رویای دست یافتنی

1392/12/21

سلام
من فرزادم. 32 سالمه. تحصیلات عالی , شغل خوب و درآمد مناسبی دارم. قصه ای که میخوام تعریف کنم آمیزه ای از واقعیت و رویاست.
ماجرا از اونجا شروع شد که چند وقت پیش یکی از دوستای دوران دانشکده خانمم که اهل و ساکن یکی از شهر های شماله بهش اطلاع داد که بزودی داره ازدواج میکنه و ما رو هم واسه جشن عروسیش دعوت و اصرار کرده بود که حتما بریم. و چون مراسم برای شام یک روز تعطیل آخر هفته اواخر شهریور برنامه ریزی شده بود و من هم دلم میخواست یه مسافرت کوچولو برم و خستگی در کنم با کمال میل موافقت کردم. خلاصه ما صبح راه افتادیم و حدود ساعت 2:30 بعدازظهر به مقصد رسیدیم. بارون داشت نم نم میبارید و شهر نسبتا خلوت بود. برای پرسیدن دقیق تر آدرس؛ جلوی پای زن و شوهری که بنظر مبومد منتظر تاکسی کنار خیابون وایستاده ند نگه داشتم. خانمم که آدرس رو پرسید آقاهه شروع کرد به راهنمائی کردن که مثلا" مستقیم برید و فلان چهارراه به چپ و بعدا به راست … که خانمه گفت البته ما هم همون نزدیکی میخواهیم بریم! خانمم یه نگاهی بمن کرد یعنی سوارشون کنیم؟ منهم با لب و لوچه اومدم که مخالفتی ندارم و به زبون که : " چه اشکالی داره! بارون هم هست بذار یه کار خیر هم کرده باشیم!" خانمم با لبخند ازشون دعوت کرد که با ما بیان هم راه رو نشونمون بدن, هم راه خودشونو برن. اولش یه کم تعارف کردند ولی من از پشت فرمون خم شدم و در عقب رو براشون باز کردم و گفتم بفرمائید تعارف نکنید زیر بارون خیس شدید! و بالاخره راضی شدند. اول خانمه اومد تو سلام کرد و نشست بعد هم آقاهه. از توی آئینه دوباره سلام و احوالپرسی کردم. مرد حدودا 30 – 35 ساله میزد لاغر اندام با یه ته ریش اصلاح شده؛ و لباسی مرتب . زن شاید 8-27 ساله , از شوهر کمی درشت تر وبا چهره سرخ و سفید و بشاش شمالی. خیلی زود سر صحبت باز شد و احساس صمیمیت و همدلی فضا رو گرم کرد. اونا کیوان و پریسا بودند, دو سالی بود که ازدواج کرده ولی هنوز بچه دار نشده بودند. کیوان توی یه کارخونه داروسازی نزدیک شهر کار میکرد و پریسا سه روز در هفته – فقط واسه اینکه بیکار نباشه و حوصله ش سر نره – توی یه مهد کودک خودشو مشغول کرده یود. . .
بالاخره رسیدیم به خونه شون. تعارفمون کردن بریم بالا . ما هم مودبانه تشکر و تعارف کردیم. ولی شروع به اصرار کردند. کیوان گفت حالا تا شروع مراسم خیلی مونده , کجا میخواهید برید؟ بیایید یه استراحتی کنید لباس عوض کنید بعد برید. قول میدم شام نگه تون نداریم! پریسا هم به خانمم گفت : تو کجا میخوای لباس عوض کنی , خوب بیا همین جا . بیا دیگه. خانمم یه نگاهی به من کرد. فهمیدم که تسلیم شده من به جاش دستامو بردم بالا و گفتم هرچند فکر میکنم مزاحمیم ولی شما اینقدر با محبتید که آدم بهتره تسلیم بشه!
آپارتمان دو خوابه ی تمیز و مرتبی داشتند. مارو به اتاق دومشون هدایت کردند که راحت باشیم. یه اتاق حدودا ده متری که یک میزو کامپیوتر با یه قفسه کتاب مرتب وتمیزی دکوراسیون داخلیشو تشکیل میداد. چند دقیقه بعد پریسا صدامون کرد که بفرمائید گلوئی تازه کنید. از اتاق اومدیم بیرون. چقدر اینا راحت بودند! پریسا یه بلوز دامن شیک تنش بود. بلوز توری بافت ظریف استین کوتاه گل بهی رنگی که در اولین نگاه پستانها و سوتین مشکی که زیربلوز توریش پوشیده بود جلب نظر میکرد؛ با یه دامن سفید گلدار ماکسی. روسری ش رو هم به رسم زنهای شمالی لچکی از بناگوشش برده بود و پشت سرش گره زده بود. گردن سفید و منحنی ملایم غبغبش به نرمی و زیبایی یک رویا بود. یه بار دیگه خوشامد گقت و از حضور ما ابراز خوشحالی کرد. چشمهای درشت و عسلی ش هم انگار مثل لبهاش میخندیدند! نشستیم و برامون شربت آورد. وقتی خم شده بود و داشت شربت تعارفم میکرد بی اختیار چشمم افتاد به منظره تماشایی و دلربایی که از یقه باز پیرهنش پیدا بود. صدای ضربان قلبم رو توی گوشم شنیدم. ولی خیلی زود به خودم مسلط شدم و نگاهم رو دزدیدم. صحبت ها و حکایت های جالب گل انداخت. کیوان آدم خوش مشربی بود و لطیفه های بامزه ای تعریف کرد که البته از حدود ادب خارج نبود و بخصوص وقتی گاهی چاشنی رقیق و دورادوری از سکس همراهش بود خیلی مورد توجه خانمم (فرزانه) واقع میشد. مثلا حکایت پیر مردی رو گفت که پیش پسرش درد دل کرده بود بابا مدتیه احساس میکنم ضعیف شدم خلاصه بدادم برس! پسره هم رفته بود داروخونه و با مشورت دکترش واسه باباهه سیلدنافیل گرفته بود. باباش گفت اینو امتحان میکنم اگه ازش رضایت داشتم یه ده هزار تومنی جایزه واسه ت میذارم زیر دفترت روی تاقچه! صبح جمعه پسره میبینه یه چک پول 50 هزار تومنی واسه ش گذاشته ند. از باباش میپرسه قرارمون ده هزار تومن بود! باباهه میگه اون پولو من نذاشتم. اونو مامانت گذاشته!! که خانوما خیلی از این لطیفه خوششون اومده بود و خندیده بودن. در میونه همین صحبت ها من سعی کرده بودم طوری که جلب توجه نکنه اندام خوش فرم پریسا رو یواشکی دید بزنم…سینه های نسبتا درشتی داشت که وقتی پریسا میخندید , میلرزیدند و دل منو میلرزوندند.و وقتی هم که آروم بودند، شیار تماشایی بینشون قند نوی دل آدم آب میکرد.
پریسا بلند شد که لیوانهای شربت روکه خالی شده بودند جمع کنه. وقتی که داشتم لیوانمو بهش میدادم دستم بطور عمدی سهوی با دستش برای چند لحظه تماس پیدا کرد و نگاهمون یک بار دیگه بهم گره خورد. زبان من به عذرخواهی و لبهای قشنگ اون به خنده باز شد. احساس کردم حتی یه لحظه لباش شکل بوسه از راه دور به خودش گرفت و در دلم غوغا شد.
کیوان از من پرسید تا کی اینجا هستین؟ گفتم امشب آخر شب بعد ار مراسم باید برگردیم چون من فردا صبح باید سر کار باشم. گفت کاش فردا رو هم میموندین که اقلا یه گردشی هم میرفتیم. گفتم باشه دفعه بعد. اصلا شما بیایید تهران پیش ما.
نزدیک ساعت 5 خانومم اشاره کرد که دیگه پاشیم بریم و از پریسا آدرس آرایشگاهی رو پرسید که بتونه بره موهاشو برس و سشوار کنه. پریسا اسم یکی دو تا آرایشگاه رو آورد. بعد به شوهرش گفت راستی توکه امشب باید بری سر کار! خوب پاشو اینارو هم تا آرایشگاه برسون خودتم از اون ور برو. اونم گفت آره راست میگی.
بعد هم مراسم خداحافظی و آدرس تهران و رد و بدل کردن تلفن و قرار دیدار بعدی و . . . رفتیم!
فرزانه رو که دم آرایشگاه پیاده کردم به کیوان گفتم بذارلااقل تا یه جائی برسونمت. گفت نه زحمت میشه برات. گفتم نه بابا چه زحمتی؟ گفت پس تا میدون بالایی منو ببر چون ساعت 6 سرویس از اونجا رد میشه دیگه میتونم راحت برم. بردمش ؛ با هم نشستیم تا سرویس بیاد. توی این فاصله کمی از خودش و از کارش تعریف کرد که روزها کار اصلیش حسابداریه و سه شب در هفته هم شبها توی یخش تولید اضافه کاری میکنه تا بتونه مخارجش رو تامین کنه. الان هم داره میره تا 6 صبح که اضافه کاریه , و از ساعت 8 هم کار اداری اصلیش هست تا حدود 3:30 عصر. بالاخره سرویس اومد باهم خداحافظی کردیم و اون رفت.
تا کار آرایشگاه تموم بشه و برسیم به تالار دیگه هوا تقریبا تاریک شده بود. فرزانه رفت طرف خانوما و من هم طرف مردونه. پدر عروس منو میشناخت خوشامد گفت و به سالن هدایتم کرد. یه یکربع نیم ساعتی اونجا نشستم ولی چون تقریبا هیچ کسی رو نمیشناختم یواش یواش حوصله م سر رفت. زنگ زدم به خانمم. اون تازه دوستای دوران دانشکده شو دیده بود و حسابی شاد و شنگول بود. بهش گفتم من شاید برم بیرون یه هوایی بخورم. همینجوری یه زنگ هم زدم به پریسا. گفتم راستش زنگ زدم که هم از محبتتون و از پذیرائی قشنگتون تشکر کنم هم جدی جدی دعوتتون کنم حتما تهران پیش ما بیایید. اونم تعارف کرد و گفت خواهش میکنم. من که کاری براتون نکردم. ولی میدونی توی همین دو سه ساعتی که نیستی دلم برات تنگ شده بود! همش ارزو میکردم ایکاش زنگ بزنی! قند توی دلم آب شد. بعد پرسید خوب راستی عروسی خوش میگذره؟ گفتم راستش چی بگم! فرزانه با دوستاشه ولی من که اینجا کسی رو نمیشناسم حوصله م سر رفته. منم اعتراف میکنم دلم برای تو تنگ شده… پریسا خیلی ساده گفت خوب میخوای بیا خونه ما . گفتم نه مزاحم نمیشم. اونم با لحن دلبرانه ای گفت که نه بابا مزاحم چیه . غریبگی نکن. بیا بذار بهت خوش بگذره!!. موج عشوه گری و تمنا در لحنش چنان اوج داشت که هر مقاومت احتمالی رو هم در هم می شکست چه جای من که به جای مقاومت حتی شوق و رغبت هم داشتم. بیاد جمله زیبائی افتادم که سالها پیش توی فیلم زوربا شنیده بودم:
God has a very big heart! But there is one sin He will NEVER forgive:
If a woman calls a man to her bed and he will not go!!
یه کمی من من کردم ولی . . . . رفتم.

از پله ها که بالا میرفتم قلبم تند تند میزد. چند بار به دلم افتاد که برگردم چون هم من میدونستم واسه چی دارم میرم اونجا و هم مطمئنا اون میدونست اگه من برم پیشش چه اتفاقی ممکنه بیفته! اما با همه این ها رفتم.

درو که باز کرد انگار در بهشت بود که باز شد! این بار دیگه روسری سرش نبود.با گیسوی بلوند و افشانی که بنظرم نم دار میومد و تا روی شونه های عریانش فرو ریخته بود. تاپ سبز فسفری رنگش تلاش بیهوده ای میکرد که بالا تنه خوش فرم و پر و پیمانش رو بپوشونه والبته خدارو شکر نمیتونست! چون بازوها و سرسینه و گردن سفیدش با سرافرازی خودنمایی میکردند. دستش رو بطرفم دراز کرد. و من دستتش رو با دوتا دستم گرفتم , تا لطافتش رو با مساحت بیشتری از پوستم احساس کنم. با لبخندی به گرمی خورشید سلام و احوالپرسی کرد و دستمو کشید که یعنی بیا تو.حس کردم تازه از حموم دراومده . آرایش ملایمی کرده بود که با عطر خوشایندش همخوانی داشت. گفتم خیلی خوشگل شدی! چقدر سبز بهت میاد!! خندید و گفت چشمات خوشگل می بینه. بیا بنشین. من روی کاناپه نشستم و اون روی مبل روبرویی . پاشو روی پا انداخت. دامن سفید وکوتاهش به زحمت تا بالای زانوش میرسید و من میتونستم به خوبی ساقهای خوش تراش وقسمتی از رونش رو دید بزنم. یه کم در مورد عروسی حرف زدیم بعد بلند شد که چیزی واسه پذیرایی از آشپزخونه بیاره. صندل روفرشی پاشنه داری به پا کرده بود که وقتی راه میرفت نیمکره های باسنش به تناوب بالا و پائین میرفت . دامن تنگش کاملا به بدن چسبیده بود و من عاشق اینم که اینجور وقتا از پشت دامن، خط شورت خانمها رو دید بزنم ولی هرچه سعی کردم چیزی تشخیص داده نمیشد. وقتی با دو لیوان شربت برگشت و متعمدانه خم شد که تعارف کنه یک بار دیگه منظره هوس انگیز پستان هائی رو که صبح با استرس دیده بودم این بار بدون واهمه تماشا کردم. واقعا باید گفت که زیباترین مخلوقات خدا رو داشتم میدیدم. هر دو لیوان رو برداشتم و روی میز کوچکی که جلوم بود گذاشتم و دستش رو گرفتم گفتم همین جا بشین. کنارم نشست. دست راستم رو دور گردنش انداختم. صورتش رو با لبهائی بوسه طلب بطرفم گرفته بود. لبهامون که بهم چسبید با دست چپم بازوی عریان و گردن لطیفش رو نوازش کردم و یواش یواش بطرف سرسینه و زیر لبه تاپش لغزوندم. نرمی شگفت انگیز پستان درشتش مشتم رو پر کرد. اهسته هولش دادم و به پشت خوابوندمش و روش قرار گرفتم. در حالیکه همچنان لبهای شیرینش رو میمکیدم و اون هم اروم اووم اووم میکرد. نجوا کرد بیا بریم تو اتاق خواب! بلند شدیم . توی راه اتاق خواب کمربندمو باز کردم به اتاق که رسیدیم شلوار و پیرهنمو درآورده بودم. چسبوندمش به دیوار و سرم رو بردم زیر گردن و بناگوشش رو با لذت بوئیدم و بوسیدم عطر سحرانگیزش مستم کرده بود و در همون حال تاپش رو از تنش درآوردم. سگک سوتینش هم به سوتی باز شد و اون دوتا اسیر تپل مثل دوتا کبوترسفید آزاد شدند.صورتم رو بین پستوناش گذاشتم و با دستام اونا رو به لپهام فشردم. نوک قهوه ای و برجسته شونو با دو انگشت اروم گرفتم و بوسیدم. خواستم دامنش رو بکشم پائین کمی مقاومت کرد. یا شاید چون کیپ تنش بود پائین نمی اومد. کوتاه اومدم ویه بار دیگه بوسیدمش. زیر لب گفت از بغل زیپ داره! زیپ کناری رو باز کردم انگشتای شستشو انداخت دو طرف دامنش و با ناز شروع کرد پله پله پائین بردن. تن و بدن سفید و بغل پرکنی داشت با یه شکم کوچولو. کمی که پائینتر رفت … وای چی میدیدم! شورت پاش نبود! حالا میفهمیدم چرا وقتی رفته بود شربت بیاره نتونسته بودم از پشت دامن خط شورتشو ببینم. بغلش کردم و روی تخت خوابوندمش. از مج پاش شروع کردم بوسیدن و لیسیدن . ساق پاش اصلا انگار مو نداشت! نه اینکه شیو کرده باشه. رفتم بالاتر تا نقطه اصلی! انگار غنچه نیمه باز گل رز بود!! پاک تراشیده لطیف؛ خوشبو!!

آه که چقدر ناز و خوردنی بود. لبم رو گذاشتم روی لبه ش.آهی کشید؛ کمرشو بالاتر آورد و گل نازشو به صورتم فشار داد. زبونم رفت لای شکاف و شروع کردم با زبون توشو غلغلک دادن. با یه ناله سراسر شوق و نیاز نجوا کرد بیا بالا بذار توش!
نفهمیدم چقدر زمان گذشت .ولی صدای زنگ موبایلم که بلند شد ؛ به خودم اومدم . فرزانه بود که میگفت مراسم داره تموم میشه تا نیم ساعت دیگه بیا دنبالم.

نوشته: فرزاد


👍 1
👎 0
27313 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

414629
2014-03-12 15:32:50 +0330 +0330
NA

میشه گفت که واقعا یه رویا بوده.خوابی که اکثر مردای داغ و حشری دوس دارن هر شب ببینن.تو هم احتمالا چند وقتی این خواب رو میدیدی و قبل و بعد از خواب بهش فکر میکردی.چرا دروغ بگیم ،هر مردی توی رویاش دوس داره با فلان زن از دوستان یا نزدیکان دوست بشه و سکس کنه.ولی اکثرا در حد یه رویا باقی میمونه.
در کل اگه از مقوله سکس با زن شوهردار و خیانت بگذریم و فحش ندیم ،داستانت بد نبود ولی صحنه سکس رو سانسور کردی که بکل داستان رو نابود کرد.

0 ❤️




آخرین بازدیدها