رسم روزگار (۱)

1400/05/09

با سلام خدمت دوستان اول کار بگم که داستان سوژه خود ارضایی نیست و اگر خوشتون اومد بگید ادامه بدم ممنون میشم فالو کنید تا ادامه بدم ❤
سال ۷۷ بود؛ تازه از خدمت اومده بودم .خدایا بالاخره تمام شد.
توی یک کلوپ که برای یکی از بچه ها بود کار میکردم. اولای دوران خاتمی بود، کمی اوضاع سینما و موسیقی خوب شده بود. ما هم خوب کاسب بودیم. ساعت ۹:۱۵ بود که در مغازه باز شد. سامان بود (یکی از هم خدمتیهام) .
س: سلام نمی آی بریم باشگاه, دیر شد.
من: الان نه تا ۱۰ میبندم. ما که مثل تو پولدار نیستیم هر روز با یکی باشیم .شبها هم برای تفریح بدنسازی کنیمُ باشگاه بریم .خندیدُ گفت : خفه بابا، زود باش .

با سامان از پادگان فسکنی نزدیک مراغه آشنا شده بودم.۱۴ ماه با هم بودیم و من ۲ ماه زودتر از اون ترخیص شدم.
داخل پادگان روزها توی دفتر و غروبها بعد از شامگاه توی سالن بدنسازی با هم بودیم, شده بودیم رفیق و غم خوار همدیگه , آخه توی غربت کار دیگه ای که نمی شد کرد. مرخصیها هم با هم بودیم و تهران می اومدیم .
توی سومین مرخصی که اومدیم سامان دعوتم کرد خونشون، غافل از اینکه آقا می خواست ضبطش رو به ما غالب کنه.
سر منیریه با هم قرار گذاشتیم رفتیم خونشون. یه خونه جنوبی توی یک کوچه ۸متری بن بست.
رفتیم داخل. منم اون موقعها کمی بچه مثبت(شاید به خاطر خانواده نیمه مذهبی) , وقتی داشتیم وارد حال می شدیم با یه صدای نکره ۲،۳ بار بلند گفتم یا الله، یا الله. سامان یکمرتبه داد زد سرمُ گفت، خفه بابا، چته ؛ اینجا کاروونسرا که نیست. کسی خونه نیست.منم خیالم راحت ،بلند داد زدم «سرش چپه»ما هر جا که میریم تشریف فرمائیمون رو اینجوری اعلام می کنیم.
سامان همینجوری که به سمت دستشوئی می رفت گفت :داره می ریزه برم به توالتمونم بگم که تشریف آوردید. رفتُ درُ بست. رفتم روی یکی از راحتیها نشستم شروع کردم با چشمام دید زدن خونه.هنوز چشمام به محیط اطرافم عادت نکرده بود که؛ با یه صدای بلند ۲متر از جام پریدم.
صدا از تو اطاق رو به کوچه می اومد که می گفت :« سامان چه خبره خونه رو گذاشتی رو سرت»… ریدم به خودم, صدای یه زن بود!!!
مثل جن زده ها با ترس جهت صدا رو دنبال کردم. ناگهان در اطاق باز شد . اشتباه نمی کردم, ۲ تا چشم داشتند منُ نگاه می کردند. سریع بلند شدم گفتم: ببخشید من بودم معذرت میخواهم.
یه نگاهی به من کرد و گفت: دوست سامانی؟!
جواب دادم: بله
لای در کمی بیشتر باز شد خانم کمی سرش رو بیشتر بیرون آورد , گفت:پس خودش کو؟
گفتم: کی؟
گفت:با کی توی این خراب شده اومدی؟
تازه دوزاریم افتاد, گفتم: آهان, داره می شاشه… – ای وای چی گفتم؟!!! – ببخشید یعنی
دستشوئیه . یک دفعه با یک قهقه منفجر شد شروع کرد به خندیدن. به خودم می گفتم خدایا من چرا جلوی این زنا این قدر کم رو هستم.
به خودم که اومدم دیدم در کاملا باز شده و خانم رو توی چارچوب دارم می بینم. وای خدای من چی می دیدم یه زن از نظر من نیمه برهنه. موهای مِش شده ، گردن کشیده،با تاپ سرمه ای، دامن تا سر زانوی سفید با پاهای لخت. خدایا چی می دیدم یک زن حدوداً ۳۵ ساله با سینه هائی
که انگار میخواست تاپش رو پاره کنه.خیلی کم پیش اومده بود زنی رو اون هم به این لوندی بتونم باهاش حرف بزنم.
تازه ندیده و نشناخته چقدر جلوم راحت بود !!! ( اونم با اون آرایش نسبتاً غلیظش) .
خنده هاش کمی آرومتر شد و بعدش با یک لبخندی گفت: اولاً علیک، -ای بابا تازه یادم اومد سلام یادم رفته- با تته پته گفتم سلام از منِ. گفت دوماً مطمئنی سامان کوچیک داره!!!
دیگه موندم چی بگم .سرم رو انداختم پایین و دوباره با شرمی بیشتر نگاهش کردم .یک کم اخم کرد, گفت: بعدشم میگه اینجا مسجد که یا الله! یا الله! راه انداختی, صد رحمت به مومنهای
قدیم ،حداقل داد نمی زدند سرش چپ یا راست، فکر کنم این چپی ها اومدن سرش رو چپ کردند وگرنه اون قدیما سرش راست بود ، نکنه سر چپ مُد شده ما خبر نداریم، دروغ نمی گم والّا ، به جون شما!!!
واقعاً دیگه داشتم از خجالت آب می شدم. این دیگه کی بود . کیه سامان میشه؟… از شرم سرخ سرخ شده بودم، با خجالت گفتم ببخشید! یه نگاهی به من کرد، با یه عشوه ای گفت :بخشیدَم همش مال تو!!!
در دستشوئی باز شد سامان اومد بیرون، رو کرد به خانم خانما گفت به به سلام مهناز مامی چطوری شما؟!! چه خبره؟ باز یکی از این رفقای ما رو دیدی معرکه گرفتی!!! بعد رو کرد سمت من، تا اومد حرفی بزنه زد زیر خنده گفت: مهناز مامی ۲تا چنگال بیار.
خانم -که دیگه فهمیده بودم اسمش مهنازِ و به سنش نمی خورد مادر سامانِ ۲۳ ساله باشه- گفت: چنگال واسه چی!!!
سامان گفت: اینو کِی پختی ،تا حالا لبو به این قرمزی ندیده بودم!! با این حرف هر دو باهم زدند زیر خنده .
بعد از چند لحظه سامان رو کرد به سمت من، گفت :این آقا همون آقا وحیدی بود که برات میگفتمآ، گل بچه های پادگان .
مهناز هم با یه حالتی گفت :آه پس وحید وحید می کردی ایشونِ، چرا زودتر نگفتی. چند قدمی به سمت من اومد، گفت:خوش آمدی و دستش رو به سمت من دراز کرد. من هم مثل این خنگا گفتم خیلی ممنون لطف دارید شما. من ایستاده راحتترم. باز جفتشون زدند زیر خنده و مهناز در حالی که از خنده به سمت پایین متمایل شده بود گفت: سامان این رفیقت ما رو کلاً گرفته(باز یه سوتی دیگه) مهناز میخواست با من دست بده نه اینکه تعارف کنه بشینم. یهو چشام یک برقی زد!! چی می دیدم، مهناز در حالی که کمی خم شده بود ۴،۵ سانتی خط سینه هاش معلوم شده بود ،خدایا این جقدر پوستش سفیدِ، داشتم دیوونه می شدم. به خودم که اومدم دیدم یک کمی سیخ کردم.
به محض اینکه برگشتم سمت سامان دیدم یک جوری داره نگاه می کنه. فهمیدم که متوّجه چشم چرونی من شده .
باصدای یه زنگ بلبلی همگی به خودمون اومدیم. سامان رفت سمت مهناز و گفت :دیگه دست از سر این وحید بیچاره بردار، برو مشتری برات اومد مهناز هم رو کرد به منُ گفت: من برم دیگه، آقا وحید برای ناهار که هستی؟
گفتم: نه ممنون من ۵ دقیقه دیگه دارم میرم.
گفت کجا بابا ؟!! ،از دست من ناراحت شدی؟ من همیشه اینجوریم، به دل نگیر، بعد با یک چند تا بشکن گفت:بخند به روی دنیا دنیا به روت بخنده. خندیدم و گفتم نه بابا این چه حرفی استفاده کردیم. گفت هر طور راحتی ، باز هم این طرفا بیا، سلام به خانواده برسون،
رفت به سمت اطاق، هنوز چند قدمی بر نداشته بود که از پشت چشمم به هیکلش افتاد.
نور ی که از اون سمت ساختمون می تابید از اون می گذشت می رسید به چشمای من، از روی اون دامن تقریبا نازک می شد تا حدودی اندامش رو تشخیص داد. ساقهای لخت وکشیده اش رو به سمت بالا دنبال کردم.معلوم بود رونهای بزرگی داره. اما حیرتم از باسن خیلی پهنش بود جوری که اتگار شورتش از پوشوندنش نا امید شده بود .صدای تلق تلق دمپائیش برام لذت بخش به نظر می رسید.
در اطاق بسته شد و با صدای سامان به خودم اومدم، کجائی تو؟!! بیا بریم اطاقم.
با دستپاچگی گفتم: ها! اومدم و رفتم دنبالش، کنار تختش نشستم و شروع کردم دور و اطرافم رو نگاه کردن . اطاق ریخت و پاش بود. چشم افتاد به دیوار روبرو، خیلی حال کردم ، پوسترهای ستار، ابی ، شهره ، گوگوش ، خودنمائی می کردند. اما چیزی که نظرم رو به خودش جلب کرد یک قاب عکس بود . سامان رو سریع تشخیص دادم ، اما ۳ تا زن دیگه هم داخل عکس بودند،یک کم دقت کردم، آره یکیشون مهناز بود ،چقدر خوشگلبود، اما ۲نفر دیگه کیا بودند. یکیشون حدود ۲۰ ساله می خورد و یکی دیگه هم ۳۰ تا ۳۳ ساله، اون ۲۰ ساله صورت کشیده و سبزه
اما اون یکی صورت پهن و سرخ سفید. سامان صورتش رو به من کرد و گفت : این هم همون ضبطی
رو که گفته بودم، آکبندِ آکبند. فقط یه ساعت باهاش آهنگ گوش دادم و زد زیر خنده.
گفتم: آره جون ننت!! خیال کردی ما ببوئیم؟!!
گفت: اختیار دارید! شما لبوئید .می گی نه برو از مهناز مامی بپرس.؟؟؟ حالا این رو می خوای یا نه؟
یه نگاه به ضبط کردم و گفتم چند؟
گفت برای شما ۵۵۰۰۰ تومن.
داد زدم گفتم چه خبره ؟!! مگه میخوای با پولش فرار کنی.
اخم کرد گفت: برو بابا تو خریدار نیستی، ۶۵۰۰۰ دادند، ندادم.
توی اون چک و چونه زدن با سامان مدام به فکر صحنه هایی بودم که چند دقیقه پیش دیده بودم و اون نفرات تو قاب عکس بد جوری مخم رو به خودش مشغول کرده بود. بخاطر همین هم
بهش گفتم: آخرش چند؟
کمی فکر کرد، گفت: چون توئی و خاطر تو خیلی میخواهم ۵۰۰۰۰ تومن.
من هم معطّل نکردم و گفتم: جهنّمُ ضرر، باشه. فقط امتحانی ۳،۴ روز پیشم باشه.
گفت: حرفی نیست ، خیرش رو ببینی. با خوشحالی بلند شد و رفت از یخچال یه سبد میوه آورد شروع کردیم به خوردن .
من هم با زیرکی و چاپلوسی از بابت اینکه بتونم ازش حرف بکشم رو به عکس کردم گفتم : سامان اون تو عکس توئی؟ چقدر خوش تیپ افتادی!
نگاه کرد گفت : آره ۲ سال پیش انداختیم اون موقعها خیلی چاقتر بودم. با کمی ترس آروم بهش گفتم اونی که بغلت کرده کیه !؟!؟!!!
نگاه سنگینی به من کرد، گفت: یعنی نشناختی!!!؟؟
خودم رو به خنگی زدم گفتم: بابا تو که می دونی من چشمام ضعیفه سامان ؛ تازه من زیاد به قیافه زنها توجه نمی کنم.
پوزخنذی زدُ گفت: یکی تو خوب توجه نمی کنی یکی من!!! (فهمیدم داره چشم چرونی رو به رخم می کشه) بابا این مهناز مامیِ دیگه!!..-سامان کارم رو راحت کرد- گفت : اون یکی خواهرم بهنازه (۲۰ ساله رو می گفت) اون یکی هم خالم پریناز، ما بهش میگیم پری جون.
توی دلم گفتم منهای سامان عجب نازایی این تو هستند.
رو کردم به سامان گفتم سامان تو خجالت نمی کشی با این سِنِّت به مامانت می گی مهناز مامی، مگه تو بچه سوسولی!!؟
یک آهی کشیدُ گفت: وحید تو که از زندگی من چیز زیادی نمی دونی…، قول مردونه می دی حرفهام پیش خودت بمونه ؟
گفتم: داداش همین جا خاک شد خیالت راحت، حرفت رو بزن.
س: وقتی ۳ سالم بود بابام عملش رفت بالا و دیگه سرش به زندگی نبود. مادرم هم که می بینه اینطوریِ، پی خوشگذرونیش می زنه با یکی از رُفقای بابام میرَن وان تو ترکیه. بابام هم تا چشماش رو باز کرد کار از کار گذشته بود. من هم پیش نَنش بزرگ می شدم. ۲سال بعد برای بابام خبر آوردند ننم توی سواحل ترکیه زمانی که می خواستند برَن بُلغار غرق می شه. حتّی جسدش هم به دست ما نرسید، خدا بیامرزدش، اگه آقام تریاکی نبود شاید مادرم هم فراری نمی شد. تا اینکه ۶ ماه بعد ننه بزرگم سکته می کنه و آقام ناچاراً یکی از فامیلهای دورش که همین مامی مهناز باشه رو می گیره. مهناز مامی یک زن بیوه ۲۲ ساله بود که شوهرش توی معدن کشته شده بود، ۱۶ سالگی ازدواج کرده بود و همین بهناز که ۲ سال از من کوچیکتره رو داشت. این آخریش رو هم که خودت می دونی، آقام ۲ سال پیش موقع فروش مواد گیر مامورا می اُفته و یکیشون رو با چاقو فجیع زخمی می کنه، حالا هم ۷سال دیگه باید آب خنک بخوره، این هم سیاهنامه زندگی ما، من مهناز مامی رو به خاطر این زیاد دوست دارم که هیچ فرقی بین من و دخترش نگذاشت، پدر و مادر درست حسابی که نداشتیم هم برامون پدر بود و هم مادر، من پشت اون هستم اون هم پشت من، زیاد نمی گذاریم بهِمون سخت بگذره…
یک کم دیگه با هم حرف زدیم و بعدش از خونه زدیم بیرون.
وقتی از خونه داشتیم می اُمدیم بیرون فقط چشمم به اون اطاق بود که درش بسته بود، دلم می خواست یکبار دیگه مهناز رو ببینم امّا حیف که آرزو به دل موندم و نشد، با ناامیدی زدم بیرون، سر کوچه رو کردم به سامان گفتم: تو چقدر تو زندگیت زجر کشیدی پسر!!!
گفت: آره وحید، زندگی سختی داشتم، امّا بی خیال ۲،۳ سالیِ که با حال زندگی می کنم اونطوری که دلم می خواد. این جمله رو با یک حالت شهوتناکی گفت و خندید.
گفتم: چطور زندگی می کنی که این همه مشکلات رو فراموش کردی. من اگه جای تو بودم تا حالا یا معتاد شده بودم یا از غُصّه دِق می کردم.
گفت: هم به خودت بستگی داره هم به دور و اطرافیات.
پرسیدم: یعنی چی ؟؟؟
گفت: حالا، …
دیگه سه پیچش نشدم امّا گفتم: سامان یه سوال ازت بپرسم ناراحت می شی؟
گفت: نه…
گفتم: جریان مشتری تو خونتون چی بود.
گفت: خیال کردم چی داری می پرسی!!! مغازه کنار در رو که دیدی. آرایشگاه مهناز مامیِ، همون اطاقی بود که رفت داخل.
بعد رو کرد به من گفت: وحید یه چیزی بگم ناراحت نشی…تو هم دیگه واقعاً شورش رو در آوردی.! دلم هوری ریخت پایین، با ترس گفتم منظوری نداشتم.
زد زیر خنده و گفت: خِنگِ منظورم اینِ که زیادی بچه مثبتی، خیلی توی قید و بند مذهبی.
سامان راست می گفت در کُل آدم کم رو و خجالتی بودم در ظاهر کمی خودم رو مذهبی نشون می دادم ولی زیر زیرکی اهل حال بودم.
سامان ادامه داد: ببین وحید تو که می دونی من از این آخوند بازیها بدم می آد، دلم میخواد رفیقم هم مثل خودم هم پرو باشه هم اهل حال، بابا بشه باهاش چهارتا جا رفت با چهار نفر چرخید، این که نشد!.. بابا آبروی ما رو جلوی مهناز مامی بردی که تو.
حالا می گِه این پسره با چه بی زبونائی می گَرده ، یکم ریعکس باش…
خندم گرفت گفتم: ریلکس بابا…!
گفت: حالا همونی که تو می گی، چِت بود خونه ما ؟؟؟
مِن مِنی کردم گفتم: من همیشه تو برخورد با زنا و دخترا اینجوری می شَم.
خندیدُ گفت: چطوری مثلاً ؟؟!!
گفتم: خفه بابا، آب از لب و لُچَت راه افتاد، منظورم اینه که نمی تونم باهاشون راحت باشم، کمی مَکس کردم، گفتم: مادرت ماشالله نمی گذاشت آدم حرفش رو بزنه تا یک چیزی می خواستم بگم هزارتا چیز دیگه بارم می کرد، بعدش هم راستش رو بخوای تو فامیلهای ما زیاد مُد نیست زنا جلوی یک آدم غریبه اینجوری بگردند .
یک نگاه معنا داری کرد گفت: تو بی زبونی به اون چه.!! بعدش هم میگه مهناز مامی چِش بود، این واسه تو تازگی داره … وگرنه توی خانواده ما یک چیز عادی هست یک جور حرف می زنی انگار لخت جلوت اومده بود، تاپ و دامن که پوشیده بود، دیگه چی باید مثلاً می پوشید؟!! تو هم خیلی بی جنبه ای که با دیدن یه زن بی روسری و جوراب حالی به ولی میشی .!!!
تا این حرف و زد تمام تنم یخ کرد، فهمیدم زمانی که داشتم مهناز رو دید می زدم و کمی سیخ کرده بودم متوجّه شده بود، سرم رو به حالت شرمندگی پایین انداختم گفتم: به خدا دست خودم نبود ببخش !! (خدایا یعنی الآن چی کار می خواد بکنه) خودم رو برای یه چک حسابی آماده کرده بودم که …

نوشته: PUTIN


👍 3
👎 3
15101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

823299
2021-07-31 00:33:49 +0430 +0430

داستان تکراریه،یادم نیست یا همینجا یا یه سایت دیگه دیدمش

1 ❤️

823303
2021-07-31 00:37:40 +0430 +0430

خیلی قدیمیه . تراری

0 ❤️

823308
2021-07-31 00:41:00 +0430 +0430

داستان رو کپی میکنی ایراد نداره حداقل منبع داستان بزار

1 ❤️

823351
2021-07-31 01:33:17 +0430 +0430

تکراری بود

0 ❤️

823474
2021-07-31 17:07:53 +0430 +0430

تکراریه

0 ❤️




آخرین بازدیدها