سه چهارروز بعد از اخرین شبی که وقایعشو واستون تعریف کردم عصر یه روز تقریبا گرم که هنوز خورشید دست از پرتو افشانی برنداشته بود از خونه زدم بیرون اخه با یه دوست قرار داشتم و چند دقیقه ای هم از ساعتی که قرار بود تو پارک همدیگه رو ببینیم گذشته بود واسه همین هم بود که واسه رسیدن عجله داشتم اونقدر که حتی صدای کسی که منو چن بار به اسم صدا زده بود روهم نشنیدم .
سال قبلش وقتی میخواستم واسه ادامه تحصیل از کشور خارج بشم ازونجاییکه فکر میکردم درست نیست دخترجوانی رو چشم انتظار برگشتم نگهدارم با « سارا »تنها دختری که مدتی بود باهاش دوست بودم و از همه لحاظ به نظرم ایده ال بود صحبت کردم و بعد از گفتن شرایطم ازش خواستم فراموشم کنه و به فکر زندگی و اینده ی خودش باشه اما اون گفت دوستم داره و با سماجت ازم خواست اجازه بدم همچنان دوستم داشته باشه و منتظرم بمونه خوب یادمه همونروز بهش گفتم اگه تو اینطور دوس داری…باشه، من مخالفتی ندارم ولی اینو بدون که ازین لحظه به بعد هیچ تعهدی نسبت بمن نذاری که لازم باشه به اون وفادار بمونی لطفا تو مدتی که من نیستم اگه موقعیت خوبی واست فراهم شد و کیس مناسبی بهت پسشنهاد شد واسه ازدواج ،ازت خواهش میکنم بخاطر من از دستش نده وبدون من کاملا راضی ام و تو با این کارت هیچ خیانتی رو مرتکب نشدی مطمئن باش من با دیدن خوشبختیت احساس رضایت میکنم و ازینکه ببینم زندگی اروم و شیرینی داری بسیار هم خوشحال میشم و…
سارا هم بهم قول داده بود و روابط ما با این کیفیت ادامه داشت وتو مدتی که اونجا بودم مرتب باهام در تماس بود و وقتی هم برگشتمو بهش اطلاع دادم خیلی خوشحال شد و خواست همدیگه رو ببینیم
این بود که باهاش قرار. گذاشتم که اونروز اونو تو پارک ببینم وتجدید دیداری بشه .
راستش من شخصیت اروم و منطقی ای دارم و تا جایی که بتونم سعی میکنم مث خیلیای دیگه اختلافاتمو با دیگران دوستانه و از راه گفتگو حل کنم اما در بعضی شرایط خاص واقعا دیگه جایی واسه گفتگو نمیمونه وتجربه بهم ثابت کرده در همچین مواقعی تنبیه نکردن شخص خاطی و متجاوز جز خودخوری و پشیمونی بدنبال ندا ره
شاید بهمین دلیل هم بود که وقتی اونروز رسیدم تو پارک و دیدم دو تا جوون از خلوتی اونساعت پارک سو استفاده کرده و مشغول اذیت کردن سارا هستن تعلل رو جایز ندونستم و باهاشون درگیر شدم
(تو اون سالها متاسفانه بی فرهنگی غوغامیکرد و سو استفاده از زنان و دختران خصوصا در ساعات کم تردد و مکانهای خلوت بشدت رواج داشت )
درگیری من و اون دو نفر با سر رسیدن ناگهانی سعید و مداخله اش به فرار اون دو جوان لات منجر شد
امااز اون شیرینتر دیدن رفیق مودب و فهمیده ام سعید بود
معلوم شد وقتی من باعجله از روبروی کوچه ای که منزل مهرداد و سعید در ان بود رد میشدم سعید که اتفاقی،از خونه بیرون زده بوده منو میبینه و صدام میکنه و وقتی عجله و حواس پرتی منو میبینه نگران شده و به سرعت دنبالم میاد تا توی پارک که منو در حین درگیری میبینه و به کمکم میاد و
این اولین دیدار من و سعید بود بعد از حدودا یکسال
بعد از اینکه سارا رو که حسابی ترسیده بود بخونه رسوندم سعیدو گرفتم به حرف و با شنیدن خوشبختیش،و موفقیتش در کار و زندگی و تحصیل واقعا از ته دل خوشحال شدم و تا حدود زیادی از بار نگرانیهام کاسته شد اونروز با وجوداصرارهای سعید که ازم می خواست دعوتشو قبول کنم وواسه شام بر م خونشون بهونه موجهی تراشیدم که مجبور به روبرو شدن با فریبا نشم نمیدونستم برای چنین موقعیتی چطور خودمو اماده کنم
اگرچه تونستم واسه اونشب بهونه ای بیارم
ولی وقتی سعید واسه مهمونی سالگرد ازدواجش برای اخرهفته اینده وعده کرده و قول گرفت که حتما حضورداشته باشم نتونستم بهونه ای بیارم و خودمو معاف کنم با خودم گفتم:خب تا اون روز هنوز زمان زیادی مونده به وقتش یه فکری میکنم
یه سیب رو که بندازی بالا صد تا چرخ میخوره تا برسه زمین
زمان برای کسی که عجله داره دیر میگذره و برعکس واسه اونی که هراس داره از اینده به سرعت برق و باد سپری میشه !
واسه منم تو اونروزا زمان تغیر ماهیت داده بود و هفته حکم روز و پیدا کرده بود و روز به قدر ساعت کوتاه شده بود
اونقدر دیدن فریبا در کنار سعید و بعنوان همسرش برام سخت بود که نگو و نپرس حس میکردم از همونجا داره بهم دهن کجی میکنه
سعید وطرز فکرشو دوس داشتم و میپسندیدم ولی شک داشتم زنی مث فریبا که تا این اندازه دریده بود بتونه خودشو اصلاح کنه و به اینکه با یه نفر باشه قناعت کنه هر وقت یاد خاطره ی شرم اوری که باهاش داشتم میافتادم نگرانیم برای دوام زندگی سعید بیشتر میشد
دو ،سه شب قبل از مراسم سالگرد ازدواج سعید که هم من و هم مهرداد توش دعوت بودیم سعیدحدودا تا ده شب پیشمون موند ،گفتیم و خندیدیمو با خاطراتمون یه شب فراموش نا شدنی رو ساختیم ازون جهت میگم فراموش ناشدنی،که بعد از اونشب دیگه هیچوقت هیچکس ،سعیدو تو اون جمع یا در حال خنده ندید
سعید اونشب گفت فردا صبح داره میره ماموریت و پس فردا عصربرمیگرده یعنی چن ساعت پیش از مراسم خودشو میرسونه و بعد از کلی تاکید که یادتون نره و منتظرم و …جمعمونو ترک کرد
میگن چیزی که قراره پیش بیاد در هر صورت اتفاق میفته و هیچ نیروبی نمیتونه مانعش بشه …نمیدونم شاید اینطور باشه شایدم نباشه فقط اینو میدونم که خسته ام خسته
از همه چیز خسته ام دلم هوای سعیدو کرده و یه عرق خوری باصفای دونفره من باشم و خودش، سرمو بذارم رو شونه های غریبشو با گریه بگم براش که اگه امروز مث دیوونه ها با مو ها و ریشای بلند تو کو چه های گرم این شهر هزار رنگ سرگردونه بخاطر بی وجودی منه به اصطلاح رفیقه که اهدای رفاقتم ماتحت خرو جر میده اما نتونستم تو روش وایسم بگم باید از رو جنازه من رد شی و این لکاته رو بگیری
بخاطر نامردی و نمک بحرومی یه بیشرفه که اسم برادرو رو یدک میکشه کسی که با اغواگری زن هر جایی برادرش از راه بدر میشه و شرافتش رو به شر آفتی به نام هوس میفروشه و درست شب قبل از اولین مراسم سالگرد ازدواج برادرش روی همه برادرای دنیا رو با کارش سیاه میکنه ودر غیاب او تمام شب رو تو تختخواب او و دراغوش گناه الود همسر خیانتکار او میگذزونه تا صبح وقتی برادر خسته ی از ماموریت برگشته اش با اشتیاق میاد که به همسرش مژده بده که به عشق دیدار دوباره ی اون کاراشو جفت و جور کرده تا بتونه نصف روز،زودتر برگرده و همسر زیباشو سورپرایز کنه با صحنه ای روبرو میشه که تمام دنیاشو رو سرش خراب میکنه و اونو سرگردان وادی جنون میکنه
این داستانو که برداشت منطبق با واقعیتی از زندگی سعید هستش تقدیم میکنم به اون جوان بی گناهی که غم سنگین درد بزرگش در عین جوانی سن اونو تبدیل کرده به پیرمردی دیوانه ولی عاشق کسی که نمیدونه کی هست و از کجا اومده حتی اسمش چیه و چه بلایی سرش اومده که اونو از بقیه ادما متفاوت کرده فقط… یه اسم تو حافظه اش مونده در پاسخ به هر سوالی اشک رو مهمون چشای قشنگش میکنه و با بغضیکه تو صداش برای همیشه لونه کرده میگه : ففف ررر ییی ببب ااا
پایان نوشته TIRASS
دوستان عزیزم همونطور که وعده کرده بودم بعد از دیدن تمایلتون به خوندن پایان ماجرای عشق کور متن بالا رو نوشتم و به نام ((فریبا -عشق کور 4)) نامگذاری کردم ولی متاسفانه ادمین محترم بعلت اینکه عشق کور در قسمت سوم عنوان پایانی رو هم داشت این قسمت رو تنها به نام فریبا منتشر کردند
امیدوارم فریبا رو پسندیده باشید و تونسته باشم رضایت خاطر شما رفیقای گلمو تامین کنم
ازینکه وقت میذارید و منو با ارائه نظرای ارزشمندتون خوشحال میکنید متشکرم …ارادتمندو دوستدارتان :تیراس
این کار نامردیه منم انجام دادم دخترا به خاطر عواطفشون میمانند ولی به کل تمام کردن بهتره تا یکی هر روز عذاب بکشه
دوستان عزیز بعد از خوندن چندباره متن احساس کردم که ممکنه بعضی از دوستان با خوندن متن در مورد هویت شخص خیانتکاربه اشتباه بیفتن و مثل nazi-khanoon مهرداد را گناهکار تصور کنند در صورتیکه اگر متن را که با شیوه ی نگارشی متفاوتی نوشته شده، با دقت بخونید بوضوح و در چند توبت عنوان برادر رو که برای شخص خیانتکار قید شده خواهید دید
در اینجا برای اسان فهمتر کردن داستان این نکته تکمیلی رو اضافه کنم که
کلمه برادر در داستان بالا اشاره داره به برادر کوچکتر سعید بنام ح م ی د که بخاطر تنفری که نسبت به این موجود رذل دارم دوست نذاشتم اسم نحسش رو تو داسنانم بیارم و حالا هم برای روشن شدن اذهان شما عزیزان مجبور شدم وبه ناچار اسم شو قید کردم اما اگه در متن دقت کنید بجز ذکر نکردن اسمش فکر میکنم به شکل واضحینسبتش رو با سعید عنوان کرده ام
در هر صورت فکر میکتم ارائه این توضیحات لازم بود
سلامت و سعادتمند و ثروتمند باشید
چون یادتون رفته با کدوم ای/دی انلای/نین!!!
مثل دیروز که با ای/دی امیر آریان اومدین و من رو به فح/ش کشی/دین. بعد با ایدی تیراس ازم دل/جویی کردین.
خیلی ساده است فهمیدن اینکه چقدر شما د/و رو و حی/له گر هستین.
متاسف/م براتون.
من فقط یک ای دی دارم و اونم همینه که میبینید ومتاسفم بانو پریسا که چنین دیدی دارید
من این جریانو پیگیر ی کردم و به ادمین نامه دادم و امیدوارم هرچه زودتر این خطای سیستم برطرف بشه
البته به شما حق میدم که با تو جه به پیش زمینه فکریتون نسبت به من و همینطوردرگیری ای که با یکی ازمخاطبین داشتید چنین فکری کنید و طبیعیه ولی لطفا منو دشمن خودتون ندونید من هرگز نه یه شما ونه به کس دیگری اهانت نکرده و نمیکنم
من نظرات زیر همه ی داستان ها رو میخونم. و شاید بالغ بر هزار داستان خوندم. هرگز همچین اتفاقی نیوفتاده. و شک دارم اینبار هم اینطور که شما میگین باشه.
شما به ادمین فقط پیام دادین که پیامتون رو پاک کنه. برای من مثل روز روشنه که اون ایدی مال خود شما بود. هر چند مدرکی برای اثباتش ندارم.
اما اینکه یک اشتباه توی سیستم پیامگیری سایت بعد از این همه مدت درست برای شما بیوفته کمی عجیبه!
مطمئنم خودتون هم داستانتون رو لایک میکنین. چون اصلا لیاقت این تعداد لایک رو نداره.
شاید هم به خاطر اون اتفاقات من بدبین شدم.
به هر حال امیدوارم شما و به ظاهر هوادارهاتون به راه راست هدایت شین.
داستانتون خیلی خوب نوشته شده بود منو خیلی غمگین کرد برای دوستتون خیلی متاسفم !
اقا تیراس خوتونو ناراحت نکنین ما شما رو میشناسیم و حرفتون پدیرفته س این اتفاق قبلا برای یکی از دوستای منهم افتاده بود و اینطور اشتباهات سیستمی امری معمول و اجتناب ناپذیره
زهرهجان ممنونم از کامنتتو وقتی که واسه خوندن گذاشتی
همینقدر که اعتمادتونو میبینم واسم یه دنیاارزش داره
بانو پریسا شاید حق با شما باشه و داستانهای من لیاقت انقدر لایکو نداشته باشن من میدونم که دوستانم بهم لطف دارن که لایک میکنن
من از ادمین خواستم موضوع رو روشن کنه نه اینکه نظرو برداره از شما هم بابت وقتیکه گذاشتین و داستانها و کامنتا رو خوندین ممنونم و امیدوارم زودتر قضیه روشن شه
ممنونم
چه واقعیت غم انگیزی بهتر بود مینوشتی اخرش با اون بی شرف حیوان صفت حمید چکار کردن
شیدایی عزیز ازتون ممنونم که خوندین داستانمو
حق با شماست بسیار ناراحت کننده و غم انگیز
دیگه واقعا چه اهمیتی داره که حمید چی شد مهم سعید بود که الان به هر چیز دیگری شباهت داره بجز سعید !
تیسراس عزیز جدای داستان خوبت که یه خورده هم رو به تراژدی میزد(شایدم زد) شخصیت مرموزی داری که خیلی منو به خودش جذب میکنه.
خیلی واسم جالبه اینکه بدونم از چه زاویه ای به زندگی فکر میکنی و داستانات الهام گرفته از چه نوع طرز تفکریه…
ای کوفت و به کجا چنین شتابان تیراس جان ا س م ت و تو کامنت قبلی اشتباه تایپ کرده بودم هرچقدر دارم معذرت خواهی میکنم ارور میده
راستی خدمت خانوم پریسا هم بگم که همچین اتفاقی قبلا واسه یکی از نویسنده های معروف سایت(اساطیر) افتاده،پس بهتره که زود قضاوت نکنید.
دوست عریرم wetland سپاسگذارم از لطف و بزرگواریت و ممنونم ازت که وقت گذاشتی و داستان رو خوندی از تعریفت متشکرم راستش من یه ادم کاملا معمولیم با یه دل کوچیک وچندین وچند غمو ناراحتی،بزرگ و کو.چیک که هر رور وهر لحظه مجبودم بهشون فکر کنم
قوی و خوش ساخت بو دخاطره ات و
پرداخت خوبی داشت.
افرین
خیلی شتابزده این قسمت تعریف شده! ولی درکل بهتر از این بود که قسمت قبلی قسمت آخر باشه. موفق باشید.
عالی بود فقط دو چیزو نفهمیدم اینگه داستان واقعی بود واینکه این دوستمون مجنون شده عایا؟؟؟
دوست عزیزم saharhashary
ممنونم ازینکه خوندین داستانمو و خوشحالم که پسندیدینش
متاسفانه داستان کاملا حقیقت داره و دوست من که ازقضا اسمشون سعید هم هست الان به همون وضعیتی که گفتم دچار شده
دوستان عزیز .AfsoonAfsoon & .DEL وکاریزما :
حضورتون و کامنتی که گذاشتید منتی بود برمن ّّ…سباسگزارم
داستان ناراحت کننده ای بود اما با نگارشی حرفه ای متاسفم برای دوستت اما باید اینو میفهمید که ذات بد نیکو نگردد گرکه بنیادش بد است و از خودتم ممنون تیراس برای نقل زیبای داستانت
تیراس جان دوست خوبم خیلی عالی بود…داستان پشت یه وهم خیلی خوبی تموم شد که آدمو به فکروا میداشت.هر چند وقته خیلی کم اینترنت میام.داستانت قشنگ بود مخصوصا بخش یاد رفقا بخیر!واقعا یاد رفقا بخیر…و واقعا برای دوستتون متاسفم خدا کمکشون کنه.
دوستان عزیزم koloft2020. & aphioon. & mori194. & problemsolver
ازینکه در طول این داستان 4 قسمتی منو تحمل کردید ممنونم و خوشحالم که روایت این واقعه مورد پسندتون واقع شده
روزگارتون پر از ارامش و آسایش و ایده های قشنگ
داستانت قشنگ بود روزی چندتا ازاین موارد پیش نیادحالا باید چکارکنیم بنظرمن مابین یک دوگانگی هستیم هم زندگی غربی هم ایرانی هم اسلامی خب قاطی میشه اول باید تکلیفمون باخودمون روشن بشه بعدمثلا غربی دوست داریم دنبال همسری باشیم این مدلی غیرت ایرانیو بذاریم کنارخب هرکاری بکنه خیانت نیست اگه ایرانی میخوایم باید دقت زیادی بکنیم در همسرانتخاب کردن اگه اسلامی یه جور دیگه
عالی بود تیراس عزیز ،یه اثر فوق العاده و فراموش نشدنی
بود ممنونم
چرا داستانت با اسم دیگست؟؟؟ نفهمیدم یعنی مهرداد رفته بود با فریبا سکس کرده بود؟؟؟ چه نامرررررررررررد. بیچاره سعید. پایان داستانت خیلی غم انگیز بود 😢 ولی مثل همیشه عالی نوشتی