پنجاه طیف زمردی (۳ و پایانی)

1401/08/21

...قسمت قبل

بخش پنجم: دوست واقعی؟
تیمان:
میخوام وقتی ارضا میشی از شدت لذت بیهوش بشی…میبینی چقدر دوست دارم؟ ازم تشکر کن…
ممنون بانو!
آفرین سگ خوب…
دکتر:
یه دیقه یه دیقه…خیلی ببخشیدا وسط داستان پر فیضت میپرم ولی تیمان باید بهت بگم که اینجا جاش نیست…نمیتونم که اینجا مریضا رو ول بکنم به قصه سکس تو گوش بکنم! امشب بیا خونه من مفصل راجبش صحبت کنیم ببینیم این زنه کیه از کجا اومده چرا این بلا رو سرت آورده.
-مگه اینجا مطب تو نیست؟ چرا نمیشه آقای پزشک!؟
+من پزشکم ولی هنوز دکتر نیستم من انترنم ینی باید تجویزامو ببرم پیش استاجری تا اون بهم نمره بده ترم رو قبول بشم بعد تازه دو ترم دیگه دانشگاه تموم میشه بعد اون من یه پزشک مستقل…
-ولش کن آغا توضیح نده نخواستیم داشتم میرفتم…
تیمان از روی صندلی بلند شد دکتر هم همراه او بلند شد.
+تیمان! بچه نشو امشب بیا باهم صحبت کنیم.
-دکتر ولش کن نمیخوام
دکتر کمی جدی شد:« گفتی زنه اسمش حدیث بود دیگه نه؟»
-حدیث فولادوند…کیرم دهنش! دیگه نمیخوام راجبش صحبت کنم تو هم به هیچکس هیچی نگو
+تیمان! وایسا…تیییمممماااان
تیمان دستگیره در را نگه داشت و برگشت.
-هان! چیه؟ برو مریضاتو ویزیت کن.
دکتر لحن دوستانه خود را از دست داد.
+ای کاش میتونستی وقتی اسمش به وسط میاد قیافتو ببینی. با مشت به میز کوبید کمی تن صدایش را بالا برد: امشب به خونه من میای! تمام.
تیمان کمی غمگین شد و کمی متعجب: چرا داد میزنی باشه میام چشم!
دکتر نشست و دست خود را روی صورتش گذاشت: ببخشیدا ولی بعضی وقتا خیلی رو مخ میشی عین بچه ها رفتار میکنی.
-دکتر خایه هام سیکتیر شدن میفهمی!؟…ولش کن بابا من رفتم آزمایش الان نوبتم میشه.
+ساعت ده میبینمت یادت نره…
گفتم میام چشم باشه ما که دوستای صمیمی نیستیم چرا اینقدر برات مهمه؟
تیمان منتظر جواب دکتر نماند و از مطب خارج شد.
دکتر زیر لب گفت: تو با هیچکس صمیمی نیستی.

بخش ششم: سگ کثیف
دینگ دانگ! [صدای در]
چند دقیقه بعد در باز شد.
تیمان بیا تو…
سلام جواب آزمایشتو آوردی.
آره
خیلی خوب برو بشین منم دوتا قهوه میارم
دکتر خانه بزرگی نداشت نه به بزرگی خانه حدیث ولی بزرگتر از واحدی بود که تیمان در آن زندگی میکرد از کنار آشپزخانه گذشت و به سمت تنها جای روشن خانه رفت همه جا تقریبا تاریک بود بجز آشپزخانه و تنها جای روشن در گوشه حال. تیمان روی مبل نشست و در کور سوی تاریکی چشمش به یک تابلو افتاد. نقاشی زنی محجبه با لبخندی که بیشتر غم و غصه را تداعی میکرد.
دکتر این نقاشی چه قشنگه.
دکتر با دو فنجان قهوه و دو لیوان آب از آشپزخانه خارج میشود.
نقاشی مادرمه. دوستش کشیده بود برای مراسم ختمش.
نه متوجهش نشده بودم.
میگفت نقاشی فقیه سلطانی رو هم کشیده خیلی ماهره.
دکتر روبه روی تیمان نشست.
-لبخندش خیلی غمگینه مثل اینکه…
+آره حقیقتش پدرم یه جورایی شبیه این حدیث خانوم تو بود…یکم رفتارش خشن بود…وقتی بچه بودم مادرم بهم هیچی نمیگفت یکم که بزرگ شدم مادرم طلاق گرفت دلیل طلاقشونو نمیدونستم منو اون تنهایی زندگی کردیم پدرم هم با یه زن دیگه ازدواج کرد و رفت اوکراین. دلیل اصلی طلاقشون رو مادرم وقتی از دانشکده پزشکی قبول شدم بهم گفت. امیدوارم الان که روسیه به اونجا حمله کرده…
دکتر کمی مکث میکند.
میدونی…چند روزیه تو فکرم که چه بلایی سرشون اومده.
دکتر جواب آزمایش تیمان را از روی میز برداشت و با دقت به آن نگاه کرد.
+این داستان پشت خنده های زنه توی تابلوئه…داستان تو چیه تیمان؟
-خب…امی آدامز رو میشناسی؟ قیافه حدیث خیلی شبیه اون بود.
+امی آدامز؟
-آره همونی که نقش دوسدختر سوپرمن رو بازیکرده با حدیث همسنه فک کنم میشه گفت اصلا خواهر امی آدامزه. فقط اینکه امی آدامز جینجره ولی حدیث…
تیمان ادامه نداد.
دکتر ادامه میدهد: فهمیدم. برو تو داستان. چیکارت کرده زنه؟ تو مطب داستانت نصف موند.
-کجای داستان بودم؟
+اونجاش که تو رو به سگش تبدیل کرده بود.
-آهان…آره…
تیمان کمی سکوت کرد
+ناراحت نشو بابا شوخی کردم.
-نه ناراحت نیستم مشکلی نیست… بعد اینکه دوبار نزدیگ ارگاسم دستشو کشید و ارگاسم رو خراب کرد بهم گفت آفرین سگ خوب همه اینا به خاطر توئه به خاطر اینه که موقع ارگاسم خیلی لذت ببری… حالا ازم تشکر کن!
ممنون بانو
آفرین سگ خوب…البته نمیشه گفت که شبیه سگ هستی. الان بیشتر شبیه یه بردهای تا سگ! از برده ها خوشم نمیاد من یه سگ میخوام که باهاش بازی بکنم. میخوای با من بازی کنی؟
آره
پس سگ من میشی؟
آره
چهار دست پا دنبالم بیا
منو با قلاده ای که به دور گردنم بسته بود کشید و برد به اتاق خواب یکم کمدا رو گشت و چند تیکه لاتکس پیدا کرد.
آخرش پیدا کردم…این چیه اینجا…به به ببین کنار اینا چی پیدا کردم آره تازه یادم اومد!
یه دونه شلاق بی دی اس ام کنار لباس های لاتکس گذاشته بودن. ینی به شوهرش هم از اینکارا میکرد؟ نکنه شوهرش…دکتر اونجا صدتا فکر از سرم گذشت ولی دیگه حشریت زده بود به سیم آخر پیش خودم گفتم فقط یه بار دیگه میکنمش بعد خلاص. چهار تا تقریبا میشه گفت جوراب لاتکس بودن اومد پیشم ازم لب گرفت.
-میخوام دستاتو از آرنج به بازوهات ببندم بعد پاهاتو از مچ به رونات. با این لاتکسها دقیقا مثل یه سگ چهاردست و پا میشی
+نمیشه بدون اینا انجام بدیم.
-اگه دست و پات محدود بشه لذتش بیشتر میشه بهم اعتماد کن
با یک لبخند زیبا صورتشو به صورتم نزدیک کرد میدونست نمیتونم مقابل چشماش مقاومت بکنم.
نترس هر چی باشه قاتل که نیستم.
من همونطور عین سگ بهش نگاه کردم ینی دکتر کصخل تر از من تو این دنیا نیست به خدا…ولش کن یه خنده ریزی کرد بعد شروع کرد به پوشوندن لاتکسا به من. موقع پوشیدنشون خنده از لباش نیفتاد انگار چند سال منتظر این لحظه بود که به یکی اینارو بپوشونه و منه کصخل به دام افتاده بودم.
اوووف اینطوری خیلی عاجز بنظر میرسی. تو الان یه سگ عاجز و بیدفاع هستی که صاحبت منم.
دیدم خیلی خوشش اومده منم پارس کردم
آفرین سگ خوب! مثل اینکه خیلی دلت میخواد منو خوشحال کنی نه؟
آره من عاشقتم.
با یه دستش صورتمو گرفت و با دست دیگش یه چنتا سیلی آروم به صورتم زد.
زبونتو مثل سگ بیار بیرون آره اینطوری بهتره تو عاشقمی اما تو برای من فقط یه سگی.
بعد منو حل داد به پشتم خوابیدم اومد رو کیرم نشست بعد شروع کرد به بالا پایین کردن یواش یواش آه و نالش زیاد شد.
حدیث: اووف این خیلی حال میده تازه فهمیدم چه حس خوبی داره!
من دیگه داشتم میمردم تو اون وضعیت چون میخواستم دیوانه وار تلمبه بزنم ولی جوری که دست و پامو بسته بود فقط همونطور مونده بودم از طرفی آروم بالا پایین میکرد. فقط یه کلمه گفتم: محکمتر.
با عصبانیت گفت: چی؟!؟!
یه نگاه فوق تحقیر امیز بهم انداخت بعد همونطور تو همون حالت موند.
میخوای بهم دستور بدی؟
چککککک
یه سیلی محکم زد در گوشم این دیگه چی بود چرا یهو عوض شد.
نه نمیخوام دستور بدم.
تف کرد روی صورتم بعد از قلاده گرفت یکم منو به سمت خودش کشید هنوز کیرم تو کصش بود
من هرکاری بخوام با سگم میکنم و تو فقط باید ازم تشکر کنی فهمیدی؟
بله
بلند ازم تشکر کن
ممنون بانو
روم نشسته بود و قلاده هم تو یه دستش بود که گاها گردنمو میکشید به سمت خودش ینی هیچ چیزی نمیتونستم تو اون حالت انجام بدم کاملا تو دستش بودم و هر طوری که دوست داشت روی کیرم بالا پایین میپرید اما با این همه تحقیر و کتک نظرم درمورد زیباییش عوض نشده بود نمیدونم چرا راحت تحقیر کردنشو قبول کردم. موهاش بالا پایین میپردین ممه هاش جلوی چشام تکون میخوردن و آه ونالش کل اتاق رو گرفته بود.
ایننطوری خوشت میاد مگه نه. مثل یه سگ بی ارزش تسلیم اراده من بشی. هرطور که دلم میخواد باهات بازی کنم و تو هیچکاری نمیتونی بکنی آره؟
داشت آبم میومد اونم فهمید بهم گفت هر وقت آبت اومد بهم بگو…نمیخوام آب سگ کثیفی مثل تو بریزه تو کصم و اگرنه سزای اعمالتو میبینی.
صدای برخورد بدنمون به هم با آه وناله حشری حدیث اتاق رو پر کرده بود منم تو اونشرایط نفسم به زور بالا میومد گفتم داره آبم میاد ولی نفسم بیرون نیومد اونم که تو ابرا بود متوجه نشد. ارضا شدم میشه گفت بهترین و طولانیترین ارضای عمرم بود. حدیث هم از فریاد های حشریش معلوم بود خوب ارضا شده چند ثانیه تو همون حالت موند تا به خودش بیاد.
آآااااهههه سگ کثیییف…
من یکم ترسیدم. راستش از بلایی که قرار بود به سرم بیاره میترسیدم. تنبیهم چی میتونست باشه؟
بلند شد بالای سرم ایستاد یه عالمه منی از کصش ریخت روم. تعجب نکردم که اینقدر آبم اومده چون ارضا شدنم طول کشید.
حدیث میشه منو باز کنی؟
با نگاه های تحقیر امیزش بهم فهموند که قرار نیست بازم کنه.
یک لبخند تحقیر آمیز.
-میرم نهار سفارش بدم بعد تنبیهت بازت میکنم.
+تنبیه؟!
-گفته بودم وقتی آبت میاد بهم بگی.
+اما من…
تاااااااپپپپ
یک لگد به تخمام…همه جا سیاه شد. نفسم بالا نیومد از درد به خودم پیچیدم
تو تاحالا سگ خوبی نبودی علارغم اون همه کاری که برات کردم. اما تو به جای تشکر میخوای بازت کنم!!!
ببخش…من…منو…ب.بخش…
محکم از خایه هام گرفت
اینا دیگه مال تو نیستن اینا مال منن
از درد داشتم فریاد میزدم و خواهش میکردم ولم کنه
ساکت باش دارم حرف میزنم
بلند شد از تو همون کمد قبلی یه پوزه بند بی دی اس ام آورد دهنمو باهاش بست بعد یه پاشو گذاشت روی کیرم و با نگاه های تحقیر آمیز و لبخند ملیح گفت از حالا به بعد صاحاب تخمات صاحب بدنت صاحب روحت منم هر چی که من دلم خواست باهاشون میکنم و تو فقط میتونی تشکر کنی که باهات بیرحم نیستم. چون من بهتر از تو میدونم چی میخوای فهمیدی؟
داشت از شدت درد از چشمام اشک میومد. حرفشو با سرم تایید کردم پاشو از روی تخمام برداشت رفت بیرون.
فکر کنم یه دو سه ساعتی همونطور دست و پا بسته تو اتاق موندم.
دکتر جواب آزمایش را روی میز گذاشت و پووف عمیقی زد.
تیمان بیضه هات مشکل جدی ندارن فقط یه ماه خودارضایی نکن رابطه جنسی نداشته باش تا بدنت خودشو ترمیم کنه.
تیمان یک سیگار دیگر روشن میکند. دکتر سرش را به نشان تاسف تکان داد. این زهرمارم ترک کن یه روز میکشتت.
به خاطر قضیه حدیثه…این پاکت آخره دیگه نمیخرم.
دکتربه گوشی خود نگاه کرد و زیر لب گفت: سه ساله میخوای نخری.
رویش را به سمت تیمان گرفت: چرا اینقد مردمو از خودت دور میکنی؟ نا سلامتی من و تو باهم همکلاسی بودیم دوستای قدیمی هستیم ولی با منم اینقدر رفت و آمد نداری. یکم خودتو جمع وجو کن پسر، به زیبایی های زندگی نگاه کن.
تیمان ناراحت شد. کمی سکوت کرد و به فکر رفت. دکتر سکوت را شکست.
+داری به حدیث فک میکنی؟
-نه… راستش بعد مردن سگم دیگه کاملا تنها شدم. بعد با حدیث آشنا شدم فک کردم زندگی قراره دوباره بهم بخنده. دارم فکر میکنم شاید اینم شیوه دوست داشتن اونه. چون اگه میخواست عذابم بده چرا منو گشنه نمیزاشت. اون دست و پامو بسته بود چون میدونست که قراره فرار کنم. اون توی درون وجودش داشت عذاب میکششید حدیث یه واقعیت غمگین رو تو قلبش دفن کرده ؛درست مثل من… از این نظر خیلی شبیه هم بودیم.
+پس درواقع داشت ازت مراقبت میکرد.
آره وقتی تسلیم ارادش میشدم خیلی ازم خوشش میومد. درسته که رفتاراش تحقیر آمیز بود ولی اگه اینم روش عشقورزی اون باشه چی؟ چون لذتبخش ترین سکسهای عمرم تو اون دو روزی که با حدیث بودم تجربه کردم. اگه واقعا منو دوست داشته باشه چی؟ اگه من دلشو شکسته باشم چی؟

بخش هفتم : Thome Yorke -suspirium
ماه کامل بود و اتاق تاریک رو روشن کرده بود. حدیث رو تخت خوابیده بود دستای منم از پشت به هم بسته بود و اون رو هم با یه زنجیر بلند به لبه تخت بسته بود. و یا اینکه من اینطور فکر میکردم. منم رو تخت بودم کنار پاش سرم هم نزدیک شکمش بود. تخت بزرگی بود سه نفر میتونستن بدون اینکه به هم بخورن روش بخوابن. دستام خیلی اذیتم میکرد تو خواب حرکت میکردم تا که بالاخره با یه صدای بلند از رو تخت افتادم پایین.
آخخ… خال.وم…پپخشی…
چند دقیقه طول کشید دوقرونیم بیافته…
دستامو به تخت نبسته…ینی از یادش رفته؟
آروم پا شدم. حدیث یک نفس عمیق کشید بعد یه صدایی درآورد و چرخید به طرف دیگه. مثل اینکه نفهمید. ینی میتونم برم؟ دیگه تموم شد؟ در باز بود آروم از در خارج شدم بدون اینکه لباس بپوشم کون لخت دست بسته از راه پله پایین رفتم مستقیم به سمت در خروجی دیگه داشتم میدویدم دلیلی نداره که آروم برم باید سریع از این خونه خارج شم حتی کون لخت. وقتی دستمو به دستگیره در گذاشتم یه حس عجیبی به من دست داد، اگه برم دیگه تموم میشه. دیگه قرار نیست اونو ببینم. اگه برم حدیث ناراحت میشه. شاید گریه بکنه. حدیث عاشق منه؟ گور پدرش کیرم تو عشقش من باید بزنم بیرون.
وارد حیاط شدم و به سمت دروازه آهنی خونه سلانه سلانه دویدم. خایه هام بدجور درد میکردن. به در رسیدم برگشتم تا با دستام بازش کنم. که چشمم بهش افتاد. حدیث روی بالکون ایستاده به این طرف نگاه میکنه. دود سیگار رو به یه طرف دود میکنه. کاملا بیخیال. در حالی که یه دستشو گذاشته بغلش و به دست دیگش سیگار رو کنار صورتش نگه داشته. خشکم زد چند ثانیه بهش نگاه کردم. فکر کنم منتظر بودم به سرم داد بزنه بگه وایسا. بگه بشین سرجات سگ پلشت کثافت و بیاد از خایه هام منو بگیره گردنمو فشار بده ازم لب بگیره به صورتم تف بکنه و بگه بگو غلط کردم اما همونجا وایساد و نگاه کرد و سیگارشو کشید انگار نه انگار که من مهمم. دستپاچه شدم سریع در رو باز کردم فرار کردم به سمت خیابون. کون لخت نصف شب تو خیابون خلوت داشتم همینجوری میرفتم یدونه پژو اومد داد زدم وایسا. یکم جلو تر نگه داشت یه مرد مسن از ماشین پیاده شد. وسط سرش کچل بود موهای اطراف سرش هم سفید بود. با یه سیبیل سفید و چشمای پف کرده. یه کم جلو اومد.
+جوان چی شده؟ چه بلایی سرت آورن؟
-به خدا اونطوری که فکر میکنی نیست.
یک صدا از توی ماشین: آغا محمود بیا بریم ولش کن.
-نه نه…تو رو خدا منو اینطوری ول نکنین حداقل دستامو باز کن… تو رو خدا. من خطرناک نیستم دوسدخترم این بلا رو سرم آورده.
+دوسدخترت؟ یه زن؟
صدای زنی از ماشین: آغا محمووود…
پیر مرد یکم صداش رو بالا برد: یه دیقه وایسا بینم!
-پدر جان قضیش مفصله تو رو خدا به من کمک کن.
جلو اومد یکم به من نگاه کرد.
حاضرم پول بدم هر چقدر…
دست راستشو آورد بالا نزاشت حرفمو تموم کنم.
بیا
به طرف صندوق عقب رفت صندوق عقب رو باز کرد یه دونه پتوی مسافرتی در آورد.
بیا اینو به کمرت ببند.
کتشو درآورد.
اینم بپوش. داخل ماشین زن نشسته اینطوری خوبیت نداره.
ممنون پدر جان خیلی ممنون.
داخل ماشین نشستم یدونه خانم مسن هم نشسته بود: خونه من پونکه
پیرمرد خندید: پونک؟!
پیرزن گفت: بهتر نیست بریم کلانتری.
پیر مرد از آیینه به من نگاه کرد. انگار میخواست بپرسه بریم؟
با چشمای ترسیده سرمو به نشانه نه تکون دادم.
پیر مرد به سمت همسرش خم شد: بزار ببینیم چی میشه حالا.
اونا منو به خونم رسوندن رفتم حموم بعد تا اذان صبح سیگار کشیدم و تو خونه اینور اونور رفتم تا که بالا خره ساعت هشت شد و اسنپ گرفتم یه راست اومدم بیمارستان.

بخش هشتم: Thom Yorke -unmade
دینگ دانگ
در به صدا درآمد. تیمان کمی گیج شد.
+دکتر قرار بود کسی بیاد؟
-آره…واقعیتش میخوام با یکی آشنا بشی.
+اما دکتر در موردش باید با من…
-الان میام یه دیقه وایسا.
تیمان سیگارش را خاموش میکند یک عدد شیرینی خرمایی از روی میز برمیدارد. چای ها تمام شده.
صدای در: سلام دکتر.
دکتر: سلام بیا تو.
صدای در: ببین…میدونم که منو تو اونقدرا…
دکتر: گفتم بیا تو…دم در بده.
صدای در: باشه.
تیمان صدای آشنایی شنید. شیرینی را نجوید و همانطور به در خیره شد. صدای پاهای آن دو نزدیکتر میشوند. تیمان با خود میاندیشد: این امکان نداره…ینی من دارم دیوونه میشم. این صدای حدیث بود. یا بقول شاعر به هرجا میروم آنجا تو بینم…آره بابا دیوونه شدم امکان نداره.
ناگهانی صدایی تیمان را به خودش آورد.
“سلام تیمان.”
شیرینی خرمایی نیمه گاز زده شده به زمین میافتد. چشمان زمردی در تاریکی میدرخشند. بوی تمشک بنفشه و رز به مشام میرسد.
حدیث: فکر نمیکردم به این زودیا ببینمت.
دکتر با چهره عصبانی منتظر تیمان است.
حدیث گیج شده است به دکتر نگاه میکند و سپس تیمان را صدا میزند.“تیماااان”
تیمان بالاخره با صدای گرفته تکه تکه حرف میزند: ح.ح.حدیث!
دکتر با مشت به دیوار میکوبد. حدیث میترسد و دستهایش را به سرش میبرد.
+میدونستم. کیرم تو این وضعیت. بخدا میدونستم. از همون دقیقه اول که اومدی مطب میدونستم منظورت از حدیث نا مادریمه. حدیث تو بسمالله از اوکراین اومدی اینجا یدونه برا خودت اسباب بازی پیدا کردی. آره؟
-آرمین…
+به من نگو آرمین…تو هیچی من نیستی…
حدیث به زور خودش را نگه داشته تا گریه نکند.
-من از کجا باید میدونستم دوستته.
دکتر صورتش قرمز شده و داد میزند.
+فکر میکنی قضیه اینه؟! واقعا فکر میکنی چون به دوستم دادی ناراحتم؟!
-آروم باش…
+اون شوهر نازنینت میدونه فرار کردی اومدی تهران جندگی میکنی…
شککک
حدیث به دکتر سیلی زد.
سکوت…
از چشمه زمردی آب روان بر گونه حدیث جاری میشود. بی صدا، بی حق حقه.
تو چه گوهی خوردی… دکتر دستش را به صورتش میگذارد: تو چه گوهی خوردی…دکتر در حالی که فریاد میزد به سمت حدیث میرود.
تو چه گوهی خوردی جنده دوزاری…
تیمان به سمت آنها میدود و جلوی دکتر را میگیرد.
دکتر نکن…خواهش میکنم…دکتر…
دستهای حدیث میلرزد از لب و چهره لرزانش معلوم هست که اشکهایش اشکهای عصبانیت است. چهرهاش در همه حال زیبا و شکننده بنظر میرسد. شبیه یک نقاشی.
تیمان دکتر را به زور نگه داشته.
تو لایق همون شکور پفیوز هستی… بری جندگی اون پدر سگو بکنی…نکنه اون گفته بیای به تیمان بدی هان؟ نکنه اینقدر…
حدیث جیغ بنفشه ای میکشد.
بسه کن دیگه آرمییییییییییییییییین!
تیمان دکتر را ول میکند و گوشهایش را میگیرد، دکتر هم همینطور.
سکوت.
حدیث گریه کنان به زمین میافتد: پدرت مرده، خانوم بئاتریس پیگت هم مرده. روسیه همه چیزو تو اوکراین زد. فقط املاک توی تهران مونده. اونجا کسیو ندارم…با دستانش به زمین میکوبد اینجا هم کسیو ندارم.
دکتر به عقب میرود کنار اوپن به زمین مینشیند و سرش را به دیوار تکیه میکند.
“شکور مرده؟”
تیمان شانه حدیث را با دقت و به آرامی میگیرد. اصلا شبیه شلاق مستبد دیشب نیست. بیشتر شبیه گل رز شکننده حیاط دامپزشکی هست.
حدیث با چشمان زمردی گریان به تیمان نگاه میکند. ت.تیمان…تیمان من شکور رو دوست ندارم. من تو رو دوست دارم.
سر تیمان را میان دستانش میگیرد. چرا منو ول کردی؟!..از دستم ناراحتی تیمان؟ نمیخواستم ناراحتت کنم…میبخشی منو؟
تیمان تحمل دیدن چشمان زمردی را در میان اشک نداشت. سریع بلند شد و کنار میز رفت.
گریه های حدیث شدیدتر میشود.
تیمان یک نخ سیگار روشن میکند و به کنار پنجره میرود تا به تهران نگاه کند.
دکتر در حالی که سرش را میان دستانش گرفته گفت: میگی شکور رو دوست نداری اما دقیقا شبیه اونی. تو دقیقا خود شکور هستی.
حدیث با صدای آرامی در حالی که سرش را به زمین انداخته گفت: معذرت میخوام… به خاطر همه چی. به خاطر مادرت… دوستت…همه چی.
تیمان نفس عمیقی کشید و سپس به دکتر نگاه کرد: به خاطر همین منو کشوندی اینجا؟ سپس با یک خنده عصبی در حالی که دستانش را بالا میبرد با طعنه گفت : دوست واقعی؟!
دکتر سرش را پایین انداخت و با دستانش صورتش را پوشاند.
تیمان سیگار را در زیرسیگاری خاموش کرد به سمت در حرکت کرد.
حدیث روی زانوهایش ایستاد: تیمان!
تیمان بی اعتنا به سمت خروجی میرود.
حدیث اسم تیمان را فریاد میزند: تیمااان!
صدای باز و بسته شدن در…
حدیث در حالی که اشک میریخت به آرامی گفت: هر چی باشه…ق.قاتل…که نیستم!
صدای فریاد خشمگین تیمان در بیرون خانه شنیده میشود.
دکتر به حدیث نگاه کرد و بینی اش را کشید: برو بیرون…دیگه نمیخوام دوباره ببینمت.
دو عدد سنگ زمرد در زیر چشمه آب شور.
چشمه در میان خاک سفیدی معطر به تمشک، بنفشه و رز.
مسافری از آن نوشیده و در حال دور شدن است.
چه اشتباه وسوسه انگیزی.

هجیکس: امیدوارم خوشتون اومده باشه لطفا درکنار فحاشی یه اشاراتی هم به ایرادات یا جاهایی که خوشتون نیومد بکنید. قرار بود این داستان به شکل یک رمان منتشر بشه ولی به خاطر دلایل ارشاد مجبور شدم با یه سری تغییرات در بدنه و خود داستان مخصوصا کرکترها اینجا تو سایت شهوانی متشر بشه. امیدوارم ادمین عزیز زیاد لفتش نده. و سریع به دست خوانندگان عزیز برسه.

نوشته: Hejix


👍 6
👎 2
10601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

902516
2022-11-12 05:57:08 +0330 +0330

گند زدی با این تموم کردنت

0 ❤️

902528
2022-11-12 08:56:46 +0330 +0330

داستان جالبی بود ولی احساس میکنم محتوای سکسیش کم بود ! یعنی یه چیزی این داستان کم داشت اونم هیجان بود. اخرش جالب بود ولی هیچی به هیچی شد. شاید چون یجورایی خلاصه کردی داستان رو از یه جاهایی زدی. حقیقتا توی این پارت انتظار داستان بهتری داشتم

1 ❤️

902548
2022-11-12 16:22:46 +0330 +0330

داستان ایراد داشت؟ یا اینکه سکانس سکس کم نوشته بودم؟ چون قرار بود تو خونه اتفاقای زیادی بیافته من جمله پگینگ ولی برای کوتاه شدن ننوشتم.

0 ❤️

902549
2022-11-12 16:25:10 +0330 +0330

میخوام یدونه هم بنویسم در مورد اینکه رابطه حدیث و شکور تو اوکراین

0 ❤️

902575
2022-11-12 20:40:33 +0330 +0330

نه به اون پیامکای قبلی
نه به این طومار
نصفه خوندم
دیس

0 ❤️

902589
2022-11-12 22:55:37 +0330 +0330

خیلی داستانش باحال بود ولی انتظار انتقام داشتم

0 ❤️




آخرین بازدیدها