سلام به دوستان و دشمنان محترم
این داستان کپی نیست و توسط اینجانب جادوگر سفید نوشته شده است.
ضمن تشکراز ادمین بابت تایید داستان هام
و تشکر بابت نظرها و حمایتتون داخل داستان قبلی “شب پر هیاهو”
و تقدیر ویژه از دوستان مودبی که با ادبشون داستان مارو خرسند کردند
این داستان از این مدل داستان هایی نیست که داخلش از جملات حشری و سکسی استفاده شده و متاسفانه بدرد خودارضایی شما نمیخوره … اجتماعی هست
بذارید داستان رو با یک شعر از فایز دشتی شروع کنم :
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هرلحظه به دام دگری پا بستی
زن گفت شیخ هر آنچه گویی هستم
آیا تو چنان که مینمایی هستی؟
…
چشماش خیس بود … روی یه نیمکت داخل یه پارک تنها نشسته بود … هر چند دقیقه یه بار یه نفس عمیق میکشید و به موزاییک های کف پارک خیره میشد … حجاب خاصی نداشت موهاش بیرون بود ، یه مانتوی قرمز و شال سفید … ساعت 10 شب بود … یک چراغ چندمتری نیمکت دخترک بود که از شانس اون دخترک اون چراغ هم خراب بود و گاهی چشمک میزد … شب قشنگی بود اما حال دخترک خوب نبود …
خب تا اشکتون در نیومده بگم من از کجا داشتم اونو میدیدم
خونه ی من روبروی اون کوچه ای بود که روبروی اون پارک قرار داشت … نه از تو خونه که نمیدیدمش ، من شب هایی که تنها بودم میرفتم داخل اون پارک روی یک نیمکت که چند متری نیمکت اون دختر بود مینشستم و کتاب میخوندم و گاهی هم با هنزفری آهنگ گوش میدادم … اون شب قبل از اینکه اون دختر بیاد داشتم کتاب “شازده کوچولو-نویسنده:آنتوان دو سنت اگزوپری” رو میخوندم … داستان کتاب اینطوری بود که یه روز یه خلبان هواپیماش دچار نقص فنی میشه و داخل صحرای افریقا مجبور به فرود اضطراری میشه و یک پسر بچه ی موطلایی میبینه و ازش میخواد براش یه بره نقاشی کنه … این پسرک موطلایی همون شازده کوچولو هست…
بگذریم از داستان شازده کوچولو
از وقتی اون دختر اومد ، حس کتاب خوندن رفت
نیم ساعت گذشته بود و همچنان محو تماشای اون بودم
تصمیم گرفتم به جای تماشا کردن حالش برم و حالشو بپرسم … تصمیم کبری بود آخه دخترهای این زمونه همه زبانشون از قدشون دراز تره … یک نفس عمیق …کتاب رو بستم و گذاشتم داخل کیفم … یه ژست باکلاس گرفتم و رفتم جلو … تقریبا دیگه رسیده بودم کنارش … متوجه شد دارم میرم سمتش ، اشکاشو پاک کرد ، خودش رو جمع و جور کرد و موبایلشو آورد بیرون به موبایلش نگاه کرد … گفتم سلام زیرچشمی یه نگاه کرد جواب نداد …
خانم سلام کردم…
-آقا برو من امشب حالم خوب نیست کار نمیکنم
جان؟کار نمیکنید؟
-چیه مگه مشتری نیستی؟
مشتری چیه خانم … راستش من نیمکت کناری شما بودم دیدم مثل اینکه حال روحی خوبی نداری گفتم اگر فوضولی نباشه …
-بروبابا حوصلتو ندارم
باشه ببخشید پس میرم … خداحافظ
چندقدمی دور نشده بودم که یهو گفت
-آقا ببخشید یه لحظه؟
برگشتم گفتم بله بفرمایین؟
-ببخشید فکر کردم از این پسرایی هستید که دنبال دخترا میان واس حال ، اگر بد حرف زدم ببخشید
نه خواهش میکنم
-شما کاملا من رو دیدی؟ینی همه چیو؟
ببخشید دیگه جلوم بودید دیدم
-تاحالا شده از زندگیت خسته باشی؟
-تاحالا شده دلت بگیره؟
خب هرکسی یه وقتی دلش میگیره و مثل شما میشه … میتونم بپرسم چیشده؟
-چرا باید بهت اعتماد کنم و زندگی شخصیمو بگم؟
نمیدونم ( با چهره مظلوم )
فکر کنم چهره مظلوم من مثل نگاه یه بچه گربه که توی چشمات زل زده ، اثر داشت… گفت بیا بشین اگر پسرخوبی هستی … انقدر روی نیمکت نشسته بودم که دچار فلج باسن شده بودم واس همین گفتم اگر میشه بنشینیم روی چمن ها؟…قبول کرد
یه دخترخوشکل بود و خوش اندام … اون شب چشماش سبز بود نمیدونم لنز بودنش رو اما قشنگ بود … همچین واسم راحت نبود نشستن باهاش و صحبت کردن اخه از مشتری و این چیزا گفت معلوم بود شیشه خورده داره …
-نمیدونم چرا بهت اعتماد کردم و الان اینجا نشستیم اما امشب خیلی دلم گرفته
از چی گرفته؟
نوشته: جادوگرسفید
الآن داستانو خوندم، چن تا اشکال داشت. اولا چاشنی طنزی که استفاده کرده بودی، ضد حال بود، یعنی هی میرفتم تو حس، یهو یه دست انداز ظاهر میشد حسمو نابود میکرد. ثانیا دختری اینچنینی که داره گریه میکنه، اونم تو این شرایط بعید می ذونم به این راحتی اعتماد کنه و با طرف گرم بگیره. در هر حال به خاطر نکته اخلاقی داستانت لایک.
من نظر شخصیم رو گفتم، پاسخشم به نظرم درست بود وگرنه ولش نمیکردم به این راحتیا.
در هر حال از داستانم ایراد گرفت، باس به یه چیزی گیر میدادم، عقده هامو خالی کنم.
حقیقت تلخی بود که متاسفانه زیاد پیش اومده و خواهد اومد.
مام باید سری بعد شروع کنیم در باب سورئال و فلسفه داستان بنویسیم :) این ملت هرچی بهشون کلمات سنگین بدی فکر میکنن حمایتت کنن با کلاسه :)
کاش یکم طولانی تر بود،یا نمیدونم مثلا ی ذره ارومتر پیش میرفتی و از جفتشون بیشتر توضیح میدادی…ولی در کل خوب بود لایک
خب!
خوندم…
خوب بود… برای شروع خوب بود…
خب موضوع خیلی جدید نبود. اما زاویه اش جدید بود نسبتا…
کلا اون دختر و سرنوشتش تلخ بود و راه بدی رو به اجبار پیش گرفته بود، اینکه کار میدا کرده هم نشونه ی قدرتشه… خوبه…
اما یه چیزی برام حل نمیشه، اون هم اعتماد اون پسر؛ برای آوردن یه دختر تو خونه اشه… از نظر من ک دخترم طبیعی نیست، شاید پسرها اوکی ان…
امیدوارم شاهد پیشرفتت باشم دوست عزیز.
لایک ۱۴
خیلی ناراحت شدم با خوندن این داستان
واقعا بعضی پسرا تا چه حد میتونن پست باشن/؟
ای دختر باز کس لیس
(طرح انتقام گیری)