اپیزود اول – دیدار
قبل هرچیز بگویم که من آنم که شبی/تا لب پنجره رفت و به اتاقش برگشت
گرچه استاد هنر دست به رویش نکشید/بال پروانه شد و نرم و منقش برگشت
من همانم که شبی عشق به تاراجش برد/همچو حلاج به خاکستر تشویش نشست
در سرش سوره تکفیر مجسم میشد/قبل هر زلزله ای در خودش آرام شکست
آنکه لیچار شنید از همه و هیچ نگفت/دوش و دوشاب به دوش از همگان دست کشید
رو به فقدان خودش کرد و تَهی دست پرید/آنکه میدید نشستند خرابش بکنند
خوب میدید به منظور، عزیزش کردند/صفحه از پشت گرفتند کتابش بکنند…
جلوی خودپرداز بانک صادرات خیابون هزارجریب اصفهان ، پشت سر یه خانم ایستاده بودم و داشتم با گوشی ، مبلغی رو از حسابهام جابجا میکردم.
هوای بلاتکلیفی بود و گهگداری بادی میومد و سوزی گذرا رد میشد ، اما هوا کاملا آفتابی بود و هیچ ابری هم جرأت خودنمایی نداشت.
حس کردم خانمی که جلوی من بود ، بیش از حد کارش با دستگاه طول کشید ، زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم هیچ کاری جلوی دستگاه انجام نمیده ، به خودم اجازه دادم که بهش نزدیک بشم و بااحترام کامل پرسیدم ،
-خانم مشکلی پیش اومده؟
یکهو به سمتم برگشت و دیدم چشمهاش پر از اشک شده و با گریه پرسید
بالاخره اومدی؟!
متعجب پرسیدم ،
خانم حالتون خوبه؟
با گریه گفت :
-شاهرخ جان سه تا کارتم رو دستگاه خورد ، نمیدونم چیکار کنم!
متعجب از اینکه چرا نمیتونستم چهره این خانم رو بخاطر بیارم ، بهش گفتم :
بیایید تا با هم به مسئول دستگاه اطلاع بدیم ، کارت ملیتون همراهتون هست؟
با سر حرفم رو تأیید کرد و در حالیکه با گوشه مانتوش داشت چشم اشک آلودش رو پاک میکرد ، با دستش لبه کیفش رو از هم باز کرد و شروع به گشتن کیفش کرد.
جلوی درب بانک ایستاده بودیم و اون خانم مسن همچنان داشت بدنبال کارت ملیش میگشت.
حدس زدم همراهش نباشه و بهش گفتم:
به شدت فکرم مشغول شده بود و همه کار و برنامه ریزی روزانه خودم رو فراموش کرده بودم ، یه جورایی یادم رفته بود اصلا برای چی امروز صبح بجای اینکه شرکت برم ، جلوی عابربانک توقف کرده بودم و چرا دیگه میلی نداشتم که بخوام طبق برنامه ای که داشتم پیش برم و بیشتر دلم میخواست با این ماجرای که رخ داده بود همراه باشم.
با لحن ساده ای پرسید ، این خواننده کیه؟
درحالیکه داشتم روبروم رو نگاه میکردم ، با صدای آرومی گفتم
-محسن نامجو.
-خیلی قشنگ میخونه.
و این جمله رو با بغض خاصی گفت.
صدای پخش رو به آرومی از روی فرمون کمی بیشتر کردم تا صداش غالب به صدای حرکت پر سرعت ماشینهای تو اتوبان بشه.
خم شد و از روی داشبورد دستمال کاغذی رو بیرون کشید و خیلی مرتب تاش کرد و با کناره تا خورده دستمال گوشه چشمش رو پاک کرد .
کاملاً منقلب شده بود و منم بین زمین و هوا مونده بودم که صدای پخش رو قطع کنم یا نه.
تلفنم زنگ خورد ، هندزفری رو وصل کردم و صدای همسرم از حال و هوای مبهم برخورد با این زن بیرونم کشید و برم گردوند به دنیای حاضر ، کمی بعد که تماس رو قطع کردم ازم پرسید
تصادف کرده بودم ؟ خوب آره یه جورایی باهاش ناخواسته تصادف کرده بودم ، اما نه اون تصادفی که همیشه تو ذهن آدمها تداعی میشه !
مثل این بود که روحم با روح اون درگیر شده باشه.
چهار راهنمای ماشین رو زدم و نگاهی به کارت آدرسش که روی داشبورد جا مونده بود انداختم ، از آینه نگاهش کردم ، روی زمین کنار اتوبان نشسته بود و زانوهاش رو بغل زده بود و هنوز داشت انگار زیرلب چیزی میگفت و بدنش رو عقب و جلو میبرد.
از ماشین پیاده شدم و رفتم کنارش روی زمین نشستم.داشت هق هق میزد و شونه هاش میلرزید. از گریه اش دلم ریخت! هیچوقت طاقت گریه مظلومانه کسی رو نداشتم.
-خانم خوبین؟
-نگاهم کرد و گفت تو کی بودی؟
-شاهرخم!
-پس چرا منو نمیشناسی؟
-میشناسمتون.
-پس کی به من گفت که منو نمیشناسه!
-نمیدونم ، هر کی بوده اشتباه کرده ، غلط کرده ، خریت کرده، شمارو بخدا بلند شین بریم ، اینجا هم سرده ، هم خطرناکه ، بیایید بریم خونه.
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد .
وای خدای من ، این چشمها چقدر آشناست و در عین حال غریب! این رگه های تیره وسط رنگ خاکستریش چه رازی رو تو خودش داره ، چرا آخه باید این حس تو وجود من غوغا کنه.
-تو منو دوست داری؟
دوباره آچمز شدم ، ناچار بهش گفتم
-میشه بریم توی ماشین تا بهتون بگم؟
-چرا با من اینطوری حرف میزنی؟ در شأن ما نیست که بخوایم با هم اینجور صحبت کنیم!
-ببخشید ، اما قصدم بی ادبی به شما نبود.
-شاهرخم ، تو نباید با عشقت اینطور صحبت کنی!
خدای من !! عجب گرفتاری شده بودم ، نمیدونستم چیکار باید بکنم ، برای همین زیر لب بهش گفتم.
-عزیزم ، اینجا جای مناسبی نیست ، بیا بریم توی ماشین تا با هم حرف بزنیم.
-اونجا میخوای منو ببوسی؟!
-شما بیا بریم! همه کاری میکنیم.
-وایسا!
-چی شده ؟
-چرا منو به اسم کوچیکم صدا نمیکنی؟
به سمتش برگشتم و با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم :
و دوباره دستهای ظریف و نحیفش رو گرفتم و با خودم به سمت ماشین بردمش.
روی صندلی که نشست ، بهش گفتم
-لطفاً کمربندت رو ببند
و بدون اینکه متوجه بشه قفل کودک رو فعال کردم تا نتونه درب رو باز کنه و کار خطرناکی ازش سر بزنه ، یه جورایی ازش هراس داشتم و میترسیدم گرفتاری جدیدی برام درست کنه.
دوباره حرکت کردم و برای فرار از مکالمه با اون صدای پخش رو زیاد کردم.
نامجو با سوز و ظرافت میخوند :
خمار صد شبه دارم ، شرابخانه کجایی؟!
سعی کردم سریعتر رانندگی کنم تا به مقصدش برسیم و خودم رو از شر مهلکه ای که توش گرفتار کرده بودم نجات بدم.
از خیابون مرداویج گذشتم و تو یکی از فرعی های خیابون استقلال جلوی عمارت بزرگی متوقف شدم ، برام جای سوال بود که چرا باید بخاطر یه کار ساده با عابر بانک تا این حد از از خونه اش فاصله گرفته باشه .
با شک و تردید از اینکه خونه اش چنین جایی باشه از ماشین پیاده شدم و به سمت درب اصلی ساختمون رفتم و زنگ رو زدم.
صدای خانمی شنیده شد که با لهجه شیرینی پرسید ؟
اما حالا یکی دو ساعتی بود که عملاً از تمام برنامه های روزم عقب افتاده بودم و روز هم به نیمه نزدیک میشد.
دستهام رو تو جیب شلوارم فرو کردم و چند قدم از ساختمون دور شدم و سرم رو بالا گرفتم تا به ساختمون روبروم نگاهی بندازم، اما صدای موتور سواری که که میخواست به میدون دانشگاه بره و گم شده بود ، حواسم رو به سمت ماشینم پرت کرد .
موتور سوار رو راهی کردم و به سمت ماشین خودم برگشتم و دیدم بدون اینکه به سمت من نگاه کنه ، مستقیم خیره به جلو مونده !
مات نگاه کردنش بودم که صدای درب ساختمون رو شنیدم و آقای قد بلندی از درب بیرون اومد.
صورت اخمالویی که داشت ، لبخند اولیه ام رو از روی لبهام پروند.
-سلام ، مهرآیین هستم ، شاهرخ مهرآیین ، از آشناییتون خوشبختم.
-سلام ، فرمایشتون.
-فکر کنم مادر جلوی عابر بانک صادرات تو خیابون هزارجریب گم شده بودند و دستگاه دو سه تا کارت عابر بانکشون رو خورده بود ، متأسفانه کارت ملیشون همراهشون نبود ، من جسارتاً با آدرسی که ازشون گرفتم ، آوردمشون منزل شما.
طرف نگاهی از روی شونه من به داخل ماشین انداخت و لبخند زورکی زد و گفت :
-بله ، دچار آلزایمر هستند ، تنها نبودند ، با خدمتکار بیرون رفته بودند و احتمالا ایشون تو بانک بوده و متوجه حضور شما نشده!
-بهرحال ببخشید دیگه .
و درب رو باز کردم تا پیاده بشه!
اما اون خانم مسن تا نگاهش به اون مرد افتاد ؛ دوباره دستهاش رو بالا آورد و شروع به لرزیدن کرد و خودش رو روی صندلی جمع کرد.
مرد که سعی میکرد خودش رو خوش اخلاق نشون بده ، بهش گفت:
دست چپم رو به معنی رد حرفش تکون دادم و بدون اینکه کلامی بگم ،داغون و پر از تردید و پریشون پشت فرمون نشستم و راه افتادم.
از توی آینه میدیدم که چطور قدمهای لرزونش رو به خونه بزرگ برداشته میشه و خودش رو خم کرده تا مسیر رفتن منو دنبال کنه ، چندبار خواستم ترمز بگیرم و برگردم سمتش ، اما هربار به خودم میومدم و کلافه تر رانندگی میکردم.
با صدای برخورد سپرم با سپر یه پراید ، دستی رو تا ته کشیدم و جفت پا روی ترمز زدم و بلند سر حواس پرتی خودم فریاد کشیدم:
ای دااااااااااد از دست تو…
پراید مدل هشتادی بود که با برخورد من چند متری جلوتر رفته بود و درب صندوق و سپر عقبش فاتحش خونده شده بود.
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به داخل ماشین پراید انداختم ، یه مرد و یه زن بودند که ، مرده از ماشین پیاده شد و سمت من اومد ، قبل از اینکه بهم برسه ، نگاهی به ماشین خودم انداختم و دیدم ، خسارت زیادی ندیدم.
به محض نزدیک شدنش ، بلند گفتم
-ببخشید ، من مقصرم همه خسارتتون رو هم میدم!
طرف که فکر نمیکرد اینقدر زود تسلیم بشم ، گفت
-کارت ماشینت رو بده !
-نیازی نیست ، این کارت شناسایی و اینم آدرس دفتر کارمه ، هرچقدر هزینه کردی ، فاکتورش رو بیار تا نقد بهت پرداخت کنم ، اگرم راضی باشی ، ماشینت رو به قیمت روز ازت میخرم.
طرف که یه جورایی هول شده بود ، گفت:
-نه من خانمم حالش خوب نیست ، باید ببرمش درمونگاه ، فعلا کارت ماشین و بیمه ات رو بده تا بعد بهت زنگ میزنم.
ناچار مدارکی که میخواست رو بهش دادم و شماره اش رو گرفتم .
وقتی رفت ، نشستم پشت فرمون ، دهنم به شدت خشک بود حس میکردم از هیجان اون روز حسابی با وجود سرمای هوا عرق کردم برای همین به اولین کافه ای که رسیدم ، توقف کردم و پشت یکی از میزهای خالیش نشستم.
پاکت سیگارم رو روی میز ول کردم و یه نخ بیرون کشیدم و با دستی که هنوز از هیجان داشت میلرزید اولین کام رو سنگین گرفتم و سرم رو روی میز گذاشتم.
-به کافه لیمون خوش اومدین! دستوری هست اطاعت امر کنم؟
سرم رو بالا آوردم و دیدم پسر بیست و چند ساله ای روبروم با ست لباس سورمه ای و سفید رنگی ایستاده .
-لطفاً فعلاً یه لیوان آب خالی بیار ، نه دو تا بیار ، بعد دوباره خبرت میکنم
-چشم قربان ، در خدمت هستم.
ادامه سیگار رو کشیدم و دو تا لیوان آب رو پشت سرهم خوردم و سفارش یه تیکه کیک توت فرنگی با یه لیوان اسپرسو دادم و تأکید کردم که حتماً داغ باشه!
کنار دستم دختر و پسر حدود بیست و یک تا سه سال نشسته بودند و پسرک حسابی مخ دخترک رو کار گرفته بود و از مزایای سکس با وجود عشق و مستی میگفت.
برای یه لحظه نگاهم به نگاه دخترک گره خورد و شرم و حیایی که زیر گونه های صورتیش دویده بود رو دیدم.
خواستم بلند شم و بزنم زیر گوش پسرک و بهش بگم ، احمق بی شعور ، بلند شو و برو گمشو بیرون و اسم عشق و مستی رو با دهن کثیفت آلوده نکن.
اما یه لحظه به خودم اومدم که بشین سرجات دیوونه ، امروز برای خودت حسابی ماجرا درست کرده بودی و دیگه نیازی به دردسر تازه نیست ، درثانی مگه واقعاً عشق و مستی پاک هستند که حالا تو بخوای کاسه داغ تر از آش بشی.
بذار این دوتا کلمه هم کنار سکس جا خوش کنن و بوی گند بگیرن تا مثل سایر چیزای این دنیا فانی بشن و از بین برن.
سرم رو به بازی کردن با اسپرسوی خودم گرم کرده بودم و با چنگالم تیکه کیکی که با سس شکلات و توت فرنگی تزیین شده بود را خرد میکردم.
بوی عود هندی که تو کافه پیچیده بود حسابی گرمم میکرد ، یه بوی سنگین و خاص بود ، ترکیبی از بوی جنگل و احتمالاً چوب صندل ، اما در عین گرمی کمی هم گیجم میکرد.
دیگه احساس تشنگی نداشتم ، هیجانم کمتر شده بود ، اما فکر اون چشمهای خاص از سرم بیرون نمیرفت و مخصوصاً حرفهایی که تو آخرین لحظات بهم زد ، سرم گرم شده بود و احساس سنگینی داشتم ، قهوه رو حساب کردم و رو به خونه راه افتادم.
وقتی به خونه رسیدم ، کتم رو روی صندلی میز نهارخوری انداختم و با همون لباسهای بیرون بدون اینکه حرفی بزنم روی تخت رفتم و دراز کشیدم.
سرم گیج گیج بود و حال مساعدی نداشتم ، مچ دست راستم رو بروی پیشونیم گذاشتم ، احساس سنگینی دلگیری به شدت اذیتم میکرد و هنوز از بوی عودی که تو سرم مونده بود ، احساس گیجی داشتم که آروم آروم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.
توی رویا وسط یه گندمزار بزرگ که انگار با سایه روشنی از رنگهای سبز و زرد نقاشی شده بود ، روی یه زیر انداز دراز کشیده بودم و خیره به آسمون آبی پرواز پرنده های سفید رنگی رو میدیدم که از دشت دور میشدند.
صدای قشنگی توی گوشم ترانه ای قدیمی رو میخوند که یادم نمیومد خواننده اش کیه و کجا شنیدمش ، فقط میدونستم ترانه اش به شدت آشناست و ملودیش انگار تو سرم حک شده بود.
با یه سبد میوه اومد سمتم و شاداب و پر انرژی کنارم نشست ، روی آرنجم خم شدم و نگاهش کردم ، لباس بلند نقره ای رنگی به تنش بود ، چشمهاش دوباره مسخم کرد ، همون چشمها و با همون ظرافت دستها ، چشمهایی با رگه خاکستری و دستهایی که لطیف بودند و دوست داشتنی. از سبدی که پیش روم بود سیبی برداشتم وگاز زدم و آروم بهش گفتم
به آغوشم کشیدمش ، عطر euphoria با ته مونده عطر عود هندی تو سرم موج میزد ، دست به موهای زیتونیش کشیدم و سرانگشتهای طراحی شده اش رو بوسیدم ، دستهاش رو گرفتم به صورتم چسبوندم ، تا از حرارت و گرمی دستهاش، هیجان و بغضم کمی آروم بشه!
-تو همیشه وقتی سراغم میایی که کاملاً گیج و سرخورده هستم! نمیدونم چرا ! اما نمیشه برای همیشه پیشم باشی ؟ تو که میدونی وجود من با حضور تو تکمیل میشه!
لبهاش رو به لبم سپرد و منو بوسید ، حسی بهم میگفت که این سکوت معنی خاصی داره و باید برای تجربه تازه ای آماده بشم.
چشم که باز کردم همسرم رو توی اتاق دیدم که بالای سرم ایستاده و با لبخند میگفت :
در حالیکه داشتم پلیور نخی و سبکم رو در میاوردم ، همسرم رو دیدم که جلوی آیینه ایستاده و داره صورتش رو آرایش میکنه.
-چطور تو این نور داری آرایش میکنی؟
-خوب میخوام چشمهات اذیت نشه.
آباژور رو روشن کردم و درحالیکه بالا تنه ام کاملا لخت بود ، پشت سرش قرار گرفتم و دستهام رو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:
-نکن این کارو ، حالا خط چشم میکشی یکیش سمت مغربین و یکیش سمت مشرقین!
سرش رو کج کرد و گردن ظریف و قشنگش رو به لبهای من سپرده بود و با صدایی که معلوم بود به چه چیزی نیاز داره گفت:
-خوب مگه نباید اینطور باشه!
داشتم از تو آینه ، به چشمهای بسته شده اش و صورت قشنگش نگاه میکردم ، انگار نمیشناختمش اما در عین ناشناس بودنش ، به شدت به مهربونیش ایمان داشتم.
دستم از روی شکمش به قسمت پایین تنش لغزید و از جلوی دامن بنفش بافتنی و کوتاهش به شورت و بهشتش رسید که کاملا از بوسه های ریز من بروی شاهرگ گردنش تحریک شده بود و دست دیگه ام سینه ی قشنگش رو تو مشت گرفت.
از پشت کاملا بهش چسبیدم و سینه ام به کتفهاش چسبیده بود ، حالا آلت منم سفت تر شده بود و بین خط باسنش قرار گرفته بود.
تا خواستم بیشتر بهشتش رو تحریکش کنم و انگشتم رو فرو کنم ، مثل ماهی، از تو آغوشم لغزید و دستم رو کناری زد و در حالیکه داشت دامن و لباسش رو مرتب میکرد ، رو بروم قرار گرفت ، وقتی بالاتنه لختم رو دید ، انگار پشیمون شد و دوباره به سمتم برگشت و اینبار لبهامون بهمدیگه گره خورد و بوسه های داغ و عمیق و نفس کشیدنهای بلند و پر صدا جاش رو با اون حس رمانتیک عوض کرد.
مثل قحطی زده ها همدیگه رو میبوسیدیم و کمی بعد در حلیکه با کف دست به سینه ام ضربه ای رو زد روی تخت نشسته بودم .
دامنش رو بالاتر کشید و بین پاهام نشست و کمربندم رو باز کرد ، کمکش کردم که بتونه شورت و شلوارم رو تا زانوهام پایین بکشه ، به محض دیدن آلتم که حالا کاملا خبردار شده بود که چه اتفاقی در جریانه ، دستش رو بدورش حلقه کرد و سرش رو به لبهاش سپرد و با چشمهای خمارش به من خیره موند و شروع کرد تا جاییکه میتونه ، الت من رو وارد دهن گرم و مرطوب خودش کنه.
فکر نمیکردم اونوقت از روز ، کوچکترین شانسی برای انجام سکس داشته باشم ، اونم قبل از اومدن مهمونها ، اما داشت اتفاق می افتاد و شاید یکی از بهترین هاش هم بود.
با احساس لمس زبون خیسش بروی بیضه هام ، چشمهام رو باز کردم و دیدم با انگشتهای کشیده و ناخنهای طراحی شده اش ، تنه آلتم رو رو به بالا گرفته و سرش رو بین رونهای من برده و با چشمهای بسته ، داره بیضه های من رو میمکه و لیس میزنه.
پنجه ام رو بین موهای حالت دار و بلندش بردم و اونم با غیض هر دو بیضه ام رو توی دهنش کرد و سرش رو تکون داد.
از شهوت داشتم میمردم و دلم میخواست ، هرچه زودتر بروی تخت بخوابونمش و خودم رو تو بغلش رها کنم.
اما با تحریک مجدد زبونش که حالا داشت جاهای ممنوعه ای از تن منو تجربه میکرد ، چشمهام رو بستم و آه کشیدم.
با صدای زنگ تلفنم ، با شتاب خودم رو به سمت میز عسلی کنار تخت خم کردم و بدون اینکه به شماره تماس گیرنده نگاه کنم ، جواب دادم.
-الو ، آقای مهرآیین ؟
با صدایی که سعی میکردم ، خبری از حس درونم نده ، با تک سرفه ای گفتم:
کمی عصبی شده بودم ، هم بخاطر تحریک مداومی که نوشین داشت بهم وارد میکرد و هم بخاطر بهم ریختگی که از صبح نصیبم شده بود و هنوز هم دست بردار نبود ، بخاطر همین دستم رو روی سر نوشین گذاشتم و بهش فهموندم که بهتره دست بکشه و در حالیکه داشتم به صحبتهای جباری گوش میدادم ، از روی تخت بلند شدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم ، بالاخره مقصر تصادف من بودم و باید تاوانش رو میدادم .
به همین دلیل با لحنی مطمئن به طرف گفتم:
نوشین بلند شده بود و نگران داشت منو نگاه میکرد
بهش گفتم چیزی نیست عزیزم نگران نشو، اتفاق خاصی نبود.
نوشین که حالا از آرامش ظاهری من خیالش راحت شده بود به سمت آینه برگشته بود و داشت آرایش رژش رو اصلاح میکرد و در اینحال گفت :
-شاهرخ ، ببین خداییش آدم رو یکهو میبری تو یه فاز دیگه ، بعد هم با سرعت نور برش میگردونی سرجاش!
-معذرت میخوام عزیزم ، قصدم این نبود ، اما قول میدم شب تلافی کنم.
-عمراً بگذارم ، تازه امشب که مهمون داریم که دیگه خرد و خاکشیر میام تو تخت.
لبخند زدم و از کمدم یه دست لباس اسپرت که راحت باشه رو انتخاب کردم وبعد از تعویض لباسم، گوشیم رو برداشتم و وارد سالن شدم که با ظرافت کامل آماده پذیرایی از مهمونها بود.
دوباره ذهنم درگیر اون خانم مسن شده بود و چرایی برخورد امروز صبح و خواب عجیبی که دیده بودم ، زنی که تو خواب بود ، اصلا از نظر سنی شباهتی با این خانم نداشت ، اما چقدر چشمهاشون ، آه چشمهاشون و اون رگه های خاکستری که مثل مار با مردمک چشمهاش میرقصید.
حس عجیبی بهش داشتم ، انگار که یه غریبه رو به شدت دوست داشته باشی ، نگرانش باشی و دلت بخواد ازش خبر داشته باشی.
اما اون غریبه ای بود که هیچ شناختی ازش نداشتم و حس میکردم ، فقط بخاطر فشار عصبی و هیجانی که به من وارد کرده بود ، دچار یه توهم زودگذرم کرده…
نمیدونستم چه بلایی سرم اومده ، آرزو میکردم که ای کاش ، باهاش مکالمه نکرده بودم و این فکر ها و این بهم ریختگی روانی ، تا پایان شب که مهمونها با طعنه هرکدومشون چیزی بهم گفتند و خداحافظی کردند و رفتند بهمراهم بود.
شب رو اصلا نتونستم درست بخوابم ، فکر و نگاه اون زن و حرفهای عجیبش مدام ذهنم رو درگیر خودش کرده بود.
صبح با بی حوصلگی و خستگی از درگیری ذهنی که داشتم بیدار شدم و مسیرم رو به سمت محل کارم ادامه میدادم که ناخودآگاه فرمون رو به سمت بانک دیروز منحرف کردم.
گوشه ای از خیابون ماشین رو پارک کردم و وقتی از ماشین پیاده شدم ، سوزش و سردی هوا رو تازه حس کردم ، به همین دلیل با سرعت کتم رو پوشیدم و با قدمهایی بی هدف و ناخواسته به سمت بانک راه افتادم .
هنوز چند قدمی به پله ها و درب ورودی بانک مونده بود که با صدای خانمی که از پشت سرم شنیدم ، برگشتم و دوباره دیدمش!
در عین اینکه تعجب کرده بودم به شدت ترسیدم!
با لکنت پرسیدم:
-اینجا چیکار میکنی؟
مات نگاهم کرد و جوابی نداد ، در عوض خانمی که روی بالکن دیده بودم و حالا، دو سه قدم با ما فاصله داشت، با صدایی که جذبه خاصی توش موج میزد به سمت ما اومد و به جای اون ، جواب داد:
-برای کارتهای مادر اینجا اومدیم ، جالبه که بازم شما رو ملاقات میکنیم.
مثل کساییکه هول کرده باشن و بخوان از اتهامی فرار کنند بدون اینکه فکر کنم ، گفتم :
-اه چه جالب! خیلی خوشحال شدیم از ملاقاتتون و باز هم بخاطر زحمت دیروز عذر میخوام ، اجازه مرخصی به ما میدین؟
از این زن وحشت بیشتری داشتم و حس خوبی رو حضورش برای تداعی نمیکرد ، برای همین ، بدون معطلی سرم رو به معنی احترام خم کردم و ازشون خداحافظی کردم.
اما وقتی خواستم ازشون جدا بشم ، دست اون خانم مسن ، لبه کتم رو گرفت!
با تعجب به سمتش برگشتم و نگاهم با نگاهش مسخ شد !
لبهای ظریفش رو از هم باز کرد و گفت :
-نمیدونم کی هستی ! فقط میدونم همیشه دوستت داشته ام!
و خودش رو تو بغلم رها کرد و زد زیر گریه!
منقلب شده بودم و دستپاچه ! جرأت بغل کردنش رو نداشتم ، اما لذت عجیب و اشنایی تو لمس این اغوش رو حس میکردم ، بین غریبگی و آشنایی، گیج و سرگردون شده بودم.
بدون هیچ تلاشی برای جدا شدن از آغوشش ، بدون حرکت ایستاده بودم وسط پیاده رو و دستهام رو از هم باز کرده بودم و این خانم مسن خودش رو بهم چسبونده بود و تلاش دخترش برای جدا کردنش از من هیچ نتیجه ای نداشت.
صورت خیس از اشکش رو بالا نگه داشت و بهم گفت :
بغض کرده بودم و جوابی نداشتم بهش بدم ، مات مونده بودم که این زن برای چی این حس رو به من داره که ناگهان دوتا دستهاش رو بروی دو طرف صورت من گذاشت و بوسه عمیقی از لبهام گرفت.
بوسه ای که انگار قلب و مغزم رو به انفجار کشوند ، نرمی لبهاش و حس عاشقانه و داغی که برام تداعی کرد انگار هزاران سال منو با خودش جابجا میکرد…
چشمهام بسته مونده بود و یخزده بودم وسط پیاده رو!
خیلی وقت بود که اونها رفته بودند و من وسط پیاده رو روی دو زانوم نشسته بودم .
یکی دوتا از مغازه دارها که از تلاششون برای بلند کردن من نا امید شده بودن ، دست به دامن نگهبان بانک شده بودند و اون سرباز وظیفه ، بالاخره با کمک اونها لاشه سنگین منو از وسط پیاده رو جابجا کردند.
لیوان آبی که دستم داده بودند رو یکنفس سر کشیدم ، سوالات زیادی تو سرم بود که باید براشون جوابی پیدا میکردم.
سیگارم رو روشن کردم و تلفنم رو از جیبم بیرون کشیدم و شماره حمید رو گرفتم ، دوست روانشناسی که شاید میتونست از این مخمصه روانی که دچارش شده بودم نجاتم بده!..
نوشته: اساطیر
khayli khob bod
dastanat khayli ro adam tasir mizare vahshatnak.
dastan ke be tahesh resid esme asatiro ke khondam yade dastane ghadimet oftadam ke cheghader khob bodan
yani to dastan ye dor zob shodam bad saato didam ke 1 saat gozashte :/
pesar baZam benvis ke fogholade minvisi
دیشب دلم هوای تو را داشت
هرکجا گشتم
در لابلای عطر اقاقی… صدای باد
درقطره های روشن باران… غرور کوه
در برگ های تازه نارنج و عطر یاس
دیشب دلم… به یاد تو… همراه آسمان
تا صبح گریه کرد
تا بر غبار تیره انبوه خاطرات
کز من رمیده اند
گردی بگسترد
دیشب میان خاطره ها
با زمان حال
پل بستم از خیال
در عمق بغض و اشک
قوی سپید میل
به دریای آرزو
بی که کند شنا
چه غمگین
چه زتده مرد
دیشب باران چه مهربان برایم ترانه خواند
دیشب دلم هوای تو را داشت گریه کرد
سروده : تیـــــــراس
اساطیر عزیز کارت عالی بود
این چند روزه سایت بخاطر داستانای عالیش دوباره داره مثل گذشته ها میشه
بخاطر وقت و انرژی که روی داستان گذاشتی باید یه خسته نباشید جانانه گفت
نوشتن داستان به این سبک و سیاق کار چندان راحتی توی این روزا نیست
امیدوارم ادامه داستان رو هم با همین انرژی بنویسی
موفق باشی ?
عالی. اینطور که شما و آس و پاس و بعضی های دیگه قلم می زنید احساس دوران نوجوانیم بهم دست میده که چند روز فکر میکردم انشام رو چطوری شروع کنم. و حسرت اینو میخورم که چرا حدود ده ساله که قلم و کاغذ را کنار گذاشتم. سبک نگارش شما داره من گمشده خودمو به یادم میاره. البته شما خیلی بهتر از بهترین دوران نویسندگی من می نویسید. من معمولا شاد و طنز مینوشتم. موفق باشی و تا میتونی لطف کن و بنویس…
اساطیر جان، سلام و خدا قوت. یکی از معدود داستانهای سایت بود که من رو جذب کرد. یه ایراد خیلی کوچیک داشت که اصلاً مهم نیست و فقط به انتظار باقی داستان میمونم، یه لایک ناقابل تقدیم شما دوست عزیز، امیدوارم بقیه داستان هم مثل قسمت اول، عالی پیش بره. موفق و پیروز باشید .
نظرات سایرین برام جالب بود
ولی بنظر من توصیف هات روح نداره، انگار انشا نوشتی، هرکاری کردم به خوندن ادامه بدم جذبم نکرد
راستی این که میگی اساطیری باشید هم خیلی تو ذوق میزنه
کسی ندونه فکر میکنه داری از اعتماد بنفس کاذب رنج میبری
اساطیر ، وقتی مینویسی کلمات مثل موم در اختیارت هستن و این برای ذهن خسته من خارقالعاده است ، چیزی در مورد قصه ات نمیگم و منتظر میمونم ، اما بخاطر نوشتنت و انرژی که صرف میکنی ، ازت تشکر میکنم
داستانت عالی بووود…
جای هیچ نقدی نزاشتی برای مخاطب…
فقط کاش اشاره ب سن شاهرخ و اون زن مرموز میکردی ک بهتر تو ذهنمون تجسمش کنیم…
موفق باشی
واقعا خوشحال شدم
دست مریزاد بابا
واقعا قوه تخیل قوی و منحصر به فردی دارید امیدوارم بتونی قدمهای بلندتری برداری برای رسیدن به هدف های درونیت
یه بیگ لایک هم برا آهنگ محسن نامجو