پرستاران (۲)

1399/09/25

...قسمت قبل

با سلامی دوباره
قبل از اینکه داستان شروع بشه باید چند چیز رو روشن کنم. قابل توجه دوستانی که ای کیو پایینی دارن، همون طور که گفته بودم این نوشته خاطره نیست و یک داستانه، صرفا یک سناریوی سکسی و فانتزیه و قرار نیست واقعی باشه.نظر بقییه دوستان کاملا محترمه و حتما توجه میکنم.

روز بعدش همش حواسم پرت بود،اصلا نمیتونستم تمرکز کنم،تا جایی که دکتر خدایاری دو سه بار بهم اخطار داده بود. اخرش بهم گفت که اصلا حواست نیست،الان میزنی یکیو ناکار میکنی. امروز رو برو خونه استراحت کن، منتها قبل اینکه بری به دکتر جلالی بگو. منم وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه.

خونه که رسیدم سریع لباسامو دراوردم و رفتم تو حموم،دوش رو باز کردم و نشستم زیرش،شروع کردم به مالوندن خودم.
چند دقیقه همین طوری داشتم خودمو میمالوندم که صدای تق تق شنیدم،صدا واضح نبود برا همین اب رو بستم و در حموم رو باز کردم،سرم رو بیرون اوردم و اطرافو نگاه کردم، با خودم گفتم حتما صدای در بود. خودم رو حوله پیچ کردم و یه چادر انداختم سرم و رفتم دم در. دیدم خانوم جٌبیری صاحبخونه ست.خانم جبیری یه زن تقریبا مسن(همسن مادرم)و تنهاست، شوهرش رو تو جنگ از دست داده بود،بچه هم نداشت،شاید بخاطر همین با من مثل دختر خودش رفتار میکرد.
خیلی مهربون، خیلی خون گرم،خیلی مهمان نواز با اینکه تازه اومده بودم پیشش ولی اصلا احساس غریبی نمیکردم.

  • چوکلک (در بندرعباس به جوانی که ازدواج نکرده میگن)باز که دوباره اب رو باز گذاشتی تانکر رو خالی کردی،دخم(دخترم) اینجا اب کم گیر میاد،مثل تهرون نیست ها!!
  • وای مادر جان، شرمنده باز یادم رفت،راستش زیاد حالم خوب نبود کلا زمان رو فراموش کردم.
    -واا… دخم خدا بد نده،فدا سرت ناراحتش نباش ؛حالا چطوری؟ حالت خوبه؟
  • اره ممنون فکر کنم گرمازده شدم.
  • بیا بالا یه شربت خنک برات درست کنم حالت جا بیاد.
  • نه مادر جان مزاحم نمیشم،زحمتت میشه.
  • چه زحمتی دخم؟ بیا بالا منم از تنهایی درام.

خلاصه منم حرفش رو گوش کردم. لباس پوشیدم و رفتم بالا پیشش. یه شربت خاک شیر برام درست کرد و نشت پیشم.
بعد شروع کردیم به صحبت کردن ،برام از داستان های محلی قدیمی(پادشاه و غلام دروغگو، توصیه میکنم حتما بخونیدش) تا خاطرات خودش و شوهرش.تا تاریکی هوا با هم صحبت کردیم، بهم میگفت که هفته ای یه بار بهش سر بزنم که از تنهایی دربیاد ،تا اونم به جاش بهم خیاطی یاد بده.

اون شب به لطف خانم جبیری از حالت حشری بودن درومدم و خوب خوابیدم. فرداش حالم یکم بهتر بود و حواسم سر جاش ، البته خیلی هم شلوغ بود،گاهی فرصت فکر کردن نداشتم.
بعدازظهر ساعت 3 اومدم خونه؛با این که گرسنم بود، رفتم دراز کشیدم و از شدت خستگی خوابم برد.

با صدای دینگ دینگ گوشی بیدار شدم. نگاه کردم دیدم مرضیه ست؛ساعت7 بود. گوشی رو برداشتم.
-الو؟

  • (خسته)سلام زهرا چطوری؟ خوبی؟ چیکار میکنی؟
  • ممنون. تو چطوری؟چرا صدات اینطوریه؟
  • ببین زهرا؛ میتونی بیای پیش من؟
  • الان؟ چرا مگه چیزی شده؟
  • نه چیزی نیست،بیا اینجا یه چیزی درست کن پیش هم بخوریم. راستی خواستی بیای با کلیدی که بهت دادم درو باز کن من حال ندارم بلند بشم.

زیاد حال صحبت کردن نداشت منم گفتم باشه. اماده شدم و رفتم به طرف خونه مرضیه،.رسیدم در خونش، کلید انداختم درو باز کردم و رفتم تو حیاط،به در ورودی رسیدم و درو باز کردم چراغا خاموش بود داد زدم:“صحابخونه؟” دیدم داخل پذیرایی نیمه لخت با شرت و سوتین دراز کشیده و دستش رو گذاشته رو پیشونیش،یه کیسه اب گرم هم گذاشته بود پایین شکمش.

  • وای مرضیه خوبی؟با خودت چیکار کردی؟کی اومدی؟
  • (با بی حالی) چی خبرته؟ یواش تر! هیچی نشده فقط خسته ام. همین!! یه دو ساعتی هست که رسیدم.
  • لباس قرمزا چشید؟ مگه با اونا نرفتی؟
    +لباسامو که عوض کردم یادم رفت بیارمشون، بعدا میرم سراغشون .
  • دختر یه نگاه به خودت کن، مثل روح شدی، مگه باهات چیکار کرده؟
    +زهرا حالو حوصله ندارم اذیتم نکن، بعدا برات تعریف میکنم، فعلا بزار به حال خودم باشم، .

منم رفتن تو اشپزخونه،یه کمی برنج با یه تن ماهی گذاشتم تا اماده بشه و دوباره برگشتم پیش مرضیه. نشستم پیشش ولی واکنشی نشون نداد،منم دستش رو گرفتم و گقتم:

  • خوبی؟ چیزی میخوای برات بیارم؟(خیس عرق بود و بدنش چسب چسبی بود)
    +نه؛ استراخت کنم خوب میشم،دفعه اولم که نیست،تازه نسبت به دفعه های قبل خیلی بهترم.
    -بهتری؟ فقط از جنازه ها تو سردخونه بهتری. من نمیدونم اگه قراره اینقدر اذیت بشی، اصلا چرا انجامش میدی؟
    +درسته یه کمی اذیت میشی ولی صیغش شدم دیگه، کاریش نمیشه کرد،تازه اون موقع که میکنه درد و زیاد احساس نمیکنی.
    -حالا اصلا کیرش چطور اینقدر بزرگه؟این سایز غیرطبیعی نیست؟
    +چرا هست، خیلی کم پیش میاد و احتمالا جهش باعثش میشه،اونایی که سایزشون خیلی بزرگه، به احتمال زیاد ناباروری دارن و معمولا بچه دار نمیشن.منم فقط از روی احتیاط قرص میخورم.
    -اصلا تو به من بگو برای چی قبول کردی صیغش بشی؟

یه نفس عمیق کشید و شروع کرد:اون دیگه برمیگرده به اولین باری که دیدمش.اون موقع دبیرستانی بودم، دو سالی شده بود که بابا و مامان تو تصادف فوت کردن، منم تنها بودم، یه عمو داشتم که معتاد بود، اومد پیشم ولی بعد از یه مدت تمام امولی که برام مونده بود رو برداشت و غیبش زد. منم هم دوباره تنها شدم. بعد از مدتی به حدی از بی پولی رسیده بودم که دیگه هیچ مغازه ای بهم نسیه نمیداد، از طرف دیگه،هم باید پول مدرسه رو میدادم، هم باید شکممو سیر میکردم، خلاصه وضعیت اسفناکی داشتم.

یه مدت میرفتم تو کوچه ها که از همسایه ها کمک بگیرم ولی خب بعد یه مدت، کسی دیگه کمک نمیکرد منم پولام که تموم شد مجبور شدم مدرسه رو ول کنم و برای غذا برم به جاهای دورتر، گاهی اوقات میرفتم تو باغ ها، که خرما هایی که زمین افتاده بودن رو بردارم.یه بار تو یکی از باغ ها داشتم خرما جمع میکردم که یه دفعه یکی از پشتم دراومد. اون زمان بود که همو دیدیم. منم که خشکم زد بوده، فکر میکردم که الان به پلیسا میگه یا کتکم میزنه.

نگام کرد گفت:دختر تنهایی؟اینجا چیکار میکنی؟چرا داری خرما از رو زمین بر میداری؟
منم چیزی نگفتم و با چادر فقط خودمو پوشوندم،دست و پام میلرزید و جرعت فرار کردن نداشتم. فقط دعا میکردم که وضعیتم از این بدتر نشه. یه کمی نگام کرد وگفت:نترس کاری باهات ندارم، اگه خیلی گشنه ای با من بیا. منم از ترس و گرسنگی باهاش رفتم تا رسیدم به یه خونه ی بزرگ و قشنگ، برام نون و عسل و خرما و شیر و کلی چیز دیگه اورد، گفت" بخور تا سیر بشی".

منم شروع کردم به خوردن، از طرز خوردنم فهمید که خیلی وقته چیزی نخوردم و اس و پاسم.ازم پرسید که پدر و مادرم کجان و … منم براش زندگیمو تعریف کردم. داستانو که شنید زد پشت دستش و گفت:“عجب عموی نامردی!”
تا جایی که جا داشتم خوردم و بعد بلند شدم که برم ، بهم گفت “صبر کن”،رفت یه بغچه برداشت و نون و خوراکی گذاشت توش داد بهم گفت:هر وقت دوباره کمک خواستی بیا پیش تا بهت خوراکی بدم.

حدود یه سال گذشت ، من به لطف اون دیگه گرسنه نبودم و تونستم برم توی یه حصیربافی کار کنم ولی خونه رو فروخته بودم و یه خونه خیلی کوچکتر اجاره کرده بودم، گاهی اوقات میومد خونم که برام اذوقه بیاره.
یه بار اومده بود خونم، منم براش یه چایی اورده بودمو داشتیم با هم حرف میزدیم. من ازش پرسیدم که چرا زنو بچه نداره ؟ اونم جواب داد که فرصتش پیش نیومده و طفره میرفت، یه کمی که بحث پیش رفت، چایی رو سر کشید و نگام کرد و گفت:

-راستش امروز اومدم یه پیشنهادی بهت بدم، فقط قبل از اینکه جواب بدی خوب فکر کن.
+چه پیشنهادی؟مشکلی پیش اومده؟
-نه مشکلی نیست، فقط اولش میخوام بپرسم شما در مورد من چی فکر میکنی؟
+(با تعجب)شما؟ راستش من تا حالا ادمی به خوبی شما ندیدم؟ شما زندگی منو تغییر دادید ،همیشه مدیون شما هستم.
-(با استرس)خیلی خوبه. خب راستش من کلی ثروت دارم ولی کسی رو ندارم که باهاش سهیم بشم ، میخوام که از این به بعد کسی باشه پیشم و تنها نباشم،شما هم دختر زیبا و سر به زیری هستی و… خواستم اگه بشه ما رو به غلامی بپذیری؟

منم با اعصبانیت بهش گفتم که این حرفا از شما بعیده و قبول نکردم. اونم بهم گفت که حالا زود تصمیم نگیرم و درموردش فکر کنم ،بهم گفت که اگه قبول کنم کاری میکنه که بعد از مرگش تمام اموالش به من برسه، منم عصبانی شدم و انداختمش بیرون.
من اول بیخیالش شدم ،راستش عصبانی بودم و به این فکر میکردم که شاید تمام این مدت فکرش همین بوده و دنبال فرصت میگشته. شب که شد ،خواستم شام بخورم که به این فکر افتادم که این غذا رو هم اون برام تهیه کرده، اگه دیگه کمکم نکنه، دوباره میشم اس و پاس قبلی، شاید خیلی هم بد نباشه، اخلاقش که خوبه ،پولم که داره، درسته سنش از من بیشتره ولی از اینطوری زندگی کردن بهتره.

چند هفته گذشت و هر بار که میومد، من میگفتم به زمان بیشتری نیاز دارم،ولی بالاخره بهش گفتم اگه واقعا قبول کنه که بعد از مرگ تمام اموالش به من برسه، منم قبول میکنم که صیغش بشم نه ازدواج.
رفت و فرداش با چند تا برگه و مهر و… امد، بعد از اینکه شرایطو تعیین کردیم، یه ایه قران خوند و دوتامون برگه ها رو امضا و مهر کردیم و بعد دوساعتی که با هم حرف زدیم بلند شد گفت:“حالا دیگه رسما صیغه ی منی، یه هفته بهت وقت میدم تا اماده بشی، هفته ی دیگه میام سراقت که بریم خونه خودم ،اماده باشی”،خلاصه از اونجا بود که ماجرای ما دو تا شروع شد.
شام اماده شده بود،پیش مرضیه سفره انداختم تا بلند شه، به زور میتونست تکون بخوره ،اومد لب سفره و شروع کردیم به خوردن، در حین خوردم:

-خب!بعدش چی شد؟
+بعدش دیگه خرج همه چی رو میداد. برام خونه خرید،شهریه مدرسه رو میداد،حتی تونستم وارد دانشگاه بشم، برم باشگاه ژیمناستیک …
-تا حالا اینا رو به من نگفته بودی، من اصلا از زندگیت خبر نداشتم. راستش هنوزم باورم نمیشه.
+راستی زهرا؛ بعد از غذا کمکم میکنی یه دوش بگیرم؟
-کمکت کنم؟ یعنی… باهات بیام تو حموم؟ولی … اخه؟
+نترس گازت نمیگیرم ، بعدشم من که بدن تو رو دیدم، توهم مال منو ببینی مشکلی نداره.

شام که تموم شد کمکش کردم تا بره حموم. توی حموم یه وان بزرگ داشت،بهش گفتم میخواد دوش بگیره یا بخوابه تو وان،گفت شاید وان بهتر باشه ولی زیاد پرش نکن، لباس زیرشو دراوردم و کمکش کردم بخوابه تو وان.
اب و یه کم باز کردم و نشستم پیشش و با یه صابون روی بدنش میکشیدم، روی سینه هاش جای کبودی بود،اونم دستش رو گذاشته بود روی واژنش و اروم اروم ماساژ میداد. همین طوری که با صابون رو بدنش میکشیدم رسیدم به شکمش که یه دفعه گفت:" اروم تر،هنوز درد میکنه".
مرضیه دستش گذاشت روی نافش و گفت:“کلا از اینجا به پایین درد میکنه، یواش بکش”.منم گفتم باشه.

یه چند دقیقه ای گذشت و من همچنان داشتم مرضیه رو میشستم، نگاش کردم که بگم، بلندشو پشتت رو بشورم، دیدم خوابش برده. منم سرم رو بالا اوردم و کمرم رو راست کردم،(کمرم خشک شده بود). همون طوری داشتم نگاه بدنش میکردم، یه تار مو هم نداشت، با خودم گفتم:واقعا یارو خوش شانسه، بدن به این خوشفرمی گیر هر کسی نمیاد، اروم تر بکنه میمیره!؟
همین طوری داشتم نگاش میکردم که چشمم افتاد به واژنش، چون پاهاش بسته بو لبه هاش زیاد پیدا نبود، منم سرمو پایین اوردم که بهتر ببینم،ولی اولش نگاه مرضیه کردم ببینم خوابه که دیدم خوابه، بعد با دستم پاهاشو یه کم باز کردم که واژنش رو ببینم ،یه دفعه دهنم باز موند ،واژنش بعد از این همه مدت که گذشته هنوزم باز بود و میشد داخل رو ببینی،کاملا میشد فهمید که چقدر از مال خودم گشادتر و بازتر شده، تازه قرمز شده بود و ورم کرده بود.

همین طوری سرم بین پاهای مرضیه بود و داشتم نگاه میکردم که یه دفعه صدای زنگ در اومد، من هم با اون صدا به حدی از جا پریدم که نزدیک بود پام لیز بخوره، ولی خودم رو نگه داشتم(شانس اوردم مرضیه بیدار نشد).
یه چادر سرم کردم رو رفتم به سمت در ، باخودم گفتم:اخه این وقت شب کیه؟

اینقدر هول شدم که یادم رفت چراغ حیاط رو روشن کنم ،خیلی تاریک بود، در حیاط رو که باز کردم یه مرد قد بلند سرشو اورد داخل و گفت:“سلام بانو؛تو که لباسات رو جا گذاشتی” ،اومد جلو و قبل از این که صدام در بیاد، بغلم کرد، تو اون حالت که چسبیده بود بهم ،یه چیز گنده روی سینم احساس میکردم که تا شکمم میرسید،قشنگ میشد کلفتی و درازیش رو حس کرد.
اون که رفت عقب ، منم گفتم:
-(با جدیت)با… با مرضیه کار دارید؟ من دوستش هستم.
+(شوکه شد و دستاشو به هم گره کرد) شرمنده! شرمنده ندید…! مرر…اٍهٍم…مرضیه خونه هست؟
-بله خونست ولی خوابه. میخواید بیدارش کنم!؟
+نه نمیخواد؛ فقط اینو بهش بدید.

یه پلاستیک بهم داد و سرش رو انداخت پایین رفت.
وقتی رفت یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم"واااای… این دیگه چی بود، چقدر بزرگ بود،یعنی با این مرضیه رو میکنه؟ بیچاره مرضیه.
رفتم تو حموم، مرضیه هنوز خواب بود، بیدارش کردم و براش لباس اوردم که بپوشه، بعدش برا دوتامون پیش هم جا انداختم تو پذیرایی که بخوابیم.
تو حالتی که درازکش بودیم من از مرضیه پرسیم:
-مرضیه؟
+(نیمه خواب) هاااا؟
-یه مرد چندتا صیغه میتونه بگیره؟
+هر چندتا که بخواد؟

انتظار نداشتم اینطوررجواب بده، فکر کنم خواب بود و کامل نفهمید که چی پرسیدم؟
صبح با صدای مرضیه… .
به زودی…

ادامه...

نوشته: endالمومنین


👍 13
👎 4
75801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

781766
2020-12-15 00:20:12 +0330 +0330

کاری نداریم قصه است ولی دقت کنید پول که داشته باشید ندیده همه میخوان بهتون بدن! نداشته باشید خودتونو جر بدین تهش میگن جای داداشمی!! سلامتی تمام اون مادرمرده هایی که خودشونو کشتن دختره خرش که از پل گذشت گفت ازت توقع نداشتم تو جای داداشمی…

3 ❤️

823778
2021-08-02 22:23:48 +0430 +0430

ادامه نمیزاری
همش چک میکنم

0 ❤️




آخرین بازدیدها