آلزایمر (۱)

1395/09/09

اپیزود اول – دیدار

قبل هرچیز بگویم که من آنم که شبی/تا لب پنجره رفت و به اتاقش برگشت
گرچه استاد هنر دست به رویش نکشید/بال پروانه شد و نرم و منقش برگشت
من همانم که شبی عشق به تاراجش برد/همچو حلاج به خاکستر تشویش نشست
در سرش سوره تکفیر مجسم میشد/قبل هر زلزله ای در خودش آرام شکست
آنکه لیچار شنید از همه و هیچ نگفت/دوش و دوشاب به دوش از همگان دست کشید
رو به فقدان خودش کرد و تَهی دست پرید/آنکه میدید نشستند خرابش بکنند
خوب میدید به منظور، عزیزش کردند/صفحه از پشت گرفتند کتابش بکنند…

جلوی خودپرداز بانک صادرات خیابون هزارجریب اصفهان ، پشت سر یه خانم ایستاده بودم و داشتم با گوشی ، مبلغی رو از حسابهام جابجا میکردم.
هوای بلاتکلیفی بود و گهگداری بادی میومد و سوزی گذرا رد میشد ، اما هوا کاملا آفتابی بود و هیچ ابری هم جرأت خودنمایی نداشت.
حس کردم خانمی که جلوی من بود ، بیش از حد کارش با دستگاه طول کشید ، زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم هیچ کاری جلوی دستگاه انجام نمیده ، به خودم اجازه دادم که بهش نزدیک بشم و بااحترام کامل پرسیدم ،
-خانم مشکلی پیش اومده؟
یکهو به سمتم برگشت و دیدم چشمهاش پر از اشک شده و با گریه پرسید

  • بالاخره اومدی؟!
    متعجب پرسیدم ،

  • خانم حالتون خوبه؟
    با گریه گفت :
    -شاهرخ جان سه تا کارتم رو دستگاه خورد ، نمیدونم چیکار کنم!
    متعجب از اینکه چرا نمیتونستم چهره این خانم رو بخاطر بیارم ، بهش گفتم :

  • بیایید تا با هم به مسئول دستگاه اطلاع بدیم ، کارت ملیتون همراهتون هست؟

با سر حرفم رو تأیید کرد و در حالیکه با گوشه مانتوش داشت چشم اشک آلودش رو پاک میکرد ، با دستش لبه کیفش رو از هم باز کرد و شروع به گشتن کیفش کرد.
جلوی درب بانک ایستاده بودیم و اون خانم مسن همچنان داشت بدنبال کارت ملیش میگشت.
حدس زدم همراهش نباشه و بهش گفتم:

  • اجازه بده که از کارمند بانک بپرسم ببینم میتونه بدون مدرک ،کارتهاتون رو بهمون بده !
    و رسیدی که از دستگاه گرفته بود رو از بین انگشتهای خمیده اش که معلوم بود تو جوونیش دستای فوق العاده قشنگی بوده و ظرافتششون رو تا حالا حفظ کرده بود گرفتم و وارد بانک شدم ، بعد از یکی دوتا سوال از کارمندهای عبوس بانک ، به عبوس ترین کارمندشون که مسئول دستگاه بود رسیدم و ایشون هم بدون اینکه نگاهمون کنه ، فقط به یه جمله بسنده کرد:
  • کارت ملی همراهتون نیست کاری نمیتونم انجام بدم!
    نگاهی به خانم همراهم کردم ، انگار اصلا تو این عالم نبود ، براش توضیح دادم که تا کارت ملیش نباشه ، نمیتونن کاری براش انجام بدن .
    با نگاه معصومش بهم نگاه کرد و گفت مگه میخواستن چیکار کنند؟
    به طعنه و خنده گفتم ، هیچی شاخ غول رو بشکنند.
    دستم رو گرفت ، گرمای کف دستش پرتم کرد به دورانی که هیچ چیزش رو بخاطر نمیوردم اما به شدت آشنا بود ، سوزشی رو تو قلبم احساس کردم ، هنوز متعجب بودم که چرا احساسات این زن اینقدر به من نزدیک و آشناست…
    با صدای مهربونش به خودم اومدم:
  • شاهرخ جان میشه منو برسونی منزل!
    با سرم درخواستش رو تأیید کردم ، این برخورد عجیب و دور از انتظار حسابی داشت درگیرم میکرد.
    با دستم ماشین رو که خیلی نزدیک پارک شده بود ، بهش نشون دادم و کمکش کردم که از پله های بانک پایین بیاد و با هم به سمت ماشینم حرکت کردیم.
    نسیم سردی که میوزید ، از روی تنش رد میشد و عطر خوش euphoria که از عطرهای مورد علاقه ام بود رو تو سرم تداعی میکرد ، همیشه از این نت بویایی لذت میبردم و دلم میخواست تا جاییکه ریه هام جا داشتند ، عطرش رو نفس بکشم.
    از پایین شال سورمه ای رنگ و نازکش ، انتهای موهای بلند زیتونیِ رنگ شده اش رو که داشتن زیر آفتاب نیمروزی میرقصیدن میدیدم .
    نسیم بازیگوش پاییزی لابلای موهاش با هر تار موش عاشقانه به گفتگو نشسته بود.
    درب رو باز کردم و دستش رو گرفتم تا راحت تر روی صندلی جلوی ماشین بشینه ، لحظه ای که سرش رو بالا آورد تا با نگاهش ازم تشکر کنه ، برای چند لحظه خیره به چشمهای خاکستریش موندم و دوباره قلبم به سوزش افتاد و احساس ضعف کردم.
    این چشمها به شدت آشنا بود ، اما مطمئن بودم که هیچ کدوم از آشناهامون تا حالا چنین رنگ چشمی رو تو افراد فامیلشون نداشتند ، خیالم راحت شد که واقعاً این زن زیبا و مسن برای من حتماً غریبه است ، اما این حس آشنایی که شدیداً با هر اتفاقی خودش رو نشون میداد ، چیز دیگه ای رو بهم میگفت.
    استارت که زدم صدای پخش ماشین که روشن شده بود، شنیده شد:
    گذشتم از او به خیره سری ، گرفته ره مه دگری
    کنون چه کنم با خطای دلم ، گرم برود آشنای دلم…
    قبل از اینکه وارد خیابون کارگر بشم ، ازش پرسیدم ، میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟
    خندید و گفت ، بله دیگه منم جای تو بودم آدرس رو یادم میرفت و در همین حال دستش رو از یقه مانتوش داخل کرد و دنبال چیزی گشت ، کمی بعد کارتی رو که به گردنش انداخته بود درآورد و دست من داد.
    آدرس یه منزل مسکونی تو خیابون استقلال و وسطای مرداویج بود که با خط درشت روی کارت نوشته بود .
    دوباره نگاهش کردم و دلم هزار بار براش سوخت ، نمیدونم این حس لعنتی و این علاقه ای که به حضور این زن پیدا میکردم داشت با من چیکار میکرد و اصلا برای چی بوجود اومده بود ، چون بر اساس منطق هیچ حسی بجز احترام و کمک نباید بین ما وجود میداشت ، اما من یه جوری تسلیم حضورش شده بودم .

به شدت فکرم مشغول شده بود و همه کار و برنامه ریزی روزانه خودم رو فراموش کرده بودم ، یه جورایی یادم رفته بود اصلا برای چی امروز صبح بجای اینکه شرکت برم ، جلوی عابربانک توقف کرده بودم و چرا دیگه میلی نداشتم که بخوام طبق برنامه ای که داشتم پیش برم و بیشتر دلم میخواست با این ماجرای که رخ داده بود همراه باشم.
با لحن ساده ای پرسید ، این خواننده کیه؟
درحالیکه داشتم روبروم رو نگاه میکردم ، با صدای آرومی گفتم
-محسن نامجو.
-خیلی قشنگ میخونه.
و این جمله رو با بغض خاصی گفت.
صدای پخش رو به آرومی از روی فرمون کمی بیشتر کردم تا صداش غالب به صدای حرکت پر سرعت ماشینهای تو اتوبان بشه.

خم شد و از روی داشبورد دستمال کاغذی رو بیرون کشید و خیلی مرتب تاش کرد و با کناره تا خورده دستمال گوشه چشمش رو پاک کرد .
کاملاً منقلب شده بود و منم بین زمین و هوا مونده بودم که صدای پخش رو قطع کنم یا نه.
تلفنم زنگ خورد ، هندزفری رو وصل کردم و صدای همسرم از حال و هوای مبهم برخورد با این زن بیرونم کشید و برم گردوند به دنیای حاضر ، کمی بعد که تماس رو قطع کردم ازم پرسید

  • زنت بود؟
    لحن صداش کمی عوض شده بود ، حس کردم انگار خیلی از اینکه با همسرم اینطور صمیمی مکالمه کرده بودم ، خوشش نیومده !
    یعنی هروقت کسی بجای کلمه همسر از کلمه زنت جلوی من استفاده میکرد ، احساس میکردم که حس دوستانه ای در این خصوص با من نداشته و الان همین احساس رو نسبت به کلماتی که از لبهای این زن خارج میشد داشتم ، البته به این حس بین خانمها عادت داشتم و خیلی بهش اهمیت ندادم.
    با تأکید به کلمه همسر ؛ بهش گفتم :
    -بله همسرم بودن .
    -شاهرخ بعد از این همه مدت که برگشتی واقعاً نمیخوای حرف بزنیم؟
    سعی کردم کمی جدی تر باشم و با رعایت متانت جواب دادم
    -خانم متأسفانه من شما رو نمیشناسم ، فکر میکنم شما هم منو با کسی اشتباه گرفتید ، اما نگران نباشید ، تا چند دقیقه دیگه میرسونمتون به آدرسی که بهم دادید.
    سرش رو به زیر انداخته بود و گفت
    -پس تو کی هستی؟
    -اسمم شاهرخ هستش ، اما هیچ نسبت و آشنایی با شما ندارم.
    یکهو حالت عصبی بهش دست داد و دستهاش رو روی سرش گذاشت و شروع کرد به فریاد زدن و تکرار جمله ی ماشین رو نگه دار …
    عصبی و وحشت زده شده بودم ، بهمین دلیل با عجله ماشین رو به سمت کنار اتوبان هدایت کردم و با سرعت ترمز گرفتم .
    درب ماشین رو باز کرد و در حالیکه هنوز داشت داد میزد از ماشین پیاده شد.
    ترسیده بودم و پام روی ترمز داشت میلرزید ، مثل این بود که با کسی تصادف کرده بودم .

تصادف کرده بودم ؟ خوب آره یه جورایی باهاش ناخواسته تصادف کرده بودم ، اما نه اون تصادفی که همیشه تو ذهن آدمها تداعی میشه !
مثل این بود که روحم با روح اون درگیر شده باشه.

چهار راهنمای ماشین رو زدم و نگاهی به کارت آدرسش که روی داشبورد جا مونده بود انداختم ، از آینه نگاهش کردم ، روی زمین کنار اتوبان نشسته بود و زانوهاش رو بغل زده بود و هنوز داشت انگار زیرلب چیزی میگفت و بدنش رو عقب و جلو میبرد.
از ماشین پیاده شدم و رفتم کنارش روی زمین نشستم.داشت هق هق میزد و شونه هاش میلرزید. از گریه اش دلم ریخت! هیچوقت طاقت گریه مظلومانه کسی رو نداشتم.

-خانم خوبین؟
-نگاهم کرد و گفت تو کی بودی؟
-شاهرخم!
-پس چرا منو نمیشناسی؟
-میشناسمتون.
-پس کی به من گفت که منو نمیشناسه!
-نمیدونم ، هر کی بوده اشتباه کرده ، غلط کرده ، خریت کرده، شمارو بخدا بلند شین بریم ، اینجا هم سرده ، هم خطرناکه ، بیایید بریم خونه.

سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد .
وای خدای من ، این چشمها چقدر آشناست و در عین حال غریب! این رگه های تیره وسط رنگ خاکستریش چه رازی رو تو خودش داره ، چرا آخه باید این حس تو وجود من غوغا کنه.

-تو منو دوست داری؟
دوباره آچمز شدم ، ناچار بهش گفتم

-میشه بریم توی ماشین تا بهتون بگم؟
-چرا با من اینطوری حرف میزنی؟ در شأن ما نیست که بخوایم با هم اینجور صحبت کنیم!
-ببخشید ، اما قصدم بی ادبی به شما نبود.
-شاهرخم ، تو نباید با عشقت اینطور صحبت کنی!

خدای من !! عجب گرفتاری شده بودم ، نمیدونستم چیکار باید بکنم ، برای همین زیر لب بهش گفتم.
-عزیزم ، اینجا جای مناسبی نیست ، بیا بریم توی ماشین تا با هم حرف بزنیم.
-اونجا میخوای منو ببوسی؟!
-شما بیا بریم! همه کاری میکنیم.
-وایسا!
-چی شده ؟
-چرا منو به اسم کوچیکم صدا نمیکنی؟
به سمتش برگشتم و با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم :

  • اخه عزیزم ، کیو دیدی که وسط خیابون عزیز دلش رو به اسم کوچیک صدا بزنه ، بیا بریم تو ماشین ، بخدا یخ زدیم از سوز عبور این ماشینها.

و دوباره دستهای ظریف و نحیفش رو گرفتم و با خودم به سمت ماشین بردمش.
روی صندلی که نشست ، بهش گفتم

-لطفاً کمربندت رو ببند
و بدون اینکه متوجه بشه قفل کودک رو فعال کردم تا نتونه درب رو باز کنه و کار خطرناکی ازش سر بزنه ، یه جورایی ازش هراس داشتم و میترسیدم گرفتاری جدیدی برام درست کنه.
دوباره حرکت کردم و برای فرار از مکالمه با اون صدای پخش رو زیاد کردم.
نامجو با سوز و ظرافت میخوند :
خمار صد شبه دارم ، شرابخانه کجایی؟!

سعی کردم سریعتر رانندگی کنم تا به مقصدش برسیم و خودم رو از شر مهلکه ای که توش گرفتار کرده بودم نجات بدم.
از خیابون مرداویج گذشتم و تو یکی از فرعی های خیابون استقلال جلوی عمارت بزرگی متوقف شدم ، برام جای سوال بود که چرا باید بخاطر یه کار ساده با عابر بانک تا این حد از از خونه اش فاصله گرفته باشه .
با شک و تردید از اینکه خونه اش چنین جایی باشه از ماشین پیاده شدم و به سمت درب اصلی ساختمون رفتم و زنگ رو زدم.
صدای خانمی شنیده شد که با لهجه شیرینی پرسید ؟

  • بله بفرمائید.
    جواب دادم:
    -سلام ، ببخشید اگه میشه یه لحظه تشریف بیارید دم درب ، فکر میکنم مادرتون گم شده بود که با آدرسی که دادن به منزل شما آوردمشون.
    با تعجب پرسید :
    -مادرم؟
    و بعد گوشی رو گذاشت.
    دهنم خشک شده بود و احساس تشنگی داشتم ، صبحانه هم نخورده بودم و قرار بود کار بانکیم رو زود انجام بدم و برگردم دفترم و ظهر هم برم خونه ، بخاطر مراسم مهمونی بعد از ظهر به همسرم کمک کنم.

اما حالا یکی دو ساعتی بود که عملاً از تمام برنامه های روزم عقب افتاده بودم و روز هم به نیمه نزدیک میشد.
دستهام رو تو جیب شلوارم فرو کردم و چند قدم از ساختمون دور شدم و سرم رو بالا گرفتم تا به ساختمون روبروم نگاهی بندازم، اما صدای موتور سواری که که میخواست به میدون دانشگاه بره و گم شده بود ، حواسم رو به سمت ماشینم پرت کرد .
موتور سوار رو راهی کردم و به سمت ماشین خودم برگشتم و دیدم بدون اینکه به سمت من نگاه کنه ، مستقیم خیره به جلو مونده !
مات نگاه کردنش بودم که صدای درب ساختمون رو شنیدم و آقای قد بلندی از درب بیرون اومد.
صورت اخمالویی که داشت ، لبخند اولیه ام رو از روی لبهام پروند.
-سلام ، مهرآیین هستم ، شاهرخ مهرآیین ، از آشناییتون خوشبختم.
-سلام ، فرمایشتون.
-فکر کنم مادر جلوی عابر بانک صادرات تو خیابون هزارجریب گم شده بودند و دستگاه دو سه تا کارت عابر بانکشون رو خورده بود ، متأسفانه کارت ملیشون همراهشون نبود ، من جسارتاً با آدرسی که ازشون گرفتم ، آوردمشون منزل شما.

طرف نگاهی از روی شونه من به داخل ماشین انداخت و لبخند زورکی زد و گفت :

  • آه بله ، ممنون ، باعث زحمت شد.
    -نه خواهش میکنم ، وظیفه ام بود ، اما انگار مادر اختلال حواس دارن ، چون بنده رو اشتباه گرفته بودند ، تو رو خدا اجازه ندید تنهایی از منزل دور بشن.

-بله ، دچار آلزایمر هستند ، تنها نبودند ، با خدمتکار بیرون رفته بودند و احتمالا ایشون تو بانک بوده و متوجه حضور شما نشده!
-بهرحال ببخشید دیگه .
و درب رو باز کردم تا پیاده بشه!
اما اون خانم مسن تا نگاهش به اون مرد افتاد ؛ دوباره دستهاش رو بالا آورد و شروع به لرزیدن کرد و خودش رو روی صندلی جمع کرد.
مرد که سعی میکرد خودش رو خوش اخلاق نشون بده ، بهش گفت:

  • بیا مادر ، بیا بریم تو ، شراره نگرانته.
    با شنیدن اسم شراره از دهن مرد ، نگاهم به سمت منزل چرخید و دیدم از روی بالکن ، زنی با رب دوشام قرمز ساتن داره ما رو نگاه میکنه.
    برای اینکه متوجه نشه ، نگاهم رو سریع برگردوندم و دیدم خانم مسن در عین اکراهی که برای پیاده شدن داشت نشون میداد ، از ماشین پیاده شد و رو به من گفت :
    -شاهرخ بیا بریم تو ، خیلی چیزها فرق کرده ، باید خیلی چیزها رو برات توضیح بدم ، باید کمکم کنی.
    مرد به سمت من برگشت و چشمکی زد و گفت :
  • شما بفرمائید ، فقط لطف کنید بفرمائید چقدر هزینه تون میشه ، تا تقدیم کنم.

دست چپم رو به معنی رد حرفش تکون دادم و بدون اینکه کلامی بگم ،داغون و پر از تردید و پریشون پشت فرمون نشستم و راه افتادم.
از توی آینه میدیدم که چطور قدمهای لرزونش رو به خونه بزرگ برداشته میشه و خودش رو خم کرده تا مسیر رفتن منو دنبال کنه ، چندبار خواستم ترمز بگیرم و برگردم سمتش ، اما هربار به خودم میومدم و کلافه تر رانندگی میکردم.
با صدای برخورد سپرم با سپر یه پراید ، دستی رو تا ته کشیدم و جفت پا روی ترمز زدم و بلند سر حواس پرتی خودم فریاد کشیدم:
ای دااااااااااد از دست تو…

پراید مدل هشتادی بود که با برخورد من چند متری جلوتر رفته بود و درب صندوق و سپر عقبش فاتحش خونده شده بود.
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به داخل ماشین پراید انداختم ، یه مرد و یه زن بودند که ، مرده از ماشین پیاده شد و سمت من اومد ، قبل از اینکه بهم برسه ، نگاهی به ماشین خودم انداختم و دیدم ، خسارت زیادی ندیدم.
به محض نزدیک شدنش ، بلند گفتم
-ببخشید ، من مقصرم همه خسارتتون رو هم میدم!
طرف که فکر نمیکرد اینقدر زود تسلیم بشم ، گفت
-کارت ماشینت رو بده !
-نیازی نیست ، این کارت شناسایی و اینم آدرس دفتر کارمه ، هرچقدر هزینه کردی ، فاکتورش رو بیار تا نقد بهت پرداخت کنم ، اگرم راضی باشی ، ماشینت رو به قیمت روز ازت میخرم.
طرف که یه جورایی هول شده بود ، گفت:
-نه من خانمم حالش خوب نیست ، باید ببرمش درمونگاه ، فعلا کارت ماشین و بیمه ات رو بده تا بعد بهت زنگ میزنم.
ناچار مدارکی که میخواست رو بهش دادم و شماره اش رو گرفتم .
وقتی رفت ، نشستم پشت فرمون ، دهنم به شدت خشک بود حس میکردم از هیجان اون روز حسابی با وجود سرمای هوا عرق کردم برای همین به اولین کافه ای که رسیدم ، توقف کردم و پشت یکی از میزهای خالیش نشستم.
پاکت سیگارم رو روی میز ول کردم و یه نخ بیرون کشیدم و با دستی که هنوز از هیجان داشت میلرزید اولین کام رو سنگین گرفتم و سرم رو روی میز گذاشتم.
-به کافه لیمون خوش اومدین! دستوری هست اطاعت امر کنم؟
سرم رو بالا آوردم و دیدم پسر بیست و چند ساله ای روبروم با ست لباس سورمه ای و سفید رنگی ایستاده .
-لطفاً فعلاً یه لیوان آب خالی بیار ، نه دو تا بیار ، بعد دوباره خبرت میکنم
-چشم قربان ، در خدمت هستم.

ادامه سیگار رو کشیدم و دو تا لیوان آب رو پشت سرهم خوردم و سفارش یه تیکه کیک توت فرنگی با یه لیوان اسپرسو دادم و تأکید کردم که حتماً داغ باشه!

کنار دستم دختر و پسر حدود بیست و یک تا سه سال نشسته بودند و پسرک حسابی مخ دخترک رو کار گرفته بود و از مزایای سکس با وجود عشق و مستی میگفت.
برای یه لحظه نگاهم به نگاه دخترک گره خورد و شرم و حیایی که زیر گونه های صورتیش دویده بود رو دیدم.
خواستم بلند شم و بزنم زیر گوش پسرک و بهش بگم ، احمق بی شعور ، بلند شو و برو گمشو بیرون و اسم عشق و مستی رو با دهن کثیفت آلوده نکن.
اما یه لحظه به خودم اومدم که بشین سرجات دیوونه ، امروز برای خودت حسابی ماجرا درست کرده بودی و دیگه نیازی به دردسر تازه نیست ، درثانی مگه واقعاً عشق و مستی پاک هستند که حالا تو بخوای کاسه داغ تر از آش بشی.
بذار این دوتا کلمه هم کنار سکس جا خوش کنن و بوی گند بگیرن تا مثل سایر چیزای این دنیا فانی بشن و از بین برن.

سرم رو به بازی کردن با اسپرسوی خودم گرم کرده بودم و با چنگالم تیکه کیکی که با سس شکلات و توت فرنگی تزیین شده بود را خرد میکردم.
بوی عود هندی که تو کافه پیچیده بود حسابی گرمم میکرد ، یه بوی سنگین و خاص بود ، ترکیبی از بوی جنگل و احتمالاً چوب صندل ، اما در عین گرمی کمی هم گیجم میکرد.
دیگه احساس تشنگی نداشتم ، هیجانم کمتر شده بود ، اما فکر اون چشمهای خاص از سرم بیرون نمیرفت و مخصوصاً حرفهایی که تو آخرین لحظات بهم زد ، سرم گرم شده بود و احساس سنگینی داشتم ، قهوه رو حساب کردم و رو به خونه راه افتادم.
وقتی به خونه رسیدم ، کتم رو روی صندلی میز نهارخوری انداختم و با همون لباسهای بیرون بدون اینکه حرفی بزنم روی تخت رفتم و دراز کشیدم.
سرم گیج گیج بود و حال مساعدی نداشتم ، مچ دست راستم رو بروی پیشونیم گذاشتم ، احساس سنگینی دلگیری به شدت اذیتم میکرد و هنوز از بوی عودی که تو سرم مونده بود ، احساس گیجی داشتم که آروم آروم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.

توی رویا وسط یه گندمزار بزرگ که انگار با سایه روشنی از رنگهای سبز و زرد نقاشی شده بود ، روی یه زیر انداز دراز کشیده بودم و خیره به آسمون آبی پرواز پرنده های سفید رنگی رو میدیدم که از دشت دور میشدند.
صدای قشنگی توی گوشم ترانه ای قدیمی رو میخوند که یادم نمیومد خواننده اش کیه و کجا شنیدمش ، فقط میدونستم ترانه اش به شدت آشناست و ملودیش انگار تو سرم حک شده بود.
با یه سبد میوه اومد سمتم و شاداب و پر انرژی کنارم نشست ، روی آرنجم خم شدم و نگاهش کردم ، لباس بلند نقره ای رنگی به تنش بود ، چشمهاش دوباره مسخم کرد ، همون چشمها و با همون ظرافت دستها ، چشمهایی با رگه خاکستری و دستهایی که لطیف بودند و دوست داشتنی. از سبدی که پیش روم بود سیبی برداشتم و‌گاز زدم و آروم بهش گفتم

  • اینجا هم هستی؟
    خندید و گفت ،
    -تکرار تاریخ منم ، مثل قصه آدم و حوا ، من هیچوقت ازت جدا نبودم!
    لبخند زدم و گفتم
    -دوباره رفتی تو ماوراء!؟ پس چرا تا حالا سراغم نیومده بودی؟
    -همه زندگی ما تو ماوراء طی میشه ، این مائیم که باید قدرت درکش رو داشته باشیم
    -چرا آلزایمر گرفتم؟ چرا تو رو به یاد نمیارم؟ چرا بغیر از چشمهات و دستهات هیچ نشونه دیگه ای ازت به یادم نمونده!
    -آلزایمر نگرفتی ، فقط روحت خواسته که فراموش کنه و مانع از این میشه که بتونی بودنم رو تو همه لحظاتت ، حتی وقتی که پیشت نبودم حس کنی.
    -چرا ترکم کردی؟ چرا اینطور رهام کردی ، توکه گفتی ارتباط ما به مو میرسه اما بریده نمیشه! میدونی چند ساله ازت هیچ خبری ندارم؟ میدونی چقدر تو هر دم و بازدمم اسمت رو تکرار کردم؟
    -من هیچوقت ترکت نکردم ، تو فکر کردی که نیازی به بودنم نداری!
    -من نمیشناسمت! من اون زنی که وسط خیابون دیدمش رو نمیشناسم ، من گیجِ گیجم!
    -میدونی که خوب میشناسی ، فقط خودت رو به مسیر دیگه ای کشوندی! برای آسوده شدن از بغضی که داشتی ، بهترین راه فراموشی بود که تو انتخابش کردی.
    -خیلی سوال دارم ازت ، خیلی چیزا رو باید ازت بپرسم.
    -میدونم ، اما برای هرکدومش به موقع جوابش رو میگیری.
    -فقط بهم بگو ؛ چرا باید زمانی که ذهنم درگیر کار روزانه و حساب و کتابم بود ، یکهو جلوم اونم با این وضع ظاهر میشدی؟
    -همه ما زندگی خودمون رو داریم ، من ، تو ، حتی با اینکه تو یه لحظه و از یه نفس دمیده شدیم ، اما سرنوشت خودمون رو داریم ، حرکت و سیر زندگیمون بارها ما رو از هم دور میکنه ، اما نهایتش ، کنار هم هستیم ، تو زمانهای مختلف ، با چهره های متفاوت ، فقط روحمون میتونه حس بودنمون رو کنار همدیگه تشخیص بده و قلبمون رو به طپیدن بندازه! باید روحمون در تکامل کامل به بالا برگرده و این باعث میشه ، سالهای زیادی رو با زندگیهای متفاوت بگذرونیم ، اما این زندگیها همیشه به یه طریقی به هم پیوسته است و ممکنه چند ده هزار سال طول بکشه !

به آغوشم کشیدمش ، عطر euphoria با ته مونده عطر عود هندی تو سرم موج میزد ، دست به موهای زیتونیش کشیدم و سرانگشتهای طراحی شده اش رو بوسیدم ، دستهاش رو گرفتم به صورتم چسبوندم ، تا از حرارت و گرمی دستهاش، هیجان و بغضم کمی آروم بشه!

-تو همیشه وقتی سراغم میایی که کاملاً گیج و سرخورده هستم! نمیدونم چرا ! اما نمیشه برای همیشه پیشم باشی ؟ تو که میدونی وجود من با حضور تو تکمیل میشه!

لبهاش رو به لبم سپرد و منو بوسید ، حسی بهم میگفت که این سکوت معنی خاصی داره و باید برای تجربه تازه ای آماده بشم.

چشم که باز کردم همسرم رو توی اتاق دیدم که بالای سرم ایستاده و با لبخند میگفت :

  • بلند شو عشقم ، مهمونا الان میرسن و دوباره شب بیخوابی به سرت میزنه ها…
    -مگه ساعت چنده؟
    -از شش گذشته!
    -آخ چرا زودتر بیدارم نکردی؟
    -مست خواب بودی و مثل بچه های کوچیک تو خودت جمع شده بودی، خوب دلم نیومد ، پکیج رو زیاد کردم و در اتاق رو بستم تا راحت تر بخوابی.

در حالیکه داشتم پلیور نخی و سبکم رو در میاوردم ، همسرم رو دیدم که جلوی آیینه ایستاده و داره صورتش رو آرایش میکنه.

-چطور تو این نور داری آرایش میکنی؟
-خوب میخوام چشمهات اذیت نشه.
آباژور رو روشن کردم و درحالیکه بالا تنه ام کاملا لخت بود ، پشت سرش قرار گرفتم و دستهام رو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:

-نکن این کارو ، حالا خط چشم میکشی یکیش سمت مغربین و یکیش سمت مشرقین!
سرش رو کج کرد و گردن ظریف و قشنگش رو به لبهای من سپرده بود و با صدایی که معلوم بود به چه چیزی نیاز داره گفت:
-خوب مگه نباید اینطور باشه!
داشتم از تو آینه ، به چشمهای بسته شده اش و صورت قشنگش نگاه میکردم ، انگار نمیشناختمش اما در عین ناشناس بودنش ، به شدت به مهربونیش ایمان داشتم.
دستم از روی شکمش به قسمت پایین تنش لغزید و از جلوی دامن بنفش بافتنی و کوتاهش به شورت و بهشتش رسید که کاملا از بوسه های ریز من بروی شاهرگ گردنش تحریک شده بود و دست دیگه ام سینه ی قشنگش رو تو مشت گرفت.
از پشت کاملا بهش چسبیدم و سینه ام به کتفهاش چسبیده بود ، حالا آلت منم سفت تر شده بود و بین خط باسنش قرار گرفته بود.
تا خواستم بیشتر بهشتش رو تحریکش کنم و انگشتم رو فرو کنم ، مثل ماهی، از تو آغوشم لغزید و دستم رو کناری زد و در حالیکه داشت دامن و لباسش رو مرتب میکرد ، رو بروم قرار گرفت ، وقتی بالاتنه لختم رو دید ، انگار پشیمون شد و دوباره به سمتم برگشت و اینبار لبهامون بهمدیگه گره خورد و بوسه های داغ و عمیق و نفس کشیدنهای بلند و پر صدا جاش رو با اون حس رمانتیک عوض کرد.
مثل قحطی زده ها همدیگه رو میبوسیدیم و کمی بعد در حلیکه با کف دست به سینه ام ضربه ای رو زد روی تخت نشسته بودم .
دامنش رو بالاتر کشید و بین پاهام نشست و کمربندم رو باز کرد ، کمکش کردم که بتونه شورت و شلوارم رو تا زانوهام پایین بکشه ، به محض دیدن آلتم که حالا کاملا خبردار شده بود که چه اتفاقی در جریانه ، دستش رو بدورش حلقه کرد و سرش رو به لبهاش سپرد و با چشمهای خمارش به من خیره موند و شروع کرد تا جاییکه میتونه ، الت من رو وارد دهن گرم و مرطوب خودش کنه.
فکر نمیکردم اونوقت از روز ، کوچکترین شانسی برای انجام سکس داشته باشم ، اونم قبل از اومدن مهمونها ، اما داشت اتفاق می افتاد و شاید یکی از بهترین هاش هم بود.
با احساس لمس زبون خیسش بروی بیضه هام ، چشمهام رو باز کردم و دیدم با انگشتهای کشیده و ناخنهای طراحی شده اش ، تنه آلتم رو رو به بالا گرفته و سرش رو بین رونهای من برده و با چشمهای بسته ، داره بیضه های من رو میمکه و لیس میزنه.
پنجه ام رو بین موهای حالت دار و بلندش بردم و اونم با غیض هر دو بیضه ام رو توی دهنش کرد و سرش رو تکون داد.
از شهوت داشتم میمردم و دلم میخواست ، هرچه زودتر بروی تخت بخوابونمش و خودم رو تو بغلش رها کنم.
اما با تحریک مجدد زبونش که حالا داشت جاهای ممنوعه ای از تن منو تجربه میکرد ، چشمهام رو بستم و آه کشیدم.

با صدای زنگ تلفنم ، با شتاب خودم رو به سمت میز عسلی کنار تخت خم کردم و بدون اینکه به شماره تماس گیرنده نگاه کنم ، جواب دادم.
-الو ، آقای مهرآیین ؟
با صدایی که سعی میکردم ، خبری از حس درونم نده ، با تک سرفه ای گفتم:

  • بله ، جانم ، بفرمایید.
  • آقا من جباری هستم ، صاحب همون پرایدی ، که باهاش تصادف کردین.
  • بله ، بله در خدمتم.
  • آقا من ماشین رو آوردم صافکاری ، دارن کارهاش رو انجام میدن ، خواستم بپرسم مشکلی که نیست که من تعمیراتش رو انجام بدم؟
    یه لحظه به خودم اومدم یادم افتاد که من بعد از لحظه تصادف اصلا توجه نکردم که دقیقا ماشینش کجاهاش اسیب دیده بود و فقط چیزی که جلوی چشم خودم بود رو دیدم و حالا نکنه این ناقلا میخواد همه ماشنیش رو به حساب من صافکاری کنه !

کمی عصبی شده بودم ، هم بخاطر تحریک مداومی که نوشین داشت بهم وارد میکرد و هم بخاطر بهم ریختگی که از صبح نصیبم شده بود و هنوز هم دست بردار نبود ، بخاطر همین دستم رو روی سر نوشین گذاشتم و بهش فهموندم که بهتره دست بکشه و در حالیکه داشتم به صحبتهای جباری گوش میدادم ، از روی تخت بلند شدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم ، بالاخره مقصر تصادف من بودم و باید تاوانش رو میدادم .
به همین دلیل با لحنی مطمئن به طرف گفتم:

  • اقای جباری ، منکه عرض کردم ، قسمتهایی از ماشینت که بخاطر برخورد با من آسیب دیده رو مثل روز اولش کن و فاکتورش رو بیار دفتر من .
    -چشم آقای مهندس ، فردا میبینمتون.
    -حتماً ، ضمنا بنده مهندس نیستم ، خداحافظ.
    -خداحافظتون آقای مهندس…

نوشین بلند شده بود و نگران داشت منو نگاه میکرد
بهش گفتم چیزی نیست عزیزم نگران نشو، اتفاق خاصی نبود.
نوشین که حالا از آرامش ظاهری من خیالش راحت شده بود به سمت آینه برگشته بود و داشت آرایش رژش رو اصلاح میکرد و در اینحال گفت :
-شاهرخ ، ببین خداییش آدم رو یکهو میبری تو یه فاز دیگه ، بعد هم با سرعت نور برش میگردونی سرجاش!
-معذرت میخوام عزیزم ، قصدم این نبود ، اما قول میدم شب تلافی کنم.
-عمراً بگذارم ، تازه امشب که مهمون داریم که دیگه خرد و خاکشیر میام تو تخت.
لبخند زدم و از کمدم یه دست لباس اسپرت که راحت باشه رو انتخاب کردم وبعد از تعویض لباسم، گوشیم رو برداشتم و وارد سالن شدم که با ظرافت کامل آماده پذیرایی از مهمونها بود.
دوباره ذهنم درگیر اون خانم مسن شده بود و چرایی برخورد امروز صبح و خواب عجیبی که دیده بودم ، زنی که تو خواب بود ، اصلا از نظر سنی شباهتی با این خانم نداشت ، اما چقدر چشمهاشون ، آه چشمهاشون و اون رگه های خاکستری که مثل مار با مردمک چشمهاش میرقصید.
حس عجیبی بهش داشتم ، انگار که یه غریبه رو به شدت دوست داشته باشی ، نگرانش باشی و دلت بخواد ازش خبر داشته باشی.
اما اون غریبه ای بود که هیچ شناختی ازش نداشتم و حس میکردم ، فقط بخاطر فشار عصبی و هیجانی که به من وارد کرده بود ، دچار یه توهم زودگذرم کرده…

نمیدونستم چه بلایی سرم اومده ، آرزو میکردم که ای کاش ، باهاش مکالمه نکرده بودم و این فکر ها و این بهم ریختگی روانی ، تا پایان شب که مهمونها با طعنه هرکدومشون چیزی بهم گفتند و خداحافظی کردند و رفتند بهمراهم بود.
شب رو اصلا نتونستم درست بخوابم ، فکر و نگاه اون زن و حرفهای عجیبش مدام ذهنم رو درگیر خودش کرده بود.

صبح با بی حوصلگی و خستگی از درگیری ذهنی که داشتم بیدار شدم و مسیرم رو به سمت محل کارم ادامه میدادم که ناخودآگاه فرمون رو به سمت بانک دیروز منحرف کردم.
گوشه ای از خیابون ماشین رو پارک کردم و وقتی از ماشین پیاده شدم ، سوزش و سردی هوا رو تازه حس کردم ، به همین دلیل با سرعت کتم رو پوشیدم و با قدمهایی بی هدف و ناخواسته به سمت بانک راه افتادم .
هنوز چند قدمی به پله ها و درب ورودی بانک مونده بود که با صدای خانمی که از پشت سرم شنیدم ، برگشتم و دوباره دیدمش!
در عین اینکه تعجب کرده بودم به شدت ترسیدم!
با لکنت پرسیدم:
-اینجا چیکار میکنی؟
مات نگاهم کرد و جوابی نداد ، در عوض خانمی که روی بالکن دیده بودم و حالا، دو سه قدم با ما فاصله داشت، با صدایی که جذبه خاصی توش موج میزد به سمت ما اومد و به جای اون ، جواب داد:
-برای کارتهای مادر اینجا اومدیم ، جالبه که بازم شما رو ملاقات میکنیم.

مثل کساییکه هول کرده باشن و بخوان از اتهامی فرار کنند بدون اینکه فکر کنم ، گفتم :

  • راستش منم دیروز نتونستم کارهای بانکیم رو انجام بدم ، به همین دلیل امروز اینجا اومدم.

-اه چه جالب! خیلی خوشحال شدیم از ملاقاتتون و باز هم بخاطر زحمت دیروز عذر میخوام ، اجازه مرخصی به ما میدین؟

از این زن وحشت بیشتری داشتم و حس خوبی رو حضورش برای تداعی نمیکرد ، برای همین ، بدون معطلی سرم رو به معنی احترام خم کردم و ازشون خداحافظی کردم.
اما وقتی خواستم ازشون جدا بشم ، دست اون خانم مسن ، لبه کتم رو گرفت!
با تعجب به سمتش برگشتم و نگاهم با نگاهش مسخ شد !
لبهای ظریفش رو از هم باز کرد و گفت :

-نمیدونم کی هستی ! فقط میدونم همیشه دوستت داشته ام!

و خودش رو تو بغلم رها کرد و زد زیر گریه!
منقلب شده بودم و دستپاچه ! جرأت بغل کردنش رو نداشتم ، اما لذت عجیب و اشنایی تو لمس این اغوش رو حس میکردم ، بین غریبگی و آشنایی، گیج و سرگردون شده بودم.
بدون هیچ تلاشی برای جدا شدن از آغوشش ، بدون حرکت ایستاده بودم وسط پیاده رو و دستهام رو از هم باز کرده بودم و این خانم مسن خودش رو بهم چسبونده بود و تلاش دخترش برای جدا کردنش از من هیچ نتیجه ای نداشت.

صورت خیس از اشکش رو بالا نگه داشت و بهم گفت :

  • بگو ، به من بگو ، کجا و کی با تو این قرار رو داشتم ، به من بگو ، چطور منو عاشق خودت کردی ، بهم بگو چطور تونستی منو رها کنی ، منی که عاشقانه دوستت داشتم و همه چیزم رو برای تو فدا کردم. فقط بگو ، چرا و چطور و کی من اینطور به تو وابسته شدم…

بغض کرده بودم و جوابی نداشتم بهش بدم ، مات مونده بودم که این زن برای چی این حس رو به من داره که ناگهان دوتا دستهاش رو بروی دو طرف صورت من گذاشت و بوسه عمیقی از لبهام گرفت.
بوسه ای که انگار قلب و مغزم رو به انفجار کشوند ، نرمی لبهاش و حس عاشقانه و داغی که برام تداعی کرد انگار هزاران سال منو با خودش جابجا میکرد…

چشمهام بسته مونده بود و یخزده بودم وسط پیاده رو!

خیلی وقت بود که اونها رفته بودند و من وسط پیاده رو روی دو زانوم نشسته بودم .
یکی دوتا از مغازه دارها که از تلاششون برای بلند کردن من نا امید شده بودن ، دست به دامن نگهبان بانک شده بودند و اون سرباز وظیفه ، بالاخره با کمک اونها لاشه سنگین منو از وسط پیاده رو جابجا کردند.

لیوان آبی که دستم داده بودند رو یکنفس سر کشیدم ، سوالات زیادی تو سرم بود که باید براشون جوابی پیدا میکردم.

سیگارم رو روشن کردم و تلفنم رو از جیبم بیرون کشیدم و شماره حمید رو گرفتم ، دوست روانشناسی که شاید میتونست از این مخمصه روانی که دچارش شده بودم نجاتم بده!..

ادامه…

نوشته:‌ اساطیر


👍 47
👎 4
19151 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

566565
2016-11-30 06:16:54 +0330 +0330
NA

واقعا خوشحال شدم
دست مریزاد بابا
واقعا قوه تخیل قوی و منحصر به فردی دارید امیدوارم بتونی قدمهای بلندتری برداری برای رسیدن به هدف های درونیت
یه بیگ لایک هم برا آهنگ محسن نامجو

1 ❤️

566661
2016-11-30 12:38:44 +0330 +0330

khayli khob bod
dastanat khayli ro adam tasir mizare vahshatnak.
dastan ke be tahesh resid esme asatiro ke khondam yade dastane ghadimet oftadam ke cheghader khob bodan
yani to dastan ye dor zob shodam bad saato didam ke 1 saat gozashte :/
pesar baZam benvis ke fogholade minvisi

1 ❤️

566685
2016-11-30 15:47:41 +0330 +0330

دیشب دلم هوای تو را داشت
هرکجا گشتم
در لابلای عطر اقاقی… صدای باد
درقطره های روشن باران… غرور کوه
در برگ های تازه نارنج و عطر یاس
دیشب دلم… به یاد تو… همراه آسمان
تا صبح گریه کرد
تا بر غبار تیره انبوه خاطرات
کز من رمیده اند
گردی بگسترد
دیشب میان خاطره ها
با زمان حال
پل بستم از خیال
در عمق بغض و اشک
قوی سپید میل
به  دریای آرزو
بی که کند شنا
چه غمگین
چه زتده مرد
دیشب باران چه مهربان برایم ترانه خواند
دیشب دلم هوای تو را داشت گریه کرد

سروده : تیـــــــراس

1 ❤️

566709
2016-11-30 19:11:19 +0330 +0330

اساطیر عزیز کارت عالی بود
این چند روزه سایت بخاطر داستانای عالیش دوباره داره مثل گذشته ها میشه
بخاطر وقت و انرژی که روی داستان گذاشتی باید یه خسته نباشید جانانه گفت
نوشتن داستان به این سبک و سیاق کار چندان راحتی توی این روزا نیست
امیدوارم ادامه داستان رو هم با همین انرژی بنویسی
موفق باشی ?

1 ❤️

566711
2016-11-30 19:17:54 +0330 +0330

عالی. اینطور که شما و آس و پاس و بعضی های دیگه قلم می زنید احساس دوران نوجوانیم بهم دست میده که چند روز فکر میکردم انشام رو چطوری شروع کنم. و حسرت اینو میخورم که چرا حدود ده ساله که قلم و کاغذ را کنار گذاشتم. سبک نگارش شما داره من گمشده خودمو به یادم میاره. البته شما خیلی بهتر از بهترین دوران نویسندگی من می نویسید. من معمولا شاد و طنز مینوشتم. موفق باشی و تا میتونی لطف کن و بنویس…

1 ❤️

566720
2016-11-30 20:10:17 +0330 +0330

اساطیر جان، سلام و خدا قوت. یکی از معدود داستانهای سایت بود که من رو جذب کرد. یه ایراد خیلی کوچیک داشت که اصلاً مهم نیست و فقط به انتظار باقی داستان میمونم، یه لایک ناقابل تقدیم شما دوست عزیز، امیدوارم بقیه داستان هم مثل قسمت اول، عالی پیش بره. موفق و پیروز باشید .

2 ❤️

566738
2016-11-30 21:16:55 +0330 +0330

نظرات سایرین برام جالب بود
ولی بنظر من توصیف هات روح نداره، انگار انشا نوشتی، هرکاری کردم به خوندن ادامه بدم جذبم نکرد
راستی این که میگی اساطیری باشید هم خیلی تو ذوق میزنه
کسی ندونه فکر میکنه داری از اعتماد بنفس کاذب رنج میبری

1 ❤️

566770
2016-11-30 22:10:25 +0330 +0330

عااااالي بوداساطير

1 ❤️

566856
2016-12-01 09:20:40 +0330 +0330

اساطیر ، وقتی مینویسی کلمات مثل موم در اختیارت هستن و این برای ذهن خسته من خارق‌العاده است ، چیزی در مورد قصه ات نمیگم و منتظر میمونم ، اما بخاطر نوشتنت و انرژی که صرف میکنی ، ازت تشکر میکنم

1 ❤️

566885
2016-12-01 12:32:06 +0330 +0330

خوب نوشتی باریکلا
سکسش کم بود

1 ❤️

567351
2016-12-04 09:00:09 +0330 +0330

گيج گيجم … خيلي خوب بود

1 ❤️

568339
2016-12-11 19:32:24 +0330 +0330

داستانت عالی بووود…
جای هیچ نقدی نزاشتی برای مخاطب…
فقط کاش اشاره ب سن شاهرخ و اون زن مرموز میکردی ک بهتر تو ذهنمون تجسمش کنیم…
موفق باشی

1 ❤️

572411
2017-01-05 22:53:58 +0330 +0330
NA

خوب بود یادم به فیلم ممنتو افتاد

1 ❤️