آدم فضایی (۱)

1401/04/16

عموجمشید یه زغال واسه ما میاری.
سلام علیکم.
نه داداش دور زدن نداریم رو جک معامله میکنم!
یاالله.
به به کیشی نخبر؟نه وار نه یوخ؟
عموجمشید یه دوسیب میاری.
من تک بودم اونا هفت هشت تایی میشدن! توبمیری از نسل ادمیزاد نبودن از این در تو نمیومدن.
جعفرچاخان باز که رفتی بالا منبر.
عموجمشید توبمیری این سری راسته.
نه سید سند نمیشه زد صاحب قلبش فوت کرده قولنامه ای معامله میکنیم خیالت تختِ تخت. سید من میگم موتور ترقه اس تو میگی روغن سوزی نداره. انگار خریدار نیستی وقت مارو الکی حروم نکن!
عموجمشید دوتا املت بیار اینجا!
با اون دوتا بچه سِنا کاری نداشتم. من چشمم اون بیوه هه رو گرفته بود. بدجوری ام امار میداد خودش. دیشب رفتم سیگار بگیرم تو راه پله دیدمش…
_افشین داداش اون پسره رو میشناسی؟
+نه حسن دادا. تاحالا تو محل ندیدمش.
_خیلی خوبه لامصب. کل قهوه خونه روش راستن. سیندرلارو میمونه کصکش!
+حسن رشتی اون کیه بغلش نشسته؟
_علی دبه اس دیگه. پسر حاج تقی
هوووووی علی دبه،بیا اینجا کارت دارم
_جانم داش افشین.
+این بچه قشنگه کیه با خودت ورداشتی اوردی قهوه خونه؟
_پسرخالمه افشین دادا.
+پس چرا تا حالا ندیدمش!
_بچه مایه ان داداش. شوهرخالم بدجور خرمایه بود. ورشکست شد بدهی بالا اورد بگا رفت. چندروزی خونه ما مهمونن تا یه جایی پیدا کنن.
+اسمش چیه؟
_ارمان
+چند سالشه؟
_دوسال از خودم کوچیکتره داداش.
+دیوص مگه بیست سوالی بازی میکنی؟خودت چندسالته؟
_شرمنده اقاافشین. نوزده سالمه
+دیگه نیارش قهوه خونه مگه محلو نمیشناسی؟ اینا خرنرو با نگاه حامله میکنن! خوبیت نداره اینجوری بچرخونیش. پسرخالت هم زیادی خوشگله هم زیادی به خودش میرسه. سوراخشو به باد میده ها! از من بشنوی بهتره تا از دهن غریبه بشنوی!
_حله داداش دیگه نمیارمش قهوه خونه.
+بهش بگو تو محلم زیاد پرسه نزنه.
_چشم عموافشین.
حسن رشتی: افشین گوشیت ویبره میره زنگ میخوره گمونم.
جونم اقاجون.زیرزمینو میخای اجاره بدی؟ کی هست حالا؟ اگه مهندسه چرا اومدن محل ما؟ اگه حاج تقی سفارش کرده ادمای خوبی ان دیگه! قولنامه رو ننویسید تا خودمو برسونم؛ رو چشمم اقاجون کاربنم میگیرم.

تهران شهر به این بزرگی چرا اومدن محل ما؟ محل به این بزرگی چرا زیرزمین مارو اجاره کردن؟ چرا هرموقع نگاهم میکنه بهم لبخند میزنه؟ چرا هرموقع نگاهش میکنم اون قبلش داره نگاهم میکنه؟
چرا این پسر انقد خوشگله؟ یعنی عاشقش شدم؟
اینا سوالایی بود که هرروز از خودم میپرسیدم. اوایل که اومده بودن کل محل بهش نظر داشتن! ولی به لطف دعواهایی که سرش کردم به بهونه اینکه مستاجر ماان و این حرفا دیگه کسی کاری به کارش نداره. کامل حواسم بهش بود. صبحا میرفت مدرسه،غروبا ام یه روز درمیون میرفت باشگاه و بعضی موقع ها هم با پسرخالش و رفیقاش میومدن قهوه خونه.هیچکس جرعت نداشت بهش نزدیک شه یا بخاد اذیتش کنه. خلاصه شو بگم زیرپرچم خودم بود! اوایل منو زیاد نمیشناخت ولی از پسرخالش و چندتا از رفیقاش پرس و جو کرده بود و با افشین کله خر یه ذره اشنا شده بود!
منم تو این دوماه روز به روز بیشتر بهش علاقه مند میشدم. به چشمای درشت مشکیش. به موهای پرپشت خرماییش. به لبای سرخ ابدارش. به دستای ظریف سفیدش. به صدای دلربای خنده هاش که از وقتی اومده بودن حال و هوای شبهای خونه مارو یجور دیگه کرده بود.
ولی همیشه این افکارو تو مغزم زنده به گور میکردم؛هیچ رقمه راه نداشت به ارمان نزدیک بشم. اگه از من خوشش نیاد؟ اگه به کسی چیزی بگه یا کسی خبردار شه؟ ابرومون تو محل میره. اوه اوه حاج تقی و اقاجونم و مهندس چی؟
اصلا نمیشد برم سمتش. هم از خودش میترسیدم هم از عواقبش. به اینکه هرروز ببینمش و شبا صدای خنده هاشو بشنوم اکتفا کرده بودم.
یه ماه دیگه ام گذشت. خانوم جون و اقاجون پیر من با مهندس و خانومش خیلی صمیمی شده بودن. واسه هم همسایه های خوبی بودن. ولی من و ارمان قضیه مون فرق میکرد. روز به روز رفتاراش عجیب تر میشد. از نگاهای خیره اش به من گرفته تا کمک کردنش بهم تو کوچیکترین کارایی که تو حیاط داشتم و مربوط به خونه بود!
خیلی سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه و میخاست صمیمی شیم. ولی من هنوز میترسیدم، هم از اینکه شاید من راجب خودش و رفتاراش و حسش نسبت به خودم اشتباه میکنم هم از اینکه مهندس به من اعتماد داشت و منو به چشم پسربزرگ خودش میدید هم از اینکه اگه چیزی بشه ابروی خودم و پدرمادر پیرم تو محل سکه یه پول میشه.
هوا کم کم گرم شده بود و شبا تا سحر ما و خانواده مهندس تو حیاط کنار حوض میشستیم و میوه و هندوانه میخوردیم و خوش و بش میکردم و اقاجونم از خاطرات جوونیش میگفت.
رابطم با ارمان خوب شده بود و غروبا که از سرکار میومدم با هم میرفتیم بیرون میچرخیدیم یا تو حیاط میشستیم یا میرفتیم قهوه خونه؛ یجوری شده بودیم که هرروز باید همدیگه رو میدیدیم. اون روزایی که ارمان باشگاه داشت جفتمون عزا میگرفتیم. درظاهر دوتا رفیق خیلی خوب بودیم ولی جفتمون میدونستیم که رابطه ما خیلی عمیق تر از این حرفاس ولی به روی خودمون نمیاوردیم.
ولی من نمیزاشتم اون حریم بینمون شکسته شه و رومون تو روی هم دیگه باز شه. وقتی پیش هم بودیم فحش نمیدادم و اونم چون میدید من اینجوری رفتار میکنم روش نمیشد پاشو از گلیمش بیشتر دراز کنه! حتی شماره های همدیگه رو نداشتیم!
تو همین روزا بود که ارمان گفت: افشین داداش امشب بابام اینا خونه نیستن تنهام. اگه بیکاری بعد شام میای پی اس فور بزنیم!
+بیکارم ولی من پی اس بلد نیستم!
_پس از اون شرابایی که تو پشت بوم قایم کردی بیار بخوریم!
+عه عه. ارمان داداش نداشتیما.
_پس قلیونتو بیار بکشیم.
+نه داداش تو خونه بگاییه داستان پیش میاد
اخماشو کرد تو هم و صداشو نازک کرد و گفت: بگو هیچ جوره نمیام دیگه.
میدونستم اگه برم قراره اتفاقای دیگه ای ام بیوفته و رابطمون یه شکل دیگه میشه. ولی هم نمیخاستم دل ارمانو بشکنم هم وقتی اینجوری اصرار کردناشو دیدم خودمم وسوسه شدم.
با انگشتام گوشه های لبشو کشیدم بالا که لبخند بزنه و گفتم: نگفتم که نمیام. پیشنهادای تو خوب نبود. اگه یه فیلم باحال بزاری ببینیم میام.
ذوق مرگ شد و با خوشحالی گفت: پس من میرم یه فیلم خفن دانلود کنم. ساعت یازده منتظرتم.
ما ساعت نه شام خوردیم و ننه اقام یه ساعت بعد خوابیدن. منم ساعت یازده یواش رفتم پایین و اروم زدم به شیشه در. ارمان که منتظر بود سریع اومد درو باز کرد و رفتم داخل. وقتی دیدمش جاخوردم. یه شلوارک تنگ کوتاه پوشیده بود که تا وسطای رونش بود با یه تیشرت بلند گشاد که یه ذره از شلوارکه بالاتر بود. پاهاش عین بلور بود،سفید و بدون مو. یه ادکلن سکسی ام زده بود که داشتم از بوش بیهوش میشدم. تا حالا بدنشو انقد برهنه ندیده بودم. فهمید که متعجب شدم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و عادی رفتار کنم. چاق سلامتی کردیم و میوه و تخمه اورد و نشستیم به فیلم دیدن. وسطای فیلم متوجه نگاهای سنگینش رو خودم میشدم ولی زده بودم کوچه علی چپ. فکر میکرد وقتی تو این لباسا ببینمش دیگه کار تمومه ولی وقتی دید که تیرش به سنگ خورده بیشتر دنبال جلب توجه بود.‌ به بهونه گردن درد سرشو گذاشت رو پام و دراز کشید. با اینکه خیلی برام سخت بود ولی سعی کردم ریکشن خاصی نشون ندم. بعد چند دقیقه که دیدم داره کلافه میشه با خودم گفتم الان وقتشه و دستمو از زیر چونش کشیدم تا موهاش و شروع کردم به بازی کردم با موهاش. هی برمیگشت بهم نگاه میکرد ولی من زل زده بودم به صفحه تلوزیون.
با حرکات انگشتام رو صورتش و بین موهاش داشتم دیوونش میکردم که کم کم حس کردم دارم راست میکنم. تو اون شرایط اگه کیرم راست میشد خیلی تابلو بود و سریع متوجه میشد . به بهونه اینکه پام خواب رفته گفتم سرشو از رو پام برداره. چند دقیقه بعد فیلم تموم شد. مطمئنم جمفتمون اصلا نفهمیدیم فیلمه چی بود! یه ذره صحبت کردیم و ارمان پاشد رفت دستشویی. منم که پام واقعا خواب رفته بود پاشدم تا یه کم راه برم و رفتم تو اتاق ارمان. در و دیوار پر از عکس موتور بود،یعنی هرجا رو نگاه میکردی عکس موتورسنگین چسبونده بود. همینجوری که میچرخیدم چشمم افتاد به دفترخاطراتش رو میز؛ یکی از صفحه های وسطشو باز کردم و شروع کردم به خوندن:
امروز دوباره دیدمش. روز به روز خوشتیپ تر و سکسی تر میشه. جلو در وایستاده بود و با تلفن حرف میزد و سیگار میکشید. وااااای که چقد سیگار بهش میاد. میخاستم برم ازش بپرسم ببخشید چرا شما انقد جذاب و تودل برواید؟! ولی خوش به حال اونی که پشت خط بود. اگه یه روز به من زنگ بزنه ده ساعت باهاش حرف میزنم. اِی امان از اون صدای تلخِ مردونش. منو دید و بین حرفاش یه پوزخندی بهم زد. کاش میشد ذهنشو بخونم و بفهمم چه حسی نسبت به من داره…
با صدای در دستشویی به خودم اومدم و دفترو بستم و چند قدم از میزش دور شدم. اومد تو اتاق گفت دنبال چی میگردی؟
+هیچی. حوصلم سررفت اومدم اتاقتو ببینم. نمیدونستم انقد عشق موتوری.
_بدجوووور
+موتورسواری ام بلدی؟
_هی بگی نگی
+من هم موتورسواری بلدم هم موتور دارم. اگه خاستی بیا بهت یادبدم
_جددددی میگی؟ باورم نمیشه افشین.
+عععه بچه پررو رو ببینا. مگه باهات شوخی دارم؟
پرید بغلم و دستاشو قفل کرد دور گردنم و لپمو ماچ میکرد.
بدجوری شوکه شدم. معلوم بود خودشم کلی با خودش کلنجار رفته بود که بغلم کنه یا نه. منتظر واکنش من بود تا ادامه بده.
ولی من هنوز با خودم کنار نیومده بودم. از لحاظ روحی نمیتونستم هضمش کنم. از خودم جداش کردم و پیشونیشو بوسیدم و گفتم: دیگه دیروقته. من صبح باید برم سرکار. امشب خیلی خوش گذشت، دمت گرم…
نمیدونم ساعت چند بود ولی صدای اذان صبحو میشنیدم. خوابم نمیبرد. تو رخت خوابم هی میچرخیدم و به ارمان فکر میکردم. به حسی که حالا از دوطرفه بودنش مطمئن بودم. به ارامشی که کنارش داشتم.تو همین فکرا بودم که یه اس ام اس اومد از یه خط ناشناس: افشین بخدا نمیخاستم ناراحتت کنم. ببخش منو. قول میدم دیگه تکرار نکنم. فقط میخاستم بدونی چقد دوستت دارم♥️ ولی اگه ط بهم حسی نداری دیگه اصرار نمیکنم…
نمیدونستم چی باید بگم و جوابی ندادم. فردا نرفتم سرکار. مهندسو دیدم و کلی تشکر کرد که میخام به ارمان موتورسواری یاد بدم و از علاقش به موتور میگفت، اخرشم گفت حالا که همه زحمتاشون گردن منه اگه اشنایی دارم واسش یه ماشین پیدا کنم. وضع مالیش یه کم بهتر شده بود و بدهی هاشو داشت تسویه میکرد و دنبال ماشین بود. منم که اوضاع احوال خوبی نداشتم گفتم باشه و روچشمم و از این حرفا.
یه هفته اینطورا گذشت. تو این مدت با ارمان بیرون نرفتم. یعنی اون دیگه سمتم نمیومد. ازم خجالت میکشید و نگاهشو ازم میدزدید.انگار که کار بدی کرده یا اینکه عذاب وجدان داشت. دیگه داشتم دیوونه میشدم. غروب بهش زنگ زدم. جواب نداد. رفتم درخونشونو زدم. اومد با بی حوصلگی گفت: بله،کاری داری؟
+مگه نگفتی میخای موتورسواری یاد بگیری؟ بپوش بریم دیگه!
_نه الان حوصله ندارم.
+اذیت نکن دیگه! بیا بریم.
_میگم حسش نیست دیگه بیخیال. چه گیری هستی تو!
+جونه افشین بپوش بریم
_نقطه ضعفمو میدونی دیگه. واستا دو دقیقه دیگه اومدم…
موتورسواریش خوب بود بلد بود تقریبا.‌ رفتیم چرخیدیم بستنی خوردیم، قلیون کشیدیم، کلی مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم.
سعی کردم دلشو دوباره بدست بیارم. تو این یه هفته ای که ازش جدا بودم فهمیدم چقد بهش وابسته شدم. فرداش افتادم دنبال ماشین و واسشون یه پراید تمیز پیدا کردم. مهندس دید و خوشش اومد و درجا معامله کردن! ماشینو که گرفت گفت: خیلی وقته یه مسافرت درست حسابی نرفتیم. این بچه ها دیگه تو خونه دارن دق میکنن.
این حرف مهندس دل منو بدجوری لرزوند.معنی حرفش این بود که چند وقت باید از ارمانم دور باشم…
شب که داشتن وسایل سفرشونو میزاشتن تو ماشین جدیدشون کل غم دنیا تو دل من و ارمان بود. هنوز نرفته بود ولی دلتنگی من شروع شده بود!..
پنج روز بود که رفته بودن مسافرت و من واقعا افسردگی گرفته بودم. میرفتم تو حیاط کنار حوض، کوچه هایی که با موتور باهم میچرخیدیم، قهوه خونه پیش رفقا، مغازه هایی که باهم میرفتیم خرید،حتی بستی فروشی ای که با ارمان ازش بستنی گرفتیم، بدون ارمان من یه ادم مرده بودم. نه سرکار میرفتم نه دست و دلم به کاری میرفت. رسما دیوونه شده بودم.
گوشیو برداشتم و شروع کردم به اس ام اس دادن:
سلام زندگیم؛امیدوارم حالت خوب باشه و مثل من نباشی. منو ببخش، من اشتباه کردم، بدون تو زندگی واسه من هیچ ارزشی نداره. خاستم بگم حسی که نسبت به من داری دوطرفس.بدجوری عاشقتم ارمان بدجووووری. از اولم بودم. خیلی دلم واست تنگ شده. لحظه شماری میکنم تا وقتی برگردی. فقط میخاستم توام بدونی چقد دوستت دارم♥️

ممنون از اینکه داستانو خوندید و لایک‌ میکنید و ادب رو رعایت میکنید🙏🏻
سرگردونم

ادامه...

نوشته: سرگردون


👍 40
👎 2
16201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

883524
2022-07-07 01:17:58 +0430 +0430

مختصر و مفید با موضوع عالی و جزئیات به‌جا. درست شروع شد و درست تموم شد.


883554
2022-07-07 03:15:07 +0430 +0430

قشنگ بود
امیدوارم بقیشو هم بنویسی

لذت بردم‌واقعا

یاد دوران اوج سایت و نوشته های امثال سامی و روح بیمار و … افتادم
دمت گرم

6 ❤️

883655
2022-07-08 00:02:57 +0430 +0430

بچه ها
رفقا
این من نیستم😅
من انقدر خوب نمیتونم بنویسم بخدا

پسر دمت گرم
ادامه بده

5 ❤️

883673
2022-07-08 01:34:38 +0430 +0430

عالی بود پسر!
بی صبرانه منتظر قسمت دومشم

2 ❤️

884306
2022-07-10 23:44:41 +0430 +0430

قلم خوب و روونی داری. ولی به نظر من اول داستان کشش و جذابیتش خیلی بیشتر از نیمه ها و پایانش بود. یک مقداری از اواسط داستان حس ها به نظرم مصنوعی و صحنه ها ساختگی شد.
با اینحال چون در کل قلم خوبی داری، خواهش می کنم باز هم بنویس.

3 ❤️

919529
2023-03-19 17:37:24 +0330 +0330

هنوزم سایت هستی؟

1 ❤️




آخرین بازدیدها