نگاه (۲)

1394/09/30

تمام طول پرواز چشم رو هم نذاشتم، تمام فکرم پیش امیر بود. دیشب قبل خواب بهش زنگ زدم… صداش گرفته بود و لحن صحبتش هم یه کم سرد بود. گفتم که فردا تا بعدازظهر جلسه دارم و پروازم هم ساعت سه و نیمه به وقت استانبول. گفت می یام فرودگاه دنبالت که گفتم لازم نیست، خودم می یام. واقعا هم نمی خواستم بیاد ولی عجیب بود که خودش مثه همیشه اصرار نکرد. می دونستم که دلخوره. امیر این اواخر یه کم بهونه گیر شده بود و دلیلشو هم نمی فهمیدم… اعتراف می کنم کارم زیاد بود و نسبت به قبل کمتر با هم وقت می گذروندیم ولی خوب دلم می خواست درک کنه. می دونست که هر کاری می کنم واسه خاطر اونه، اینکه همه زندگیمه. بارها بهش گفته بودم و سعی می کردم با کارا و حرکاتمم بهش ثابت کنم. یک سال از رابطه مون می گذشت و این یک سال برام بهترین و شیرین ترین دوران زندگیم بود و البته پراسترس… یادمه مهرماه بود که آشنا شدیم… واقعیتش امیرو قبلا چند باری تو باشگاه دیده بودم. ولی از دور… تنها چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرده بود همون تیپ و قیافه اش بود. از من کوتاه تر بود ولی هیکلش خیلی خوب بود. موهای صاف و روشن، بینی ظریف و سر بالا و چشمای فوق العاده جذاب. اون روز یه حلقه ای گل و گشاد پوشیده بود که تقریبا تمام سینه و پهلوهاش معلوم بود و یه گرمکن ورزشی توسی رنگ که با اینکه گشاد به نظر می اومد ولی جنسش انگار طوری بود که به باسنش می چسبید و اون برجستگی فوق العاده زیرش خودنمایی می کرد. بدنش کم مو بود و ظاهرا همون یه ذره رو هم با مهارت زیاد شیو کرده بود. اون طرف تر تو سالن داشت با رفیقم علی حرف می زد و هر از گاهی هم بلند بلند می خندیدن. از رو دستگاه بلند شدم و رفتم سمتشون… علی هنوز منو ندیده بود ولی امیر روش به من بود و نگاه و مکثش تو جمله ای که داشت می گفت باعث شد علی به سمت من برگرده…

  • بهههههه… آقا حامد گل ولی بی معرفت… دیگه با ما حال نمی کنیا…
    خوش و بشی کردیم و به امیر نگاه کردم. نگاهشو دیدم که از رو بدنم کشوندش رو چشمام… علی مسخره بازیو باز شروع کرد: این آقا خوشتیپه حامد
  • ایشونم امیر، امییییر
    -حامد… دستم و بردم جلو و گفتم خوش بختم. گفت قربونت… خندید و اون دندونای سفید و چال گونه اش یکم حواسمو پرت کرد. چند دقیقه ای گذشته بود و اصلا نمی فهمیدم علی چی داره تف می ده ولی حس می کردم امیر هم زیاد واسش جالب نیست… اون شب بغیر از همون چند کلمه حرفی بینمون رد و بدل نشد… بعد از اون شب یه هفته ای باشگاه نیومد و من هم از بس درگیر بودم یه جورایی فراموشش کردم… اون روز یکشنبه طرفای غروب، بی حوصله و داغون رفتم باشگاه. هوا بارونی بود و زیادم شلوغ نبود… بعد از 40 دقیقه از رو تردمیل اومدم پایین و رفتم بطری آبمو پر کنم که تو آینه دیدمش… یه جفت چشم درشت روشن زل زده بود بهم… بی اراده برگشتم… سرشو تکون داد و منم لبخند زدم… تمام طول تمرین حواسم پیشش بود، سعی می کردم تابلو نگاش نکنم… خدایا این چه حس لعنتییه. چند بار گفتم برم جلو و حرف بزنم ولی نمی دونم چرا جراتشو نداشتم… حس می کردم تابلوئه. برم چی بگم… یه اس ام اس اومده بود و داشتم می خوندم که یهو حس کردم یکی خیلی نزدیکمه. سرمو بلند کردم و قلبم اومد تو دهنم…
  • چند وقته می یای اینجا؟ فک کنم یه سی ثانیه ای کشید تا جوابشو بدم!
  • خیلی وقت نیست… محل کارم عوض شده، برام این ور راحت تره…
  • می گم، آخه قبلا ها نمی دیدمت… بدنت خوبه ماشاله… ودوباره همون لبخند شیرین… یادم نیست دقیقا چه چرت و پرتی گفتم ولی سر حرف دیگه باز شده بود. با اینکه دیرتر از من اومده بود اینقدر طولش دادم تا رفت سمت رخت کن… جلدی دوش گرفتمو خدا خدا می کردم وسیله نداشته باشه…
  • با ماشین اومدی؟
    با لبخند گفت نه بابا ماشینمون کجا بود! ما مثه شما بازاری مایه دار نیستیم! پدرسوخته آمارمو داشت…
    خندیدم و گفتم بریم می رسونمت. حتی طاقت تعارف کردنشم نداشتم…
  • بیا بالا بابا… آهنگو روشن کردم و تمام مسیر به صدا و خنده های قشنگش گوش دادم…

. . راننده تاکسی فرودگاه یک بند حرف می زد و من یه کلمه از حرفاشم نمی فهمیدم… زنگ درو نزدم و کلید انداختم رفتم تو… به چه بوویییی…

  • سرآشپز من باز چیکار کرده؟
    از آشپزخونه پرید بیرون… وای که دیدنش عین شربت معده همه دلشوره هامو یک جا خنثی می کرد می برد.دستاش دور گردنم بود و امان نداد کلید و سوییت شرتمو بذارم رو میز… لبای داغ و نرمش با طمأنینه نشست رو لبام…

  • دلم برات تنگ شد عوضی… لحنش دوباره دلخور شد.

  • من بیشتر قربونت بشم. موقع شام یه بند حرف زد و منم یه بند به اون صورت و دستای مردونه ولی ظریفش که با هیجان موقع تعریف کردن ماجرا تو هوا تکون می داد نگاه می کردم…

  • نریم بخوابیم فدات شم؟ لیوان چاییشو گذاشت رو میز و گفت خسته ای، نه؟

  • نه ولی از بس تو فرودگاه و هواپیما و بعدم تو تاکسی نشستم کمرم درد می کنه، از صبحم که تو اون جلسه تخمی…

  • ماساژش می دم خوب می شه… دستشو برد زیر تی شرتم…وای که چقدر دستاش گرم بود…

  • تو خالیش نکن، ماساژ پیش کش… چشاش برق زد… دستشو گرفتمو رفتیم تو اتاق… بی قرار می بوسیدمش و تی شرت و گرمکنشو در می آوردم… کیرم با سرعت 5 سانت بر ثانیه پاشد!

  • حامد، آروم…

  • نمی تونم امیر… دارم پاااااره می شم… نوک سینه هاشو آروم مکیدمو رفتم پایین…

  • جووون، قربون کیرش بشم… تا ته کردم تو دهنم. عضلات شکمشو منقبض می کرد و کمرشو می داد بالا و کیرش بیشتر می رفت تو دهنم.

  • پا شو بسه دیگه… بلند شدم و کنارش دراز کشیدم. نوبت اون بود که دلی از عزا در بیاره…

  • امییرررر… آییییی… تو خوردن استاد بود. تمام کیرمو می کرد تو دهنش تا جاییکه سرش بخوره به ته حلقشو و زبونشو عین مار می پیچوند دورش. راحت این توانایی رو داشت که در عرض 3
    -2 دقیقه آبمو بیاره…
    بلندش کردم و دمر خوابوندمش. با اینکه کیرم حسابی تفی بود ولی باز ژلو برداشتم و زدم به سوراخش و سر کیرم… بی تاب اون کون تپل و سوراخ داغش بودم و زیاد باهاش ور نرفتم و سرشو هل دادم تو …

  • آییییی… حامد… جر خوردم…

  • جووون، تو چرا اینقد تنگی هنوز؟ با اینکه می دونستم درد داره بیشتر فشار دادم تو و حس کردم کله کیرم از شدت داغی داخل شکمش گنده تر شد… دستمو بردم تو موهاش و آروم شروع کردم عقب جلو کردن. از میون دندونای بهم فشرده اش ناله می کرد و منم ریتممو تندتر می کردم… تلمبه می زدم و موها و گردنش و پشتش رو نوازش می کردم. دلم می خواست تا ابد اون لحظه کش بیاد… زانوهام توش ضعف می رفت، خودمو انداختم روش… کونشو داد بالا و کیرم تقریبا تا بیخ خایه هام رفت تووو…

  • اووووفففف … امیر داره آبم می یاد…
    برش گردوندم و پای چپشو گذاشتم رو شونه ام… همزمان که سرعتمو زیاد می کردم، خم شدم روشو ازش لب گرفتم. همیشه دوست دارم تو لحظه های آخر، لبام رو لبای طرفم باشه…نفس های تندمون با هم یکی شده بود… آبم با فشار تو روده اش خالی شد. چند ثانیه بعد اونم اومد و تمام شکم و کمی از سینه امو که حالا خیس عرق به بدنش چسبیده بودو داغ و لزج کرد…
    سیگارمو روشن کردم و به برگای درخت صنوبر بیرون پنجره نگاه کردم که آروم آروم با باد پیچ و تاب می خوردن… کی می دونه شاید برگها هم با هم عشقبازی می کنند…

    ادامه دارد…

نوشته: سوگول


👍 0
👎 0
10667 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

526119
2015-12-21 21:36:19 +0330 +0330

کی میدونه شاید هم نویسنده زیادازحد معمول احساساتی شده!!!

0 ❤️

526331
2015-12-24 12:03:20 +0330 +0330

قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به کونت؛
تا دیگه اینقدر کسشر نگی… !!!

0 ❤️




آخرین بازدیدها