عاقبت بخیر

1401/03/10

((دوستان عزیز این داستان هرگز اتفاق نیفتاده))


عروسی دادش نوید دوستم بود و منم بخاطر رفاقت چند ساله با نوید و ارتباط خوبی که با خانواده‌اش داشتم، در بطن این ماجرا قرار گرفته بودم و پا به پای نوید و نادر برای هرچه بهتر برگزار کردن مراسم تلاش میکردم. چون فاصله شهر عروس تا تهران زیاد بود، قرار شد اونا هم بیان تهران و همه مراسم یکجا برگزار بشه. راستش وقتی خودم به نوید و خانواده‌اش پیشنهاد دادم بخشی از مهموناشون بیان خونه من، تصورم این بود که فقط خانواده سه چهار نفری عروس میان و اونم برای یکی دوشب! ولی یک هفته به عروسی باقی مونده نزدیک به بیست نفر از فک و فامیل عروس توی خونه ساکن شدند. خانواده راحت و بهتر بگم زیادی راحت بودند! اصلا احساس مهمون بودند نداشتند و هرزگاهی هم خورده فرمایشات‌شون باعث آزار میشد. یکی دو بار بابای نوید پیشنهاد داد که ببرن هتل یا خونه ای دیگه اجاره کنند ولی خوب درست نبود، حرفی زده بودم و از طرفی رفاقت و رفت وآمد چندین ساله باهاشون باعث شد نپذیرم. ناچارا وسایل مورد نیاز یک هفته خودم رو بردم اتاق بالا که مسیرش هم از جلوی در جدا میشد و پایین رو کامل در اختیار مهمون‌ها گذاشتم.
روزا که تا ساعت پنج سر کار بودم و بعدش هم همراه نوید و نادر دنبال کارها بودیم و شبا هم دیر وقت میومدم خونه. شب اول وقتی رفتم خونه تا نزدیکی های ساعت دو، از سر و صداشون نتونستم بخوابم وکلافه بودم. با توجه به سکوت دائمی خونه، تحملشون سخت بود ولی چاره ای نبود. شب دوم همراه نوید شامم رو خوردم و حدود ساعت ده و نیم برگشتم خونه. بازم سر و صداشون تا توی کوچه میومد. بدون توجه، رفتم بالا… برق اتاق روشن بود ولی تا جایی که یادمه صبح روشن نکرده بودم. در رو که باز کردم از تعجب دهنم وا موند! اینجا چه خبره؟ نمیدونستم صحنه ای رو که دارم میبینم خوابه یا واقعیت؟ دوتا دختر بیست و سه چهار ساله کاملا لخت، روی تشک بصورت 69 بهم چفت و سرشون لای پای هم بود، جوری توی حال و هوای خودشون غرق بودند که متوجه صدای پای من که از پله ها بالا اومده بودم، هم نشده بودند! دختری که رو بود،
دوتا انگشتش تو کُس دختر زیری بود و بهت زده زل زده بود به من! برای چند ثانیه هر دو توی شوک بودیم و ظاهرا فرمانی از مغزمون نمیرسید، تا بالاخره با صدای جیغ اونی که زیر بود و کمی سرش رو بالا آورده بود، به خودمون اومدیم! اونا دست‌پاچه از هم جدا شدن و خودشون رو زیر پتو پنهان کردند و منم برگشتم رو به بیرون!
هم عصبی بودم از این که هیچ حریم خصوصی برام نذاشته اند و هم شوکه و شاید یک جورایی تحریک، از دیدن لز دو تا دختر، اونم بصورت زنده و واقعی!
اندام ترکه ای و چشمای شهوتناک‌شون مدام جلوی چشمم بود. هرچی بیشتر بهشون فکر میکردم بیشتر تحریک میشدم. بیست دقیقه ‌ای توی شوک بی هدف قدم میزدم و برگشتم خونه، اونا هم رفته بودند پایین. بیشتر از ده ساله با نوید دوستم، تا همین چند وقت پیش متوجه خال روی گردنش نشده بودم، اونوقت با چند ثانیه دیدن این دوتا، تمام جزییات و اندامشون مدام جلوی چشمم رژه میرفت و نمیتونستم ذهنم رو منحرف کنم! تمام اونشب و روز بعد رو ذهنم درگیر بود و افکار عجیب توی مغزم می‌چرخید.
دو شب بعد با اصرار پدر و مادر نوید قرار شد منم همراه با خانواده عروس مهمون شون باشم. قبل از شام همراه نادر و نوید برای کاری رفتیم بیرون. وقتی برگشتیم خانواده عروس هم اومده بودند و خونه پر از آدم بود. سلام و احوالپرسی کردیم و یک گوشه نشستیم. از همون بدو ورود، نگاهم بدنبال اون دوتا بود، که از لا به لای حرفا متوجه شدم اسم اونی که دو شب پیش رو بود نگین (دختر خاله عروس) و اون یکی سحر(دختر دایی عروس) است. با کمی فاصله از بقیه، عین دوتا معشوقه دست توی دست و چسبیده به هم نشسته بودند. خوب طبیعتا توی اونجور مواقع افراد حتی اگر خودشون رو پنهان نکنند، لا اقل کمی خجالت چاشنی رفتارشون میکنند ولی این دوتا اصلا عین خیالشون نبود، مخصوصا نگین که بهش میخورد بزرگتر و سلطه‌گر باشه، جوری راحت بودند که من دچار عذاب وجدان شده بودم . یکی دوباری که سحر از جاش بلند میشد دست نگین رو میدیدم که روی باسنش می چرخید و یا مدام سحر رو میکشید سمت خودش و گهگاهی می بوسید. از رفتارشون داشتم شاخ درمیاوردم! خوب هنوز هم جامعه اونقدر روشنفکر نیست که این رفتار رو به راحتی بپذیره و از طرفی همجنسگرایی توی خانواده های ایرانی مخصوصا شهر های کوچک تابو محسوب میشه، ولی این دوتا علنی و بدون توجه به بقیه داشتن عشق بازی میکردند. شاید هم بقیه مثل من روشون حساس نشده بودند و به چشمی دیگه نگاهشون میکردند. ولی دهن من آسفالت شده بود! حتی جرات دستشویی رفتن نداشتم چون چنان راست کرده بودم که اگر بلند میشدم سرپا ممکن بود بره توی چشم یک نفر! خلاصه اون شب رو با هر بدبختی بود سر کردم ولی رفتار نگین باعث شده بود که فکر کنم داره چراغ سبز نشون میده و عمدا میخواد منو تحریک میکنه و الا دلیلی نداشت که مدام با سحر ور بره و چشم به من بدوزه!
آخر شب که می‌خواستیم برگردیم علاوه بر دوتا ماشین خودشون قرار شد چند نفرشون هم با من بیان. منتهی بازم به غلط کردن افتادم! به زور چهار نفر چپوندن عقب و دو نفر هم روی صندلی جلو! خوب پلیس، جریمه و اینکه ظرفیت ماشین هم حدی داره به جهنم، لامصبا فکر این‌رو بکنید خدای نخواسته تصادف کنیم، چه خاکی میخواهید توی سرتون بریزید! با لبخند های زورکی و به روی خود نیاوردن نشستم ولی لابه لای این عصبانیت، نکته مورد توجه این بود که نگین و سحر جلو نشسته بودند. دوسه بار به بهانه خوابوندن ترمز دستی، رونش رو لمس کردم ولی نمی‌شد، چون پای نگین عملا روی اون قرار گرفته بود. میخواستم بهش بگم کمی جا به جا شو، ولی وسط اون بلبشو، فکری به ذهنم رسید. به زور دستم رو بردم زیر رونش و دستی رو خوابوندم. برگشت نیم نگاهی کرد و دوباره خیره شد به جلو. انگار دسته ترمز دستی حائل شد بود، چون با پایین رفتن اهرم ترمز، کمی بیشتر اومد به سمت من. عدم واکنشش باعث شده بود به بهانه دنده عوض کردن لمسش کنم. انگار نه انگار مثل بار هندوانه افتاده اند روی هم ، هرهر می‍‌‌‌خندید و چرت و پرت میگفتند. شال نگین افتاده بود دور گردنش و بوی شامپو، کرم و اودکلنش پیچیده بود توی دماغم و کم کم احساساتم داشت بیدار میشد و خدا خدا میکردم زودتر برسیم. اما وسط راه یهو برگشت به سمتم: آقا سعید میشه یک دوری توی شهر بزنیم؟
متعجب نگاهی بهش انداختم! راستش چون فکر میکردم حتی اگر پا هم بده، با توجه به شلوغی خونه و بعدشم که اینا میذارن میرن و نهایتا هیچ کاری نمیتونم بکنم، پس دلم میخواست زودتر بریم خونه و از شرشون خلاص بشم. به همین خاطر گفتم: با این وضعیت؟ جاتون تنگه اذیت میشید!
ولی در کمال تعجب دوتا از عقبی ها هم به همراه نگین گفتند ما مشکلی نداریم! ناچارا یکساعتی توی خیابونها دور زدیم و برگشتیم خونه. من موندم و یک شقی دائمی و مرور کردن صحنه لز نگین و سحر.
بالاخره روز عروسی فرارسید وخوشحال بودم که دیگه میرن سر خونه زندگیشون. سعی کردیم کارها رو تا قبل ظهر تمام کنیم که بعد از ظهر هم استراحتی کنیم، هم دوش بگیریم وآماده بشیم. نهار رو خونه نوید خوردیم و رفتم خونه. هیچ کس خونه نبود و همه رفته بودند خونه عروس رو آماده کنند، عده ای هم با وقت آرایشگاه و اینجور چیزا سر گرم بودند. خونه جوری به هم ریخته بود که انگار یکبار دیگه مغولها حمله کرده اند. دیگه بالا نرفتم چون لباس‌هام هم پایین بودند. دوشی گرفتم و در حالی که یک حوله دور خودم پیچیده بودم رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم. خوشبختانه تنها جایی که در امون مونده بود همین اتاق من بود که اونم درش قفل بود. ساعت رو تنظیم کردم که اگر خوابم برد ساعت پنج بیدار بشم و دراز کشیدم.
فکر کنم یک ساعتی بود که خوابیده بودم که با صدای کوبیده شدن در حیاط از خواب پریدم! اینا که گفتند گفتند از خونه عروس میرن باغ و فقط شب برای خوابیدن میان! خواهر خودم هم که میدونه اینا اینجا هستند نمیاد، پسی کیه! شاید خواب دیده ام؟ میان خواب و بیداری و تردید تا از جام بلند شم صدای زنانه ای توی پذیرایی پیچید! سحر بجنب تا سر خری پیدا نشده!!!
شاید چیزی جا گذاشته اند و اومدن اونو ببرن! نمیخواستم برم بیرون تا زودتربروند دنبال کارشون. ولی انگار خیال باطلی بود! صدای بوسه‌ها و لب گرفتنشون خونه رو پر کرده بود و داشتند قربون صدقه هم میرفتند!
بازم؟ اینا دیوانه اند؟ یعنی اینقدر حشری هستند که حتی یک نگاه هم به اطرافشون نمی‌کنند؟ خوب لعنتیا کفشای من جلوی دره! از یک طرف از سر و صدای اونا دوباره داشتم تحریک میشدم و از طرف دیگه میترسیدم همینجوری که اینا اومدند یکی دیگه‌شون هم بیاد و با دیدن من توی خونه دردسر بشه!
در حالیکه من کاسه چه‌کنم دستم گرفته بودم، ظاهرا اونا رو اوج بودند. می‌خواستم صدایی ایجاد کنم شاید بیخیال بشن ولی دیگه دیر شده بود و کیر بی جنبه من کنجکاوانه بیدار شده بود ببینه چه خبره؟ خوب چه کاریه، بذار ببینم تهش چی میشه! شاید این وسط منم دلی از عزا درآوردم! بیشتر صدای نگین میومد که ظاهرابتکار عمل دستش بود و میگفت که چکار کنند! صداها و تصویر سازی صحنه باعث شده بود هر لحظه کیرم سفت تر بشه و حشریت بهم غالب بشه! صدای آه و ناله هاشون هر لحظه بیشتر میشد و منم بی تاب تر! ولی باید صبر میکردم تا جای حساس و با سرعت وارد عمل بشم، چون اینجوری ممکن بود رم کنند و چیزی گیرم نیاد یا آبرو ریزی بشه.
بعد از سه چهار دقیقه آروم بلند شدم، گوشه در رو باز کردم و با احتیاط سرکی کشیدم. این‌بار نگین طاقباز دراز کشیده بود وسط پذیرایی ودر حالیکه چشماش رو بسته بود، پاهاش رو کامل باز کرده بود. سحر بین پاهاش چمباته زده و سرش لای پای نگین بود و براش میخورد! یک دست نگین روی سر ولای موهای سحر بود و دست دیگه اش داشت نوک پستونای خودش رو نوازش میکرد و میمالید. نگین هرزگاهی یا آهی میکشید یا با گفتن وای کشی به بدنش میداد. یکی دو دقیقه ای با همین پوزیشن سحر برای نگین میخورد. نگین دستاش رو قلاب کرد زیر بغل سحر و آروم کشید به سمت بالا. سحر بدون اینکه از بدن نگین فاصله بگیره، با بوسه های ریز بر روی شکمش رفت تا رسید به نوک پستوناش. چندباری نوک‌شون رو بین لباش گرفت و همزمان با دستاش نوازششون می‌کرد و در ادامه با بوسیدن زیر و اطراف گلو، کامل دراز کشید روش و با اشتیاق شروع به بوسیدن لبای هم کردند. دستای نگین روی پشت و ستون فقرات سحر حرکت میکرد و دستای سحر صورت نگین رو از دو طرف گرفته بود.
جوری حشری شده بودم که هر آن ممکن بود صدای نفس هام رو بشنوند. نه وقت درنگ کردن بود و نه دیگه طاقت داشتم. در حالیکه اونا چشماشون رو بسته بودند و لباشون به هم گره خورده بود، آروم حوله رو از دور کمرم باز کردم و انداختم روی زمین و احتیاط حرکت کردم به سمتشون . بالای سرشون که رسیدم، یهو چشمای نگین باز شد وبا دیدن من و وضعیتم جا خورد و ترس توی چشماش آشکار شد، ولی دیگه فرصت عکس العمل بهشون ندادم و سریع دراز کشیدم روی سحر! همزمان با فرودم کیر سیخ شده‌ام هم لای چاک باسن سحر جا خوش کرد. هردو بصورت همزمان جیغی کشیدن و سعی کردن که خودشون رو از زیرم در بیارن، ولی خوشبختانه زورشون نرسید، در حالیکه کیرم رو لای باسن سحر بیشترفشار دادم، همزمان دستم رو گذاشتم روی دهن نگین، نیشم رو باز کردم و آروم گفتم بچه‌ها: این بازی سه نفره بیشتر حال میده! با وجود تلاش نگین احساسم این بود که خیلی بی میل نیست، فقط شوکه شده و ترسیده، ولی سحر صورتش قرمز شده بود، تلاش بیشتری داشت. نزدیک به یک دقیقه ای تلاشم این بود که زیرم بمونند وکاری نمی‌کردم. ظاهرا حدسم درست بود نگین دست از تلاش کشید و چشماش رو کمی فشار داد به هم. دستم رو بردم بین شون و رسوندم به پستوناشون که روی هم افتاده بود. و نرم شروع کرد مالیدن و با لحن آروم تری گفتم : ببینید بچه ها! اگر میخواهید آبرو ریزی نشه و تا کسی نیومد تمومش کنیم، بهتره که دخترای خوبی باشید و همکاری کنید! نگین کمی چشماش رو فشار داد بهم و با حالتی عصبی طور دستم رو از روی پستوناشون کشید و با حرص لبای سحر رو کشید توی دهنش و دوباره شروع کرد لب گرفتن. سحر هم انگار چاره ای نداشت و به تبعیت از نگین مشغول شد. یک دقیقه ای اونا مشغول لب گرفتن بودند، منم کیرم رو لای پای سحر حرکت میدادم و هرز گاهی هم فشارم رو بیشتر میکردم تا نوکش رو برسونم به کُس نگین.
اینجوری فایده ای نداشت! بین پاهاشون روی دو زانو ایستادم و با کشیدن پهلوهای سحر، به حالت داگی درآوردمش و سرش رو فشار دادم به سمت کُس نگین، خودم هم کمی رفتم عقب و خم شدم و مشغول لیس زدن روی کُس سحر شدم. لحظاتی با نوک زبون روی چوچول و داخل لبه کُسش بازی کردم و بلند شدم. کلاهک کیرم رو خیس کردم وگذاشتم در کُسش، دوباره پهلوهاش رو گرفتم و آروم فشار دادم. کلاهکش که رفت داخل کمی نگه داشتم و مشغول نوازش و بازی با باسنش شدم و دوباره و به نرمی فشارم رو بیشتر کردم تا کامل داخل کُسش قرار گرفت. سحر سرش رو فشار داده بود لای پای نگین و با سرو صدا مشغول خوردن بود و صدای نگین هم دوباره درومده بود. با کمی مکث شروع به حرکت کردم . با حرکت های من سر سحر هم روی کُس نگین حرکت میکرد و انگار اونم خوشش اومده بود چون ناله هاش پیوسته‌تر شده بود و مدام سر سحر رو فشار میداد روی کُسش. دو سه دقیقه ای به این شکل توی کُس سحر تلنبه زدم و با یاد آور صحنه 69 شب اولشون به سرم زد که پوزیشن رو عوض کنیم . ازشون خواستم جاشون رو عوض کنند. نگین که ظاهرا نمی‌خواست حس و حالش بپره، سریع بلند شد سحر رو خوابوند و خودش هم پشت به من بین پاهاش قرار گرفت. ولی گفتم نه بصورت 69! چپ چپ نگام کرد و بعدش در حالیکه خیره شده بود به کیرم، سریع چرخید روی سحر و سرش رو برد روی کُس سحر. منم بلند شدم و رفتم پشت سرش. خوشبختانه به خاطر خوردن سحر هنوز کُسش خیس بود و سحر هم مشغول زبون کشیدن روی چوچولش بود، پس نیازز به اضافه کاری نداشت! مقداری آب دهن ریختم کف دستم وکشیدم روی کیرم و باقی مونده اش رو هم مالیدم روی کُس نگین. کیرم رو گذاشتم در سوراخش. نمیدونم چرا ولی یهو به سرم زد کمی اذیتش کنم. یکی دوبار تا پشت کلاهک کردم داخل و بیرون کشیدم و با یک فشار تا ته فرو کردم. صدای آخش توی کُس سحر خفه شد و با سرعت بیشتری برای سحر میخورد. انگار تنگی کُس سحر بیشتر و برای نگین گشادتر بود! یکی دوبار به بهانه بیرون افتادن، کیرم رو کامل کشیدم بیرون و تا نزدیکی دهن سحر بردم ولی نامرد کاری نکرد و مجبور شدم دوباره بکنم توی کُس نگین. ترس از اومدن سر زده کسی واز طرفی هم چون مطمئن بودم اینا آب هم رو میارند، سرعتم رو بیشتر کردم البته با سرعت بیشتر من، سرعت خوردن نگین هم بیشتر شده بود و صدای اوم امم سحر بلندتر، تعداد بازدم های که به زیر تخم‌های من میخورد هم بیشتر شده بود. سرعتم رو یکنواخت تنظیم کردم و تا لحظه حرکت آبم ادامه دادم. ده پانزده تا تلنبه محکم زدم وکشیدم بیرون. همراه با آه کشیدن با کشیدن کف دستم روی کیرم آبم رو کامل تخلیه کردم روی کمر نگین ولو شدم کنارشون.
اونا بدون توجه به من هنوز داشتند برای هم میخوردند و همدیگر رو نوازش میکردند. یک دقیقه‌ای دراز کشیدم کنارشون و لز اون دوتا رو تماشا کردم تا حالم جا اومد. انگار اونا خیلی دیگه کار داشتند. بلند شدم و رفتم حموم و دوباره دوشی گرفتم
از حموم که بیرون اومدم دیدم هر دو طاقباز دراز کشیدن و سرهاشون چرخیده به سمت هم با پرویی گفتم: مرسی بچه ها خیلی حال داد! سری بعد انشالله سر حوصله و با برنامه‌تر انجام میدیم! نگین سرش رو چرخوند و با اخم بهم نگاه کرد ولی سحر لبخندی همراه با عشوه روی لباش نقش بست و رفت توی آغوش نگین!

نوشته: سعید


👍 83
👎 10
85301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

876843
2022-05-31 01:42:43 +0430 +0430

دمت گرم سعید👌😁🌹

5 ❤️

876861
2022-05-31 02:37:04 +0430 +0430

تا باشه ازین مهمونا 😂

2 ❤️

876919
2022-05-31 10:12:26 +0430 +0430
  • دوستان عزیز این داستان هرگز اتفاق نیفتاده

این جمله یعنی بیشتر فکر کنید 😁

1 ❤️

876952
2022-05-31 13:17:46 +0430 +0430

مخلصم داداش.
خوشحالم که باز داری اینجا داستان می‌دی❤

0 ❤️

876970
2022-05-31 15:17:44 +0430 +0430

دوستان عزیز این اتفاق هرگز رخ نداده، ولی انقدر دلم می‌خواد رخ بده که نگو😂
خوب بود سعید👌🏼👌🏼👌🏼

3 ❤️

877003
2022-05-31 19:58:49 +0430 +0430

خسته نباشی مرد 😂😂🌹

خوب بود سعید جان. یعنی اگر اسم نویسنده هم مشخص نبود امضات توی متن داستان هست. مثل همیشه روان و نوع روایت کردن راوی خودمانی و دوست داشتنی. بیشتر بنویسی برامون

4 ❤️

877080
2022-06-01 03:15:43 +0430 +0430

مثل همیشه عالی سعید خان😁👌❤

2 ❤️

877090
2022-06-01 06:59:57 +0430 +0430

ایول قشنگ بود،،،،، 😁😁😁

0 ❤️

877163
2022-06-01 17:22:55 +0430 +0430

ک.سشر بود
چرا؟
دو نفر عقب نشستند دو نفر جلودر این‌ حور وقتا
پیش میاد سه‌نفر رو عقب حا بدی ی نفر جلو
حتی توی پراید و ۲۰۶

1 ❤️

877244
2022-06-02 02:21:41 +0430 +0430

چی بگم ، یاد سکس فامیلی های پورن هاب افتادم ، یکم قلو گونه بود و گرنه تم خوبی ذاشت ، دیالوگ سحر و نگین همونقدری بود که سارا و نیکا توی پایتخت دیالوگ داشتن ،
درکل کشش داشت داستان ولی جذاب نبود .

0 ❤️

877960
2022-06-06 09:32:30 +0430 +0430

اوه اوه سعید چه کردی 😂😂😂
دمت گرم واقعا 😁

2 ❤️

877970
2022-06-06 12:23:52 +0430 +0430

چه خوب که خونه تکونی کردی و اینو دیدی😂
بازم بگرد و بیشتر پیدا کن😍 من داستانهاتو خیلی میدوستم🤤😍

3 ❤️

914737
2023-02-11 16:45:22 +0330 +0330

به به 👏 😎

0 ❤️

966179
2024-01-11 16:21:42 +0330 +0330

کس مفت

0 ❤️




آخرین بازدیدها