قصه چاقو و دسته اش (۱)

1395/05/09

(ایول هستم. لطفا دوستانی که علاقه ای به متنهای بنده ندارن نخونن و وقتشون تلف نشه…)

قصه چاقو و دسته اش (۱)

آقا کریم بقال محل در حالیکه دستی به سبیل از بناگوش دررفته اش میکشید از پشت یه نگاه طولانی و خریدار انداخت به مستانه و سعی کرد فرم باسنشو از زیر چادر حدس بزنه. همیشه پیش خودش فکر میکرد که سیب سرخ نصیب دست چلاق میشه. یه همچین مالی چرا باس اینطوری رو زمین بمونه؟ تو این چند سالی که از فوت اشراق خانوم میگذشت آقا کریم خیلی سختش بود. حیف که مستانه شوهر داره و حامله اس. خودشم از کی؟ یه جوجه مزلف که معلوم نیس واسه چی رفته جاپون. این دختره اگه زن من بود یه لحظه از توش بیرون نمی اومدم که دستشویی برم, چه برسه بخوام برم کشور دیگه…مستانه داشت زنبیل قرمز رنگش رو, که پر بود از مواد غذایی, برمیداشت. هن هن کردنش عجیب حال آقا کریم پنجاه و پنج ساله رو خراب کرده بود. یعنی موقع سکس هم این طوری نفس نفس میزنه و هن هن میکنه؟ لابد الان سینه هاش هم حسابی گنده شده و آب لمبو. این چادرو تو چرا آخه سرت میکنی آهو؟ خوب شد که پشت پیشخوان بلند شدن آلتش معلوم نمیشد. منتظر بود که مستانه بره تا اونم بره تو انبار پشت مغازه و یه دست جق مشتی به یاد مستانه بزنه. با صدای ظریف زن به خودش اومد:
-آقا کریم؟ پس قربون دستتون… به خانوم محسنی میگین که من جمعه میام واسه کمک؟
الهی بیای تو دهنم زن! بخورمت من تو رو هلووووو خانوووم!
-رو جفت چشمام خواهر… راستی آقاتون کی برمیگرده؟
-فعلا سرش شلوغه و کارش زیاده… گفت شاید واسه عید بیاد… اما معلوم نیس…
-حالا جا قحط بود که رفت جاپون؟ در هر صورت اگه کاری از دستمون بر میاد حتما در خدمتیم…
-خدا از بزرگی کمتون نکنه… خداحافظتون…
مستانه لبخند خسته ای زد و در حالیکه چشمای درشت مشکیش رو رو جنسها میگردوند تا چیزی از یادش نرفته باشه برای بار آخر مغازه رو از نظر گذروند. میدونست که اگه برگرده خونه, حس دوباره تا اینجا اومدن رو نداره. مخصوصا که این اواخر چون شبها نمیتونست خوب بخوابه و کمر درد داشت, به شدت خسته و عصبی بود. با تمام سرعتی که بدنش اجازه میداد از مغازه اومد بیرون. نگران مادر حامی بود. از وقتی حامی سر قتل اعدام شده بود, مستانه هم باید مراقب خودش می بود هم مادر زمینگیر حامی. به هیچکس نگفته بود که حامی دیگه نیست. فقط کافی بود محل بفهمن که بیوه اس, تا انواع و اقسام حرف و حدیث پشت سرش شروع بشه. تازه اومده بودن تو این محل. تو محل قبلی حامی سر مستانه با یکی از پسرهای محل گلاویز شده بود و با چاقو زده بودش. قضیه از این قرار بود که یه شب مستانه و حامی داشتن دیروقت از خونۀ مادر حامی بر میگشتن. همیشه این راه رو پیاده می اومدن چون راه نزدیک بود. یه دفعه یکی از لاتهای محل یه حرف رکیک زده بود به مستانه. حامی هم غیرتی شده بود و گلاویز. خلاصه دعوا بالا گرفته بود و چند نفر ریخته بودن تو کوچه. این وسط معلوم نشد که پسره رو کی با چاقو زد اما تقصیرها افتاد گردن حامی. خدا می دونه اثر انگشت حامی چطور رفته بود روی چاقو… پسره از شدت خونریزی مرد. خانوادۀ پسره پاشونو کردن تو یه کفش که قصاص میخوان. هر چی مستانه بهشون التماس کرده بود که به بچۀ تو شکمش رحم کنن و بی پدرش نکنن و دیه بگیرن… دلخوشیش به مادر حامی بود که اونم مدتها بود سکته مغزی کرده بود و به جز ناله و یا ضامن آهو دیگه چیزی نمیگفت…
مستانه اینقدر تو افکار خودش غرق بود که نفهمید کی رسیده خونه. کلید انداخت و رفت تو حیاط. چادرشو جمع کرد و انداخت رو ظرفهای ترشی که کنار دیوار آجری قدیمی ردیف شده بودن. دستشو کشید به شکمش. نمیدونست دختره یا پسر اما ندیده و نشناخته عاشقش شده بود و لحظه شماری میکرد که تو بغل بگیرتش و به اندازۀ همۀ دنیا بهش محبت کنه. با سرعت از حیاط گذشت و رفت تو خونه که شامل یه هال کوچیک بود که سمت راستش میخورد به یه آشپزخونه. حموم و دستشوئی بیرون تو حیاط بود. خدا رو شکر که زمستون داشت تموم میشد…
-خوبی مادر؟
-یا ضامن آهو…
-الان ناهار هم آماده میشه…
-یا ضامن آهو…
مستانه خنده اش گرفت. هر کی نمیدونست فکر میکرد غذا اینقدر بدمزه اس که زن بدبخت از ترسش میگه یا ضامن آهو…
-مادر! یه دو دیقه دست از سر اون امام بیچاره ور دار… پتوتم که انداختی… میچایی…
………………………………………………….
وحید و دوستاش دوباره مثل هر شب رو پشت بوم جمع شده بودن. تو این یک سه ماه که از اومدن همسایۀ جدید مستانه خانوم و مادر مریضش میگذشت, این برنامۀ بعد از شام پسرا بود. وحید تازه رفته بود تو ۱۷. پشت لبش تازه داشت سبز میشد و احساس میکرد بزرگ شده. از وقتی عاشق شده بود البته. عاشق مستانه که می اومد خونه اشون تا در ازای پول تو خرد کردن سبزی و کارای خونه به مادرش کمک کنه. از وقتی مستانه پاش به خونۀ وحید اینها باز شده بود وحید یه دفعه شده بود مرکز توجه بچه های محل. الان هم به عادت هر شب, نشسته بودن دور هم و داشتن راجع به زن حرف میزدن:
محسن-کی دوباره قراره بیاد خونه اتون؟
وحید-امروز از طریق آقا کریم خبر داد که جمعه میاد…
صادق-خر شانسی به این میگن دیگه…
صادق که از بقیه دو سال بزرگتر بود و ادعای زیادی در زمینۀ دختر بازی داشت یه دفعه به حرف اومد:
-آقا وحید دیگه کس و کون مجانیو افتادی دیگه؟
-نه بابا… خیلی نجیب و سر به زیره…
-اون جنده خانومو میگی؟ مگه هیکلشو ندیدی؟ به جان خودم کم کمش روزی دو سه دفعه رو میره سانفرانسیسکو…
-از کجا میدونی؟
-گفتم که… از رو هیکل زنا میشه فهمید… تو اینترنت خوندم… اگه کونشون گنده باشه یعنی خیلی کون میدن… اگه پستوناشون گنده باشه یعنی شوهره پستوناشونو خیلی میخوره و می ماله… تازه خودم هم دوست دختر دارم ها… پدر این عاشقی بسوزه که اگه ملیحه نبود تا الان صد دفعه اینو زده بودم زمین…
-فکر نمیکنم اینطوری که میگی باشه… حالا هیکلشو نمیدونم چون همیشه چادر سرشه… اما تا حالا با من حرف هم نزده…
-همون دیگه! داره بازار گرمی میکنه… مکرشه…
بچه های دیگه آب دهنشون راه افتاده بود و داشتن به این مکالمۀ دو نفری گوش میکردن. صادق برای بازارگرمی بیشتر ادامه داد:
-یه چند باری هم به من آمار داده که بیا… دیش دین دیش دیرین… گرفتی؟ به ما که میرسه سر کیسه رو شل میکنه و تن و بدنشو به حاجیتون نمایش میده…
صادق صداشو نازک کرده بود و داشت عشوه می اومد و شعر دختر همسایۀ دیوار به دیوار بپر این ور دیوار بپر اونور دیوار رو میخوند. یکی از بچه ها با ناباوری پرسید:
-خوب خره چرا نرفتی؟
-پدر عاشقی بسوزه که دست و بالمونو بسته… ما که رفتیم قاطی مرغا… عرصه دیگه مال شماهاس… من دیگه باس برم… عیال محترمه شب به شب صدای حاجیتونو نشنوه خوابش نمیبره…
وحید هم بعد از رفتن صادق خداحافظی کرد و رفت. اصولا همگی رو حرفهای صادق حساب زیادی باز میکردن. به دو دلیل: یکی اینکه دوست دختر داشت و به قول خودش تجربۀ سکس و دوم اینکه خیلی مطمئن و خاطر جمع حرف میزد. طوری که اگه میگفت ماست سیاهه حتما راست میگفت. مخصوصا وقتی بحث سکسی بود و هر چی خون تو بدن نوجوان پسرا بود به جای مغزشون جمع شده بود تو آلتشون… حالا هم حرفهاش وحید رو به فکر فرو برده بود. اینا دروغه. مستانه نجابت از چشماش میریخت. دلش برای مستانه تنگ شده بود. دلش میخواست بره جلوی خونه اشون. کوچه خلوت بود و وحید میتونست بی سر خر به خونۀ عشقش خیره… تو تاریکی متوجه شد که سایه ای از پشت یکی از ماشینها در اومد و سریع و یه سایۀ دیگه هم پشت سرش. سایۀ دوم برای اولی قلاب گرفت و سایۀ اولی سریع از دیوار بالا رفت و پرید تو حیاط… شعر دختر همسایۀ دیوار به دیوار , تو سرش زنگ میزد… یعنی واقعا مستانه جنده اس؟ اگه اینطوری باشه که…

صادق پشت کامیون ایستاده بود و داشت شماره میگرفت. هوا تاریک و سرد. آخرین باری که گیر داداشهای ملیحه افتاده بود و حسابی خدمتش رسیده بودن, دیگه جرات نداشت خودشو نشون بده. امروز دیگه دلش طاقت نیاورده بود و اومده بود تا اینجا. شمارۀ عشقش ملیحه رو گرفت تا اگه بشه بتونه یه سر بیاد بیرون و ببینتش… اولین زنگ… دومین زنگ…
-الو صادق؟ مگه نگفتم امشب بابام زود میاد نمیتونم جیم شم… الانم میخوام بخوابم دیگه…
-جون خودم فقط یه دیقه… قول می…
-گفتم که! دیگه نمیتونیم همدیگه رو ببینیم… سیریش نشو دیگه…
صادق خواست چیز دیگه ای بگه که با باز شدن در خونۀ ملیحه اینها و بیرون اومدن ملیحه ساکت شد. زیر نور چراغ دید که ملیحه طوری تیپ زده که انگار میخواد عروسی بره… اون عینک آفتابیش… تو این تاریکی؟
-گفتی میخوای بخوابی دیگه؟
-به جون صادق انگار گلوم هم یه ذره درد میکنه… حالم خوب نیس… کاری نداری عشقم؟
صادق بدون کوچکترین حرفی گوشی رو قطع کرد. ملیحه خواستگارای دکتر و مهندس داشت. به یه کون نشسته نمیدادنش. اینا چیزایی بود که موقع کتک خوردن شنیده بود. از دور دید که ملیحه یه کم با موبایلش ور رفت. انگار گذاشتش رو سایلنت چون وقتی صادق دوباره زنگ زد بهش, صدای زنگشو نشنید. خیلی طول نکشید که یه ماشین خوشگل اسپرت پیچید تو کوچه. ملیحه سوار شد. صادق اونقدر عصبانی بود که اگه ملیحه رو بهش میدادن خرخره اشو میجوید. بیشرف! منو میپیچونی؟ باید میرید بهش… میخواست بهش زنگ بزنه که گوشیش زنگ خورد. با تعجب متوجه شد که شمارۀ ملیحه اس. یعنی چی؟!
-الو؟ ملیحه؟
اما کسی جوابشو نداد…
-آفتاب بدم خدمتتون؟
-اذیت نکن دیگه! بذار باشه… میگم دست…
-پای چشمت چرا کبوده پس؟
-چیزی نیس… افتادم…
-میگم چی شده!!!
-داد نزن… خیله خوب بابام زد…
الهی بمیرم من! باباش زدتش؟ طفلکی گفت باید زودتر بره منه خر نذاشتم…
-بازم سر اون بچه کونی؟آدمت میکنم جنده خانوم… این آدرس این کونی رو به من بده برم… مادرشو به عزاش میشونم… به باباتم بگو تو دیگه صاحاب داری… خوش ندارم زن عقدیمو بزنه… با تو هم کار دارم…

پس بالاخره دادنش رفت؟ کس ننه ات مادر جنده! به کی میگی بچه کونی؟ وقتی هم کون تو گذاشتم هم بابای ملیحه و داداشاش, میفهمین دنیا دست کیه جوجه مهندس! صادق با حرص توفی روی زمین انداخت و در حالیکه جد و آباد ملیحه رو گرفته بود به فحش, یه شماره گرفت:
-الو؟ به میتی بگو یه دونه توپشو پیدا کردم… آره بابا! طرف از اون خر پولاس… کجا ببینیم همو؟ آها… تا نیم ساعت دیگه اونجام…

مستانه یه مقدار آب از کتری ریخت توی تشت لباسا و وقتی حس کرد آب ولرم شده شروع کرد به چنگ زدن. نمیدونست اگه این کوچولو نبود الان چه حالی داشت. با این بچه احساس میکرد هنوزم به حامی وصله و باهاش ارتباط روحی داره. یه نگاه انداخت به خانوم جون که اونطرف تکیه داده بود به دیوار و پاهاش از پتو مونده بود بیرون.
-مادر جون شما هم خیلی شیطونی ها ماشالله… یه لحظه قافل میشم پتوتو پس میزنی…الان خدای نکرده بچایی من پول دوا درمون از کجا بیارم؟ آ آ! حالا بهتر شد… الان کارم تموم میشه میام…
مستانه دوباره رفت سر تشت و شروع کرد به چنگ زدن. اما خیلی دلش میخواست الان به جای این لباسا, دل خودش توی تشت بود و میتونست بشورتش و پاکش کنه. یعنی اگه تو افغانستان جنگ نبود و مستانه میتونست تو کشور خودش باشه زندگیش چه جوری میشد؟ با اینی که الان بود فرق میکرد یعنی؟ خیلی کوچیک بود که اومدن ایران. یعنی فرار کردن در اصل. تو اون دوران بچگی همه چیز یه بازی بود. وقتی تو تاریکی زیر زمین مینشستن و مادرش آروم زمزمه میکرد هر کی بیشتر ساکت باشه اون برنده اس. اون بیرون صدای تیر و تفنگ بود و اینجا تو تاریکی بازی سکوت. البته الان میفهمید که اون صداها تیر و تفنگ بود. مادرش همیشه بهش میگفت اینا صدای ترقه بازی بچه های بی ادبه. هیچوقت از تاریکی نترسیده بود چون مادرش همیشه تو نور شمع برای مستانه با دستاش شکلک درست میکرد. چه دوران شیرینی بود برای دختر کوچولو. اونقدر بهش خوش میگذشت تو اون تاریکی که وقتی سر و صداهای بیرون میخوابید و مستانه با پدر و مادرش میرفتن تو خونه آرزو میکرد که دوباره صداها بلند بشه تا دوباره برگردن زیر زمین. اما ای کاش میدونست که گاهی خدا تصمیم میگیره آرزوتو برآورده بکنه حالا هر چی که هست…
یه شب سر و صداها قطع نشدن. تازه صداهای وحشتناک دیگه ای هم بهشون اضافه شد. صدای جیغ… بعد سکوت… صدای الله اکبر… بعد سکوت…صدای فحش… نامسلمان… بعد سکوت…
چیز زیادی تو پنج سالگی نمیفهمید که بخواد بفهمه دور و برش چی میگذره. اما همون شب زندگی خیلی تغییر کرد. اون شب پدرش برای اولین بار قاطی بازیشون شد. پیشنهاد کرد که قایم باشک بازی کنن. پدر گفت من چشم میذارم. مادر گفت پس ما میریم قایم بشیم. مادر اینبار بر خلاف همیشه مستانه رو برد داخل خونه و با گفتن تو توی کابینت قایم شو تا بابات پیدات نکنه مستانه رو که خیلی هم کوچولو موچولو بود گذاشته بود توی کابینت بالا و رفته بود. خیلی طول نکشید که اون صداهای ترقه مانند و بلند خیلی نزدیک اومده بودن. صدای چند تا مرد بود که یه چیزایی داشتن به هم میگفتن که مستانه نمیفهمید. هم چون صدای مردها از کابینت نامفهوم به گوشش میرسید هم چون حرفها به نظر بی معنی میرسیدن. انگار مردها با پدرش حرف میزدن. اما یه دفعه دو تا صدای وحشتناک ترقه بلند شده بود و دیگه صدای پدر نیومده بود. بعدش صدای مادر بود که داشت جیغ میکشید…
یعنی چی شده بود؟ نکنه مامان دستش بریده؟ مثل همون بار که مستانه دستشو با شیشه بریده بود و داشت گریه میکرد؟ آروم در کابینت رو باز کرد تا ببینه چی شده. محیط نیمه تاریک بود و حقیقت تو تاریکی و سایه پنهون. مدتها بود که برق نداشتن. چند تا مرد ایستاده دید و یکی که خوابیده بود. مادرش هم دراز کشیده بود و یه مرد که روی مادرش خوابیده. اما نفهمیده بود برای چی…
این دیگه چه جور بازی بود؟ آروم خزید عقب و اونقدر منتظر موند تا خوابش برد…
صبح که چشماشو باز کرد هنوز هم تو کابینت بود. پس چرا مامان نیومده بود دنبالش؟ ترسید… نکنه مستانه از یادشون رفته؟ یا نکنه مامان جای خیلی سختی قایمش کرده و پدر نمیتونه پیداشون کنه. باید به پدر میگفت کجاست. خونه ساکت بود. نکنه رفتن و مستانه رو تنها گذاشتن؟ با عجله در کابینتو باز کرد. پدر همونجا تو آشپزخونه دراز کشیده بود و خوابش برده بود. انگار سرش زخمی شده بود. مادر هم لخت یک کم اونطرفتر دراز کشیده بود. حتما از حموم اومده بود و اونقدر خسته بود که خوابش برده. مثل خودش. خودش هم هر وقت از حموم می اومد خوابش میبرد. میترسید پدر طوریش بشه برای همین هم با صدای بلند مادرشو صدا کرد. اما مادرش جواب نداد…
الان دیگه اما مستانه اونقدر بزرگ شده بود که بفهمه پدر زخمی نشده بوده و مادر هم تازه از حموم نیومده بوده… وقتی آقا رسول مستانه رو پیداش کرد مستانه بعد از سه روز هنوز هم نتونسته بود از تو کابینت بیاد پایین و از گرسنگی و تشنگی در حال مرگ بود. اما انگار تقدیر برای مستانه بازیهای دیگه ای در نظر داشت. با اینکه مدتها مستانه منتظر بود که پدر و مادرش بیان دنبالش اما نیومدن. آقا رسول هم با خانواده اش به سمت ایران فراری شدن…
تهران خیلی جای آرومی بود و صدای ترقه نمی اومد. به جز چهار شنبه سوری. اونوقت بود که مستانه وحشتزده میشد. یاد شبی می افتاد که همه چیز تموم شد. یا شایدم شروع شد. مستانه هم روزهای ساکت و آرومش رو در کنار خانوادۀ جدیدش و دلتنگی پدر و مادرش میگذروند. آقا رسول و فریده خانوم, چهار تا پسر داشتن و یک دختر که همسن و سال مستانه بود. بعدها فهمید که آقا رسول دکتر بوده و فریده خانوم هم پرستار. یه خونۀ کرایه ای تو پائین شهر زندگی میکردن. آقا رسول و چهار تا پسرش که اونموقع ها نوجوان بودن صبح به صبح بعد از نماز و خوردن نون و پنیر و چائی شیرین, میرفتن بیرون و دیروقت می اومدن. فریده خانوم هم همینطور. اما اون زودتر برمیگشت و همیشه خیلی خسته. مستانه و زلیخا که دیگه حالا هفت ساله شده بودن هم از صبح تا شب تنها. ساعات اول روز دو تا دختر همیشه به مرتب کردن خونه میگذشت. هر چند تو خونه چیز زیادی هم برای مرتب کردن نبود. یه موکت سبز بود که یه بار مستانه با جارو دستی جارو میزد یه بار هم زلیخا. بعدش هم پتو ها رو با سلیقه چهار گوشۀ اتاق دو لایه پهن میکردن. ظرفهای دیشب رو هم یکی میشست و اون یکی خشک میکرد. وقتی دیگه تمام کارهای خونه تموم میشد هر دو مینشستن و خاله بازی میکردن… تا اینکه فریده خانوم می اومد و از خستگی ولو میشد. اونوقت بود که زلیخا و مستانه هر کدومشون یه پاشو میگرفتن و با دستای کوچولوشون ماساژ میدادن. پاهایی که پاشنه اش طوری ترک خورده بود که دستای لطیف و بچه گونۀ دخترها رو اذیت میکرد…
مستانه و زلیخا حالا دیگه لهجه اشون مثل بچه های دور و برشون شده بود. با اینکه خودشون مدرسه نمیرفتن اما با دوستاشون درس میخوندن. فریده خانوم هفته ای یک بار میبردشون پیش یکی از خانومها که معلم بازنشسته بود و اون هم باهاشون کار میکرد. وقتی بر میگشتن خونه خودشون ادامه میدادن. آقا رسول خودش ازشون امتحان میگرفت و میپرسید. خودش هم خیلی جدی…
دو سه سالی طول کشید تا مستانه بتونه واقعیت رو بفهمه. آقا رسول با پسراش میرفت عملگی و فریده خانوم کلفتی. پولی که دستشونو میگرفت فقط برای یه زندگی بخور و نمیر بس بود اما دلخوشی از خونه اشون نمیرفت. شب به شب که بالاخره همه دور هم جمع میشدن فریده خانوم یه غذای خوشمزه درست میکرد و دور هم با لذت میخوردن. سیب زمینی آب پز که بهش پیاز خرد کرده اضافه میکردن و با نون میخوردن. اگه یکی خرمایی چیزی به فریده خانوم میداد, سرخش میکردن و بهش تخم مرغ میزدن… هفته ای یه بار هم با گوشتهای آت و آشغال و پی و استخون که فریده خانوم از قصاب محل میگرفت, براشون یه آب گوشت درست میکرد که انگشتاشونم باهاش میخوردن. اول از همه نوبت آبش بود که توش نون تیلیت میکردن و همونطور که با لذت میخوردن فریده خانوم هم موادشو میکوبید و برای هر کی یه بلّه میگرفت و هر کی بلّۀ خودشو میذاشت آماده, که بعد از تیلیتش بخوره. بعدش هم با چایی و تنقلاتی که گاه و بیگاه مردم به فریده خانوم میدادن جشن شاهانه اشون تکمیل میشد. اونموقع بود که آقا رسول که دهن گرمی هم داشت برای دخترها و پسراش از قدیم میگفت. از بچگیهاش. از دهشون. از خوشیهاش. و مستانه و زلیخا که چپیده بودن زیر پتو با لذت تمام و دهن باز همونطور که گوش میکردن و به امید روزی که دوباره برگردن افغانستان, خوابشون می برد…
اما انگار زندگی همیشه روی خوشش رو نشون نمیداد. وقتی مستانه ۱۴ ساله شد یک روز زلیخا برای خریدن نون رفت تا نانوائی سر کوچه اما دیگه برنگشت… هر چی دنبالش گشتن بی فایده بود. انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین… عکسشو به آگاهی دادن. آقا رسول و پسرا از صبح تا شب و شب تا صبح دنبالش گشتن. مستانه هر روز چشم به راه می موند و با خودش میگفت امروز دیگه میان اما… تا اینکه یک ماه بعد… جنازۀ زلیخا تو بیابونهای اطراف تهران پیدا شد… مستانه نه تنها خواهرشو از دست داد بلکه بعد از اون شاهد از هم پاشیدن خانوادۀ جدیدش بود… دیگه خبری از دهن گرم آقا رسول و مهربونیهای فریده خانوم نبود. همه عوض شده بودن. همه به هم میپریدن. پسرا که همیشه تو خونه بودن و کمک حال, حالا یه دفعه عوض شدن. غیرت داشت میکشتشون. هفته به هفته خونه نمی اومدن. اونطوری که مستانه فهمید مردن زلیخا رو تقصیر پدرشون میدونستن که آوردتشون ایران… انگار خود آقا رسول هم خودشو مقصر میدونست چون یه شب تو خواب سکته کرد و…

مستانه با صدای مادر حامی به خودش اومد که با چشمای نگران بهش خیره شده بود. انگار با زبون بی زبونی میپرسید چرا گریه میکنی؟
-ای… مادر جون… یاد قدیما افتادم دلم گرفت… چیزی نیست… ببخشید ناراحتت کردم… بذار یه چایی بذارم حالمون جا بیاد…
با صدای خفۀ افتادن جسمی تو حیاط مستانه بلند شد. شاید توپ بچه های همسایه بود که… اما وقتی تو تاریکی دقت کرد به نظرش رسید که سایۀ یک مرد رو دیده. اما تا خواست جیغ بکشه پسر جوان عرض حیاط رو طی کرده بود و…
ادامه دارد…

نوشته:‌ ایول


👍 15
👎 6
17056 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

550822
2016-07-30 21:00:02 +0430 +0430

متن قشنگی بود، داستاناتونو دنبال میکنم، قلم خوبی دارین، امیدوارم موفق باشین ? :)

2 ❤️

550885
2016-07-31 07:05:44 +0430 +0430

Qashang bood ?

2 ❤️

550914
2016-07-31 13:09:32 +0430 +0430

خیلی خوب بود. ساده و روون و مثل همیشه زیبا. خسته نباشی شادی خانوم. یه سوالم دارم،کلمه ی بلّه یعنی چی؟

1 ❤️

550937
2016-07-31 16:25:14 +0430 +0430

فقط میتونم بگم ایول ،،،، ایولا

1 ❤️

550945
2016-07-31 17:56:00 +0430 +0430

منتظر بقیش هستیم…ایول جان…

1 ❤️

550950
2016-07-31 18:04:12 +0430 +0430

مر۳۰

1 ❤️

551000
2016-08-01 01:52:02 +0430 +0430

ایول گرامی داستانتو خوندم و بسیار هم از خوندنش لذت بردم ، اول صبحی کلا شار.ژم کرد ?
یه داستان با بطن تماما ایرانی ، تیکه کلامای کوچه بازاری و توصیف عالی صحنه ها الحق که عالی بود همه چی ترکوندی

دست مریزاد ?

1 ❤️

551072
2016-08-01 21:09:23 +0430 +0430

سلام.ایول
ی کم مهلت بده بچه ها هم کامنت بزارن.
ایول.

0 ❤️

552137
2016-08-11 11:19:27 +0430 +0430

ای ول عزیز واقعا داستانتون زیبا و روونه و به دل میشینه واقعا چطور دلشون اومده دیسلایک کنن

0 ❤️

552307
2016-08-12 17:41:17 +0430 +0430

شادی جان سلام ،
ممنونم بابت داستان خوبت و خواستم بگم این دیسلایکها رو نادیده بگیر،
چةبرای من هم جدیدا اتفاق میافته اما راستش اهمیتی نمیدم بهش بطور مثل: واسه یکی از کارهام‌بمحض انتشار و در ۵دقیقه۶ دیسلایک اومد
من فکر میکنم بهتره تعداد بالای دیسلایک رو هم به نوعی بیانگز توجه مخاطبان تون بدونید و با قدرت به نوشتن تو شهوانی در کنار فیس بوکتون‌ ادامه بدین

0 ❤️

552308
2016-08-12 18:35:44 +0430 +0430

این خانوما چرا اینجورین ؟ یه داستان مینویسن اونوقت زیر داستان خودشون میان پونصتا نظرم اضافه میکنن . من فکر میکردم یکی دوتاشون اینجورین ولی ظاهرا عمومیت داره . خداوکیلی فک میکنی خیلی باحالی آخر داستانات بزن کسی نظر نده چون خودم میخوام درباره خودم نظر بدم ! چه توجیهاتیم درس میکنن واسه خودشون ، ظاهرا تو توهمات خودشون رودست ندارن و کسی تو جایگاهی نیست که بخواد نقدشون کنه یا از داستان خوشش نیاد !
خانم محترم ، خانمهای محترم … اگه ظرفیت انتقاد ندارید هیچوقت نه حرف بزنید نه بنویسید نه کاری کنید . فقط بیننده باشید . اگه هم وارد جامعه شدید تبعاتشو بپذیرید . اونقدم نوشته‌هاتون طلایی نیستن که از دیسلایک شدنشون شاخ دربیارید .

0 ❤️

552309
2016-08-12 18:39:25 +0430 +0430

درضمن همونکه بالاش میزنی من فلانیم هرکی خوشش نمیاد نخونه ، باید بگم هر پشکلی هستی واسه خودت هستی . لازم نیست همه رو وادار کنی مث خودت فکر کنن . تو یکم ظرفیتتو ببر بالا

0 ❤️

552311
2016-08-12 18:52:18 +0430 +0430

و اما درمورد یکی از آخرین کامنتای اینجا که ظاهرا خودشونم از نویسنده های شاخ هستن باید گفت : دوست عزیز چطوریه از دیسلایک شدن داستاناتون تعجب میکنید ولی از لایک شدن نه ؟ خیلی تعجب داره کسی از داستانی خوشش نیاد ؟ من به شخصه چنتا از داستانای شما رو خوندم ، از بعضیاشون خوشم اومده از بعضیام بیشتر خوشم اومده لایک کردم . از بعضیام به هر دلیلی خوشم نیومده گذشتم رفتم و یه موردم یکی از داستاناتونو دیسلایک کردم . خب که چی ؟ قاتل بروسلیو پیدا کردی ؟
واقعا متاسفم واسه بعضی از دوستان که جدای از داستان که حالا یا خوبه یا ضعیفه یا معمولیه ، توی قسمت کامنتا میان یه چهره غیر منطقی و کم‌ظرفیت از خودشون بروز میدن و شاید یکی از دلایل همین امتیازات منفی همین برخوردای اضافی و حاشیه‌ای خود نویسنده‌ها باشه و دلیلشو توی ابرا جستجو میکنن

0 ❤️

552317
2016-08-12 19:12:32 +0430 +0430

شمام خانم نویسنده محترم ! اینقد خودتو دم به دیقه عرضه نکن بیخیال شو . وجدانا اگه اصل ماجرا هم خوب باشه این رفتارا و حرفای اضافه شما تحت تأثیر قرارش میده و در انتها هیچیم به کسی ثابت نمیشه جز اینکه ظرفیت شما یکم پایینه.
این سایت ممکنه چندین هزار نفر عضو داشته باشه ، از همه جا از همه قشری ، از همه دیدگاهها ، با انواع برخوردها و قضاوتها . خیلیا اصولا خنثی هستن و هیچ نظر خاصی ندارن . خیلیام نظر میدن ، خیلیا دیدگاهشون منطقیه ، خیلیا غیر منطقی ، خیلیا مثبت ، خیلیا منفی … هرکسی هم بنا به سلیقه و دیدگاه و جهان‌بینی خودش نظرشو ابراز میکنه . حالا یکی میاد بدون رودربایستی و روبرو حرفشو میزنه و انتقاد میکنه مثل همین کاری که الان من کردم ، یکیم یه تیری میندازه در میره که به خودش مربوطه . همین حالا من میگم بخاطر ظرفیت پایینتون و اینکه تحمل انتقاد ندارین به سهم خودم یه امتیاز منفی به شما میدم . مهم نیست چه برداشتی میکنی و چه قضاوتی ، مهم اینه که شما هم مث چنتا معدود نویسنده‌های از خود متشکر اینجا همیشه حق رو به جانب خودتون میگیرین و قبولم ندارین که بقیه ممکنه اصلا مثل شما فکر نکنن . وانگهی کسی حق نداره بگه مطلبی رو که توی یه فضای عمومی منتشر کرده بعضیا میتونن بخونن بعضیا نمیتونن . تشویق میتونن بکنن ولی انتقاد نچ ! لایک آزاد اما دیسلایک هرگز !
یکم روی خودتون بیشتر زحمت بکشین جای دوری نمیره

0 ❤️

552343
2016-08-12 21:00:08 +0430 +0430

wew گوزمشنگ :
ببین ابنه‌ خان من طرفم کسی دیگه بود خودشم اگه شعورش برسه میگیره چی گفتم . حالا توی کونده هوس کردی از کیرم بالا یری بفرما ، فقط سر نخوری تا دسته بره تو کونت . ببین چس‌مثقال من با هرکی مث خودش حرف میزنم . چار کلمه صحبت با کسی داشتم که میشناسمش نه میدونم کیه نه چیکاره‌اس . اونم حالا خودش یه‌متر و نیم زبون داره میاد خودشو نشون میده . تو کونده‌پسر این وسط چیکاره‌ای لاشی خان ؟ هرکی هستی و هر عنی هستی بشین انگشت بکن تو سولاخت بذار دهنت ببین مزه کونت چیه ، بعد میفهمی مال گه‌خوری هستی یا نه . یه بار دیگه‌م به کیری که مال تو نیس لیس بزنی تا دسته میکنمش تو حلقت که برای همیشه مجبور بشی بری زیر پوشش بیمه از کارافتادگان .
کونکش

0 ❤️

552345
2016-08-12 21:10:26 +0430 +0430

این نویسنده هم ظاهرا چارتا چاقال ابنه دورشو گرفتن واسش چس‌چس میکنن حال میکنه . به نظر من شخصیت واقعی هر نویسنده‌ای بیشتر از خود داستانش ، زیر داستاناش مشخص میشه . چون داستانو به اندازه کافی وقت داشته بالا پایین کنه و صاف و صوفش کنه ولی خارج از داستانش دیگه هرچی هست خودشو رو میکنه .
پس این چس خوریای یه بچه ابنه‌ای رو که اومده به خیال خودش با من کل را بندازه من گوزم براش ول نمیدم ولی خب دیگه ظاهرا نویسنده محترم به این بخش بیشتر علاقه دارن !
ببین کوچولو ! همین امشب بگو همه سینه‌چاکات بیان ببینم مال این گه‌خوریا هستن یا نه . مشکلی ندارم تا صبم بخوان کل بندازن هستم ، فقط هرکی کم آورد و قهوه‌ای شد خودش دمشو بذاره لای کونش بی سر و صدا بره رد کارش که هرجا ببینم نظر داده باشه اونطور که لیاقتشه باهاش برخورد میکنم

0 ❤️

552350
2016-08-12 21:23:02 +0430 +0430

خانم نویسنده ! شاهکار ! رمان ! آگاتا کریستی ! صاحب‌قلم ! هنرمند ! باحال ! … همه این توضیحاتتو ما بهتر از خودت میدونیم . اون چنتاییم که روحیاتشون مث خودته از این حرفا زیاد میزنن و زیاد زدن . پس چی میخوای بگی که بقیه نگفتن ؟ کاری به داستانت ندارم ولی ظاهرا بیشتر از چار خط داستانت حرف واسه گفتن داری .
ببین کوچولو ! با این توضیحات و روشنگریات چیزی عوض نمیشه و ارزش داستانت بالاتر نمیره . اتفاقا خودت دستی دستی داری گه میزنی به داستانت . پس اینقد توضیحات خرج نکن . با اونایی که خیلی باهات حال میکنن خوش باش . خیلی حرفم واسه گفتن داری یه تاپیک بزن صب تا شب و شب تا صب کل را بنداز اونجا دیگه کاری به داستانت نداره و اینقدم زیر داستانت گه‌مالی نمیشه . وجدانا خودت یه نگاهی به پایین داستانت بنداز ببین چه بازار شامی درس کردی . بقول دوستمون قبل از اینکه یه داستانو بخونی برو نظرای زیرشو بخون ، متوجه میشی ارزش خوندن داره یا نه

0 ❤️

552357
2016-08-12 21:35:23 +0430 +0430

ببین کوچولو ! جد و آباد تو و همه رو خدا رحمت کنه . منم جذابیتی برام نداره بخوام تو یا هر کس دیگه ای رو خراب کنم . نمره منفی بهت دادم دلیلشم گفتم . بیشتر از اینم علاقه‌ای به شما و دنیای اطرافتون ندارم .
ولی کلا فلسفه من اینه : هرکی میخواد گه‌خوری بکنه ، یه بشقاب گه بذار جلوش بذار حالشو ببره . من نظرامو دادم و رفتم باز میبینم یکی اومده میگه منم میخوام منم میخوام . منم فعلا یه بشقاب عن با مخلفاتش گذاشتم ببینم بسشه یا بازم میخواد ! شما به خودت نگیر !
بازم زیر داستانتون کسی بخواد گه‌خوری کنه با دست پر میام شما نگران من نباش زندگیتو بکن

0 ❤️

552363
2016-08-12 22:11:10 +0430 +0430

خانوم کوچولو ظاهرا نیم متر زبون داری و نمیخوای کم بیاری . بشین سر داستانت هی با من بگومگو نکن یا اگه میخوای بکنی بگو . منتها اگه کم آوردی و وسط کار کشیدی کنار دیگه من ول نمیکنمااا . ممکنه بیست و پنج صفحه پیج زیر داستانت باز بشه و حوصله همه رو سر ببری .
برو بچه جون برو بشین سر زندگیت اینقد دهن به دهن ما نذار . باور کن درحدی نیستی بخوام باهات بحث کنم

0 ❤️

552368
2016-08-12 22:32:18 +0430 +0430

ببین کوچولو ! گفتم که در حدی نیستی بخوام حرفی باهات داشته باشم . یه داستان نوشتی چار نفر میان زیرش نظر میذارن . ظرفیتشو داشته باش خواهشا .
من که گفتم هرچی اینجا گفته بشه و به من مربوط بشه سعی میکنم جواب بدم مگه احساس کنم طرفم داره بیراهه میره .
کوچولو من بجز این حرفا که اونم بیشتر جواب فرمایشات خودتون بود حرف خاصی با شما و هیچکس دیگه ندارم که بخوام خصوصی بگم

0 ❤️

552370
2016-08-12 22:39:26 +0430 +0430

خیلیم دوس داری داستانت به حاشیه نره یه تاپیک بزن میام اونجا درخدمت هستم . درباره اصول نگارش ، داستان نویسی ، فن بیان ، روابط عمومی و خیلی چیزای دیگه حرفایی واسه گفتن دارم که البته طرفم باید ظرفیت شنیدنشو داشته باشه و بخواد تو کارش پیشرفت کنه وگرنه وقتمو بیخودی هدر نمیدم . حالام بس کن این بگو‌مگوی بی سرانجامو با من ادامه نده . چون جو منفی برای من درست کردی ، اینجا نمیتونم حرف مثبتی باهات بزنم .
ولی بازم اگه به کل‌کل خیلی علاقه داری این گوی و این میدون

0 ❤️

552373
2016-08-12 22:44:22 +0430 +0430

کوچولو برو بخواب صب خواب میمونی مامانت دعوات میکنه . مسواک یادت نره .
با بزرگتر از خودتم کل‌کل نکن واسه روحیه‌ت خوب نیست

0 ❤️

552665
2016-08-15 12:10:36 +0430 +0430

عاشقم من…

0 ❤️

553037
2016-08-19 09:04:24 +0430 +0430

به نظر من شما جز اینکه بی‌ظرفیتی خودتو ثابت کردی چیز خاصی به کسی ثابت نکردی . این قضیه هزارتا کاربری هم شما ظاهرا بیشتر با مفهومش آشنا هستی چون اینجا کسی هزارتا کاربری نداره . بنده و دکترگوز خارج از فضای مجازی هم سالهاست با هم دوستیم و این ارتباطی با بچه‌بازیای شما نداره .
درمورد توی پاچه کردن و این حرفای مفتی هم که امثال شما میزنین باید خدمت انورتون عرض کنم توس سال پنجاه و هفت ملت ایران همه به نسبت مساوی از طرف آخوندا و ارباباشون نموده شدن و استثنا هم نداره . حالا یکی مث شما بقول خودت بلند شدی رفتی اون دور نشستی تا مثلا دردشو کمتر حس کنی غافل از اینکه این درد تا آخر عمر باهات خواهد بود . فرقیم نمیکنه کجا باشی . البته مجددا یادآوری میکنم چیزی که بنده از فرهنگ لغات و ادبیات کلامیتون متوجه شدم بعید میدونم اونطور که ادعا میکنین توی جامعه پیشرفته‌ای مثل سوئد زندگی کنین . جنس کلامتون به همین در و دهاتای اطراف تهران میخوره .
بهرحال صاحب‌اختیاری ، راه باز و جاده دراز . البته امیدوارم بقول خودت اگه هزارتا کاربری داشته باشی با این کاربری خداحافظی نکنی بری با یکی دیگه بیای چون سر و کله زدن با بقیه و دهن به دهن گذاشتن با اونا یکی از سرگرمیای مورد علاقه شماست که دل کندن ازش به همین راحتیام نیست !

0 ❤️

633166
2017-06-24 11:42:26 +0430 +0430

یعنی این داستان ادامه نداره؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

776818
2020-11-14 04:40:37 +0330 +0330

😭 😭 شادی بازم که رفتی

0 ❤️




آخرین بازدیدها