شبی که با سهیلا به معراج رفتم (۱)

1396/09/06

من منصورم . الان 36 سالمه واین داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مال دو سال پیشه . اینم بگم که هفت ساله ازدواج کردم وبه مقدساتی که همه مون میپرستیم سوگند یاد میکنم که توی تمام این مدت یه آب خوش از گلوم پایین نرفته ویه روز خوش نداشتم . نه سکس دلچسبی ، نه مسافرت خوبی ، نه عید نه تابستون نه توی عزا نه توی عروسی .همش جنگ و دعوا و قهر و …
میخوام بگم چطوری یه شب ترکیدم ویه تصمیم خطرناک گرفتم . زنم یه هم دانشگاهی داشت که رفیق گرمابه وگلستان هم بودن . توی عروسی ما خیلی کولاک کرد با رقص ومجلس گردونی . یه دختر سبزه توپر کمی کوتاه قد یعنی حدودای 165 یا 170 باموهای مشکی پرکلاغی که توی عروسی ما تا سرباسنش میرسید کمرباریک وباسن به درد خور. وقتی میگم به درد خور یعنی هم سفت بود هم ازپشت قوس داشت هم از پهلوها . سینه های برجسته وسفت ازاونایی که احتیاج به سوتین نداره و خودش وامیسته ! خیلی بگو بخند وخودمونی و گرم ، تنها ایرادی که این دخترداشت این بود که هرچی خدا بهش اندام زیبا و حسن خلق وسلوک داده بود به جاش از زیبایی صورت بی بهره گذاشته بودش.( اینم حکمت خداست ، همه چیزوباهم نمیده) ما ایرانیای ظاهربین هم که قربون خودمون ، کتاب رو از روی جلدش میخریم و مامانامون ففط دنبال عروس خوشگل میگردن برای پسرای دسته گلشون !!! من یکی که با این زن خوشگلی که دارم دهنم تا خود مخرج آسفالت گردیده به مثابه بزرگراه تهران قم ، خدا نصیب هیچ کافرنکنه .
یه شب سرد زمستونی که با زنم دعوای جانانه ای کرده بودیم ازخونه زدم بیرون که سیگاری بکشم و کمی آروم شم . از دوسه روز پیش که برف باریده بود خیلی هوا یکدفعه سرد شده بود . سیگارم به نصف نرسیده بود که انگشتام و صورتم یخ کرد ولی پاهام راه نمیرفت که برگردم خونه (خونه که چه عرض کنم ، جهنم ). کجا برم کجا نرم یکدفعه یاد سهیلا افتادم . برای اینکه داستانم طولانی نشه نگفتم که سهیلا به مناسبت دوستی نزدیکش با فرزانه ( همسرمکرمه بنده ) تغریبا هفته ای دو سه روز میومد پیش ما و اغلب هم شام میموند و شب هم که میبردم برسونمش بعضی وقتا زنم میومد و گاهی هم نمیومد . من روم با سهیلا خیلی خیلی باز بود و برق شیطنت روگاهی توی چشماش ومخصوصا توی رفتارش با من مواقعی که زنم تو اتاق نبود یا برای رسوندنش به خونه تنها بودیم میدیدم . از اونجایی که درجریان تمام اختلافات مابود ومیانجیگری میکرد چند باری بهم گفت که فرزانه توی دانشگاه هم همینطوری کله شق و خودرای بوده و دوستی نزدیک با کسی نداشته وهمیشه حرف حرف خودش بوده و منم که میبینی تنها دوست نزدیکش هستم بخاطر اینه که پدرش برای پدر من کاری کرده که شاید خیلی ازدید خودشون بزرگ نبوده ولی ما خودمون رو مدیونشون میدونیم .
چون اون قضیه احساس دین سهیلا به داستان من خیلی مربوط نمیشه ، تاهمین حد اکتفا کرده وبه داستان خودم میپردازم . اون شب دلم رو به دریا زدم وموبایل سهیلا رو گرفتم . خیلی زنگ خورد ولی جواب نداد . بدجوری پکر بودم . بناچار راهم رو به طرف خونه کج کردم و سیگار دیگه ای برای بدشانسی دومم روشن کردم . خیلی بهم برخورد که جوابمو نداد . احتمال دادم فرزانه بهش زنگ زده ودرد دل کرده وراجع به من حرفایی زده که سهیلا دوست نداره جوابم رو بده . توی همین افکارمخرب بودم که ویبره گوشیم توی جیب شلوارم منو به خودم آورد. به سرعت درش آوردم و ازدیدن اسم سهیلا وعکسش کلی خوش به حالم شد . عذرخواهی کرد که داشته دوش میگرفته والان هم که داره صحبت میکنه هنوز حوله دورتنشه . وقتی بهش گفتم که زدم بیرون وراه میرم وسیگارمیکشم گفت : بمیرم الهی … توی این سرما ؟؟؟؟ اذیت میشی که !!! آقا منصوراگه فکرمیکنی حرف زدن با من حالتوبهترمیکنه بیا اینجا . بعد هم باخنده گفت : شام هم که حتما ندادن بهت . بیا یه چیزی درست میکنم با هم میخوریم ؟
منم که منتظردعوت بودم ازخداخواسته ، باکمال میل قبول کردم وچون نمیخواستم برای برداشتن سویچ ماشینم به خونه برم فورا یه دربستی گرفتم . دودقیقه نگذشته بودکه دوباره سهیلا زنگ زد وپرسید : منصوووور !!! اگه زنت زنگ زد بهش بگم داری میای اینجا یا نه ؟ منم که هنوزکاملا نمیدونستم توی دلش چی میگذره گذاشتم به عهده خودش که هرطورصلاح میدونه عمل کنه واینطوری تکلیف منم تا حدخیلی زیادی با خودم روشن میشد که امشب قرارهست اتفاقات خوشایندی بیفته یا نه !؟
سهیلا چندسالی بود که برای خودش یه آپارتمان توی مرکزشهر رهن کرده بود و ناگفته نمونه که منم اون موقع ده میلیون تومن کسری پول رهنش رو بهش قرض داده بودم که البته مدتی بعد تمام وکمال بهم برگردوند.
وقتی درآپارتمانش روبرام بازکرد بارقه های امیدم تبدیل به آتشی فروزان شد ویقین حاصل کردم که نه تنها امشب خیلی خوش خواهدگذشت بلکه سهیلاخانوم هم گویا برای این ضیافت گناه آلود تا بیخ وبن خودشو مسلح کرده …
وای خدای من چه خونه گرم و تمیزی ، چقدرمرتب وخوش بو، ای خدا چه لذتی داره یه زن خوشرو وخوش برخورد ومودب با لبخندی محصور کننده درروبه روی آدم بازکنه وخوش آمد بگه !!! سهیلا اون شب به چشم من زیباترین زن روی زمین میومد . اونایی که متاهل هستن حرف منوکاملا درک میکنن . زیبایی زنی که باهاش زندگی میکنی واقعا به ابرو و چشم و دماغ و گوش و لب و دهن نیست . به خلق وخو و تربیت و فهم و شعوره !!! سهیلا اون شب به من فهموند چطوری میشه که بعضی مردها دلشون برای رفتن به خونه پرمیکشه و بعضی بالعکس !!!
وقتی درروپشت سرم بستم دستشو دراز کرد برای دست دادن وخوش آمد گویی . ولی من ازش خواهش کردم چند دقیقه همونطوری بایسته تا من سیر تماشاش کنم . خندید و گفت : دیوونه شدی یا نکنه گلدون ملدونی چیزی پرت کرده طرفت خورده توی مخت؟!
گفتم : سهیلاااا … گفت : جونم گفتم : چه خوشت بیاد چه بدت بیاد من بی اختیار دلم میخواد توبغلم بگیرمت وازاینکه برای خوب کردن حال من اینقدربه خودت زحمت دادی تشکرکنم . جوابی که بهم داد باعث شد ایمانم برباد بره و توی کسری ازثانیه همه عواقبی که درانتظار تصمیم امشب مادوتا بود مثل طوفانی ازسرم گذشت ولی من اینقدر تشنه عشق و شهوت بودم وغول شهوت طوری در درون من یکه تازی میکرد که باعث میشد دیگه فکر هیچی رو نکنم که فردا چی ممکنه پیش بیاد ، هراتفاقی میافتاد ارزش این حس قشنگ و دوست داشتنی وبرای من ، غیرآشنا روداشت . بهم گفت : منصور، باورکن من چندین باربه فرزانه گفتم که داره اشتباه میکنه وحتی چندتا کتاب براش خریدم وبهش دادم که بخونه ، حتی بهش گفتم که داره کورکورانه ازرفتارمادرش تقلید میکنه وآداب همسرداری این چیزایی نیست که ازمادرش ناخواسته یادگرفته و… کلی پند واندرزهای مختلف ازروانشناسی گرفته تا آموزه های مذهبی از امامان و بزرگان دین . ولی نه کتابها رو میخونه ونه به حرف کسی گوش میده وچنان بالای منبر اناالحق سفت ومحکم نشسته که هیچ کس نمیتونه بیارش پایین .
من که دراثنای حرفهای سهیلا آروم درآغوشش گرفته بودم واون هم به آرومی توبغلم خزیده بود حلقه بازوهام روتنگ ترکردم وبیشتربه خودم فشردمش تا توی گرمای مطبوعی که ازمیون سینه های خوش تراشش به همراه عطردل انگیزی به مشامم میرسید غرق بشم و لذتی روکه خداوند ازبرای مرد پیش زنها به امانت گذاشته مزه مزه کنم .

ادامه…

نوشته: منصور


👍 16
👎 1
3891 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

663359
2017-11-27 21:29:08 +0330 +0330

خوب بود کار به بقیه ندارم که فوری حرف از خیانت میزنن ولی بعضی مواقع آدم توی این مسیر قرار میگیره منتظره بقیه داستان هستم

0 ❤️

663379
2017-11-27 23:45:39 +0330 +0330

خیلی قشنگ وبا احساس بود . بعدازمدتها چرندیات خوندن این داستان منو با خودش قدم به قدم میبرد توی حال وهوای خود منصورخان (نویسنده) . با این قلم شیوا حیفه که ادامه ندی. اینو صادقانه میگم : بی صبرانه منتظرقسمت بعدی داستانت هستم.

0 ❤️

663385
2017-11-28 00:33:10 +0330 +0330

اقا قشنگ بود ادامه بده

0 ❤️

663389
2017-11-28 00:59:14 +0330 +0330

رفتم تو حس .
منتظر دادمه … :)

0 ❤️

663395
2017-11-28 05:07:18 +0330 +0330

خوب بود. تقریبا همه از خیانت بدشون میاد و همین که بوی داستان به مشامشون میرسه شروع میکنند نخونده فحش دادن. ولی بعضی اوقات شرایطی پیش میاد که به کسی نزدیک میشی و تمام دنیا و افکارت به هم میریزه. موفق باشی رفیق ادامه بده ببینیم این عقده های زندگی متاهلی نهایتا چه جور خالی میشه

0 ❤️

663447
2017-11-28 17:39:33 +0330 +0330

سلام
وضعیت یه زندگی مزخرف رو خیلی خیلی خوب توصیف کردی ، جدای از سکسش جدای از درست بودن یا نبودن ، حق همه آدماست که زندگی کنند نه فقط زنده مانی !
منتظر بقیه اش هستم

0 ❤️

663590
2017-11-29 20:30:56 +0330 +0330

قلم ساده و تاثیر گذارت رو دوست داشتم و مهم تر از همه حسی که داشتی رو بخوبی تونستم درک کنم از خشم تا دلتنگی و …منتظر ادامه داستانتم

0 ❤️

664016
2017-12-03 14:58:06 +0330 +0330

عالی بود از نظر من
چون من درک میکنم این حرفها و احساسات شمارو
یه جورایی برای منم اتفاق افتاده با کمی تفاوت یاد خاطرات تلخ و شیرین خودم افتادم دمت گرم من که خیلی خوشم اومد
اگر کسی نخواست داستان تورو بخونه اشکالی نداره برای من توی خصوصی بنویس من میخونم

0 ❤️




آخرین بازدیدها