پرواز

1402/08/27

چرا از بوسیدنت سیر نمیشم؟ قبل اینکه بخواد جواب بده، بوسه محکم‌تری به لباش زدم و توی صورتش نفس کشیدم. اونم چشماشو بست و پنجه دستشو توی موهام کشید و سرمو به سمت لباش فشار میداد.
با صدای کشیده شدن چرخ‌های ماشین روی سنگریزه‌ها از فکر و خیال در اومدم، انگار رسیده بودیم. در ون باز شد و سرباز کنارم پیاده شد، با تشر سرباز دوم از جام بلند شدم، با داشتن دستبد و پابند راه رفتن خیلی واسم سخت بود و مجبور بودم قدم‌هامو آهسته بردارم، به سختی از ماشین پیاده شدم.
با دیدن اون دیوارای زشت و خاکستری نفس توی سینم شکست و خشکم زد، باید به یه چیز خوب فکر میکردم مثلا لب‌هاش، اما انگار اون دیوارا راه نفوذ هر امیدی رو بسته بودن.
وقتی چشمام یاری ندادن تا بلندای دیواراش ببینم، سرمو بلند کردم تا انتهای دیوارای سنگیشو ببینم اما انگار اونقدر بلند ساخته شدن که تا آسمون ادامه دارن.
آسمون اینجا هم با همه‌جا فرق داره، چرک و بی روحه، ابراش تکون نمیخورن انگار آسمون هم اینجا مرده.
سنگینی قنداق اسلحه سرباز دوم که وسط شونه‌هام نشست نفسم آزاد شد و با قدمای کوچیک به راهم ادامه دادم، درها پشت سر هم باز و بسته میشدن و صداشون توی راهروهای خالی منتهی به نیستی می پیچید.
نمیدونم روز اول همه زندونیا اینجوری میگذره یا فقط منم؛طولانی و سخت
راهروهای طولانی و زمان کش اومده، قدم‌هایی که پیش نمیرن و این لاشه خسته رو به سختی جابجا میکنن، بالاخره به بند ۲۴۰ و سلولی که قراره توش بمونم میرسیم، به طبقه پایین تختی که بهم دادن پناه میبرم تا سردرد مزخرفی که دچارش شدم کمی آروم بگیره، کمی که سردردم بهتر میشه، خارش و بوی خاصی احساس میکنم، نمیدونم بخاطر لباسای زندانه یا از سم آفت کشی که بهم زدن.
خوابم نمیبره تا صبح و رسیدن تلالو خورشید به داخل زندان صبر میکنم، فکر میکردم روز اول سخته اما بعد یک هفته میتونم بگم هر روزش سخت‌تر میشه.
صدای خندش تو گوشمه، بالا و پایین خطوط لباش جلوی چشمامه، قهقهه ی همراه نفس نفس زدنش انگار تازه اتفاق افتاده، زنگ چند تا خونه رو زد و الفرار، پشت سرش منم دویدم و وقتی بهش رسیدم دیگه نفسم بالا نمیومد و اون شروع کرد بلند بلند خندیدن.
خندیدنش جلوی چشمام صحنه آهسته پخش میشه و هی تکرار میشه.
زندانبان: پاشو بیا، وکیلت اومده.
هنوز هم بعد دوهفته به اینجا عادت نکردم، دیواراش روم سنگینی میکنن، قدمام جلو نمیرن، همچی غم داره حتی کلمه ملاقاتی.
وکیل: خبرای خوبی برات ندارم.
من: چی شده؟
-زمان دادگاه بعدی رو اعلام کردن، اگه نتونیم کاری کنیم احتمالا حکمتو بدن، باید حرف بزنی و بگی طرف کی بوده که ازت فیلم گرفته
+واسه چی؟ چه فایده ای داره؟ توی حکمم تغییری میده؟
-زمان میخریم، شاید تا اونوقت سازمان های حقوق بشری بتونن واست کاری کنن!
+لازم نیست.
-چرا نمیخوای بفهمی حکمت اعدامه، با معرفی اون میتونیم روند دادگاه برای تحقیقات بیشتر مختل کنیم.
+نمیخوام.
-من وکیلم میفهمی پسر، باید به حرفم گوش کنی وگرنه بازنده میشیم، اصلا من نمیخوام پروندمو ببازم.
+همش یه درخواسته، بده تا امضاش کنم که وکیلم نباشی.
-چرا نمیفهمی، نمیخوام بشینم اعدامتو ببینم، دلم واست میسوزه، اون انداختت توی دردسر، چرا اینقدر بهش وفاداری.
+فیلمو اون پخش نکرده.
-اما اون گرفته!
+باباش فیلمو پخش کرده، به خیال خودش میخواست اینطوری من و اونو از هم جدا کنه، مطمئنم حتی پدرشم فک نمیکرد ماجرا به اینجاها برسه.
-محمد تورو جون همون یارو حرف گوش کن، بهم یه سر نخ بده تا بتونم دادگاه یکم معطل کنم، بفهم اگه قتل هم کرده بودی به این سرعت توی یه ماه سه تا جلسه واست نمیگرفتن، کمر بستن به اعدامت، میخوان خبرش که درز کرد کار از کار گذشته باشه.
+فرق نمیکنه.
-اصلا حالیته ، قراره اعدامت کنن پسر.
+میدونی چرا اینجایی وکیل؟ بهت میگن تسخیری، دادگاه فرستادتت چون کسی برام وکیل نگرفته، من اگه، تازه اگه آزادم بشم، خانوادم سرمو میبرن، فقط مسئله زمانه، اینجا زودتر، اونجا دیرتر.
پیشونیمو روی میز فلزی سرد وسط اتاق گذاشتم و با دستام گوشامو گرفتم تا داد و بیداد وکیل نشنوم و خدایی نکرده وسوسه نشم.
تکون پایه های میز، بهم فهموند میخواد بره، سرمو بالا اوردم، نزدیک خروجی بود.
+میدونی خنده‌دارش چیه؟ منو اوردن اینجا تا لواط نکنم، اونوقت اینجا میخوان به زور مجبورم کنن تا انجامش بدم.
با سری که به تاسف تکون میداد جوابمو داد.
+دیگه تحمل ندارم.
با بسته شدن در سکوت سنگینی اتاق ملاقات دربرگرفت، زندانبان زیر بغلمو گرفت و سعی کرد بلندم کنه تا منو برگردونه، تازه فهمیدم بخاطر سوت ممتد گوشام صداشو نشنیدم، هنوز داشت با صورت عصبانی و سرخش داد میزد اما گوشام فقط سوت میکشید و حرفای وکیل توی سرم میگذشت؛ لوش بده.
از میون راهروها رد شدیم، به بند ۲۴۰ اوین رسیدیم، از همه چیز اینجا بدم میاد، از صدای بهم خوردن درهای فلزی یکی پس از دیگری، از دیوارای سرد و بی روحش، از نگاه زندانی و زندانبان‌های دیگه، از اسمی که روی بند ۲۴۰ گذاشتن؛ بند عروس های زندان.
فقط خدا میدونه چقدر ترس تحمل میکنم، مثل اینکه طعمه جدید زندانیای اینجام، از نگاه‌های همشون میترسم، ترسی که نمیذاره برای یه لحظه تو حال خودم باشم، همش فک میکنم الانه، دیگه تحمل ندارم.
فکر میکردم وقتی بهشون توجه ای نکنی کارت ندارن اما انگار اونا وقتی دیدن نه حرف خوش حالیمه نه تهدید، یه راه دیگه رو امتحان کردن و بله بالاخره ترسم به واقعیت تبدیل شد .
چند نفر بهم حمله کردن و کشون‌کشون داشتن منو میکردن توی بند خودشون، خیلی سخته ببینی همه شاهد ماجران اما دستی سمتت برای کمک دراز نمیشه و بعضی‌هاشون انگار به ضعفت پوزخند میزنن، اونقدر دست و پا زدم تا یکی از دستام آزاد کردمو با مشتی که بصورت یکی دیگشون زدم ولم کردن و حالا سه چهار نفری دورم کرده بودن.
میتونستم درگیر بشم اما موفق نمیشدم.
به بقیه زندانی ها ناامیدانه برای یاری نگاه کردم همه روشون برمیگردوندن حتی افسرنگهبانی که اون گوشه ایستاده بود، وقتی دیدم فریادم اثر نداره تک لنگه دمپایی که هنوز توی پام مونده بود و به سمتش پرت کردم، از شانس خوب درست خورد توی پیشونیش، تنها چیزی که تونست اونو وادار به عکس‌العمل کنه خنده‌های بقیه بود، نه ضرب دمپایی من.
به سمتم حمله‌ور شد و با باتوم به جونم افتاد، بزن که خوب میزنی، بزن که بقیشون دارن در میرن، بزن که درد جسمی برام قابل تحمل‌تر از درد روحیه.
با بد و بیراه و تهدید اینکه میندازمت انفرادی باتوم توی سرم فرود میاورد، توی دلم گفتم اخیش حداقل میتونم یه شب راحت بخوابم، دستش که خسته شد با پا میزد و به سمت انفرادی هلم میداد، به پله‌های زیرزمین رسیدیم، بوی نمور و کثافت میده اینجا، راهرو و پله‌هاش دلگیرتره، توی حافظه تک‌تک آجراش فریاده، فریادهای شب آخر اعدامیا.
خودمو دلداری میدم، تجربه خوبی میشه، یه شب راحت میخوابی، بهش عادت میکنی تا واسه اون شب آخر سخت نگذره. در انفرادی که باز شد هجمه سنگین سکوت و تاریکیش لرز به جونم انداخت.
در باز کرد و دستشو دور گردن حلقه کرد و گفت:گور خودتو کندی، منو ریشخند بقیه میکنی، فک میکنی نمیدونم واسه چی اوردنت اینجا، همه ی زندان میدونن، هر کثافتی رو که توی اون بند میارن بوی آب‌کیر از کونش میاد، تو هم یه کثافت دیگه.
فشار دستشو دور گردنم بیشتر کرد و ادامه داد: یه چند شب بمون تا حالت جا بیاد، دماری از روزگارت در میارم که مرغای آسمون زار‌زار به حالت گریه کنن، از حالا هر شب در بندتو باز میکنم تا یدونه حرومزاده‌تر از خودت حسابتو برسه، انقدر اینکار تکرار میکنم تا جنده همه زندانیا بشی، هرشب هرشب نمیذارم از کیر بی نصیب بمونی. البته اگه خودت اومدی و به گه خوردن افتادی و زیر کیرم خوابیدی شاید بعضی شبا بزارم استراحت کنی.
با حالت بهت سریع رفتم توی سلول، امن ترین جای زمین بود واسم، میخواستم از اون افسر نگهبان فاصله بگیرم، دلشوره سراغم اومد، من فقط تا آزادی از انفرادی مهلت دارم، بعدش قراره به گرگای این زندان سرویس بدم.
روزا از دستم در‌رفته، مشاعرمو از دست دادم، به بوی گند و کثافتم خو گرفتم و ترسناک‌ترینش اینه که اینجا هم نمیتونم بخوابم.
در که باز شد نور چشمامو میزد، مفاصلم خشک شده بود و ماهیچه‌های ضعیفم خیلی سخت به حرکت درآمدن، آهسته قدم برداشتم تا از انفرادی خارج بشم، پشت سر زندانبان راه افتادم.
+مگه نمیریم بند؟
زندانبان: ملاقاتی داری.
وکیلم با دیدن وضع من براشفت . شروع کرد با زندانبان داد و بیداد کردن.
زندانبان: خودش خواسته بیفته انفرادی، توقع نداشتی که هواخوری و حموم هم داشته باشه، همون یه وعده غذا رو واسه اینکه نمیره دادیم.
+طوری نیس، من خوبم.
-مطمئنی؟ میخوای بگم ببرنت دکتر تا معاینت کنه؟
+نه خوبم. چند روز اون تو بودم؟
-نه روزه.
+واسه چی برا دادگاه نخواستنم؟ نکنه کاری کردی دادگاه به تاخیر بیفته؟
وکیل سرشو پایین انداخت: دادگاه تشریفاتی بوده، هیچ کدوممونو نخواستن، حکمت اومده!
+اعدام؟
سرشو که بالا اورد، چشماش به وضوح قرمز بودن و پر از اشک.
+چقدر وقت دارم؟
-برا تجدید‌نظر درخواست دادم.
+چقدر؟
-اگه دادگاه تجدیدنظر دادخواهی رو رد کنه نهایتا دو هفته.
فکر میکردم خیلی شجاعم اما حالا توی دلم خالی شده، لرزش دستامو میبینم، چشمام سیاهی میره، این تازه فقط اسم اعدامه. بازم سرمو روی میز فلزی میزارم اما اینبار واسه اینه که سرگیجمون کنترل کنم.
وکیل آروم پا میشه، انقدر آروم که میز مث دفعه‌های قبلی تکون نمیخوره.
+وکیل میشه آخرین درخواستمو بکنم؟ هیچکی واسم نمونده که بتونم ازش چیزی بخوام.
-هرچی باشه.
+من که تموم شدم رفت اما امیدوارم خدا واست جبران کنه، برای یه جوون بی‌نام و نشون جنگیدی و مث پدری که باید باشه و نیست غصشو خوردی. یه خبرنگار میخوام، یکی که علاقه داشته باشه، میخوام که داستانمو بنویسه.
-فک میکنی میزارن چاپ شه!
+فرق نمیکنه، حتی توی سایت کوچیک، یه جای بی نام و نشون، فقط اون بخونه و بدونه هنوز دوستش دارم.
-باشه.
زندانبان باهام مهربون تر شده، انگار میدونه انقدر خستم که نمیتونم راه برم، زیر بغلمو گرفته تا رسیدن بند کمکم میکنه، با دیدن افسر نگهبان دم بند خشکم میزنه.
افسر: از انفرادی در اومدی ، به سلامتی! منتظر بودم بیای بیرون که واست عروسی بگیریم.
فکر نمیکردم خبری بدتر از خبر اعدام باشه ، اما…
دارم ثانیه ها رو میشمرم دوست ندارم شب شه، دوست ندارم، میگن انتظار که بکشی مخصوصا پشت میله ها زمان نمیگذره
نمیدونم چرا، امروز ساعت ها هم عجله دارن، ساعت خاموشی رو که میزنن دلشورم چند برابر میشه، خواب به چشمم نمیاد
همش منتظرم، میتونم داد و بیداد کنم شاید یکی دلش سوخت و نزاره.
خدایا من هیچ وقت بهت معتقد نبودم، بقیه رو ولش اگه میشنوی، اگه میبینی، خودت منو نگهدار. دیگه اشک امونمو بریده، توی سکوت و تاریکی شب اشک از دو طرف صورتم میریزه پایین.
در سلولم باز میشه، مرد چهارشونه و هیکلی توی چارچوب در ایستاده، فقط یه سوت کافیه تا هم سلولیام دمشون رو بزار رو کولشون و در برن، توی تاریکی به سمتم میاد.
حالا جزییات صورتشو میبینم، یه ریش بلند و یه جای چاقو که تا گردنش ادامه داره، چشمای قرمز، تصور کاملی از دیو بچگیام.
مرد زندانی: از روز اولی که دیدمت لاغرتر شدی، بوی گند چیه میدی، نرفتی حموم؟
لال شدم، نمیتونم حرف بزنم چه برسه به داد و بیداد.
-عیب نداره، هنوزم خوشگلی.
توی تاریکی دستشو روی کلفتی کیرش میزاره و حجمشو نشونم میده، دستشو چند بار روی طول کیرش میکشه و با همون دست صورتمو لمس میکنه و با انگشتای زبر و کثیفش به لمس خطوط انحنای لبام رو میاره.
-فردا اول وقت میری حموم، اگه تمیز باشی فردا شب کم اذیتت میکنم، اما اگه فک میکنی بوی گهی که میدی میتونه فردا شبم مانعم بشه سخت در اشتباهی! یادت باشه اینکه آسون بگذره یا سخت به خودت بستگی داره.
از در سلول که خارج میشه، نفسی که گیر کرده بود بیرون میاد، چشمامو رو هم میزارم و به چنان خواب عمیقی میرم که انگار بازم یه کودک خردسالم، بدون نگرانی، بدون فکر فردا.
زندانبان: پاشو ملاقاتی داری؟
دستشو جلو میاره، ظاهر موجهی داره، چشمای کنجکاوش روی تمام تنم میدوه.
خبرنگار: من طاها روشنی ام ، وکیلتون خواست بیام تا داستانتونو بنویسم و منتشرش کنم، تنها قولی که میتونم بدم که سعیمو میکنم تا دیده بشه.
به دستش که جلوم روی هوا مونده بود نگاه میکنم، دستشو میفشرم.
+همین خیلی خوبه
اون سمت میز میشینه، یه دفترچه و یه ضبط صوت کوچیک در میاره
-من آماده ام، نذاشتن گوشیمو بیارم داخل، امیدوارم همین کارمونو راه بندازه.
دکمه قرمز ضبط صوت میزنه و با چشمای منتظر به لبام چشم دوخته .
+خب
اولین بار توی یه درس عمومی دیدمش، کلاس اندیشه اسلامی
نمیخوام بگم عشق در نگاه اول اما مجذوبش شده بودم، از اونا بود که با استاد بحث میکرد و بنظر میومد میخواد استاد به چالش بکشه
یه پسر جوون، خوشتیپ و امروزی و ریش سه تیغ شده، اصلا انتظار نداشتم اینقدر اطلاعات مذهبی داشته باشه، اینقدر که استاد مجبور شد بگه بقیه بحثو جلسه بعد ادامه میدیم و چسبید به درسش تا نخواد درگیر ادامه مناظره باهاش بشه.
به جای جلوم به سمت چپم نگاه میکردم جایی که اون نشسته بود، انگار حالیش شد، سرشو چرخوند و بهم نگاه کرد، قبل اینکه سرمو برگردونم، باهاش چشم تو چشم شدم و لبخند کوچیک روی لبشو دیدم. تا آخر کلاس هر وقت به سمتش نگاه میکردم، میدیدم داره بهم نگاه میکنه. با تموم شدن کلاس صبر کردم اون که ردیف جلو نشسته بود اول بره تا باهاش روبرو نشم، خیلی زود کلاس خلوت شد و منم حالا که خیالم راحت شده بود، آخرین نفر از کلاس خارج شدم، کنار درب اصلی ساختمان ایستاده بود و با دیدن من به سمتم اومد.
-سلام
بی اختیار دستمو به سمتش دراز کردم و باهاش دست دادم
خبرنگار:اسمش چی بود
من:هر چی دوست داری بنویسش، نمیخوام ازش نشونی باشه که بشه پیداش کرد
خبرنگار: باشه
بی مقدمه گفت: چیزی توی قیافم ضایعست؟
وقتی دید جواب نمیدم، ادامه داد: تمام کلاس حواست به من بودا.
+اها ببخشید نه اصلا.
-من جوابمو نگرفتم، چرا نگاهت تمام کلاس روم بود؟
شروع کرد به راه رفتن، بی اختیار همراهش راه افتادم و بدون هیچ حرفی کنارش قدم میزدم، رسیدیم به انتشارات دانشگاه
رو کرد به من و گفت: چیزی اینجا میخوای؟
با تکون چندباره سرم به اطراف جوابشو دادم و همون لبخند کوتاه روی لبش ظاهر شد، بعد از سفارش جزوش، یه خودکارم از انتشاراتی خواست.
خودکار رو به سمتم دراز کرد و گفت: بیا
+واسه چی؟
-تا اینجا اومدی باهام، دست خالی برنگرد
اومدم خودکار بگیرم که محکم گرفته بودش و لبخندش بزرگتر شده بود، کم نیاوردم خودکار کشیدم از دستش بیرون، خودکار توی دست من بود و سرش توی مشت اون.
بدون توجه به آدمای اطرافم یه قلب کوچیک بین مچ و شستش کشیدم، یه قلب کوچیک آبی رنگ.
-این واسه چیه؟
+جواب سوالت.
خودکار برگردوندم توی مشتش و از پیشش رفتم.
فردا توی ساختمون اصلی دانشگاه دیدمش، من با دوستام از کلاس آناتومی خارج می شدیم که همون خنده روی لبش اومد، احساس میکردم اینجا منتظر بوده تا من بیام. از دور مچ دستشو نشونم داد، اثری از قلب روش نبود.
از بچه ها جدا شدم به سمتش رفتم: سلام ، چی شده؟
-دیروز حواسم نبود شستمش پاک شد. اومدم یه دونه دیگه واسم بکشی
از جیبش خودکار در آورد و به سمتم گرفت، دستش راستشو توی دست چپم گرفتم و سعی کردم مشت بستش باز کنم، با دست راستم خودکار به دندونام نزدیک کردم تا سرشو جدا کنم، کنار شماره تلفن یه قلب کوچیک کف دستش کشیدم.
+مواظب باش دیگه پاک نشه.
-خیلی نامردی، من کف دستام زیاد عرق میکنه.
طاها اگه میخوای بگی هیچکی نبود که ببینتتون، میگم مهم نبود.
با اینکه نوشتنم تموم شده بود اما دستشو ول نکرده بودم و هنوز توی مشتم دستشو نگه داشته بودم، لمس پوستش بهترین حس لامسه ای بود که احساس کرده بودم، دستشو ول کردم و راهمو گرفتم و رفتم.
چند لحظه ای اونجا خشکش زده بود و بعد با صدای دویدنش خودشو بهم رسوند و شروع کرد باهام قدم زدن.
-همیشه قراره اینطوری باشه؟
+چطوری؟
-اینکه کنار هم ساکت راه بریم.
+یعنی میخوای بازم کنارم راه بری؟
-اگه بخوای چرا که نه.
همین چند دقیقه ای که کنار هم گذروندیم کافی بود تا احساسمون بهم گره بخوره، همین کافی بود تا شبی اگه پیام ازش نگیرم خواب به چشمام نیاد، همین کافی بود تا بشه بهترین فرد زندگیم. هنوزم سر کلاس اندیشه با استاد بحث میکرد با این تفاوت که من بغل دستش بودم و با هر کم‌اوردن استاد با آرنج بهش ضربه میزدم، همین کافی بود تا توی اولین کوچه خلوت و تاریکی که پیدا کردیم، یقه پیرهنشو سفت بگیرم و به سمت خود رو لبام بکشمش، یه بوسه کوتاه و سریع.
اما پر از عشق و احساس، اونقدر که تا آخر شب خنده از روی لبمون نمیرفت، ما اولین تابوی رابطمونو شکسته بودیم.
خیلی زود فرصتش پیش اومد که خونم خالی بشه و با هم تنها بشیم.
اگه فکر میکنی چی شد، بهتره بگم شیطان به عنوان نفر سوم خیلی خوب دل به کار داد و یه سکس خوب و تجربه کردیم
طاها: کی توی این رابطه… ببخشید منظوری نداشتم.
من: عیبی نداره، هیچکی، ما هر دو گی بودیم و عاشق. فرقی برامون نمیکرد، هر دو تجربش کردیم.
طاها: قضیه فیلم چی بود؟
من: هنوز خیلی مونده تا برسیم.
زندانبان: وقت تمومه.
طاها: تا همین جاش خیلی خووبه، فردا میام که بقیشو بشنوم.
من: میخوای بنویسمش؟
طاها: نه اصلا! حس کلماتی که ادا میکنی واقعا زیباست ، نمیخوام از بین برن .
من:باشه فردا میبینمت.
به سلول برگشتم، هنوز بوی گند گوه میدادم، حاضر نبودم حموم برم، تازه یادم افتاد، خجالت کشیدم از اینکه طاها توی اتاق مجبور بوده منو تحمل کنه اما نمیتونم حموم برم، من نمیخوام عروس یه شیطان بشم.
طاها روشنی: فردا صبح برای ملاقات طبق هماهنگی با رئیس زندان اول وقت در زندان حاضر بودم.
بعد بازرسی و کلی سوال و جواب، دادن نشونی که وکیلش با ریاست هماهنگ کرده، وارد اتاق ملاقات شدم، اومدنش بیشتر از دفعه قبل طول کشید، یه نگهبان اومد و گفت: نمیاد، نمیخواد ببینتت.
نمیدونستم چرا یا چه رفتاری نشون دادم، از نگهبان داشتم خواهش میکردم‌ که یکبار دیگه صداش بزنه، اما گوشش بدهکار نبود، وسایلمو برداشتم و ناامیدانه از زندان خارج شدم که نگهبان دم در صدام زد.
نگهبان:بیا.
+جانم.
-دیشب توی سلولش درگیری پیش اومده.
+چی؟
-نخواسته تن بده، مث اینکه با یه خودکار حمله کرده به یکی از اون عوضیا، اونم آبکشش کرده.
+الان چطوره؟
نگهبان سرشو پایین انداخت و گفت: دم صبحی، سر اذان تموم کرده.
باورم نمی شد و دستام میلرزید، من فقط یک بار دیده بودمش، اما حالا حس دلسوزی وکیلشو میشناختم، اینقدر تاثیر روی من توی همون جلسه اول باورنکردنی بود.
کیفمو نگاه کردم ، یکی از خودکارام نبود.
اشکام بی‌اختیار میریختن و دستام میلرزید، شماره وکیلشو گرفتم.
وکیل: الو، سلام
+سلام
-رفتی دیدنش؟ جلسه بعدیتون کیه؟
-کشتنش.
+چی! چجوری؟
-نمیدونم، یه نگهبان گفت درگیری توی سلولش
+داستانش هنوز ناقصه، بهش قول دادم منتشرش کنم
-بنویس همجنسگرا بود اما بی غیرت نبود
عاشق بود و تا آخرش پای عشقش موند
بنویس فیلمو از دوتاشون گرفته بودن و کات کردن تیکه هاش مشخص بود
بنویس مطمئنم یه نسخه کاملشو داشت و هیچ وقت روش نکرد
بنویس گی بود اما نمی خواست مثل بقیه زیر ظلم و تحقیر زندگی کنه
نمیخواست با هر ناکسی بخوابه
بنویس انفرادی به جون خرید
بنویس حق باهاش بود فرقی توی حکم نبود
مسئله زمان بود، دیر یا زود بودنش مهم بود
براش زودتر اتفاق افتاد
بنویس آزاد شد

به یاد تمام جوانان گمنامی که قاضیان با نفس نجسشان شمع وجودشان را خاموش و مزدوران حکومت به زور تفنگ و اعدام گل سرخ زندگیشان را پرپر کردند.
به یاد روز ۲۲ آبان ماه، که آبان و خورشید در آن روز بهم گره خوردند و مستانه بالای دار رقصیدند.
موقع اعدام آبان به خورشید میگه: خورشید ، بالم رو بگیر تا باهم پرواز کنیم.

نوشته: محمد


👍 43
👎 4
27101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

958665
2023-11-18 23:58:25 +0330 +0330

دوست داشتم ۲۲ آبان منتشر شه اما به هر دلیلی که نشد فقط به این فکر میکنم که خدایا بعضی داستان و نام ها باید غربت خودشو حفظ کنه

2 ❤️

958671
2023-11-19 00:22:17 +0330 +0330

خیلی خوشکل نوشتی

1 ❤️

958672
2023-11-19 00:23:22 +0330 +0330

عالی بود
کاش ننگ مذهب از پیشونی این کشور برای همیشه پاک میشد

3 ❤️

958678
2023-11-19 00:38:40 +0330 +0330

خیلی زیبا بود از اون داستانای به یاد موندنیه

2 ❤️

958699
2023-11-19 01:58:35 +0330 +0330

عالی بود .با ارزوی ازادی پارس وپارسی 🌹

1 ❤️

958700
2023-11-19 02:16:43 +0330 +0330

به امید ازادی تمامی دگرجنسگراها.

1 ❤️

958708
2023-11-19 04:32:21 +0330 +0330

درود به شرفت Redroger0 جان، با داستانت بغضم ترکید
واقعا نمیدونم چی بگم که الان هرچی بگم کم گفتم از حرف دل بودن این داستان و این قلم
از اولش و خوندن چند خط اول و خود اسم زندان مرتب یاد آبان خورشید توی ذهنم زنده می‌شد چقدر خوب که داستان رو به اونا و هزاران جوون عاشق پر پر شده این مملکت تقدیم کردیم

صفوف عاشقان پیوسته پیوسته
به مسلخ می‌روند آهسته آهسته
همش اعدام گلها پای گلدسته
کبوترها همه از گنبدا خسته
تو این دنیای ویرونه نه گل مونده نه گلخونه
سر دیوار هرخونه فقط جغد که می خونه
گل پونه مگه دنیای ما خوابه؟
نمی بینی مگه چشم خدا خوابه؟
که با اسمش یکی از گرد راه امد
خدا رو یاد کردو عشقو گردن زد

قلمت بسیار بسیار مانا 👌🏻👏🏻🖤
مثل دفعه قبل بازم میگم بیشتر بنویس، چون واقعا از این به بعد برای من جز نویسنده هایی هستی که همیشه منتظر داستان هستم ازشون

4 ❤️

958727
2023-11-19 09:41:38 +0330 +0330

بابت نوشتن این داستان بهت تبریک میگم و ازت ممنونم، داستانی فوق‌العاده بود، جذاب،نفس‌گیر،واژه‌های تاثیرگذار، تلخ و خیلی واقعی. بدبختانه این بلایی هست که فاشیسم مذهبی سر مردم ما آورده و چه بسیار که در گمنامی و به ناحق نفسشون خاموش میشه.
بازم ممنونم

1 ❤️

958736
2023-11-19 11:43:28 +0330 +0330

در سکوت دادگاه سرنوشت
عشق برما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دل داده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت
به یاد تمامی دل داده هایی که مجبور به مخفی کردن عشق خودشونن تا کمی زندگی کنن…

2 ❤️

958737
2023-11-19 11:44:46 +0330 +0330

قلمت مانا 🌹 ❤️

1 ❤️

958744
2023-11-19 12:13:10 +0330 +0330

از تک تکتون نمیدونم چطور تشکر کنم بخصوص از تو IpshzAlireza# که همیشه مایه خوشحالی و دلگرمی واسم هستی و بهم لطف داری

#op_iran یادم نباید بره که مسبب انتشار این داستان تو بودی و بابتش هر چی ازت تشکر کنم کمه

و جواب نقد تو hanky-panky نداشتن نقطه تو چند خط پایانی داستان تعمدیه ، چون این داستان برای جوانان ایرانم چه پسر چه دختر ادامه داره

5 ❤️

958763
2023-11-19 16:03:09 +0330 +0330

+میدونی خنده‌دارش چیه؟ منو اوردن اینجا تا لواط نکنم، اونوقت اینجا میخوان به زور مجبورم کنن تا انجامش بدم.

این دیالوگ 👆🏻 شباهت جالبی داشت با این دیالوگ👇🏻 بین اندی و رِد توی “رستگاری در شاوشنک” وقتی که اندی داشت رانت خواری های رئیس زندان رو ماستمالی میکرد.
بلایی که زندان به سر افراد میاره مخصوصا آدم های بی گناه

اندی: جالب این که … بیرون از زندان من یه آدم شریف و درستکار بودم، باید به زندان می اومدم تا به یه خلافکار تبدیل بشم…!

3 ❤️

958776
2023-11-19 19:01:15 +0330 +0330

سلام این داستان خیلی خیلی قشنگ بود.
اگر مایل باشی و اجازه بدی قصد دارم توی چند تا کانالی منتظرش کنم.

1 ❤️

958778
2023-11-19 19:22:04 +0330 +0330

سخت ترین چیز برای خوندن
تیز ترین تیغ برای بریدن
سرد ترین سرد برای احساس
عاقبت ما نوادگان کوروش است
نوادگان بزرگترین امپراطوری دنیا
افتادیم به دست خرافات و روز به روز گذشته رو
با خون سرشار شجاعت جوونا از نو پاک میکنن و می نویسن
(اونوقت جدای همه اینا ما چکار میکنیم؟ از نبود نقطه تو یکی از قشنگ ترین داستانای موجود ایراد میگیریم🥲)

2 ❤️

958785
2023-11-19 23:29:02 +0330 +0330

Petterovason سالهاست که جهان درحال پیشرفته و ما نوادگان کوروش از بزرگترین شاهنشاهی جهان باستان زندانی تاریک و نمور ساختیم…!

2 ❤️

958807
2023-11-20 01:12:49 +0330 +0330

بغضم گرفت 💔

1 ❤️

958984
2023-11-21 09:14:17 +0330 +0330

مو به تنم سیخ شد. چه حقیقت تلخی. چقدر قشنگ نوشتی و حسمونو به بقیه نشون دادی. واقعا چرا یکی بخاطر گرایشش باید این بلاها سرش بیاد

1 ❤️

959008
2023-11-21 13:59:35 +0330 +0330

هزار آفرین،درود برتو،چقدر زیبا نوشتی،درود به همه عاشقان واقعی،،به عاشقها احترام بزارید،اگه دنیا کمی هم قشنگی‌داره از وجود همین جور عاشقهای سینه چاکه

1 ❤️

964237
2023-12-29 04:00:56 +0330 +0330

عالی

1 ❤️




آخرین بازدیدها