا میکنه… افتخار میدی تو این داستان نقش بازی کنی؟”
با کمی ذوق گفت:“با کمال میل به خالق خودم خدمت میکنم”
هر دوتامون میدونستیم که از کلمات بهره دیگه ای نمیشه برد، پس بدون هیچ حرف اضافه ای همراهیش میکردم.
من رو روی سکوی داخل حموم نشوند. با هدایت دستش، کمرمو به دیوار سرد حموم تکیه دادم.
باسنم رو جلو کشید و شروع کرد دور کسم رو لیسیدن…
دوباره با دستاش سینه هامو گرفت و آروم میچلوندشون.
وقتی که زبونش رو روی کصم کشید، نفس عمیقی کشیدم. اون هم فهمید. میتونستم لبخند رضایتش رو حس بکنم.
سرعت بیشتری به کار خودش داد. آروم چوچولم رو میک میزد.
با یه دستش کسمو انگشت میکرد و با دست دیگش، یه پامو بالا نگه داشته بود.
اگه چراغ روشن بود میفهمیدم که با این زاویه نود درجه ی پاهام، شبیه گونیا شدم.
از این فکر لبخند ریزی روی لبام نقش بست.
بدنم گر گرفته بود. دلم کیر میخواست، نمیخواستمم به زبون بیارم… ولی بالاخره طاقتم سر اومد و با لحن سست و کش داری از روی شهوت گفتم:“پدی کیرتو میخوامممممم”
تقریبا این جمله رو جیغ کشیده بودم.
با صدای خفه ای گفت:“چشم”
همینطور که بالا میومد آروم تنمو میلیسید. توی نافم رو زبون زد که باعث شد خنده ریزی بکنم.
گفت:“قربون این خنده های شیرینت”
حسی شبیه به احساس امنیت منو فرا گرفت. پدرام به سینه هام رسید و از اونا رد شد.
مقابل صورتم قرار گرفت. چشمام که باز و بسته بودنشون تو اون تاریکی فرقی نمیکرد رو بستم و لبم رو روی لبش گذاشتم.
با ولع شدیدی لبامو داخل دهنش میکرد. همینطور که غرق بوسیدن بودیم. کیرش رو روی کسم میمالید.
بالاخره خودمو از لبای داغش جدا کردم و با دست راستم، کیرشو داخل کوصم کردم.
تلنبه های ریزی میزد، ولی همونا انگار رعشه به تنم انداخته بود.
آهنگ ضرباتشو تغییر میداد که برای من خیلی خوشایند بود.
بدنم گر گرفت و بعد از چند لحظه لرزیدم و یه ارضای خوب رو تجربه کردم.
فهمید که ارضا شدم و کیرشو از کسم بیرون کشید.
حالم که جا اومد گفتم:“تو ارضا نشدی نه؟”
با صدای بیخیالی گفت:“مهم نیست حالا دفعه بعد…”
پافشاری کردم که:“نه. بخواب روی زمین”
کورمال کورمال دستشو پیدا کردم و پایین کشیدمش.
وقتی پوزیشنش رو درک کردم، روی کیرش نشستم و تو بغلش دراز کشیدم.
خیس بودن تنش کمکم میکرد که روی تنش سر بخورم و عقب جلو بشم.
سرم روی سینه اش بود و تند شدن نفس هاش رو حس می کردم.
با صدایی لرزون گفت:“دارم ارضا میشم”
به طرف پایین بدنش سر خوردم و کیرشو تو دهنم گرفتم. با دستام تخماشو گرفته بودم ومیمالیدمشون. وقتی توی دهنم ارضا شد…

“آآآآآآهههههههههه”
توی لگن آب ارضا شدم.
حس غیر قابل وصف و بی اندازه دلچسبی بود.
موقع بستن درهای ذهنم شنیدم که پدرام میگفت:“هر موقع خواستی منو ببینی، بدون که من توی همین ذهن زیبام.”
بوسه خداحافظی به شخصیت پدرام خود ساخته ام زدم…

میخوام بدونید از تک تک لایکهایی که این داستان میگیره، شاد میشم🙃.
خیلی سعی کردم سوتی های داستان رو به صفر برسونم ولی اگر پیدا کردید لطفا بگید.
عاشق همتون، دنی!

نوشته: Danative


👍 5
👎 5
18301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

786155
2021-01-13 00:37:06 +0330 +0330

یاد کتاب باشگاه مبارزه اثر چاک پالانیک افتادم . توصیه به خواندن آن می کنم

5 ❤️

786182
2021-01-13 01:13:19 +0330 +0330

درود
مطمئن نیستم ام بنظرم لحن گفتاری داستان بین شخصیت دختر و پسر گیر کرده بود.
موفق باشی.

1 ❤️

786207
2021-01-13 03:00:49 +0330 +0330

اولش گفتی داستان قبلیم منو سارا کف حموم بخونید با اینکه این حرفتو به تخمم گرفتم ولی فکر کردم یه پسری رفتم جلوتر گفتی نصیحت پدرمو به تخمم گرفتم بازم فکر کردم پسری تا اونجایی که اب کستو میمالید وفهمیدم اشتباه کردم 😂 چند سال پیش یه داستان اینجا خوندم یه جنه به یه دختر تجاوز میکرد دختر حامله شد احیانا اونم نویسندش تو نبودی؟

1 ❤️

786272
2021-01-13 15:29:50 +0330 +0330

جالب بود ولی اگه شد یه داستان در مورد یه شخصیت واقعی بنویس

1 ❤️

786570
2021-01-15 16:25:01 +0330 +0330

چقدر افتضاح بود اه😑

1 ❤️




آخرین بازدیدها