مهسا، پارسا، فاطمه (۱)

1402/06/17

قسمت اول: آشنایی

توجه! مقدمه داستان مقداری طولانی است. برای رفاه حال شما خواننده عزیز، جایی که مقدمه تمام می‌شود را مشخص کرده‌ایم. البته پیشنهاد ما این است مقدمه را هم بخوانید. امیدواریم لذت ببرید.

بالاخره بعد از یک سال درس خوندن و تفریح نکردن، کنکورو دادم. در تمام لحظاتی که داشتم سوال ها رو با اعتماد به نفس حل میکردم، تمام سختی های این سال از جلوی چشمام میگذشت. به خودم افتخار میکردم که تونسته بودم این سختی ها رو تحمل کنم. یکبار یاد اون ۵ روزی افتادم که خانواده‌م رفته بودن شمال و من تنها توی خونه با غذایی که مامانم برام تو فریزر گذاشته بود سر میکردم. یاد اون لحظه‌ای افتادم که پسری که عاشقش بودم، بهم گفت دیگه نمیخوام بیشتر از این رابطه‌مون ادامه پیدا کنه چون به نظرش من وقت کافی براش نمیذاشتم. راست هم میگفت! همش سر درس بودم؛ ولی اون نمی تونست یه سال صبر کنه تا من درسم تموم شه. خیلی سریع هم یه دختر دیگه رو پیدا کرد و کلا انگار نه انگار که من یه روزی توی زندگیش بودم.
وقت تموم شد! از حوزه امتحانی اومدم بیرون. برخلاف ۹۹ درصد بچه های دور و برم، لبخند روی لبم بود چون مطمئن بودم که ترکوندم. دم در، مامان و بابام با ماشین منتظرم بودن. دوییدم سمتشون و بغلشون کردم. از زحمتایی که برام توی این دوازده سال، مخصوصا سال آخر کشیدن تشکر کردم و نشستم تو ماشین. وقتی بابام ماشینو روشن کرد و به سمت خونه به راه افتاد گفتم: میشه امروز برم پیش دوستم؟
مامانم گفت: کدوم دوستت؟ جواب دادم: فاطمه دیگه! مگه من چندتا دوس دارم که بخوام یه روز کامل پیششون بمونم؟
مامانم گفت: معلومه که نه! یه سال کامل تو غار بودی( منظورش اتاقم بود! حتی دیوارهاش هم پر از نکته های کنکوری بود) حالا میخوام یه دل سییییر با دخترم حرف بزنم.
ناراحت شدم. از تو آینه نگاه کردم به بابام. یه لحظه چشم تو چشم شدن باهاش کافی بود تا بفهمه چی میخوام. گفت: حالا زهرا خانوم شما یه روز دیگه هم تحمل کن. این بنده خدا تا الان که مطیع مدرسه بوده؛ الانم بخواد مطیع من و تو باشه؟ نمیشه که گناه داره. بذار امروز مال خودش باشه.
مامانم یه نفس عمیق کشید و گفت: باشه عزیزم. هرچی شما بگین
من گفتم: نه مامان اگه دوست نداری نمیرم
مامانم گفت: نه عزیزم بابات راست میگه. داشتم خودخواه بازی در میاوردم.
بابام از تو آینه یه چشمک بهم زد. عاشق این کاراش بودم. صدام کرد: مهسا! دوست داری ما برسونیمت خونه فاطمه؟
گفتم: آره چرا که نه. فقط اگه میشه بریم خونه من چنتا لباس راحتی بردارم.
مامانم گفت: میتونی از خود فاطمه قرض بگیری و بعد بیاری خونه تا من بشورمشون. زشته لباسشو همینطوری بهش بدی
گفتم:‌ باشه مامان جونممممممممممم.
از ته دل گفتم. واقعا خوشحال بودم. حس یه زندانی رو داشتم که آزاد شده بود. واقعا حس میکردم شهر عوض شده!

** پایان مقدمه**

رسیدم خونه فاطمه اینا. بعد از یه خداحافظی مفصل با مامان و بابا رفتم دم در خونه‌شون و زنگشون رو زدم. در باز شد و رفتم تو. از آسانسور که اومدم بیرون دیدم مامان فاطمه با لباس بیرونی داره میره بیرون. گفتم: عه اعظم خانوم کجا میرین؟ گفت: داریم با مهدی( بابای فاطمه رو میگفت) میریم بیرون کار داریم. شما دوتا هم راحت باشین و دغ دلی این یه سالو درآرین. ما تا آخرای شب بیرونیم بعدشم خودم بر میگردونمت خونه.
گفتم ممنون و رفتم توی خونه‌شون. آقا مهدی هم داشت کفشاشو می پوشید که بره. سلام کردم. گفت: سلام مهسا جان. خوش بگذره بهتون. و رفت
بعد از سلام با فاطمه رفتیم توی اتاقش. همه کتابا و جزوه هاشو گذاشته بود یه گوشه. گفتم قراره چکارشون کنی؟ گفت میخوام پاره‌شون کنم! میخوام آتیششون بزنم.
گفتم: ایول. بذار بعدا منم مال خودمو بیارم و باهم آتیششون بزنیم.
گفت: باشه. لباس آوردی؟ گفتم: نه مامانم گفت از خود فاطمه بگیر. گفت: بیا این کمد لباسامه خودت انتخاب کن کدومو میخوای.
یه تیشرت صورتی که شلوار ست هم داشت رو انتخاب کردم و پوشیدم.
نشستیم رو تخت فاطمه و شروع کردیم حرف زدن راجع به اینکه بعد از کنکور می خواهیم چکار کنیم. یهو صدای زنگ در خونه اومد. فاطمه گفت من جواب میدم.
رفت، بعد از چند دقیقه برگشت و گفت: پارسا بود. دیروز مامانم آش پخته بود، یه کاسه هم برا اون بردیم، الان ظرفشو پس آورد.
پارسا همسایه‌شون بود. پسر خیلی خوبی به نظر میومد. مامان و باباش کرمان زندگی میکنن، اون تو تهران دانشگاه قبول شد و مامان و باباشم برای اینکه پسرشون راحت تر باشه بجای خوابگاه براش خونه کنار فاطمه اینا رو اجاره کرده بودن.
گفتم: فاطمه! یادته میگفتی پسره آشپزیش خیلی خوبه؟ گفت: آره
گفتم: نظرت چیه بریم پیشش ناهار بخوریم؟ دوست دارم یبار دست پختشو بخورم.
گفت: فکر خوبیه. الان بهش زنگ میزنم ببینم چی میگه.
فاطمه زنگ زد به پارسا و اونم گفت که برامون همبرگر درست میکنه که از نظر خودش بهترین غذاشه و همه دوستاش هم عاشقشن. بعدش من و فاطمه پا شدیم که بریم پایین. گفتم: فاطمه وایسا یک دقیقه لباس بیرونی های خودمو بپوشم.
گفت: نمیخواد بابا همین خوبه. پارسا که غریبه نیست. و منم گفتم اوکی و دنبالش رفتم.
فاطمه کلید خونه رو برداشت، درو قفل کرد و رفت تو آسانسور. چند دقیقه بعد تو خونه پارسا بودیم.
پارسا گوشت رو گذاشته بود تا یخش باز بشه. خیلی پسر خوش تیپی بود. ظاهرش، کاملا گویای میزان ثروت خانواده‌شون بود. ما نشستیم رو مبل، رفت تو آشپزخونه و دوتا لیوان شربت آورد تا ما بخوریم و خودش رفت سراغ همبرگر.
بعد از چند دقیقه اومد و گفت: الان باید یکم بمونه تا گوشتش مزه دار بشه. بعدشم سرخش میکنم. فقط نون نداریم. الان میرم از بقالی نون میگیرم و میام.
چند دقیقه با فاطمه حرف زدیم و صدای زنگ در اومد. فاطمه گفت: نظرته پارسا رو بترسونیم؟
گفتم: وا این مسخره بازیا چیه! بنده خدا گناه داره.
گفت: یکم! تروخدا. گفتم: اوکی چجوری؟
گفت من که درو باز کردم پشت در قایم میشم، تو هم برو پشت دیوار، اول من میپرم پشت سرش و جیغ میزنم، توهم بپر جلوش و جیغ بزن.
بعد درو باز کرد، جیغ کشید، پارسا داد زد، منم پریدم وسط راهرو و جیغ کشیدم، پارسا برگشت، اما پارسا نبود! یه نفر دیگه بود! معلوم بود از جیغ فاطمه خیلی ترسیده و ناخودآگاه بهش مشت زده. فاطمه با درد افتاده بود رو زمین.
گفتم: شما؟ گفت: من باید بپرسم شما! و دوید دنبالم. جیغ زدم. سعی کردم ازش فرار کنم اما نتونستم، منو گرفت و یه سیلی محکم بهم زد. سرم گیج رفت. افتادم رو زمین. دردش خیلی زیاد بود. مزه خون رو توی دهنم حس میکردم. و از حال رفتم …

به هوش اومدم. به نظر میومد خیلی طول نکشیده باشه چون نوری که از پنجره وارد خونه میشد خیلی فرقی نکرده بود. فقط یکم سرد تر شده بود هوا. دور و برم چیزی نبود. خواستم بلند شم که تازه فهمیدم دستم از پشت به صندلی بسته شده. یکم تکون خوردم اما فایده نداشت. خیلی محکم بود
صدای داد زدن دوتا مرد رو میشنیدم. به خودم نگاه کردم. لباسام هنوز تنم بود. در اتاق باز شد. مرد غریبه اومد، عصبانی و سریع داشت میومد سمت ما. پارسا پشتش داشت میدوید و التماس میکرد: دایی نه! اونطور که فک میکنی نیست! اینا خودشون اومدن من نگفتم بیان! اینا همسایه‌ن! من پول ندادم بهشون که بیان دایی! میخواستن فقط همبرگرمو بخورن!
دایی پارسا گفت: همبرگر؟! خیال کردی من خرم؟ از لباس دختره معلومه برای چی اومده اینجا!
رسید به من. گفت: ازش خوشت میاد؟ به پارسا نگاه کردم. ازش خوشم میومد اما نه برای سکس. نمیدونستم چی بگم. هیچ جوابی عاقبت خوبی نداشت. دایی داد زد: گفتم ازش خوشت میاد؟
ترسیدم. گفتم: ما فقط برای ناهار اومدیم. حتی کلید خونه هم تو جیب فاطمه‌س.
فاطمه پشت سرم به یه صندلی دیگه بسته شده بود. دایی داد زد: منو خر نکنید فسقلیاااااااااا
و دستاشو گرفت رو سرش و خیلی ناراحت شروع به راه رفتن کرد. به پارسا نگاه کردم. گفت: قرار نبود تا شب بیاد.
یهو دایی گفت: پارسا. احمق میدونی با این کس کشی هات چه غلطی کردی؟ میدونی برای ۲۰۰ گرم کس چه گوهی خوردییییییییییی؟ نمیدونی که! احمق من تحت تعقیبم! الان اینا منو لو بدن من باید چه خاکی تو سرم بریزم؟ مامان احمقت گفت برو یه مدت خونه پارسا امنه! نمیدونست که تو جنده بازی میکنی که.
با گریه گفتم: نه آقا ما بخدا کاری به شما نداریم. ما لوتون نمیدیم فقط بذارید ما بریم.
دایی گفت: هه! دیگه دیره! خر گیر نیاوردید که!‌ رو کرد به پارسا و گفت: کدومشونو میخوای؟
پارسا گفت: یعنی چی؟ دایی گفت: یکیشونو انتخاب کن. سریع انتخاب کن.
پارسا گفت: چی میگی دایی؟ من ازین کارا دوست ندارم! اینا نیومدن اینجا که من باشون سکس کنم فقط غذا می خواستند.
دایی گفت: خوب منم همینو میگم دیگه احمق! شلوارتو بکش پایین و بهشون غذا بده.
جیغ زدم و شروع کردم به گریه کردن. فکر کنم از صدای جیغم( شایدم چیز دیگه‌ای!) فاطمه هم به هوش اومد. گفت چه خبره اینجا؟ چرا دستامونو بستین؟!
دایی گفت: هیچ کدومو نمیخوای نه؟ پارسا گفت: نه! و دایی یه سیلی خیلی محکم زد تو گوش پارسا. پارسا پرت شد! جیغ زدم. دلم براش میسوخت. بخاطر ما کتک خورده بود.
گفت: حالا که به این جنده ها غذا نمیدی، خودم بجات غذا میدم بهشون. و شروع کرد به باز کردن کمربندش. پارسا از جاش بلند شد و دویید سمت دایی اما دایی جوری پارسا رو گرفت و پرت کرد اونطرف که من فکر کردم چندتا از استخوان هاش شکست. دایی گفت: بچه کونی دیگه از این گوها نخوریا! بتمرگ همونجا و با دیدن این جنده ها جق بزن.
من و فاطمه همینطور داشتیم گریه میکردیم. دایی با کمربندش زد روی زمین و گفت: اگه خفه نشید، بجای زمین شما رو میزنم. ساکت شدیم. نمیتونستیم جلوی اشکامون رو بگیریم اما دیگه صدا نمیدادیم.
دایی گفت: آفرین جنده های حرف گوش کن! از این به بعد هرکس حرف گوش کن تر باشه کمتر کتک میخوره.
شلوارشو کشید پایین و کیرشو در آورد. گفت: حالا عین یه جنده‌ی گشنه دهناتون رو باز کنید.
باز کردیم. اما اون نمیتونست همزمان صورت جفتمون رو ببینه و این اذیتش میکرد. به پارسا گفت: بچه کونی پاشو این دوتا رو بذار بغل هم دیگه میخوام جفتشونو با هم ببینم.
پارسا جون پا شدن نداشت. دایی با کمربند زد رو کمر پارسا و گفت: مگه نشنیدی چی گفتم حرومزاده!
گفتم: پارسا پاشو! پاشو هرچی میگه گوش کن تموم بشه این لعنتی
دایی گفت: چی؟ تموم شه؟؟‌ تازه شروع شده جنده خانوم
پارسا پا شد و رفت سمت فاطمه تا صندلیشو بذاره کنار من. فاطمه گفت: مامان و بابام قراره شب بیان!
دایی گفت: اووووووه تا شببببببببب. پارسا صندلیا رو جابجا کرده بود. لبخند رضایت به لب دایی نشست. گفت باز کنید دهناتون رو. پارسا! اول کدومشون بخوره به نظرت؟
پارسا هیچی نگفت. دایی با کمربند زد رو کونش. پارسا با درد گفت:‌ مهسا. اول مهسا بخوره.
حس عجیبی داشتم نسبت به این حرفش. دایی داشت میومد سمتم. چشمامو بستم. دایی با کمربند زد رو رونم و داد زد: چشماتو وا کن جنده. غذاتو ببین.
خیلی درد داشت. دوست نداشتم دوباره تجربه‌ش کنم. بخاطر همین سریع چشمامو باز کردم. نوک کیرشو گذاشت رو زبونم. مزه‌ش هم مثل بوش غیر قابل تحمل بود. خیلی مو داشت. ترکیبی از مزه تلخی و شوری داشت. سعی کردم واکنشی نشون ندم اما فکر کنم ناموفق بودم چون دایی با کمربند زد رو همون جای قبلی و گفت نکنه دوسش نداری جنده
گفتم نه دایی ببخشید! عاشقشم.
گفت: عه؟ اینطوریه؟ پس چرا خوردنشو شروع نمیکنی؟
آخرین باری که فیلم پورن دیده بودم پارسال بود. نه تجربه‌ای داشتم و نه خیلی چیزی یادم بود. مشخصا دایی از خوردنم راضی نبود. با دستش زد رو صورتم و گفت: چرا انقد بد میخوری جنده؟ قشنگ ساک بزن توله سگ.
دردم گرفته بود. یه قطره اشک ریخت رو کیر دایی. شوری اشکم غیر قابل تحمل بود. ولی میترسیدم دوباره بزنه برا همین فقط تحمل کردم. به این فکر کردم که چرا من فقط باید تحمل کنم.
دایی گفت: بسه دیگه جنده. سهم تو تموم شد. کیرشو از دهنم درآورد. رفت جلوی فاطمه. دایی گفت دهنتو وا کن جنده
فاطمه باز کرد. دایی گفت فک نکنم دوست داشته باشی تف دوستت رو بخوری مگه نه؟ فاطمه سر تکون داد. ناراحت نشدم. قطعا خود فاطمه هم میدونست که کیر دایی از کف پای من هم کثیف تره، چه برسه به تفم.
دایی اومد جلو. موهای فاطمه رو گرفت و باهاشون کیرشو خشک کرد. به فاطمه گفت دهنتو باز تر کن جنده. تا ته باز کن.
سر فاطمه رو گرفت و یهو کیرشو تا ته فرو کرد تو حلقش. نگه داشت. راه نفس فاطمه بسته شده بود. داشت خفه میشد. داشت دست و پا میزد. کبود شده بود. یهو کیرشو کشید بیرون. فاطمه نفس عمیقی کشید و بعدش دوباره دایی سریع کیرشو کرد تو دهن فاطمه و تند تند تلمبه زد. گفت آبمو کجا بریزم جنده ها؟
نمیخواستم رو لباسامون بریزه. اینطوری مامان هامون فکر میکردن ما خودمون با رضایت خودمون سکس کردیم. گفتم میخوریمش
گفت: آفرین جنده. جواب درست همینه. کدومتون اول میخوره؟
گفتم: من. فکر کردم شاید فاطمه دوست نداشته باشه بخوره برای همین ترجیح دادم خودم اول بخورم تا شاید بتونم کل آبشو بخورم و به فاطمه چیزی نده. همین الان هم حالش بد بود.
دایی گفت: دهنتو وا کن جنده که داره میاد.
باز کردم. کیرشو از دهن فاطمه کشید بیرون. کرد تو دهن من. یهو یه چیز چسبناک داغ رو توی دهنم حس کردم. همینطوری بیشتر میشد. تا حالا تستش نکرده بودم. حال به هم زن بود اما نمیخواستم رو لباسم بریزه. به زور قورتش دادم. داشتم بالا میاوردم. دایی داشت بالای سرم آه آه میکرد. سرمو نگه داشته بود و کامل خودشو خالی میکرد. گفت: بمکش جنده. هرچی آب داره رو بکش بیرون.
مکیدم. حالم داشت بهم میخورد. کیرش تو دهنم شروع کرد به کوچیک شدن. خیلی خوشحال شدم که تموم شد بالاخره.
کیرشو دراورد. گفت: آفرین جنده ها. برای بار اول خوب بود. حالا صاحبتون میره یکم استراحت کنه تا دوباره با کیر پر بیاد. ایندفعه میخوام به سوراخای پایینتون غذا بدم.
رو کرد به پارسا و گفت: پاشو همبرگر شون رو بده بخورن. دست و پاشون رو باز کن و لباساشون رو درار بجز شرت و سوتین. اگه بیدار شم و نباشن باور کن میکشمت.
رفت سمت در خونه، در رو قفل کرد و کلید و برداشت و رفت سمت اتاق که بخوابه. پارسا بلند شد و اومد سمت ما تا بازمون کنه. سه تاییمون شوکه شده بودیم. نمیدونستیم قراره چه اتفاقی بیفته. فاطمه هنوز در حال گریه بود. دستامون که باز شد همدیگه رو بغل کردیم و تو بغل هم گریه کردیم. بعد دستمو گذاشتم رو کمر پارسا و اونم به جمعمون اضافه کردم. سه تایی گریه میکردیم و افسوس میخوردیم. هر سه تامون تو فکر این بودیم که قراره بعدا چی بشه …

اگه خوشتون اومد بگید تا ادامه بدم.

نوشته: زودیاک

ادامه...


👍 7
👎 10
37301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

946366
2023-09-09 01:45:52 +0330 +0330

قصدتوهین به زحمات نوشتن شماندارم.ولی چون نظرخواستی ازمخاطب بنظرمن غیرمنطقی بود کل داستان اونم توی ظاهرا ساختمان اپارتمانی.وخیلی کارهامیشد کرد وجلوش روگرفت.البته شایدبخاطرسن کم وبی تجربگی واسترس مانع فکرکردن درست واقدام صحیح شده باشه.

0 ❤️

946372
2023-09-09 02:07:06 +0330 +0330

دوس دارم تو ادامه پارسا با یه چاقویی چیزی مادر دایی رو بگاد

0 ❤️

946403
2023-09-09 07:40:32 +0330 +0330

ننویسی سنگینتری

1 ❤️

946405
2023-09-09 07:50:18 +0330 +0330

دوس دارم تو ادامه پارسا با یه چاقویی چیزی مادر دایی رو بگاد
چرا جو گیر میشی؟ 😂 😂 😂 😂

1 ❤️

946574
2023-09-10 08:43:06 +0330 +0330

ادامه بده ببینیم چی شد

0 ❤️

948070
2023-09-18 03:52:57 +0330 +0330

ادامه بده 😂

0 ❤️




آخرین بازدیدها